ازان پس بیاسود لشکر دو روز
|
|
سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز
|
نبد شاه را روزگار نبرد
|
|
به بیچارگی جنگ بایست کرد
|
ابا لشکر نوذر افراسیاب
|
|
چو دریای جوشان بد و رود آب
|
خروشیدن آمد ز پردهسرای
|
|
ابا نالهی کوس و هندی درای
|
تبیره برآمد ز درگاه شاه
|
|
نهادند بر سر ز آهن کلاه
|
به پردهسرای رد افراسیاب
|
|
کسی را سر اندر نیامد به خواب
|
همه شب همی لشکر آراستند
|
|
همی تیغ و ژوپین بپیراستند
|
زمین کوه تا کوه جوشنوران
|
|
برفتند با گرزهای گران
|
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
|
|
ز دریا به دریا کشیدند نخ
|
بیاراست قارن به قلب اندرون
|
|
که با شاه باشد سپه را ستون
|
چپ شاه گرد تلیمان بخاست
|
|
چو شاپور نستوه بر دست راست
|
ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت
|
|
نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت
|
دل تیغ گفتی ببالد همی
|
|
زمین زیر اسپان بنالد همی
|
چو شد نیزهها بر زمین سایهدار
|
|
شکست اندر آمد سوی مایهدار
|
چو آمد به بخت اندرون تیرگی
|
|
گرفتند ترکان برو چیرگی
|
بران سو که شاپور نستوه بود
|
|
پراگنده شد هرک انبوه بود
|
همی بود شاپور تا کشته شد
|
|
سر بخت ایرانیان گشته شد
|
از انبوه ترکان پرخاشجوی
|
|
به سوی دهستان نهادند روی
|
شب و روز بد بر گذرهاش جنگ
|
|
برآمد برین نیز چندی درنگ
|
چو نوذر فرو هشت پی در حصار
|
|
برو بسته شد راه جنگ سوار
|
سواران بیاراست افراسیاب
|
|
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب
|
یکی نامور ترک را کرد یاد
|
|
سپهبد کروخان ویسه نژاد
|
سوی پارس فرمود تا برکشید
|
|
به راه بیابان سر اندر کشید
|
کزان سو بد ایرانیان را بنه
|
|
بجوید بنه مردم بدتنه
|
چو قارن شنود آنکه افراسیاب
|
|
گسی کرد لشکر به هنگام خواب
|
شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ
|
|
بر نوذر آمد بسان پلنگ
|
که توران شه آن ناجوانمرد مرد
|
|
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
|
سوی روی پوشیدگان سپاه
|
|
سپاهی فرستاد بی مر به راه
|
شبستان ماگر به دست آورد
|
|
برین نامداران شکست آورد
|
به ننگ اندرون سر شود ناپدید
|
|
به دنب کروخان بباید کشید
|
ترا خوردنی هست و آب روان
|
|
سپاهی به مهر تو دارد روان
|
همی باش و دل را مکن هیچ بد
|
|
که از شهریاران دلیری سزد
|
کنون من شوم بر پی این سپاه
|
|
بگیرم بریشان ز هر گونه راه
|
بدو گفت نوذر که این رای نیست
|
|
سپه را چو تو لشکرآرای نیست
|
ز بهر بنه رفت گستهم و طوس
|
|
بدانگه که برخاست آوای کوس
|
بدین زودی اندر شبستان رسد
|
|
کند ساز ایشان چنان چون سزد
|
نشستند بر خوان و می خواستند
|
|
زمانی دل از غم بپیراستند
|
پس آنگه سوی خان قارن شدند
|
|
همه دیده چون ابر بهمن شدند
|
سخن را فگندند هر گونه بن
|
|
بران برنهادند یکسر سخن
|
که ما را سوی پارس باید کشید
|
|
نباید برین جایگاه آرمید
|
چو پوشیده رویان ایران سپاه
|
|
اسیران شوند از بد کینهخواه
|
که گیرد بدین دشت نیزه به دست
|
|
کرا باشد آرام و جای نشست
|
چو شیدوش و کشواد و قارن بهم
|
|
زدند اندرین رای بر بیش و کم
|
چو نیمی گذشت از شب دیریاز
|
|
دلیران به رفتن گرفتند ساز
|
بدین روی دژدار بد گژدهم
|
|
دلیران بیدار با او بهم
|
وزان روی دژ بارمان و سپاه
|
|
ابا کوس و پیلان نشسته به راه
|
کزو قارن رزمزن خسته بود
|
|
به خون برادر کمربسته بود
|
برآویخت چون شیر با بارمان
|
|
سوی چاره جستن ندادش زمان
|
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
|
|
که بگسست بنیاد و پیوند اوی
|
سپه سر به سر دل شکسته شدند
|
|
همه یک ز دیگر گسسته شدند
|
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
|
|
ابا نامور لشکر جنگجوی
|
| | |
|