به آوردگه رفت نیزه بکفت
|
|
همی ماند از گفت مادر شگفت
|
یکی تنگ میدان فرو ساختند
|
|
به کوتاه نیزه همی بافتند
|
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
|
|
به چپ باز بردند هر دو عنان
|
به شمشیر هندی برآویختند
|
|
همی ز آهن آتش فرو ریختند
|
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز
|
|
چه زخمی که پیدا کند رستخیز
|
گرفتند زان پس عمود گران
|
|
غمی گشت بازوی کندآوران
|
ز نیرو عمود اندر آورد خم
|
|
دمان باد پایان و گردان دژم
|
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان
|
|
زره پاره شد بر میان گوان
|
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار
|
|
یکی را نبد چنگ و بازو به کار
|
تن از خوی پر آب و همه کام خاک
|
|
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
|
یک از یکدگر ایستادند دور
|
|
پر از درد باب و پر از رنج پور
|
جهانا شگفتی ز کردار تست
|
|
هم از تو شکسته هم از تو درست
|
ازین دو یکی را نجنبید مهر
|
|
خرد دور بد مهر ننمود چهر
|
همی بچه را باز داند ستور
|
|
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
|
نداند همی مردم از رنج و آز
|
|
یکی دشمنی را ز فرزند باز
|
همی گفت رستم که هرگز نهنگ
|
|
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
|
مرا خوار شد جنگ دیو سپید
|
|
ز مردی شد امروز دل ناامید
|
جوانی چنین ناسپرده جهان
|
|
نه گردی نه نامآوری از مهان
|
به سیری رسانیدم از روزگار
|
|
دو لشکر نظاره بدین کارزار
|
چو آسوده شد بارهی هر دو مرد
|
|
ز آورد و ز بند و ننگ و نبرد
|
به زه بر نهادند هر دو کمان
|
|
جوانه همان سالخورده همان
|
زره بود و خفتان و ببر بیان
|
|
ز کلک و ز پیکانش نامد زیان
|
غمی شد دل هر دو از یکدگر
|
|
گرفتند هر دو دوال کمر
|
تهمتن که گر دست بردی به سنگ
|
|
بکندی ز کوه سیه روز جنگ
|
کمربند سهراب را چاره کرد
|
|
که بر زین بجنباند اندر نبرد
|
میان جوان را نبود آگهی
|
|
بماند از هنر دست رستم تهی
|
دو شیراوژن از جنگ سیر آمدند
|
|
همه خسته و گشته دیر آمدند
|
دگر باره سهراب گرز گران
|
|
ز زین برکشید و بیفشارد ران
|
بزد گرز و آورد کتفش به درد
|
|
بپیچید و درد از دلیری بخورد
|
بخندید سهراب و گفت ای سوار
|
|
به زخم دلیران نهای پایدار
|
به رزم اندرون رخش گویی خرست
|
|
دو دست سوار از همه بترست
|
اگرچه گوی سرو بالا بود
|
|
جوانی کند پیر کانا بود
|
به سستی رسید این ازان آن ازین
|
|
چنان تنگ شد بر دلیران زمین
|
که از یکدگر روی برگاشتند
|
|
دل و جان به اندوه بگذاشتند
|
تهمتن به توران سپه شد به جنگ
|
|
بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
|
میان سپاه اندر آمد چو گرگ
|
|
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
|
عنان را بپچید سهراب گرد
|
|
به ایرانیان بر یکی حمله برد
|
بزد خویشتن را به ایران سپاه
|
|
ز گرزش بسی نامور شد تباه
|
دل رستم اندیشهای کرد بد
|
|
که کاووس را بیگمان بد رسد
|
ازین پرهنر ترک نوخاسته
|
|
بخفتان بر و بازو آراسته
|
به لشکرگه خویش تازید زود
|
|
که اندیشهی دل بدان گونه بود
|
میان سپه دید سهراب را
|
|
چو می لعل کرده به خون آب را
|
غمی گشت رستم چو او را بدید
|
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید
|
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
|
|
از ایران سپه جنگ با تو که کرد
|
چرا دست یازی به سوی همه
|
|
چو گرگ آمدی در میان رمه
|
بدو گفت سهراب توران سپاه
|
|
ازین رزم بودند بر بیگناه
|
تو آهنگ کردی بدیشان نخست
|
|
کسی با تو پیگار و کینه نجست
|
بدو گفت رستم که شد تیرهروز
|
|
چه پیدا کند تیغ گیتی فروز
|
برین دشت هم دار و هم منبرست
|
|
که روشن جهان زیر تیغاندرست
|
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر
|
|
چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
|
بگردیم شبگیر با تیغ کین
|
|
برو تا چه خواهد جهان آفرین
|
| | |
|