چو خورشید تابنده بنمود پشت
|
|
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
|
سیاووش لشکر به جیحون کشید
|
|
به مژگان همی از جگر خون کشید
|
چو آمد به ترمذ درون بام و کوی
|
|
بسان بهاران پر از رنگ و بوی
|
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
|
|
تو گفتی عروسیست باطوق و تاج
|
به هر منزلی ساخته خوردنی
|
|
خورشهای زیبا و گستردنی
|
چنین تا به قچقار باشی براند
|
|
فرود آمد آنجا و چندی بماند
|
چو آگاهی آمد پذیره شدند
|
|
همه سرکشان با تبیره شدند
|
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
|
|
پذیره شدن را برآراست کار
|
بیاراسته چار پیل سپید
|
|
سپه را همه داد یکسر نوید
|
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
|
|
درفشنده مهدی بسان درخت
|
سرش ماه زرین و بومش بنفش
|
|
به زر بافته پرنیایی درفش
|
ابا تخت زرین سه پیل دگر
|
|
صد از ماهرویان زرین کمر
|
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
|
|
بیاراست روی زمین را به مهر
|
صد اسپ گرانمایه با زین زر
|
|
به دیبا بیاراسته سر به سر
|
سیاووش بشنید کامد سپاه
|
|
پذیره شدن را بیاراست شاه
|
درفش سپهدار پیران بدید
|
|
خروشیدن پیل و اسپان شنید
|
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
|
|
بپرسیدش از نامور شهریار
|
بدو گفت کای پهلوان سپاه
|
|
چرا رنجه کردی روان را به راه
|
همه بردل اندیشه این بد نخست
|
|
که بیند دو چشمم ترا تندرست
|
ببوسید پیران سر و پای او
|
|
همان خوب چهر دلارای او
|
چنین گفت کای شهریار جوان
|
|
مراگر بخواب این نمودی روان
|
ستایش کنم پیش یزدان نخست
|
|
چو دیدم ترا روشن و تندرست
|
ترا چون پدر باشد افراسیاب
|
|
همه بنده باشیم زین روی آب
|
ز پیوستگان هست بیش از هزار
|
|
پرستندگانند با گوشوار
|
تو بیکام دل هیچ دم بر مزن
|
|
ترا بنده باشد همی مرد و زن
|
مراگر پذیری تو با پیر سر
|
|
ز بهر پرستش ببندم کمر
|
برفتند هر دو به شادی به هم
|
|
سخن یاد کردند بر بیش و کم
|
همه ره ز آوای چنگ و رباب
|
|
همی خفته را سر برآمد ز خواب
|
همی خاک مشکین شد از مشک و زر
|
|
همی اسپ تازی برآورد پر
|
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
|
|
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
|
که یاد آمدش بوم زابلستان
|
|
بیاراسته تا به کابلستان
|
همان شهر ایرانش آمد به یاد
|
|
همی برکشید از جگر سرد باد
|
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
|
|
به کردار آتش رخش برفروخت
|
ز پیران بپیچید و پوشید روی
|
|
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
|
بدانست کاو را چه آمد بیاد
|
|
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
|
به قچقار باشی فرود آمدند
|
|
نشستند و یکبار دم بر زدند
|
نگه کرد پیران به دیدار او
|
|
نشست و بر و یال و گفتار او
|
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
|
|
همی هر زمان نام یزدان بخواند
|
بدو گفت کای نامور شهریار
|
|
ز شاهان گیتی توی یادگار
|
سه چیزست بر تو که اندر جهان
|
|
کسی را نباشد ز تخم مهان
|
یکی آنک از تخمهی کیقباد
|
|
همی از تو گیرند گویی نژاد
|
و دیگر زبانی بدین راستی
|
|
به گفتار نیکو بیاراستی
|
سه دیگر که گویی که از چهر تو
|
|
ببارد همی بر زمین مهر تو
|
چنین داد پاسخ سیاووش بدوی
|
|
که ای پیر پاکیزه و راستگوی
|
خنیده به گیتی به مهر و وفا
|
|
ز آهرمنی دور و دور از جفا
|
گر ایدونک با من تو پیمان کنی
|
|
شناسم که پیان من مشکنی
|
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
|
|
برین کردهی خود نباید گریست
|
و گر نیست فرمای تا بگذرم
|
|
نمایی ره کشوری دیگرم
|
بدو گفت پیران که مندیش زین
|
|
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
|
مگردان دل از مهر افراسیاب
|
|
مکن هیچگونه برفتن شتاب
|
پراگنده نامش به گیتی بدیست
|
|
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
|
خرد دارد و رای و هوش بلند
|
|
به خیره نیاید به راه گزند
|
مرا نیز خویشیست با او به خون
|
|
همش پهلوانم همش رهنمون
|
همانا برین بوم و بر صد هزار
|
|
به فرمان من بیش باشد سوار
|
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
|
|
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
|
مرا بینیازیست از هر کسی
|
|
نهفته جزین نیز هستم بسی
|
فدای تو بادا همه هرچ هست
|
|
گر ایدونک سازی به شادی نشست
|
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
|
|
به رای و دل هوشمندان ترا
|
که بر تو نیاید ز بدها گزند
|
|
نداند کسی راز چرخ بلند
|
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
|
|
بیامیزی از دور تریاک و زهر
|
سیاووش بدان گفتها رام شد
|
|
برافروخت و اندر خور جام شد
|
بخوردن نشستند یک با دگر
|
|
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
|
برفتند با خنده و شادمان
|
|
به ره بر نجستند جایی زمان
|
چنین تا رسیدند در شهر گنگ
|
|
کزان بود خرم سرای درنگ
|
پیاده به کوی آمد افراسیاب
|
|
از ایوان میان بسته و پر شتاب
|
سیاوش چو او را پیاده بدید
|
|
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
|
گرفتند مر یکدگر را به بر
|
|
بسی بوس دادند بر چشم و سر
|
ازان پس چنین گفت افراسیاب
|
|
که گردان جهان اندر آمد به خواب
|
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
|
|
به آبشخور آیند میش و پلنگ
|
برآشفت گیتی ز تور دلیر
|
|
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
|
دو کشور سراسر پر از شور بود
|
|
جهان را دل از آشتی کور بود
|
به تو رام گردد زمانه کنون
|
|
برآساید از جنگ وز جوش خون
|
کنون شهر توران ترا بندهاند
|
|
همه دل به مهر تو آگندهاند
|
مرا چیز با جان همی پیش تست
|
|
سپهبد به جان و به تن خویش تست
|
سیاوش برو آفرین کرد سخت
|
|
که از گوهر تو مگر داد بخت
|
سپاس از خدای جهان آفرین
|
|
کزویست آرام و پرخاش و کین
|
سپهدار دست سیاوش به دست
|
|
بیامد به تخت مهی بر نشست
|
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
|
|
که این را به گیتی کسی نیست جفت
|
نه زینگونه مردم بود در جهان
|
|
چنین روی و بالا و فر و مهان
|
ازان پس به پیران چنین گفت رد
|
|
که کاووس تندست و اندک خرد
|
که بشکیبد از روی چونین پسر
|
|
چنین برز بالا و چندین هنر
|
مرا دیده از خوب دیدار او
|
|
بماندست دل خیره از کار او
|
که فرزند باشد کسی را چنین
|
|
دو دیده بگرداند اندر زمین
|
از ایوانها پس یکی برگزید
|
|
همه کاخ زربفتها گسترید
|
یکی تخت زرین نهادند پیش
|
|
همه پایها چون سر گاومیش
|
به دیبای چینی بیاراستند
|
|
فراوان پرستندگان خواستند
|
بفرمود پس تا رود سوی کاخ
|
|
بباشد به کام و نشیند فراخ
|
سیاوش چو در پیش ایوان رسید
|
|
سر طاق ایوان به کیوان رسید
|
بیامد بران تخت زر بر نشست
|
|
هشیوار جان اندر اندیشه بست
|
چو خوان سپهبد بیاراستند
|
|
کس آمد سیاووش را خواستند
|
ز هر گونهای رفت بر خوان سخن
|
|
همه شادمانی فگندند بن
|
چو از خوان سالار برخاستند
|
|
نشستنگه می بیاراستند
|
برفتند با رود و رامشگران
|
|
بباده نشستند یکسر سران
|
بدو داد جان و دل افراسیاب
|
|
همی بی سیاوش نیامدش خواب
|
همی خورد می تا جهان تیره شد
|
|
سرمیگساران ز می خیره شد
|
سیاوش به ایوان خرامید شاد
|
|
به مستی ز ایران نیامدش یاد
|
بدان شب هم اندر بفرمود شاه
|
|
بدان کس که بودند بر بزمگاه
|
چنین گفت با شیده افراسیاب
|
|
که چون سر برآرد سیاوش ز خواب
|
تو با پهلوانان و خویشان من
|
|
کسی کاو بود مهتر انجمن
|
به شبگیر با هدیه و با غلام
|
|
گرانمایه اسپان زرین ستام
|
ز لشکر همی هر کسی با نثار
|
|
ز دینار وز گوهر شاهوار
|
ازینگونه پیش سیاوش روند
|
|
هشیوار و بیدار و خامش روند
|
فراوان سپهبد فرستاد چیز
|
|
بدین گونه یک هفته بگذشت نیز
|
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
|
|
که فردا بسازیم هر دو پگاه
|
که با گوی و چوگان به میدان شویم
|
|
زمانی بتازیم و خندان شویم
|
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
|
|
نبینند گردان به میدان تو
|
تو فرزند مایی و زیبای گاه
|
|
تو تاج کیانی و پشت سپاه
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
روان را به دیدار توشه بدی
|
همی از تو جویند شاهان هنر
|
|
که یابد به هرکار بر تو گذر
|
مرا روز روشن به دیدار تست
|
|
همی از تو خواهم بد و نیک جست
|
به شبگیر گردان به میدان شدند
|
|
گرازان و تازان و خندان شدند
|
چنین گفت پس شاه توران بدوی
|
|
که یاران گزینیم در زخم گوی
|
تو باشی بدانروی و زینروی من
|
|
بدو نیم هم زین نشان انجمن
|
سیاوش بدو گفت کای شهریار
|
|
کجا باشدم دست و چوگان به کار
|
برابر نیارم زدن با تو گوی
|
|
به میدان همآورد دیگر بجوی
|
چو هستم سزاوار یار توام
|
|
برین پهن میدان سوار توام
|
سپهبد ز گفتار او شاد شد
|
|
سخن گفتن هر کسی باد شد
|
به جان و سر شاه کاووس گفت
|
|
که با من تو باشی همآورد و جفت
|
هنر کن به پیش سواران پدید
|
|
بدان تا نگویند کاو بد گزید
|
کنند آفرین بر تو مردان من
|
|
شگفته شود روی خندان من
|
سیاوش بدو گفت فرمان تراست
|
|
سواران و میدان و چوگان تراست
|
سپهبد گزین کرد کلباد را
|
|
چو گرسیوز و جهن و پولاد را
|
چو پیران و نستیهن جنگجوی
|
|
چو هومان که بردارد از آب گوی
|
به نزد سیاووش فرستاد یار
|
|
چو رویین و چون شیدهی نامدار
|
دگر اندریمان سوار دلیر
|
|
چو ارجاسپ اسپ افگن نره شیر
|
سیاوش چنین گفت کای نامجوی
|
|
ازیشان که یارد شدن پیشگوی
|
همه یار شاهند و تنها منم
|
|
نگهبان چوگان یکتا منم
|
گر ایدونک فرمان دهد شهریار
|
|
بیارم به میدان ز ایران سوار
|
مرا یار باشند بر زخم گوی
|
|
بران سان که آیین بود بر دو روی
|
سپهبد چو بشنید زو داستان
|
|
بران داستان گشت هم داستان
|
سیاوش از ایرانیان هفت مرد
|
|
گزین کرد شایستهی کارکرد
|
خروش تبیره ز میدان بخاست
|
|
همی خاک با آسمان گشت راست
|
از آوای سنج و دم کره نای
|
|
تو گفتی بجنبید میدان ز جای
|
سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
|
|
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
|
بزد هم چنان چون به میدان رسید
|
|
بران سان که از چشم شد ناپدید
|
بفرمود پس شهریار بلند
|
|
که گویی به نزد سیاوش برند
|
سیاوش بران گوی بر داد بوس
|
|
برآمد خروشیدن نای و کوس
|
سیاوش به اسپی دگر برنشست
|
|
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
|
ازان پس به چوگان برو کار کرد
|
|
چنان شد که با ماه دیدار کرد
|
ز چوگان او گوی شد ناپدید
|
|
تو گفتی سپهرش همی برکشید
|
ازان گوی خندان شد افراسیاب
|
|
سر نامداران برآمد ز خواب
|
به آواز گفتند هرگز سوار
|
|
ندیدیم بر زین چنین نامدار
|
ز میدان به یکسو نهادند گاه
|
|
بیامد نشست از برگاه شاه
|
سیاووش بنشست با او به تخت
|
|
به دیدار او شاد شد شاه سخت
|
به لشگر چنین گفت پس نامجوی
|
|
که میدان شما را و چوگان و گوی
|
همی ساختند آن دو لشکر نبرد
|
|
برآمد همی تا به خورشید گرد
|
چو ترکان به تندی بیاراستند
|
|
همی بردن گوی را خواستند
|
ربودند ایرانیان گوی پیش
|
|
بماندند ترکان ز کردار خویش
|
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
|
|
سخن گفت بر پهلوانی زبان
|
که میدان بازیست گر کارزار
|
|
برین گردش و بخشش روزگار
|
چو میدان سرآید بتابید روی
|
|
بدیشان سپارید یکبار گوی
|
سواران عنانها کشیدند نرم
|
|
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
|
یکی گوی ترکان بینداختند
|
|
به کردار آتش همی تاختند
|
سپهبد چو آواز ترکان شنود
|
|
بدانست کان پهلوانی چه بود
|
چنین گفت پس شاه توران سپاه
|
|
که گفتست با من یکی نیکخواه
|
که او را ز گیتی کسی نیست جفت
|
|
به تیر و کمان چون گشاید دو سفت
|
سیاوش چو گفتار مهتر شنید
|
|
ز قربان کمان کی برکشید
|
سپهبد کمان خواست تا بنگرد
|
|
یکی برگراید که فرمان برد
|
کمان را نگه کرد و خیره بماند
|
|
بسی آفرین کیانی بخواند
|
به گرسیوز تیغ زن داد مه
|
|
که خانه بمال و در آور به زه
|
بکوشید تا بر زه آرد کمان
|
|
نیامد برو خیره شد بدگمان
|
ازو شاه بستد به زانو نشست
|
|
بمالید خانه کمان را به دست
|
به زه کرد و خندان چنین گفت شاه
|
|
که اینت کمانی چو باید به راه
|
مرا نیز گاه جوانی کمان
|
|
چنین بود و اکنون دگر شد زمان
|
به توران و ایران کس این را به چنگ
|
|
نیارد گرفتن به هنگام جنگ
|
بر و یال و کتف سیاوش جزین
|
|
نخواهد کمان نیز بر دشت کین
|
نشانی نهادند بر اسپریس
|
|
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
|
نشست از بر بادپایی چو دیو
|
|
برافشارد ران و برآمد غریو
|
یکی تیر زد بر میان نشان
|
|
نهاده بدو چشم گردنکشان
|
خدنگی دگر باره با چارپر
|
|
بینداخت از باد و بگشاد پر
|
نشانه دوباره به یک تاختن
|
|
مغربل بکرد اندر انداختن
|
عنان را بپیچید بر دست راست
|
|
بزد بار دیگر بران سو که خواست
|
کمان را به زه بر بباز و فگند
|
|
بیامد بر شهریار بلند
|
فرود آمد و شاه برپای خاست
|
|
برو آفرین ز آفریننده خواست
|
وزان جایگه سوی کاخ بلند
|
|
برفتند شادان دل و ارجمند
|
نشستند خوان و می آراستند
|
|
کسی کاو سزا بود بنشاستند
|
میی چند خوردند و گشتند شاد
|
|
به نام سیاووش کردند یاد
|
بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
|
|
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه
|
همان دست زر جامهی نابرید
|
|
که اندر جهان پیش ازان کس ندید
|
ز دینار وز بدرهای درم
|
|
ز یاقوت و پیروزه و بیش و کم
|
پرستار بسیار و چندی غلام
|
|
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام
|
بفرمود تا خواسته بشمرند
|
|
همه سوی کاخ سیاوش برند
|
ز هر کش به توران زمین خویش بود
|
|
ورا مهربانی برو بیش بود
|
به خویشان چنین گفت کاو را همه
|
|
شما خیل باشید هم چون رمه
|
بدان شاهزاده چنین گفت شاه
|
|
که یک روز با من به نخچیرگاه
|
گر آیی که دل شاد و خرم کنیم
|
|
روان را به نخچیر بیغم کنیم
|
بدو گفت هرگه که رای آیدت
|
|
بران سو که دل رهنمای آیدت
|
برفتند روزی به نخچیرگاه
|
|
همی رفت با یوز و با باز شاه
|
سپاهی ز هرگونه با او برفت
|
|
از ایران و توران بنخچیر تفت
|
سیاوش به دشت اندرون گور دید
|
|
چو باد از میان سپه بردمید
|
سبک شد عنان و گران شد رکیب
|
|
همی تاخت اندر فراز و نشیب
|
یکی را به شمشیر زد بدو نیم
|
|
دو دستش ترازو بد و گور سیم
|
به یک جو ز دیگر گرانتر نبود
|
|
نظاره شد آن لشکر شاه زود
|
بگفتند یکسر همه انجمن
|
|
که اینت سرافراز و شمشیرزن
|
به آواز گفتند یک با دگر
|
|
که ما را بد آمد ز ایران به سر
|
سر سروران اندر آمد به تنگ
|
|
سزد گر بسازیم با شاه جنگ
|
سیاوش هیمدون به نخچیر بور
|
|
همی تاخت و افگند در دشت گور
|
به غار و به کوه و به هامون بتاخت
|
|
بشمشیر و تیر و بنیزه بیاخت
|
به هر جایگه بر یکی توده کرد
|
|
سپه را ز نخچیر آسوده کرد
|
وزان جایگه سوی ایوان شاه
|
|
همه شاد دل برگرفتند راه
|
| | |
|