دگر روز فرمود تا گیو و طوس
|
|
ببستند شبگیر بر پیل کوس
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
سپه برنشاند و بنه برنهاد
|
سپردار و جوشنوران صد هزار
|
|
شمرده به لشکر گه آمد سوار
|
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت
|
|
که از گرد ایشان هوا تیره گشت
|
سراپرده و خیمه زد بر دو میل
|
|
بپوشید گیتی به نعل و به پیل
|
هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس
|
|
بجوشید دریا ز آواز کوس
|
همی رفت منزل به منزل جهان
|
|
شده چون شب و روز گشته نهان
|
درخشیدن خشت و ژوپین ز گرد
|
|
چو آتش پس پردهی لاجورد
|
ز بس گونهگونه سنان و درفش
|
|
سپرهای زرین و زرینه کفش
|
تو گفتی که ابری به رنگ آبنوس
|
|
برآمد ببارید زو سندروس
|
جهان را شب و روز پیدا نبود
|
|
تو گفتی سپهر و ثریا نبود
|
ازینسان بشد تا در دژ رسید
|
|
بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید
|
خروشی بلند آمد از دیدگاه
|
|
به سهراب گفتند کامد سپاه
|
چو سهراب زان دیده آوا شنید
|
|
به باره بیامد سپه بنگرید
|
به انگشت لشکر به هومان نمود
|
|
سپاهی که آن را کرانه نبود
|
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
|
|
دلش گشت پربیم و دم درکشید
|
به هومان چنین گفت سهراب گرد
|
|
که اندیشه از دل بباید سترد
|
نبینی تو زین لشکر بیکران
|
|
یکی مرد جنگی و گرزی گران
|
که پیش من آید به آوردگاه
|
|
گر ایدون که یاری دهد هور و ماه
|
سلیحست بسیار و مردم بسی
|
|
سرافراز نامی ندانم کسی
|
کنون من به بخت رد افراسیاب
|
|
کنم دشت را همچو دریای آب
|
به تنگی نداد ایچ سهراب دل
|
|
فرود آمد از باره شاداب دل
|
یکی جام میخواست از میگسار
|
|
نکرد ایچ رنجه دل از کارزار
|
وزانسو سراپردهی شهریار
|
|
کشیدند بر دشت پیش حصار
|
ز بس خیمه و مرد و پردهسرای
|
|
نماند ایچ بر دشت و بر کوه جای
|
| | |
|