کجا گفته بودند با او ز پیش
|
|
که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
|
سرانجام چون گرددت روزگار
|
|
به زشتی شود بخت آموزگار
|
عنان تگاور همی داشت نرم
|
|
همی ریخت از دیدگان آب گرم
|
بدو گفت پیران که ای شهریار
|
|
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
|
چنین داد پاسخ که چرخ بلند
|
|
دلم کرد پردرد و جانم نژند
|
که هر چند گرد آورم خواسته
|
|
هم از گنج و هم تاج آراسته
|
به فرجام یکسر به دشمن رسد
|
|
بدی بد بود مرگ بر تن رسد
|
کجا آن حکیمان و دانندگان
|
|
همان رنجبردار خوانندگان
|
کجا آن سر تاج شاهنشهان
|
|
کجا آن دلاور گرامی مهان
|
کجا آن بتان پر از ناز و شرم
|
|
سخن گفتن خوب و آوای نرم
|
کجا آنک بر کوه بودش کنام
|
|
رمیده ز آرام وز کام و نام
|
چو گیتی تهی ماند از راستان
|
|
تو ایدر ببودن مزن داستان
|
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک
|
|
همه جای ترسست و تیمار و باک
|
تو رفتی و گیتی بماند دراز
|
|
کسی آشکارا نداند ز راز
|
جهان سر به سر عبرت و حکمتست
|
|
چرا زو همه بهر من غفلتست
|
چو شد سال برشست و شش چاره جوی
|
|
ز بیشی و از رنج برتاب روی
|
تو چنگ فزونی زدی بر جهان
|
|
گذشتند بر تو بسی همرهان
|
چو زان نامداران جهان شد تهی
|
|
تو تاج فزونی چرا برنهی
|
نباشی بدین گفته همداستان
|
|
یکی شو بخوان نامهی باستان
|
کزیشان جهان یکسر آباد بود
|
|
بدانگه که اندر جهان داد بود
|
ز من بشنو از گنگ دژ داستان
|
|
بدین داستان باش همداستان
|
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست
|
|
بدان سان زمینی دلارای نیست
|
که آن را سیاوش برآورده بود
|
|
بسی اندرو رنجها برده بود
|
به یک ماه زان روی دریای چین
|
|
که بینام بود آن زمان و زمین
|
بیابان بیاید چو دریا گذشت
|
|
ببینی یکی پهن بیآب دشت
|
کزین بگذری بینی آباد شهر
|
|
کزان شهرها بر توان داشت بهر
|
ازان پس یکی کوه بینی بلند
|
|
که بالای او برتر از چون و چند
|
مرین کوه را گنگ دژ در میان
|
|
بدان کت ز دانش نیاید زیان
|
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه
|
|
ز بالای او چشم گردد ستوه
|
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
|
|
همه گرد بر گرد او در یکیست
|
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ
|
|
ازین روی و زان روی دیوار سنگ
|
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد
|
|
بباشد به راه از پی کارکرد
|
نیابد بریشان گذر صد هزار
|
|
زرهدار و بر گستوان ور سوار
|
چو زین بگذری شهر بینی فراخ
|
|
همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
|
همه شهر گرمابه و رود و جوی
|
|
به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
|
همه کوه نخچیر و آهو به دشت
|
|
چو این شهر بینی نشاید گذشت
|
تذروان و طاووس و کبک دری
|
|
بیابی چو از کوهها بگذری
|
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
|
|
همه جای شادی و آرام و خورد
|
نبینی بدان شهر بیمار کس
|
|
یکی بوستان بهشتست و بس
|
همه آبها روشن و خوشگوار
|
|
همیشه بر و بوم او چون بهار
|
درازی و پهناش سی بار سی
|
|
بود گر بپیمایدش پارسی
|
یک و نیم فرسنگ بالای کوه
|
|
که از رفتنش مرد گردد ستوه
|
وزان روی هامونی آید پدید
|
|
کزان خوبتر جایها کس ندید
|
همه گلشن و باغ و ایوان بود
|
|
کش ایوانها سر به کیوان بود
|
بشد پور کاووس و آنجای دید
|
|
مر آن را ز ایران همی برگزید
|
تن خویش را نامبردار کرد
|
|
فزونی یکی نیز دیوار کرد
|
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام
|
|
وزان جوهری کش ندانیم نام
|
دو صد رش فزونست بالای اوی
|
|
همان سی و پنچست پهنای اوی
|
که آن را کسی تا نبیند به چشم
|
|
تو گویی ز گوینده گیرند خشم
|
نیاید برو منجنیق و نه تیر
|
|
بباید ترا دیدن آن ناگزیر
|
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
|
|
همه گرد بر گرد خاکش مغاک
|
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه
|
|
هم از بر شدن مرد گردد ستوه
|
بدان آفرین کان چنان آفرید
|
|
ابا آشکارا نهان آفرید
|
نبایست یار و نه آموزگار
|
|
برو بر همه کار دشوار خوار
|
جز او را مخوان کردگار جهان
|
|
جز او را مدان آشکار و نهان
|
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
|
|
بیارانش بر هر یکی همچنین
|
مرا فر نیکیدهش یار بود
|
|
خردمندی و بخت بیدار بود
|
برین سان یکی شارستان ساختند
|
|
سرش را به پروین پرداختند
|
کنون اندرین هم به کار آوریم
|
|
بدو در فراوان نگار آوریم
|
چه بندی دل اندر سرای سپنج
|
|
چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
|
که از رنج دیگر کسی برخورد
|
|
جهانجوی دشمن چرا پرورد
|
چو خرم شود جای آراسته
|
|
پدید آید از هر سوی خواسته
|
نباشد مرا بودن ایدر بسی
|
|
نشیند برین جای دیگر کسی
|
نه من شاد باشم نه فرزند من
|
|
نه پرمایه گردی ز پیوند من
|
نباشد مرا زندگانی دراز
|
|
ز کاخ و ز ایوان شوم بینیاز
|
شود تخت من گاه افراسیاب
|
|
کند بیگنه مرگ بر من شتاب
|
چنین است رای سپهر بلند
|
|
گهی شاد دارد گهی مستمند
|
بدو گفت پیران کای سرفراز
|
|
مکن خیره اندیشهی دل دراز
|
که افراسیاب از بلا پشت تست
|
|
به شاهی نگین اندر انگشت تست
|
مرا نیز تا جان بود در تنم
|
|
بکوشم که پیمان تو نشکنم
|
نمانم که بادی به تو بگذرد
|
|
وگر موی بر تو هوا بشمرد
|
سیاوش بدو گفت کای نیکنام
|
|
نبینم جز از نیکنامیت کام
|
تو پپمان چنین داری و رای راست
|
|
ولیکن فلک را جز اینست خواست
|
همه راز من آشکارا به تست
|
|
که بیدار دل بادی و تندرست
|
من آگاهی از فر یزدان دهم
|
|
هم از راز چرخ بلند آگهم
|
بگویم ترا بودنیها درست
|
|
ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
|
بدان تا نگویی چو بینی جهان
|
|
که این بر سیاوش چرا شد نهان
|
تو ای گرد پیران بسیار هوش
|
|
بدین گفتها پهن بگشای گوش
|
فراوان بدین نگذرد روزگار
|
|
که بر دست بیداردل شهریار
|
شوم زار من کشته بر بیگناه
|
|
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
|
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد
|
|
چنین بیگنه بر سرم بد رسد
|
ز کشته شود زندگانی دژم
|
|
برآشوبد ایران و توران بهم
|
پر از رنج گردد سراسر زمین
|
|
دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
|
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش
|
|
از ایران و توران ببینی درفش
|
بسی غارت و بردن خواسته
|
|
پراگندن گنج آراسته
|
بسا کشورا کان به پای ستور
|
|
بکوبند و گردد به جوی آب شور
|
از ایران و توران برآید خروش
|
|
جهانی ز خون من آید به جوش
|
جهاندار بر چرخ چونین نوشت
|
|
به فرمان او بردهد هرچ کشت
|
سپهدار ترکان ز کردار خویش
|
|
پشیمان شود هم ز گفتار خویش
|
پشیمانی آنگه نداردش سود
|
|
که برخیزد از بوم آباد دود
|
بیا تا به شادی خوریم و دهیم
|
|
چو گاه گذشتن بود بگذریم
|
چو بشنید پیران و اندیشه کرد
|
|
ز گفتار او شد دلش پر ز درد
|
چنین گفت کز من بد آمد به من
|
|
گر او راست گوید همی این سخن
|
ورا من کشیده به توران زمین
|
|
پراگندم اندر جهان تخم کین
|
شمردم همه باد گفتار شاه
|
|
چنین هم همی گفت با من پگاه
|
وزان پس چنین گفت با دل به مهر
|
|
که از جنبش و راز گردان سپهر
|
چه داند بدو رازها کی گشاد
|
|
همانا ز ایرانش آمد بیاد
|
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
|
|
بیاد آمدش روزگار بهی
|
دل خویش زان گفته خرسند کرد
|
|
نه آهنگ رای خردمند کرد
|
همه راه زینگونه بد گفت و گوی
|
|
دل از بودنیها پر از جست و جوی
|
چو از پشت اسپان فرود آمدند
|
|
ز گفتار یکباره دم برزدند
|
یکی خوان زرین بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
ببودند یک هفته زینگونه شاد
|
|
ز شاهان گیتی گرفتند یاد
|
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه
|
|
به نزدیک سالار توران سپاه
|
کزانجا برو تا به دریای چین
|
|
ازان پس گذر کن به مکران زمین
|
همی رو چنین تا سر مرز هند
|
|
وزانجا گذر کن به دریای سند
|
همه باژ کشور سراسر بخواه
|
|
بگستر به مرز خزر در سپاه
|
برآمد خروش از در پهلوان
|
|
ز بانگ تبیره زمین شد نوان
|
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی
|
|
یکی لشکری گشت پرخاش جوی
|
به نزد سیاوش بسی خواسته
|
|
ز دینار و اسپان آراسته
|
به هنگام پدرود کردن بماند
|
|
به فرمان برفت و سپه را براند
|
هیونی ز نزدیک افراسیاب
|
|
چو آتش بیامد به هنگام خواب
|
یکی نامه سوی سیاوش به مهر
|
|
نوشته به کردار گردان سپهر
|
که تا تو برفتی نیم شادمان
|
|
از اندیشه بیغم نیم یک زمان
|
ولیکن من اندر خور رای تو
|
|
به توران بجستم همی جای تو
|
گر آنجا که هستی خوش و خرم است
|
|
چنان چون بباید دلت بیغم است
|
به شادی بباش و به نیکی بمان
|
|
تو شادان بداندیش تو با غمان
|
بدان پادشاهی همی بازگرد
|
|
سر بدسگال اندرآور به گرد
|
سیاوش سپه برگرفت و برفت
|
|
بدان سو که فرمود سالار تفت
|
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد
|
|
چهل را همه بار دینار کرد
|
هزار اشتر بختی سرخ موی
|
|
بنه بر نهادند با رنگ و بوی
|
از ایران و توران گزیده سوار
|
|
برفتند شمشیرزن ده هزار
|
به پیش سپاه اندرون خواسته
|
|
عماری و خوبان آراسته
|
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار
|
|
چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
|
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر
|
|
چه دیبا و چه تختهای حریر
|
ز مصری و چینی و از پارسی
|
|
همی رفت با او شتر بار سی
|
چو آمد بران شارستان دست آخت
|
|
دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
|
از ایوان و میدان و کاخ بلند
|
|
ز پالیز وز گلشن ارجمند
|
بیاراست شهری بسان بهشت
|
|
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
|
بر ایوان نگارید چندی نگار
|
|
ز شاهان وز بزم وز کارزار
|
نگار سر و تاج و کاووس شاه
|
|
نگارید با یاره و گرز و گاه
|
بر تخت او رستم پیلتن
|
|
همان زال و گودرز و آن انجمن
|
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه
|
|
چو پیران و گرسیوز کینهخواه
|
بهر گوشهای گنبدی ساخته
|
|
سرش را به ابراندر افراخته
|
نشسته سراینده رامشگران
|
|
سر اندر ستاره سران سران
|
سیاووش گردش نهادند نام
|
|
همه شهر زان شارستان شادکام
|
چو پیران بیامد ز هند و ز چین
|
|
سخن رفت زان شهر با آفرین
|
خنیده به توران سیاووش گرد
|
|
کز اختر بنش کرده شد روز ارد
|
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ
|
|
ز کوه و در و رود وز دشت راغ
|
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
|
|
چه کرد اندران نامور جایگاه
|
هرآنکس که او از در کار بود
|
|
بدان مرز با او سزاوار بود
|
هزار از هنرمند گردان گرد
|
|
چو هنگامهی رفتن آمد ببرد
|
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
|
|
سیاوش پذیره شدش با سپاه
|
چو پیران به نزد سیاوش رسید
|
|
پیاده شد از دور کاو را بدید
|
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
|
|
مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
|
بگشتند هر دو بدان شارستان
|
|
ز هر در زدند از هنر داستان
|
سراسر همه باغ و میدان و کاخ
|
|
همی دید هرسو بنای فراخ
|
سپهدار پیران ز هر سو براند
|
|
بسی آفرین بر سیاوش بخواند
|
بدو گفت گر فر و برز کیان
|
|
نبودیت با دانش اندر جهان
|
کی آغاز کردی بدین گونه جای
|
|
کجا آمدی جای زین سان به پای
|
بماناد تا رستخیز این نشان
|
|
میان دلیران و گردنکشان
|
پسر بر پسر همچنین شاد باد
|
|
جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
|
چو یک بهره از شهر خرم بدید
|
|
به ایوان و باغ سیاوش رسید
|
به کاخ فرنگیس بنهاد روی
|
|
چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
|
پذیره شدش دختر شهریار
|
|
به پرسید و دینار کردش نثار
|
چو بر تخت بنشست و آن جای دید
|
|
بران سان بهشتی دلارای دید
|
بدان نیز چندی ستایش گرفت
|
|
جهان آفرین را نیایش گرفت
|
ازان پس بخوردن گرفتند کار
|
|
می و خوان و رامشگر و میگسار
|
ببودند یک هفته با می به دست
|
|
گهی خرم و شاددل گاه مست
|
به هشتم رهآورد پیش آورید
|
|
همان هدیهی شارستان چون سزید
|
ز یاقوت و زگوهر شاهوار
|
|
ز دینار وز تاج گوهرنگار
|
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ
|
|
به زرین ستام و جناغ خدنگ
|
فرنگیس را افسر و گوشوار
|
|
همان یاره و طوق گوهرنگار
|
بداد و بیامد بسوی ختن
|
|
همی رای زد شاد با انجمن
|
چو آمد به شادی به ایوان خویش
|
|
همانگاه شد در شبستان خویش
|
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت
|
|
ندید و نداند که رضوان چه کشت
|
چو خورشید بر گاه فرخ سروش
|
|
نشسته به آیین و با فر و هوش
|
به رامش بپیمای لختی زمین
|
|
برو شارستان سیاوش ببین
|
خداوند ازان شهر نیکوترست
|
|
تو گویی فروزندهی خاورست
|
وزان جایگه نزد افراسیاب
|
|
همی رفت برسان کشتی بر آب
|
بیامد بگفت آن کجا کرده بود
|
|
همان باژ کشور که آورده بود
|
بیاورد پیشش همه سربسر
|
|
بدادش ز کشور سراسر خبر
|
که از داد شه گشت آباد بوم
|
|
ز دریای چین تا به دریای روم
|
وزانجا به کار سیاوش رسید
|
|
سراسر همه یاد کرد آنچ دید
|
ز کار سیاوش بپرسید شاه
|
|
وزان شهر و آن کشور و جایگاه
|
بدو گفت پیران که خرم بهشت
|
|
کسی کاو نبیند به اردیبهشت
|
سروش آوریدش همانا خبر
|
|
که چونان نگاریدش آن بوم و بر
|
همانا ندانند ازان شهر باز
|
|
نه خورشید ازان مهتر سرافراز
|
یکی شهر دیدم که اندر زمین
|
|
نبیند دگر کس به توران و چین
|
ز بس باغ و ایوان و آب روان
|
|
برآمیخت گفتی خرد با روان
|
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور
|
|
چو گنج گهر بد به میدان سور
|
بدان زیب و آیین که داماد تست
|
|
ز خوبی به کام دل شاد تست
|
گله کرد باید به گیتی یله
|
|
ترا چون نباشد ز گیتی گله
|
گر ایدونک آید ز مینو سروش
|
|
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
|
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش
|
|
برآسود چون مهتر آمد به هوش
|
بماناد بر ما چنین جاودان
|
|
دل هوشمندان و رای ردان
|
زگفتار او شاد شد شهریار
|
|
که دخت برومندش آمد به بار
|
به گرسیوز این داستان برگشاد
|
|
سخنهای پیران همه کرد یاد
|
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت
|
|
نهفته همه برگشاد از نهفت
|
بدو گفت رو تا سیاووش گرد
|
|
ببین تا چه جایست بر گرد گرد
|
سیاوش به توران زمین دل نهاد
|
|
از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
|
مگر کرد پدرود تخت و کلاه
|
|
چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
|
بران خرمی بر یکی خارستان
|
|
همی بوم و بر سازد و شارستان
|
فرنگیس را کاخهای بلند
|
|
برآورد و دارد همی ارجمند
|
چو بینی به خوبی فراوان بگوی
|
|
به چشم بزرگی نگه کن به روی
|
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه
|
|
نشینند پیشت ز ایران گروه
|
بدانگه که یاد من آید به دست
|
|
چو خوردی به شادی بباید نشست
|
یکی هدیه آرای بسیار مر
|
|
ز دینار وز اسب و زرین کمر
|
همان گوهر و تخت و دیبای چین
|
|
همان یاره و گرز و تیغ و نگین
|
ز گستردنیها و از بوی و رنگ
|
|
ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
|
فرنگیس را هدیه بر همچنین
|
|
برو با زبانی پر از آفرین
|
اگر آب دارد ترا میزبان
|
|
بران شهر خرم دو هفته بمان
|
| | |
|