چو بشنید این گفتهای درشت
|
|
نهان کرد ازو روی و بنمود پشت
|
ز بالا زدش تند یک پشت دست
|
|
بیفگند و آمد به جای نشست
|
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
|
|
یکی خود چینی به کردار باد
|
ز تندی به جوش آمدش خون برگ
|
|
نشست از بر بارهی تیزتگ
|
خروشید و بگرفت نیزه به دست
|
|
به آوردگه رفت چون پیل مست
|
کس از نامداران ایران سپاه
|
|
نیارست کردن بدو در نگاه
|
ز پای و رکیب و ز دست و عنان
|
|
ز بازوی وز آب داده سنان
|
ازان پس دلیران شدند انجمن
|
|
بگفتند کاینت گو پیلتن
|
نشاید نگه کردن اسان بدوی
|
|
که یارد شدن پیش او جنگجوی
|
ازان پس خروشید سهراب گرد
|
|
همی شاه کاووس را بر شمرد
|
چنین گفت با شاه آزاد مرد
|
|
که چون است کارت به دشت نبرد
|
چرا کردهای نام کاووس کی
|
|
که در جنگ نه تاو داری نه پی
|
تنت را برین نیزه بریان کنم
|
|
ستاره بدین کار گریان کنم
|
یکی سخت سوگند خوردم به بزم
|
|
بدان شب کجا کشته شد ژندهرزم
|
کز ایران نمانم یکی نیزهدار
|
|
کنم زنده کاووس کی را به دار
|
که داری از ایرانیان تیز چنگ
|
|
که پیش من آید به هنگام جنگ
|
همی گفت و می بود جوشان بسی
|
|
از ایران ندادند پاسخ کسی
|
خروشان بیامد به پردهسرای
|
|
به نیزه درآورد بالا ز جای
|
خم آورد زان پس سنان کرد سیخ
|
|
بزد نیزه برکند هفتاد میخ
|
سراپرده یک بهره آمد ز پای
|
|
ز هر سو برآمد دم کرنای
|
رمید آن دلاور سپاه دلیر
|
|
به کردار گوران ز چنگال شیر
|
غمی گشت کاووس و آواز داد
|
|
کزین نامداران فرخ نژاد
|
یکی نزد رستم برید آگهی
|
|
کزین ترک شد مغز گردان تهی
|
ندارم سواری ورا هم نبرد
|
|
از ایران نیارد کس این کار کرد
|
بشد طوس و پیغام کاووس برد
|
|
شنیده سخن پیش او برشمرد
|
بدو گفت رستم که هر شهریار
|
|
که کردی مرا ناگهان خواستار
|
گهی گنج بودی گهی ساز بزم
|
|
ندیدم ز کاووس جز رنج رزم
|
بفرمود تا رخش را زین کنند
|
|
سواران بروها پر از چین کنند
|
ز خیمه نگه کرد رستم بدشت
|
|
ز ره گیو را دید کاندر گذشت
|
نهاد از بر رخش رخشنده زین
|
|
همی گفت گرگین که بشتاب هین
|
همی بست بر باره رهام تنگ
|
|
به برگستوان بر زده طوس چنگ
|
همی این بدان آن بدین گفت زود
|
|
تهمتن چو از خیمه آوا شنود
|
به دل گفت کین کار آهرمنست
|
|
نه این رستخیز از پی یک تنست
|
بزد دست و پوشید ببر بیان
|
|
ببست آن کیانی کمر بر میان
|
نشست از بر رخش و بگرفت راه
|
|
زواره نگهبان گاه و سپاه
|
درفشش ببردند با او بهم
|
|
همی رفت پرخاشجوی و دژم
|
چو سهراب را دید با یال و شاخ
|
|
برش چون بر سام جنگی فراخ
|
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم
|
|
بوردگه هر دو همرو شویم
|
بمالید سهراب کف را به کف
|
|
بوردگه رفت از پیش صف
|
به رستم چنین گفت کاندر گذشت
|
|
ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
|
از ایران نخواهی دگر یار کس
|
|
چو من با تو باشم بورد بس
|
به آوردگه بر ترا جای نیست
|
|
ترا خود به یک مشت من پای نیست
|
به بالا بلندی و با کتف و یال
|
|
ستم یافت بالت ز بسیار سال
|
نگه کرد رستم بدان سرافراز
|
|
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
|
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم
|
|
زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
|
به پیری بسی دیدم آوردگاه
|
|
بسی بر زمین پست کردم سپاه
|
تپه شد بسی دیو در جنگ من
|
|
ندیدم بدان سو که بودم شکن
|
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ
|
|
اگر زنده مانی مترس از نهنگ
|
مرا دید در جنگ دریا و کوه
|
|
که با نامداران توران گروه
|
چه کردم ستاره گوای منست
|
|
به مردی جهان زیر پای منست
|
بدو گفت کز تو بپرسم سخن
|
|
همه راستی باید افگند بن
|
من ایدون گمانم که تو رستمی
|
|
گر از تخمهی نامور نیرمی
|
چنین داد پاسخ که رستم نیم
|
|
هم از تخمهی سام نیرم نیم
|
که او پهلوانست و من کهترم
|
|
نه با تخت و گاهم نه با افسرم
|
از امید سهراب شد ناامید
|
|
برو تیره شد روی روز سپید
|
| | |
|