ز گفتار دهقان یکی داستان
|
|
بپیوندم از گفتهی باستان
|
ز موبد برین گونه برداشت یاد
|
|
که رستم یکی روز از بامداد
|
غمی بد دلش ساز نخچیر کرد
|
|
کمر بست و ترکش پر از تیر کرد
|
سوی مرز توران چو بنهاد روی
|
|
جو شیر دژاگاه نخچیر جوی
|
چو نزدیکی مرز توران رسید
|
|
بیابان سراسر پر از گور دید
|
برافروخت چون گل رخ تاجبخش
|
|
بخندید وز جای برکند رخش
|
به تیر و کمان و به گرز و کمند
|
|
بیفگند بر دشت نخچیر چند
|
ز خاشاک وز خار و شاخ درخت
|
|
یکی آتشی برفروزید سخت
|
چو آتش پراگنده شد پیلتن
|
|
درختی بجست از در بابزن
|
یکی نره گوری بزد بر درخت
|
|
که در چنگ او پر مرغی نسخت
|
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
|
|
ز مغز استخوانش برآورد گرد
|
بخفت و برآسود از روزگار
|
|
چمان و چران رخش در مرغزار
|
سواران ترکان تنی هفت و هشت
|
|
بران دشت نخچیر گه برگذشت
|
یکی اسپ دیدند در مرغزار
|
|
بگشتند گرد لب جویبار
|
چو بر دشت مر رخش را یافتند
|
|
سوی بند کردنش بشتافتند
|
گرفتند و بردند پویان به شهر
|
|
همی هر یک از رخش جستند بهر
|
چو بیدار شد رستم از خواب خوش
|
|
به کار امدش بارهی دستکش
|
بدان مرغزار اندرون بنگرید
|
|
ز هر سو همی بارگی را ندید
|
غمی گشت چون بارگی را نیافت
|
|
سراسیمه سوی سمنگان شتاف
|
همی گفت کاکنون پیادهدوان
|
|
کجا پویم از ننگ تیرهروان
|
چه گویند گردان که اسپش که برد
|
|
تهمتن بدین سان بخفت و بمرد
|
کنون رفت باید به بیچارگی
|
|
سپردن به غم دل بیکبارگی
|
کنون بست باید سلیح و کمر
|
|
به جایی نشانش بیابم مگر
|
همی رفت زین سان پر اندوه و رنج
|
|
تن اندر عنا و دل اندر شکنج
|
| | |
|