سپهبد چه شادان چه بودی دژم
|
|
بجز با سیاوش نبودی به هم
|
ز جهن و ز گرسیوز و هرک بود
|
|
به کس راز نگشاد و شادان نبود
|
مگر با سیاوش بدی روز و شب
|
|
ازو برگشادی به خنده دو لب
|
برین گونه یک سال بگذاشتند
|
|
غم و شادمانی بهم داشتند
|
سیاوش یکی روز و پیران بهم
|
|
نشستند و گفتند هر بیش و کم
|
بدو گفت پیران کزین بوم و بر
|
|
چنانی که باشد کسی برگذر
|
بدین مهربانی که بر تست شاه
|
|
به نام تو خسپد به آرامگاه
|
چنان دان که خرم بهارش توی
|
|
نگارش تویی غمگسارش تویی
|
بزرگی و فرزند کاووس شاه
|
|
سر از بس هنرها رسیده به ماه
|
پدر پیر سر شد تو برنا دلی
|
|
نگر سر ز تاج کیی نگسلی
|
به ایران و توران توی شهریار
|
|
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
|
بنه دل برین بوم و جایی بساز
|
|
چنان چون بود درخور کام و ناز
|
نبینمت پیوستهی خون کسی
|
|
کجا داردی مهر بر تو بسی
|
برادر نداری نه خواهر نه زن
|
|
چو شاخ گلی بر کنار چمن
|
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
|
|
از ایران منه درد و تیمار پیش
|
پس از مرگ کاووس ایران تراست
|
|
همان تاج و تخت دلیران تراست
|
پس پردهی شهریار جهان
|
|
سه ماهست با زیور اندر نهان
|
اگر ماه را دیده بودی سیاه
|
|
از ایشان نه برداشتی چشم ماه
|
سه اندر شبستان گرسیوزاند
|
|
که از مام وز باب با پروزاند
|
نبیره فریدون و فرزند شاه
|
|
که هم جاه دارند و هم تاج و گاه
|
ولیکن ترا آن سزاوارتر
|
|
که از دامن شاه جویی گهر
|
پس پردهی من چهارند خرد
|
|
چو باید ترا بنده باید شمرد
|
ازیشان جریرست مهتر بسال
|
|
که از خوبرویان ندارد همال
|
یکی دختری هستی آراسته
|
|
چو ماه درخشنده با خواسته
|
نخواهد کسی را که آن رای نیست
|
|
بجز چهر شاهش دلارای نیست
|
ز خوبان جریرست انباز تو
|
|
بود روز رخشنده دمساز تو
|
اگر رای باشد ترا بندهایست
|
|
به پیش تو اندر پرستندهایست
|
سیاوش بدو گفت دارم سپاس
|
|
مرا خود ز فرزند برتر شناس
|
گر او باشدم نازش جان و تن
|
|
نخواهم جزو کس ازین انجمن
|
سپاسی نهی زین همی بر سرم
|
|
که تا زندهام حق آن نسپرم
|
پس آنگاه پیران ز نزدیک اوی
|
|
سوی خانهی خویش بنهاد روی
|
چو پیران ز پیش سیاوش برفت
|
|
به نزدیک گلشهر تازید تفت
|
بدو گفت کار جریره بساز
|
|
به فر سیاووش خسرو به ناز
|
چگونه نباشیم امروز شاد
|
|
که داماد باشد نبیره قباد
|
بیورد گلشهر دخترش را
|
|
نهاد از بر تارک افسرش را
|
به دیبا و دینار و در و درم
|
|
به بوی و به رنگ و به هر بیش و کم
|
بیاراست او را چو خرم بهار
|
|
فرستاد در شب بر شهریار
|
مراو را بپیوست با شاه نو
|
|
نشاند از بر گاه چون ماه نو
|
ندانست کس گنج او را شمار
|
|
ز یاقوت و ز تاج گوهرنگار
|
سیاوش چو روی جریره بدید
|
|
خوش آمدش خندید و شادی گزید
|
همی بود با او شب و روز شاد
|
|
نیامد ز کاووس و دستانش یاد
|
برین نیز چندی بگردید چرخ
|
|
سیاووش را بد ز نیکیش به رخ
|
ورا هر زمان پیش افراسیاب
|
|
فرونتر بدی حشمت و جاه و آب
|
یکی روز پیران به به روزگار
|
|
سیاووش را گفت کای نامدار
|
تو دانی که سالار توران سپاه
|
|
ز اوج فلک برفرازد کلاه
|
شب و روز روشن روانش توی
|
|
دل و هوش و توش و توانش توی
|
چو با او تو پیوستهی خون شوی
|
|
ازین پایه هر دم به افزون شوی
|
بباشد امیدش به تو استوار
|
|
که خواهی بدن پیش او پایدار
|
اگر چند فرزند من خویش تست
|
|
مرا غم ز بهر کم و بیش تست
|
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
|
|
نبینی به گیتی چنان موی و روی
|
به بالا ز سرو سهی برترست
|
|
ز مشک سیه بر سرش افسرست
|
هنرها و دانش ز اندازه بیش
|
|
خرد را پرستار دارد به پیش
|
از افراسیاب ار بخواهی رواست
|
|
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
|
شود شاه پرمایه پیوند تو
|
|
درفشان شود فر و اورند تو
|
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
|
|
بجویم بدین نزد او آبروی
|
سیاوش به پیران نگه کرد و گفت
|
|
که فرمان یزدان نشاید نهفت
|
اگر آسمانی چنین است رای
|
|
مرا با سپهر روان نیست پای
|
اگر من به ایران نخواهم رسید
|
|
نخواهم همی روی کاووس دید
|
چو دستان که پروردگار منست
|
|
تهمتن که روشن بهار منست
|
چو بهرام و چون زنگهی شاوران
|
|
جزین نامدران کنداوران
|
چو از روی ایشان بباید برید
|
|
به توران همی جای باید گزید
|
پدر باش و این کدخدایی بساز
|
|
مگو این سخن با زمین جز به راز
|
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
|
|
همانا دهد ره به پیوند شاه
|
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
|
|
همی برزد اندر میان باد سرد
|
بدو گفت پیران که با روزگار
|
|
نسازد خرد یافته کارزار
|
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
|
|
کزویست آرام و پرخاش و مهر
|
به ایران اگر دوستان داشتی
|
|
به یزدان سپردی و بگذاشتی
|
نشست و نشانت کنون ایدرست
|
|
سر تخت ایران به دست اندرست
|
بگفت این و برخاست از پیش او
|
|
چو آگاه گشت از کم و بیش او
|
به شادی بشد تا بدرگاه شاه
|
|
فرود آمد و برگشادند راه
|
همی بود بر پیش او یک زمان
|
|
بدو گفت سالار نیکوگمان
|
که چندین چه باشی به پیشم به پای
|
|
چه خواهی به گیتی چه آیدت رای
|
سپاه و در گنج من پیش تست
|
|
مرا سودمندی کم و بیش تست
|
کسی کاو به زندان و بند منست
|
|
گشادنش درد و گزند منست
|
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
|
|
ز بهر تو پیگار من باد گشت
|
ز بسیار و اندک چه باید بخواه
|
|
ز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاه
|
خردمند پاسخ چنین داد باز
|
|
که از تو مبادا جهان بینیاز
|
مرا خواسته هست و گنج و سپاه
|
|
به بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاه
|
ز بهر سیاوش پیامی دراز
|
|
رسانم به گوش سپهبد به راز
|
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
|
|
که من شاد دل گشتم و نامجوی
|
بپروردیم چون پدر در کنار
|
|
همه شادی آورد بخت تو بار
|
کنون همچنین کدخدایی بساز
|
|
به نیک و بد از تو نیم بینیاز
|
پس پردهی تو یکی دخترست
|
|
که ایوان و تخت مرا درخورست
|
فرنگیس خواند همی مادرش
|
|
شود شاد اگر باشم اندر خورش
|
پراندیشه شد جان افراسیاب
|
|
چنین گفت با دیده کرده پرآب
|
که من گفتهام پیش ازین داستان
|
|
نبودی بران گفته همداستان
|
چنین گفت با من یکی هوشمند
|
|
که رایش خرد بود و دانش بلند
|
که ای دایهی بچهی شیرنر
|
|
چه رنجی که جان هم نیاری به بر
|
و دیگر که از پیش کندآوران
|
|
ز کار ستاره شمر بخردان
|
شمار ستاره به پیش پدر
|
|
همی راندندی همه دربدر
|
کزین دو نژاده یکی شهریار
|
|
بیاید بگیرد جهان در کنار
|
به توران نماند برو بوم و رست
|
|
کلاه من اندازد از کین نخست
|
کنون باورم شد که او این بگفت
|
|
که گردون گردان چه دارد نهفت
|
چرا کشت باید درختی به دست
|
|
که بارش بود زهر و برگش کبست
|
ز کاووس وز تخم افراسیاب
|
|
چو آتش بود تیز یا موج آب
|
ندانم به توران گراید به مهر
|
|
وگر سوی ایران کند پاک چهر
|
چرا بر گمان زهر باید چشید
|
|
دم مار خیره نباید گزید
|
بدو گفت پیران که ای شهریار
|
|
دلت را بدین کار غمگین مدار
|
کسی کز نژاد سیاوش بود
|
|
خردمند و بیدار و خامش بود
|
بگفت ستارهشمر مگرو ایچ
|
|
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
|
کزین دو نژاده یکی نامور
|
|
برآرد به خورشید تابنده سر
|
بایران و توران بود شهریار
|
|
دو کشور برآساید از کارزار
|
وگر زین نشان راز دارد سپهر
|
|
بیفزایدش هم باندیشه مهر
|
بخواهد بدن بیگمان بودنی
|
|
نکاهد به پرهیز افزودنی
|
نگه کن که این کار فرخ بود
|
|
ز بخت آنچ پرسند پاسخ بود
|
ز تخم فریدون وز کیقباد
|
|
فروزندهتر زین نباشد نژاد
|
به پیران چنین گفت پس شهریار
|
|
که رای تو بر بد نیاید به کار
|
به فرمان و رای تو کردم سخن
|
|
برو هرچ باید به خوبی بکن
|
دو تا گشت پیران و بردش نماز
|
|
بسی آفرین کرد و برگشت باز
|
به نزد سیاوش خرامید زود
|
|
برو بر شمرد آن کجا رفته بود
|
نشستند شادان دل آن شب بهم
|
|
به باده بشستند جان را ز غم
|
چو خورشید از چرخ گردنده سر
|
|
برآورد برسان زرین سپر
|
سپهدار پیران میان را ببست
|
|
یکی بارهی تیزرو برنشست
|
به کاخ سیاووش بنهاد روی
|
|
بسی آفرین خواند بر فر اوی
|
بدو گفت کامروز برساز کار
|
|
به مهمانی دختر شهریار
|
چو فرمان دهی من سزاوار او
|
|
میان را ببندم پی کار او
|
سیاووش را دل پر آزرم بود
|
|
ز پیران رخانش پر از شرم بود
|
بدو گفت رو هرچ باید بساز
|
|
تو دانی که از تو مرا نیست راز
|
چو بشنید پیران سوی خانه رفت
|
|
دل و جان ببست اندر آن کار تفت
|
در خانهی جامهی نابرید
|
|
به گلشهر بسپرد پیران کلید
|
کجا بود کدبانوی پهلوان
|
|
ستوده زنی بود روشن روان
|
به گنج اندرون آنچ بد نامدار
|
|
گزیده ز زربفت چینی هزار
|
زبرجد طبقها و پیروزه جام
|
|
پر از نافهی مشک و پر عود خام
|
دو افسر پر از گوهر شاهوار
|
|
دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
|
ز گستردنیها شتروار شست
|
|
ز زربفت پوشیدینها سه دست
|
همه پیکرش سرخ کرده به زر
|
|
برو بافته چند گونه گهر
|
ز سیمین و زرین شتربار سی
|
|
طبقها و از جامهی پارسی
|
یکی تخت زرین و کرسی چهار
|
|
سه نعلین زرین زبرجد نگار
|
پرستنده سیصد به زرین کلاه
|
|
ز خویشان نزدیک صد نیکخواه
|
پرستار با جام زرین دو شست
|
|
گرفته ازان جام هر یک به دست
|
همان صد طبق مشک و صد زعفران
|
|
سپردند یکسر به فرمانبران
|
به زرین عماری و دیبا و جلیل
|
|
برفتند با خواسته خیل خیل
|
بیورد بانو ز بهر نثار
|
|
ز دینار با خویشتن سیهزار
|
به نزد فرنگیس بردند چیز
|
|
روانشان پر از آفرین بود نیز
|
وزان روی پیران و افراسیاب
|
|
ز بهر سیاوش همه پرشتاب
|
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت
|
|
نیمد سر یک تن اندر نهفت
|
زمین باغ گشت از کران تا کران
|
|
ز شادی و آوای رامشگران
|
به پیوستگی بر گوا ساختند
|
|
چو زین عهد و پیمان بپرداختند
|
پیامی فرستاد پیران چو دود
|
|
به گلشهر گفتا فرنگیس زود
|
هم امشب به کاخ سیاوش رود
|
|
خردمند و بیدار و خامش رود
|
چو بانوی بشنید پیغام اوی
|
|
به سوی فرنگیس بنهاد روی
|
زمین را ببوسید گلشهر و گفت
|
|
که خورشید را گشت ناهید جفت
|
هم امشب بباید شدن نزد شاه
|
|
بیاراستن گاه او را به ماه
|
بیامد فرنگیس چون ماه نو
|
|
به نزدیک آن تاجور شاه نو
|
بدین کار بگذشت یک هفته نیز
|
|
سپهبد بیاراست بسیار چیز
|
از اسپان تازی و از گوسفند
|
|
همان جوشن و خود و تیغ و کمند
|
ز دینار و از بدرهای درم
|
|
ز پوشیدنیها و از بیش و کم
|
وزین مرز تا پیش دریای چین
|
|
همی نام بردند شهر و زمین
|
به فرسنگ صد بود بالای او
|
|
نشایست پیمود پهنای او
|
نوشتند منشور بر پرنیان
|
|
همه پادشاهی به رسم کیان
|
به خان سیاوش فرستاد شاه
|
|
یکی تخت زرین و زرین کلاه
|
ازان پس بیاراست میدان سور
|
|
هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
|
می و خوان و خوالیگران یافتی
|
|
بخوردی و هرچند برتافتی
|
ببردی و رفتی سوی خان خویش
|
|
بدی شاد یک هفته مهمان خویش
|
در بسته زندانها برگشاد
|
|
ازو شادمان بخت و او نیز شاد
|
به هشتم سیاووش بیامد به گاه
|
|
اباگرد پیران به نزدیک شاه
|
گرفتند هر دو برو آفرین
|
|
کهای مهتر و شهریار زمین
|
همیشه ترا جاودان باد روز
|
|
به شادی و بدخواه را پشت کوز
|
وزان جایگه بازگشتند شاد
|
|
بسی از جهاندار کردند یاد
|
چنین نیز یک سال گردان سپهر
|
|
همی گشت بیدار بر داد و مهر
|
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
|
|
به نزد سیاوش یکی نیکخواه
|
که پرسد همی شاه را شهریار
|
|
همی گوید ای مهتر نامدار
|
بود کت ز من دل بگیرد همی
|
|
وزین برنشستن گزیرد همی
|
از ایدر ترا دادهام تا به چین
|
|
یکی گرد برگرد و بنگر زمین
|
به شهری که آرام و رای آیدت
|
|
همان آرزوها بجای آیدت
|
به شادی بباش و به نیکی بمان
|
|
ز خوبی مپرداز دل یک زمان
|
سیاوش ز گفتار او گشت شاد
|
|
بزد نای و کوس و بنه برنهاد
|
سلیح و سپاه و نگین و کلاه
|
|
ببردند زینگونه با او به راه
|
فراوان عماری بیاراستند
|
|
پس پرده خوبان بپیراستند
|
فرنگیس را در عماری نشاند
|
|
بنه برنهاد و سپه را براند
|
ازو بازنگسست پیران گرد
|
|
بنه برنهاد و سپه را ببرد
|
به شادی برفتند سوی ختن
|
|
همه نامداران شدند انجمن
|
که سالار پیران ازان شهر بود
|
|
که از بدگمانیش بیبهر بود
|
همی بود یکماه مهمان او
|
|
بران سر چنین بود پیمان او
|
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
|
|
گهی رود و می گاه نخچیرگاه
|
سر ماه برخاست آوای کوس
|
|
برانگه که خیزد خروش خروس
|
بیامد سوی پادشاهی خویش
|
|
سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
|
بران مرز و بوم اندر آگه شدند
|
|
بزرگان به راه شهنشه شدند
|
به شادی دل از جای برخاستند
|
|
جهانی به آیین بیاراستند
|
ازان پادشاهی خروشی بخاست
|
|
تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
|
ز بس رامش و نالهی کرنای
|
|
تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
|
بجایی رسیدند کاباد بود
|
|
یکی خوب فرخنده بنیاد بود
|
به یک روی دریا و یک روی کوه
|
|
برو بر ز نخچیر گشته گروه
|
درختان بسیار و آب روان
|
|
همی شد دل سالخورده جوان
|
سیاوش به پیران سخن برگشاد
|
|
که اینت بر و بوم فرخ نهاد
|
بسازم من ایدر یکی خوب جای
|
|
که باشد به شادی مرا رهنمای
|
برآرم یکی شارستان فراخ
|
|
فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
|
نشستنگهی برفرازم به ماه
|
|
چنان چون بود در خور تاج و گاه
|
بدو گفت پیران که ای خوب رای
|
|
بران رو که اندیشه آرد بجای
|
چو فرمان دهد من بران سان که خواست
|
|
برآرم یکی جای تا ماه راست
|
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج
|
|
زمان و زمین از تو دارم سپنج
|
یکی شارستان سازم ایدر فراخ
|
|
فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
|
سیاوش بدو گفت کای بختیار
|
|
درخت بزرگی تو آری به بار
|
مرا گنج و خوبی همه زان تست
|
|
به هر جای رنج تو بینم نخست
|
یکی شهر سازم بدین جای من
|
|
که خیره بماند دل انجمن
|
ازان بوم خرم چو گشتند باز
|
|
سیاوش همی بود با دل به راز
|
از اخترشناسان بپرسید شاه
|
|
که گر سازم ایدر یکی جایگاه
|
ازو فر و بختم به سامان بود
|
|
وگرکار با جنگ سازان بود
|
بگفتند یکسر به شاه گزین
|
|
که بس نیست فرخنده بنیاد این
|
از اخترشناسان برآورد خشم
|
|
دلش گشت پردرد و پرآب چشم
|
| | |
|