داستان سیاوش
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
چنین گفت موبد که یک روز طوس
بسی برنیمد برین روزگار
بدین داستان نیز شب برگذشت
به مهر اندرون بود شاه جهان
چو یک پاس بگذشت از تیره شب
بیاورد گرسیوز آن خواسته
هیونی بیاراست کاووس شاه
چو خورشید تابنده بنمود پشت : بخش اول
چو خورشید تابنده بنمود پشت : بخش دوم
چو خورشید تابنده بنمود پشت : بخش سوم
نگه کرد گرسیوز نامدار
دبیر پژوهنده را پیش خواند
چو از سروبن دور گشت آفتاب
شبی قیرگون ماه پنهان شده
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
چو خورشید برزد سر از کوهسار
چنان دید گودرز یک شب به خواب
بسا رنجها کز جهان دیده‌اند
سواران گزین کرد پیران هزار
چو از لشگر آگه شد افراسیاب
چو با گیو کیخسرو آمد به زم
چو آگاهی آمد به آزادگان