چو آگاهی آمد به کاووس شاه
|
|
که شد روزگار سیاوش تباه
|
به کردار مرغان سرش را ز تن
|
|
جدا کرد سالار آن انجمن
|
ابر بیگناهش به خنجر به زار
|
|
بریدند سر زان تن شاهوار
|
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
|
|
چو دراج زیر گلان با تذرو
|
همه شهر توران پر از داغ و درد
|
|
به بیشه درون برگ گلنار زرد
|
گرفتند شیون به هر کوهسار
|
|
نه فریادرس بود و نه خواستار
|
چو این گفته بشنید کاووس شاه
|
|
سر نامدارش نگون شد ز گاه
|
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
|
|
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
|
برفتند با مویه ایرانیان
|
|
بدان سوگ بسته به زاری میان
|
همه دیده پرخون و رخساره زرد
|
|
زبان از سیاوش پر از یادکرد
|
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
|
|
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
|
همه جامه کرده کبود و سیاه
|
|
همه خاک بر سر بجای کلاه
|
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
|
|
به نزدیک سالار گیتی فروز
|
که از شهر ایران برآمد خروش
|
|
همی خاک تیره برآمد به جوش
|
پراگند کاووس بر یال خاک
|
|
همه جامهی خسروی کرد چاک
|
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
|
|
ز زابل به زاری برآمد خروش
|
به چنگال رخساره بشخود زال
|
|
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
|
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
|
|
به هشتم برآمد ز شیپور دم
|
سپاهی فراوان بر پیلتن
|
|
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
|
به درگاه کاووس بنهاد روی
|
|
دو دیده پر از آب و دل کینه جوی
|
چو نزدیکی شهر ایران رسید
|
|
همه جامهی پهلوی بردرید
|
به دادار دارنده سوگند خورد
|
|
که هرگز تنم بیسلیح نبرد
|
نباشد بشویم سرم را ز خاک
|
|
همه بر تن غم بود سوگناک
|
کله ترگ و شمشیر جام منست
|
|
به بازو خم خام دام منست
|
چو آمد به نزدیک کاووس کی
|
|
سرش بود پرخاک و پرخاک پی
|
بدو گفت خوی بد ای شهریار
|
|
پراگندی و تخمت آمد ببار
|
ترا مهر سودابه و بدخوی
|
|
ز سر برگرفت افسر خسروی
|
کنون آشکارا ببینی همی
|
|
که بر موج دریا نشینی همی
|
از اندیشهی خرد و شاه سترگ
|
|
بیامد به ما بر زیانی بزرگ
|
کسی کاو بود مهتر انجمن
|
|
کفن بهتر او را ز فرمان زن
|
سیاوش به گفتار زن شد به باد
|
|
خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
|
دریغ آن بر و برز و بالای او
|
|
رکیب و خم خسرو آرای او
|
دریغ آن گو نامبرده سوار
|
|
که چون او نبیند دگر روزگار
|
چو در بزم بودی بهاران بدی
|
|
به رزم افسر نامداران بدی
|
همی جنگ با چشم گریان کنم
|
|
جهان چون دل خویش بریان کنم
|
نگه کرد کاووس بر چهر او
|
|
بدید اشک خونین و آن مهر او
|
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
|
|
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
|
تهمتن برفت از بر تخت اوی
|
|
سوی خان سودابه بنهاد روی
|
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
|
|
ز تخت بزرگیش در خون کشید
|
به خنجر به دو نیم کردش به راه
|
|
نجنبید بر جای کاووس شاه
|
بیامد به درگاه با سوگ و درد
|
|
پر از خون دل و دیده رخساره زرد
|
همه شهر ایران به ماتم شدند
|
|
پر از درد نزدیک رستم شدند
|
چو یک هفته با سوگ و با آب چشم
|
|
به درگاه بنشست پر درد و خشم
|
به هشتم بزد نای رویین و کوس
|
|
بیامد به درگاه گودرز و طوس
|
چو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیو
|
|
چو بهرام و رهام و شاپور نیو
|
فریبرز کاووس درنده شیر
|
|
گرازه که بود اژدهای دلیر
|
فرامرز رستم که بد پیش رو
|
|
نگهبان هر مرز و سالار نو
|
به گردان چنین گفت رستم که من
|
|
برین کینه دادم دل و جان و تن
|
که اندر جهان چون سیاوش سوار
|
|
نبندد کمر نیز یک نامدار
|
چنین کار یکسر مدارید خرد
|
|
چنین کینه را خرد نتوان شمرد
|
ز دلها همه ترس بیرون کنید
|
|
زمین را ز خون رود جیحون کنید
|
به یزدان که تا در جهان زندهام
|
|
به کین سیاوش دل آگندهام
|
بران تشت زرین کجا خون اوی
|
|
فرو ریخت ناکاردیده گروی
|
بمالید خواهم همی روی و چشم
|
|
مگر بر دلم کم شود درد و خشم
|
وگر همچنانم بود بسته چنگ
|
|
نهاده به گردن درون پالهنگ
|
به خاک اندرون خوار چون گوسفند
|
|
کشندم دو بازو به خم کمند
|
و گر نه من و گرز و شمشیر تیز
|
|
برانگیزم اندر جهان رستخیز
|
نبیند دو چشمم مگر گرد رزم
|
|
حرامست بر من می و جام و بزم
|
به درگاه هر پهلوانی که بود
|
|
چو زان گونه آواز رستم شنود
|
همه برگرفتند با او خروش
|
|
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
|
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
|
|
تو گفتی زمین شد به کام هژبر
|
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
|
|
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
|
برآمد خروشیدن گاودم
|
|
دم نای رویین و رویینه خم
|
جهان پر شد از کین افراسیاب
|
|
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
|
نبد جای پوینده را بر زمین
|
|
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
|
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
|
|
زمین و زمان دست خون را بشست
|
ببستند گردان ایران میان
|
|
به پیش اندرون اختر کاویان
|
گزین کرد پس رستم زابلی
|
|
ز گردان شمشیرزن کابلی
|
ز ایران و از بیشهی نارون
|
|
ده و دو هزار از یلان انجمن
|
سپه را فرامرز بد پیشرو
|
|
که فرزند گو بود و سالار نو
|
همی رفت تا مرز توران رسید
|
|
ز دشمن کسی را به ره بر ندید
|
دران مرز شاه سپیجاب بود
|
|
که با لشکر و گنج و با آب بود
|
ورازاد بد نام آن پهلوان
|
|
دلیر و سپه تاز و روشن روان
|
سپه بود شمشیرزن سی هزار
|
|
همه رزم جوی از در کارزار
|
ورازاد از قلب لشکر برفت
|
|
بیامد به نزد فرامرز تفت
|
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
|
|
چرا کردهای سوی این مرز روی
|
سزد گر بگویی مرا نام خویش
|
|
بجویی ازین کار فرجام خویش
|
همانا به فرمان شاه آمدی
|
|
گر از پهلوان سپاه آمدی
|
چه داری ز افراسیاب آگهی
|
|
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
|
نباید که بینام بر دست من
|
|
روانت برآید ز تاریک تن
|
فرامرز گفت ای گو شوربخت
|
|
منم بار آن خسروانی درخت
|
که از نام او شیر پیچان شود
|
|
چو خشم آورد پیل بیجان شود
|
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
|
|
چرا کرد باید همی نام یاد
|
گو پیلتن با سپاه از پس است
|
|
که اندر جهان کینه خواه او بس است
|
به کین سیاوش کمر بر میان
|
|
ببست و بیامد چو شیر ژیان
|
برآرد ازین مرز بیارز دود
|
|
هوا گرد او را نیارد بسود
|
ورازاد بشنید گفتار او
|
|
همی خوار دانست پیگار او
|
به لشکر بفرمود کاندر دهید
|
|
کمانها سراسر به زه بر نهید
|
رده بر کشید از دو رویه سپاه
|
|
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
|
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
|
|
همی کر شد از نالهی کوس گوش
|
چو آواز کوس آمد و کرنای
|
|
فرامرز را دل برآمد ز جای
|
به یک حمله اندر ز گردان هزار
|
|
بیفگند و برگشت از کارزار
|
دگر حمله کردش هزار و دویست
|
|
ورازاد را گفت لشکر مهایست
|
که امروز بادافرهی ایزدیست
|
|
مکافات بد را ز یزدان بدیست
|
چنین لشکر گشن و چندین سوار
|
|
سراسیمه شد از یکی نامدار
|
همی شد فرامرز نیزه به دست
|
|
ورازاد را راه یزدان ببست
|
فرامرز جنگی چو او را بدید
|
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید
|
برانگیخت از جای شبرنگ را
|
|
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
|
یکی نیزه زد بر کمربند او
|
|
که بگسست زیر زره بند او
|
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
|
|
که گفتی یک پشه دارد به چنگ
|
بیفگند بر خاک و آمد فرود
|
|
سیاووش را داد چندی درود
|
سر نامور دور کرد از تنش
|
|
پر از خون بیالود پیراهنش
|
چنین گفت کاینت سر کین نخست
|
|
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
|
همه بوم و بر آتش اندرفگند
|
|
همی دود برشد به چرخ بلند
|
یکی نامه بنوشت نزد پدر
|
|
ز کار ورازاد پرخاشخر
|
که چون برگشادم در کین و جنگ
|
|
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
|
به کین سیاوش بریدم سرش
|
|
برافروختم آتش از کشورش
|
وزان سو نوندی بیامد به راه
|
|
به نزدیک سالار توران سپاه
|
که آمد به کین رستم پیلتن
|
|
بزرگان ایران شدند انجمن
|
ورازاد را سر بریدند زار
|
|
برانگیخت از مرز توران دمار
|
سپه را سراسر بهم بر زدند
|
|
به بوم و به بر آتش اندر زدند
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
غمی شد ز کردارهای کهن
|
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
|
|
بیاورد چوپان به میدان گله
|
در گنج گوپال و برگستوان
|
|
همان نیزه و خنجر هندوان
|
همان گنج دینار و در و گهر
|
|
همان افسر و طوق زرین کمر
|
ز دستور گنجور بستد کلید
|
|
همه کاخ و میدان درم گسترید
|
چو لشکر سراسر شد آراسته
|
|
بریشان پراگنده شد خواسته
|
بزد کوس رویین و هندی درای
|
|
سواران سوی رزم کردند رای
|
سپهدار از گنگ بیرون کشید
|
|
سپه را ز تنگی به هامون کشید
|
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
|
|
ز رستم بسی داستانها براند
|
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
|
|
ببر نامدار از در کارزار
|
نگه دار جان از بد پور زال
|
|
به رزمت نباشد جزو کس همال
|
تو فرزندی و نیکخواه منی
|
|
ستون سپاهی و ماه منی
|
چو بیدار دل باشی و راهجوی
|
|
که یارد نهادن بروی تو روی
|
کنون پیش رو باش و بیدار باش
|
|
سپه را ز دشمن نگهدار باش
|
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
|
|
درفش و سپه را به هامون کشید
|
طلایه چو گرد سپه دید تفت
|
|
بپیچید و سوی فرامرز رفت
|
از ایران سپه برشد آوای کوس
|
|
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
|
خروش سواران و گرد سپاه
|
|
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
|
درخشیدن تیغ الماس گون
|
|
سنانهای آهار داده به خون
|
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
|
|
برافروختند آتش کارزار
|
ز کشته فگنده به هر سو سران
|
|
زمین کوه گشت از کران تا کران
|
چو سرخه بران گونه پیگار دید
|
|
درفش فرامرز سالار دید
|
عنان را به بور سرافراز داد
|
|
به نیزه درآمد کمان باز داد
|
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
|
|
بر سرخه با نیزه شد کینهخواه
|
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
|
|
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
|
ز ترکان به یاری او آمدند
|
|
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
|
از آشوب ترکان و از رزم سخت
|
|
فرامرز را نیزه شد لخت لخت
|
بدانست سرخه که پایاب اوی
|
|
ندارد غمی گشت و برگاشت روی
|
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
|
|
همی تاخت و انگیخته رستخیز
|
سواران ایران به کردار دیو
|
|
دمان از پسش برکشیده غریو
|
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
|
|
بیازید زان سان که یازد پلنگ
|
گرفتش کمربند و از پشت زین
|
|
برآورد و زد ناگهان بر زمین
|
پیاده به پیش اندر افگند خوار
|
|
به لشکرگه آوردش از کارزار
|
درفش تهمتن همانگه ز راه
|
|
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
|
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
|
|
به پیروزی از روزگار نبرد
|
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
|
|
بکرده ورازاد را یال پست
|
همه غار و هامون پر از کشته بود
|
|
سر دشمن از رزم برگشته بود
|
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
|
|
بران نامبردار پور جوان
|
تهمتن برو آفرین کرد نیز
|
|
به درویش بخشید بسیار چیز
|
یکی داستان زد برو پیلتن
|
|
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
|
خرد باید و گوهر نامدار
|
|
هنر یار و فرهنگش آموزگار
|
چو این گوهران را بجا آورد
|
|
دلاور شود پر و پا آورد
|
از آتش نبینی جز افروختن
|
|
جهانی چو پیش آیدش سوختن
|
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
|
|
که پولاد را دل پر از آتش است
|
چو آورد با سنگ خارا کند
|
|
ز دل راز خویش آشکارا کند
|
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
|
|
یکی سرو آزاده بد بر چمن
|
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
|
|
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
|
بفرمود پس تا برندش به دشت
|
|
ابا خنجر و روزبانان و تشت
|
ببندند دستش به خم کمند
|
|
بخوابند بر خاک چون گوسفند
|
بسان سیاوش سرش را ز تن
|
|
ببرند و کرگس بپوشد کفن
|
چو بشنید طوس سپهبد برفت
|
|
به خون ریختن روی بنهاد تفت
|
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
|
|
چه ریزی همی خون من بیگناه
|
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
|
|
روانم پر از درد و اندوه اوست
|
مرا دیده پرآب بد روز و شب
|
|
همیشه به نفرین گشاده دو لب
|
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
|
|
بران کس که آن شاه را سرگرفت
|
دل طوس بخشایش آورد سخت
|
|
بران نامبردار برگشته بخت
|
بر رستم آمد بگفت این سخن
|
|
که پور سپهدار افگند بن
|
چنین گفت رستم که گر شهریار
|
|
چنان خستهدل شاید و سوگوار
|
همیشه دل و جان افراسیاب
|
|
پر از درد باد و دو دیده پرآب
|
همان تشت و خنجر زواره ببرد
|
|
بدان روزبانان لشکر سپرد
|
سرش را به خنجر ببرید زار
|
|
زمانی خروشید و برگشت کار
|
بریده سر و تنش بر دار کرد
|
|
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
|
بران کشته از کین برافشاند خاک
|
|
تنش را به خنجر بکردند چاک
|
جهانا چه خواهی ز پروردگان
|
|
چه پروردگان داغ دل بردگان
|
| | |
|