چو برگشت سهراب گژدهم پیر
|
|
بیاورد و بنشاند مردی دبیر
|
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
|
|
برافگند پوینده مردی به راه
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
نمود آنگهی گردش روزگار
|
که آمد بر ما سپاهی گران
|
|
همه رزم جویان کندآوران
|
یکی پهلوانی به پیش اندرون
|
|
که سالش ده و دو نباشد فزون
|
به بالا ز سرو سهی برترست
|
|
چو خورشید تابان به دو پیکرست
|
برش چون بر پیل و بالاش برز
|
|
ندیدم کسی را چنان دست و گرز
|
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش
|
|
ز دریا و از کوه تنگ آیدش
|
چو آواز او رعد غرنده نیست
|
|
چو بازوی او تیغ برنده نیست
|
هجیر دلاور میان را ببست
|
|
یکی بارهی تیزتگ برنشست
|
بشد پیش سهراب رزمآزمای
|
|
بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
|
که بر هم زند مژه را جنگجوی
|
|
گراید ز بینی سوی مغز بوی
|
که سهرابش از پشت زین برگرفت
|
|
برش ماند زان بازو اندر شگفت
|
درستست و اکنون به زنهار اوست
|
|
پراندیشه جان از پی کار اوست
|
سواران ترکان بسی دیدهام
|
|
عنان پیچ زینگونه نشنیدهام
|
مبادا که او در میان دو صف
|
|
یکی مرد جنگآور آرد بکف
|
بران کوه بخشایش آرد زمین
|
|
که او اسپ تازد برو روز کین
|
عناندار چون او ندیدست کس
|
|
تو گفتی که سام سوارست و بس
|
بلندیش بر آسمان رفته گیر
|
|
سر بخت گردان همه خفته گیر
|
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
|
|
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز
|
اگر دم زند شهریار زمین
|
|
نراند سپاه و نسازد کمین
|
دژ و باره گیرد که خود زور هست
|
|
نگیرد کسی دست او را به دست
|
که این باره را نیست پایاب اوی
|
|
درنگی شود شیر زاشتاب اوی
|
چو نامه به مهر اندر آمد به شب
|
|
فرستاده را جست و بگشاد لب
|
بگفتش چنان رو که فردا پگاه
|
|
نبیند ترا هیچکس زان سپاه
|
فرستاد نامه سوی راه راست
|
|
پس نامه آنگاه بر پای خاست
|
بنه برنهاد و سراندر کشید
|
|
بران راه بیراه شد ناپدید
|
سوی شهر ایران نهادند روی
|
|
سپردند آن بارهی دژ بدوی
|
چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه
|
|
میان را ببستند ترکان گروه
|
سپهدار سهراب نیزه بدست
|
|
یکی بارکش بارهای برنشست
|
سوی باره آمد یکی بنگرید
|
|
به باره درون بس کسی را ندید
|
بیامد در دژ گشادند باز
|
|
ندیدند در دژ یکی رزمساز
|
به فرمان همه پیش او آمدند
|
|
به جان هرکسی چارهجو آمدند
|
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
|
|
غمی شد دلش کان سخنها شنید
|
گرانمایگان را ز لشکر بخواند
|
|
وزین داستان چندگونه براند
|
نشستند با شاه ایران به هم
|
|
بزرگان لشکر همه بیش و کم
|
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
|
|
چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
|
سپهدار نامه بر ایشان بخواند
|
|
بپرسید بسیار و خیره بماند
|
چنین گفت با پهلوانان براز
|
|
که این کار گردد به ما بر دراز
|
برین سان که گژدهم گوید همی
|
|
از اندیشه دل را بشوید همی
|
چه سازیم و درمان این کار چیست
|
|
از ایران هم آورد این مرد کیست
|
بر آن برنهادند یکسر که گیو
|
|
به زابل شود نزد سالار نیو
|
به رستم رساند از این آگهی
|
|
که با بیم شد تخت شاهنشهی
|
گو پیلتن را بدین رزمگاه
|
|
بخواند که اویست پشت سپاه
|
نشست آنگهی رای زد با دبیر
|
|
که کاری گزاینده بد ناگزیر
|
| | |
|