چو از آفرین گشت پرداخته
|
|
بیاورد گلرنگ را ساخته
|
نشست از بر زین و ره برگرفت
|
|
خم منزل جادو اندر گرفت
|
همی رفت پویان به راه دراز
|
|
چو خورشید تابان بگشت از فراز
|
درخت و گیا دید و آب روان
|
|
چنان چون بود جای مرد جوان
|
چو چشم تذروان یکی چشمه دید
|
|
یکی جام زرین برو پر نبید
|
یکی غرم بریان و نان از برش
|
|
نمکدان و ریچال گرد اندرش
|
خور جادوان بد چو رستم رسید
|
|
از آواز او دیو شد ناپدید
|
فرود آمد از باره زین برگرفت
|
|
به غرم و بنان اندر آمد شگفت
|
نشست از بر چشمه فرخندهپی
|
|
یکی جام زر دید پر کرده می
|
ابا می یکی نیز طنبور یافت
|
|
بیابان چنان خانهی سور یافت
|
تهمتن مر آن را به بر در گرفت
|
|
بزد رود و گفتارها برگرفت
|
که آواره و بد نشان رستم است
|
|
که از روز شادیش بهره غم است
|
همه جای جنگست میدان اوی
|
|
بیابان و کوهست بستان اوی
|
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست
|
|
کجا اژدها از کفش نا رهاست
|
می و جام و بویا گل و میگسار
|
|
نکردست بخشش ورا کردگار
|
همیشه به جنگ نهنگ اندر است
|
|
و گر با پلنگان به جنگ اندر است
|
به گوش زن جادو آمد سرود
|
|
همان نالهی رستم و زخم رود
|
بیاراست رخ را بسان بهار
|
|
وگر چند زیبا نبودش نگار
|
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
|
|
بپرسید و بنشست نزدیک اوی
|
تهمتن به یزدان نیایش گرفت
|
|
ابر آفرینها فزایش گرفت
|
که در دشت مازندران یافت خوان
|
|
می و جام، با میگسار جوان
|
ندانست کاو جادوی ریمنست
|
|
نهفته به رنگ اندر اهریمنست
|
یکی طاس می بر کفش برنهاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
چو آواز داد از خداوند مهر
|
|
دگرگونهتر گشت جادو به چهر
|
روانش گمان نیایش نداشت
|
|
زبانش توان ستایش نداشت
|
سیه گشت چون نام یزدان شنید
|
|
تهمتن سبک چون درو بنگرید
|
بینداخت از باد خم کمند
|
|
سر جادو آورد ناگه ببند
|
بپرسید و گفتش چه چیزی بگوی
|
|
بدانگونه کت هست بنمای روی
|
یکی گنده پیری شد اندر کمند
|
|
پر آژنگ و نیرنگ و بند و گزند
|
میانش به خنجر به دو نیم کرد
|
|
دل جادوان زو پر از بیم کرد
|
| | |
|