فرستاده نزدیک دستان رسید
|
|
به کردار آتش دلش بردمید
|
سوی گرد مهراب بنهاد روی
|
|
همی تاخت با لشکری جنگجوی
|
چو مهراب را پای بر جای دید
|
|
به سرش اندرون دانش و رای دید
|
به دل گفت کاکنون ز لشکر چه باک
|
|
چه پیشم خزروان چه یک مشت خاک
|
پس آنگه سوی شهر بنهاد روی
|
|
چو آمد به شهر اندرون نامجوی
|
به مهراب گفت ای هشیوار مرد
|
|
پسندیده اندر همه کارکرد
|
کنون من شوم در شب تیرهگون
|
|
یکی دست یازم بریشان به خون
|
شوند آگه از من که بازآمدم
|
|
دل آگنده و کینه ساز آمدم
|
کمانی به بازو در افگند سخت
|
|
یکی تیر برسان شاخ درخت
|
نگه کرد تا جای گردان کجاست
|
|
خدنگی به چرخ اندرون راند راست
|
بینداخت سه جای سه چوبه تیر
|
|
برآمد خروشیدن دار و گیر
|
چو شب روز شد انجمن شد سپاه
|
|
بران تیر کردند هر کس نگاه
|
بگفتند کاین تیر زالست و بس
|
|
نراند چنین در کمان تیر کس
|
چو خورشید تابان ز بالا بگشت
|
|
خروش تبیره برآمد ز دشت
|
به شهر اندرون کوس با کرنای
|
|
خروشیدن زنگ و هندی درای
|
برآمد سپه را به هامون کشید
|
|
سراپرده و پیل بیرون کشید
|
سپاه اندرآورد پیش سپاه
|
|
چو هامون شد از گرد کوه سیاه
|
خزروان دمان با عمود و سپر
|
|
یکی تاختن کرد بر زال زر
|
عمودی بزد بر بر روشنش
|
|
گسسته شد آن نامور جوشنش
|
چو شد تافته شاه زابلستان
|
|
برفتند گردان کابلستان
|
یکی درع پوشید زال دلیر
|
|
به جنگ اندر آمد به کردار شیر
|
بدست اندرون داشت گرز پدر
|
|
سرش گشته پر خشم و پر خون جگر
|
بزد بر سرش گرزهی گاورنگ
|
|
زمین شد ز خونش چو پشت پلنگ
|
بیفگند و بسپرد و زو درگذشت
|
|
ز پیش سپاه اندر آمد به دشت
|
شماساس را خواست کاید برون
|
|
نیامد برون کش بخوشید خون
|
به گرد اندرون یافت کلباد را
|
|
به گردن برآورد پولاد را
|
چو شمشیرزن گرز دستان بدید
|
|
همی کرد ازو خویشتن ناپدید
|
کمان را به زه کرد زال سوار
|
|
خدنگی بدو اندرون راند خوار
|
بزد بر کمربند کلباد بر
|
|
بران بند زنجیر پولاد بر
|
میانش ابا کوههی زین بدوخت
|
|
سپه را به کلباد بر دل بسوخت
|
چو این دو سرافگنده شد در نبرد
|
|
شماساس شد بیدل و روی زرد
|
شماساس و آن لشکر رزم ساز
|
|
پراگنده از رزم گشتند باز
|
پس اندر دلیران زاولستان
|
|
برفتند با شاه کابلستان
|
چنان شد ز بس کشته در رزمگاه
|
|
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه
|
سوی شاه ترکان نهادند سر
|
|
گشاده سلیح و گسسته کمر
|
شماساس چون در بیابان رسید
|
|
ز ره قارن کاوه آمد پدید
|
که از لشکر ویسه برگشته بود
|
|
به خواری گرامیش را کشته بود
|
به هم بازخوردند هر دو سپاه
|
|
شماساس با قارن کینهخواه
|
بدانست قارن که ایشان کیند
|
|
ز زاولستان ساخته بر چیند
|
بزد نای رویین و بگرفت راه
|
|
به پیش سپاه اندر آمد سپاه
|
ازان لشکر خسته و بسته مرد
|
|
به خورشید تابان برآورد گرد
|
گریزان شماساس با چند مرد
|
|
برفتند ازان تیره گرد نبرد
|
| | |
|