چو خورشید تابنده بنمود پشت : بخش سوم
کجا گفته بودند با او ز پیش که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان همان رنج‌بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست چرا زو همه بهر من غفلت‌ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان یکی شو بخوان نامه‌ی باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود بسی اندرو رنجها برده بود
به یک ماه زان روی دریای چین که بی‌نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بی‌آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار زره‌دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکی‌دهش یار بود خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز مکن خیره اندیشه‌ی دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی‌گناه کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین‌گونه شاد ز شاهان گیتی گرفتند یاد
به هشتم یکی نامه آمد ز شاه به نزدیک سالار توران سپاه
کزانجا برو تا به دریای چین ازان پس گذر کن به مکران زمین
همی رو چنین تا سر مرز هند وزانجا گذر کن به دریای سند
همه باژ کشور سراسر بخواه بگستر به مرز خزر در سپاه
برآمد خروش از در پهلوان ز بانگ تبیره زمین شد نوان
ز هر سو سپاه انجمن شد به روی یکی لشکری گشت پرخاش جوی
به نزد سیاوش بسی خواسته ز دینار و اسپان آراسته
به هنگام پدرود کردن بماند به فرمان برفت و سپه را براند
هیونی ز نزدیک افراسیاب چو آتش بیامد به هنگام خواب
یکی نامه سوی سیاوش به مهر نوشته به کردار گردان سپهر
که تا تو برفتی نیم شادمان از اندیشه بی‌غم نیم یک زمان
ولیکن من اندر خور رای تو به توران بجستم همی جای تو
گر آنجا که هستی خوش و خرم است چنان چون بباید دلت بی‌غم است
به شادی بباش و به نیکی بمان تو شادان بداندیش تو با غمان
بدان پادشاهی همی بازگرد سر بدسگال اندرآور به گرد
سیاوش سپه برگرفت و برفت بدان سو که فرمود سالار تفت
صد اشتر ز گنج و درم بار کرد چهل را همه بار دینار کرد
هزار اشتر بختی سرخ موی بنه بر نهادند با رنگ و بوی
از ایران و توران گزیده سوار برفتند شمشیرزن ده هزار
به پیش سپاه اندرون خواسته عماری و خوبان آراسته
ز یاقوت و ز گوهر شاهوار چه از طوق و ز تاج وزگوشوار
چه مشک و چه کافور و عود و عبیر چه دیبا و چه تختهای حریر
ز مصری و چینی و از پارسی همی رفت با او شتر بار سی
چو آمد بران شارستان دست آخت دو فرسنگ بالا و پهناش ساخت
از ایوان و میدان و کاخ بلند ز پالیز وز گلشن ارجمند
بیاراست شهری بسان بهشت به هامون گل و سنبل و لاله کشت
بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان وز بزم وز کارزار
نگار سر و تاج و کاووس شاه نگارید با یاره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پیلتن همان زال و گودرز و آن انجمن
ز دیگر سو افراسیاب و سپاه چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه
بهر گوشه‌ای گنبدی ساخته سرش را به ابراندر افراخته
نشسته سراینده رامشگران سر اندر ستاره سران سران
سیاووش گردش نهادند نام همه شهر زان شارستان شادکام
چو پیران بیامد ز هند و ز چین سخن رفت زان شهر با آفرین
خنیده به توران سیاووش گرد کز اختر بنش کرده شد روز ارد
از ایوان و کاخ و ز پالیز و باغ ز کوه و در و رود وز دشت راغ
شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندران نامور جایگاه
هرآنکس که او از در کار بود بدان مرز با او سزاوار بود
هزار از هنرمند گردان گرد چو هنگامه‌ی رفتن آمد ببرد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه سیاوش پذیره شدش با سپاه
چو پیران به نزد سیاوش رسید پیاده شد از دور کاو را بدید
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ مر او را گرفت اندر آغوش تنگ
بگشتند هر دو بدان شارستان ز هر در زدند از هنر داستان
سراسر همه باغ و میدان و کاخ همی دید هرسو بنای فراخ
سپهدار پیران ز هر سو براند بسی آفرین بر سیاوش بخواند
بدو گفت گر فر و برز کیان نبودیت با دانش اندر جهان
کی آغاز کردی بدین گونه جای کجا آمدی جای زین سان به پای
بماناد تا رستخیز این نشان میان دلیران و گردنکشان
پسر بر پسر همچنین شاد باد جهاندار و پیروز و فرخ نژاد
چو یک بهره از شهر خرم بدید به ایوان و باغ سیاوش رسید
به کاخ فرنگیس بنهاد روی چنان شاد و پیروز و دیهیم جوی
پذیره شدش دختر شهریار به پرسید و دینار کردش نثار
چو بر تخت بنشست و آن جای دید بران سان بهشتی دلارای دید
بدان نیز چندی ستایش گرفت جهان آفرین را نیایش گرفت
ازان پس بخوردن گرفتند کار می و خوان و رامشگر و میگسار
ببودند یک هفته با می به دست گهی خرم و شاددل گاه مست
به هشتم ره‌آورد پیش آورید همان هدیه‌ی شارستان چون سزید
ز یاقوت و زگوهر شاهوار ز دینار وز تاج گوهرنگار
ز دیبا و اسپان به زین پلنگ به زرین ستام و جناغ خدنگ
فرنگیس را افسر و گوشوار همان یاره و طوق گوهرنگار
بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد شاد با انجمن
چو آمد به شادی به ایوان خویش همانگاه شد در شبستان خویش
به گلشهر گفت آنک خرم بهشت ندید و نداند که رضوان چه کشت
چو خورشید بر گاه فرخ سروش نشسته به آیین و با فر و هوش
به رامش بپیمای لختی زمین برو شارستان سیاوش ببین
خداوند ازان شهر نیکوترست تو گویی فروزنده‌ی خاورست
وزان جایگه نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی بر آب
بیامد بگفت آن کجا کرده بود همان باژ کشور که آورده بود
بیاورد پیشش همه سربسر بدادش ز کشور سراسر خبر
که از داد شه گشت آباد بوم ز دریای چین تا به دریای روم
وزانجا به کار سیاوش رسید سراسر همه یاد کرد آنچ دید
ز کار سیاوش بپرسید شاه وزان شهر و آن کشور و جایگاه
بدو گفت پیران که خرم بهشت کسی کاو نبیند به اردیبهشت
سروش آوریدش همانا خبر که چونان نگاریدش آن بوم و بر
همانا ندانند ازان شهر باز نه خورشید ازان مهتر سرافراز
یکی شهر دیدم که اندر زمین نبیند دگر کس به توران و چین
ز بس باغ و ایوان و آب روان برآمیخت گفتی خرد با روان
چو کاخ فرنگیس دیدم ز دور چو گنج گهر بد به میدان سور
بدان زیب و آیین که داماد تست ز خوبی به کام دل شاد تست
گله کرد باید به گیتی یله ترا چون نباشد ز گیتی گله
گر ایدونک آید ز مینو سروش نباشد بدان فر و اورنگ و هوش
و دیگر دو کشور ز جنگ و ز جوش برآسود چون مهتر آمد به هوش
بماناد بر ما چنین جاودان دل هوشمندان و رای ردان
زگفتار او شاد شد شهریار که دخت برومندش آمد به بار
به گرسیوز این داستان برگشاد سخنهای پیران همه کرد یاد
پس آنگه به گرسیوز آهسته گفت نهفته همه برگشاد از نهفت
بدو گفت رو تا سیاووش گرد ببین تا چه جایست بر گرد گرد
سیاوش به توران زمین دل نهاد از ایران نگیرد دگر هیچ یاد
مگر کرد پدرود تخت و کلاه چو گودرز و بهرام و کاووس شاه
بران خرمی بر یکی خارستان همی بوم و بر سازد و شارستان
فرنگیس را کاخهای بلند برآورد و دارد همی ارجمند
چو بینی به خوبی فراوان بگوی به چشم بزرگی نگه کن به روی
چو نخچیر و می باشد و دشت و کوه نشینند پیشت ز ایران گروه
بدانگه که یاد من آید به دست چو خوردی به شادی بباید نشست
یکی هدیه آرای بسیار مر ز دینار وز اسب و زرین کمر
همان گوهر و تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین
ز گستردنیها و از بوی و رنگ ببین تا ز گنجت چه آید به چنگ
فرنگیس را هدیه بر همچنین برو با زبانی پر از آفرین
اگر آب دارد ترا میزبان بران شهر خرم دو هفته بمان

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo