چنین گفت پس گیو با پهلوان
|
|
که ای نازش شهریار و گوان
|
شوم ره بگیرم به افراسیاب
|
|
نمانم که آید بدین روی آب
|
سر پل بگیرم بدان بدگمان
|
|
بدارمش ازان سوی پل یک زمان
|
بدان تا بپوشند گردان سلیح
|
|
که بر ما سرآمد نشاط و مزیح
|
بشد تازیان تا سر پل دمان
|
|
به زه بر نهاده دو زاغ کمان
|
چنین تا به نزدیکی پل رسید
|
|
چو آمد درفش جفا پیشه دید
|
که بگذشته بود او ازین روی آب
|
|
به پیش سپاه اندر افراسیاب
|
تهمتن بپوشید ببر بیان
|
|
نشست از بر ژنده پیل ژیان
|
چو در جوشن افراسیابش بدید
|
|
تو گفتی که هوش از دلش بر پرید
|
ز چنگ و بر و بازو و یال او
|
|
به گردن برآوردهی گوپال او
|
چو طوس و چو گودرز نیزهگذار
|
|
چو گرگین و چون گیو گرد و سوار
|
چو بهرام و چون زنگهی شادروان
|
|
چو فرهاد و برزین جنگآوران
|
چنین لشکری سرفرازان جنگ
|
|
همه نیزه و تیغ هندی به چنگ
|
همه یکسر از جای برخاستند
|
|
بسان پلنگان بیاراستند
|
بدانگونه شد گیو در کارزار
|
|
چو شیری که گم کرده باشد شکار
|
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز
|
|
دو تا کرد بسیار بالای برز
|
رمیدند ازو رزمسازان چین
|
|
بشد خیره سالار توران زمین
|
ز رستم بترسید افراسیاب
|
|
نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب
|
پس لشکر اندر همی راند گرم
|
|
گوان را ز لشکر همی خواند نرم
|
ز توران فراوان سران کشته شد
|
|
سر بخت گردنکشان گشته شد
|
ز پیران بپرسید افراسیاب
|
|
که این دشت رزمست گر جای خواب
|
که در رزم جستن دلیران بدیم
|
|
سگالش گرفتیم و شیران بدیم
|
کنون دشت روباه بینم همی
|
|
ز رزم آز کوتاه بینم همی
|
ز مردان توران خنیده تویی
|
|
جهانجوی و هم رزمدیده تویی
|
سنان را به تندی یکی برگرای
|
|
برو زود زیشان بپرداز جای
|
چو پیروزگر باشی ایران تراست
|
|
تن پیل و چنگال شیران تراست
|
چو پیران ز افراسیاب این شنید
|
|
چو از باد آتش دلش بردمید
|
بسیچید با نامور دههزار
|
|
ز ترکان دلیران خنجرگذار
|
چو آتش بیامد بر پیلتن
|
|
کزو بود نیروی جنگ و شکن
|
تهمتن به لبها برآورده کف
|
|
تو گفتی که بستد ز خورشید تف
|
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
|
|
بران سان که دریا برآید بجوش
|
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت
|
|
ازان نامداران دو بهره بکشت
|
نگه کرد افراسیاب از کران
|
|
چنین گفت با نامور مهتران
|
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان
|
|
میان دلیران و گردنکشان
|
بماند نماند سواری به جای
|
|
نبایست کردن بدین رزم رای
|
بپرسید کالکوس جنگی کجاست
|
|
که چندین همی رزم شیران بخواست
|
به مستی همی گیو را خواستی
|
|
همه جنگ با رستم آراستی
|
همیشه از ایران بدی یاد اوی
|
|
کجا شد چنان آتش و باد اوی
|
به الکوس رفت آگهی زین سخن
|
|
که سالار توران چه افگند بن
|
برانگیخت الکوس شبرنگ را
|
|
به خون شسته بد بیگمان چنگ را
|
برون رفت با او ز لشکر سوار
|
|
ز مردان جنگی فزون از هزار
|
همه با سنان سرافشان شدند
|
|
ابا جوشن و گرز و خفتان شدند
|
زواره پدیدار بد جنگجوی
|
|
بدو تیز الکوس بنهاد روی
|
گمانی چنان برد کو رستمست
|
|
بدانست کز تخمهی نیرمست
|
زواره برآویخت با او به هم
|
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم
|
سناندار نیزه به دو نیم کرد
|
|
دل شیر چنگی پر از بیم کرد
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید
|
|
ز گرد سران شد زمین ناپدید
|
ز کینآوران تیغ بر هم شکست
|
|
سوی گرز بردند چون باد دست
|
بینداخت الکوس گرزی چو کوه
|
|
که از بیم او شد زواره ستوه
|
به زین اندر از زخم بیتوش گشت
|
|
ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت
|
فرود آمد الکوس تنگ از برش
|
|
همی خواست از تن بریدن سرش
|
چو رستم برادر برانگونه دید
|
|
به کردار آتش سوی او دوید
|
به الکوس بر زد یکی بانگ تند
|
|
کجا دست شد سست و شمشیر کند
|
چو الکوس آوای رستم شنید
|
|
دلش گفتی از پوست آمد پدید
|
به زین اندر آمد به کردار باد
|
|
ز مردی بدل در نیامدش یاد
|
بدو گفت رستم که چنگال شیر
|
|
نپیمودهای زان شدستی دلیر
|
زواره به درد از بر زین نشست
|
|
پر از خون تن و تیغ مانده به دست
|
برآویخت الکوس با پیلتن
|
|
بپوشید بر زین توزی کفن
|
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
|
|
ز دامن نشد دور پیوند اوی
|
تهمتن یکی نیزه زد بر برش
|
|
به خون جگر غرقه شد مغفرش
|
به نیزه همیدون ز زین برگرفت
|
|
دو لشکر بمانده بدو در شگفت
|
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
|
|
پر از بیم شد جان توران گروه
|
برین همنشان هفت گرد دلیر
|
|
کشیدند شمشیر برسان شیر
|
پس پشت ایشان دلاور سران
|
|
نهادند بر کتف گرز گران
|
چنان برگرفتند لشکر ز جای
|
|
که پیدا نیامد همی سر ز پای
|
بکشتند چندان ز جنگآوران
|
|
که شد خاک لعل از کران تا کران
|
فگنده چو پیلان به هر جای بر
|
|
چه با تن چه بیتن جدا کرده سر
|
به آوردگه جای گشتن نماند
|
|
سپه را ره برگذشتن نماند
|
| | |
|