جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
|
|
سپه را بدشمن نشاید سپرد
|
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
|
|
سرشکی که درمان نداند پزشک
|
کسی کز نژاد بزرگان بود
|
|
به بیشی بماند سترگ آن بود
|
چو بیکام دل بنده باید بدن
|
|
بکام کسی داستانها زدن
|
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
|
|
نباشد خرد با دلش سازگار
|
گرش زآرزو بازدارد سپهر
|
|
همان آفرینش نخواند بمهر
|
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
|
|
شود آرزوهای او دلگسل
|
و دیگر کش از بن نباشد خرد
|
|
خردمندش از مردمان نشمرد
|
چو این داستان سربسر بشنوی
|
|
ببینی سر مایهی بدخوی
|
چو خورشید بنمود بالای خویش
|
|
نشست از بر تند بالای خویش
|
بزیر اندر آورد برج بره
|
|
چنین تا زمین زرد شد یکسره
|
تبیره برآمد ز درگاه طوس
|
|
همان نالهی بوق و آوای کوس
|
ز کشور برآمد سراسر خروش
|
|
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
|
از آواز اسپان و گرد سپاه
|
|
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
|
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
|
|
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
|
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
|
|
ز تابیدن کاویانی درفش
|
بگردش سواران گودرزیان
|
|
میان اندرون اختر کاویان
|
سپهدار با افسر و گرز و نای
|
|
بیامد ز بالای پردهسرای
|
بشد طوس با کاویانی درفش
|
|
بپای اندرون کرده زرینه کفش
|
یکی پیل پیکر درفش از برش
|
|
بابر اندر آورده تابان سرش
|
بزرگان که با طوق و افسر بدند
|
|
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
|
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
|
|
گرازان و تازان بنزدیک شاه
|
بفرمود تا نامداران گرد
|
|
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
|
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
|
|
دمان با درفش و کلاه آمدند
|
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
|
|
که طوس سپهبد به پیش سپاه
|
بپایست با اختر کاویان
|
|
بفرمان او بست باید میان
|
بدو داد مهری به پیش سپاه
|
|
که سالار اویست و جوینده راه
|
بفرمان او بود باید همه
|
|
کجا بندها زو گشاید همه
|
بدو گفت مگذر ز پیمان من
|
|
نگهدار آیین و فرمان من
|
نیازرد باید کسی را براه
|
|
چنینست آیین تخت و کلاه
|
کشاورز گر مردم پیشهور
|
|
کسی کو بلشکر نبندد کمر
|
نباید که بر وی وزد باد سرد
|
|
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
|
نباید نمودن ببی رنج رنج
|
|
که بر کس نماند سرای سپنج
|
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
|
|
گر آن ره روی خام گردد سخن
|
روان سیاوش چو خورشید باد
|
|
بدان گیتیش جای امید باد
|
پسر بودش از دخت پیران یکی
|
|
که پیدا نبود از پدر اندکی
|
برادر به من نیز ماننده بود
|
|
جوان بود و همسال و فرخنده بود
|
کنون در کلاتست و با مادرست
|
|
جهانجوی با فر و با لشکرست
|
نداند کسی را ز ایران بنام
|
|
ازان سو به نباید کشیدن لگام
|
سپه دارد و نامداران جنگ
|
|
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
|
همو مرد جنگست و گرد و سوار
|
|
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
|
براه بیابان بباید شدن
|
|
نه نیکو بود راه شیران زدن
|
چنین گفت پس طوس با شهریار
|
|
که از رای تو نگذرد روزگار
|
براهی روم کم تو فرمان دهی
|
|
نیاید ز فرمان تو جز بهی
|
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
|
|
سوی کاخ با رستم و با سپاه
|
یکی مجلس آراست با پیلتن
|
|
رد و موبد و خسرو رای زن
|
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
|
|
ز رنج تن خویش وز درد باب
|
ز آزردن مادر پارسا
|
|
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
|
مرا زی شبانان بیمایه داد
|
|
ز من کس ندانست نام و نژاد
|
فرستادم این بار طوس و سپاه
|
|
ازین پس من و تو گذاریم راه
|
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
|
|
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
|
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
|
|
به کام تو گردد همه روزگار
|
وزان روی منزل بمنزل سپاه
|
|
همی رفت و پیشاندر آمد دو راه
|
ز یک سو بیابان بی آب و نم
|
|
کلات از دگر سوی و راه چرم
|
بماندند بر جای پیلان و کوس
|
|
بدان تا بیاید سپهدار طوس
|
کدامین پسند آیدش زین دو راه
|
|
بفرمان رود هم بران ره سپاه
|
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
|
|
سخن گفت ازان راه بیآب و گرم
|
بگودرز گفت این بیابان خشک
|
|
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
|
چو رانیم روزی به تندی دراز
|
|
بب و بسایش آید نیاز
|
همان به که سوی کلات و چرم
|
|
برانیم و منزل کنیم از میم
|
چپ و راست آباد و آب روان
|
|
بیابان چه جوییم و رنج روان
|
مرا بود روزی بدین ره گذر
|
|
چو گژدهم پیش سپه راهبر
|
ندیدیم از این راه رنجی دراز
|
|
مگر بود لختی نشیب و فراز
|
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
|
|
ترا پیشرو کرد پیش سپاه
|
بران ره که گفت او سپه را بران
|
|
نباید که آید کسی را زیان
|
نباید که گردد دلآزرده شاه
|
|
بد آید ز آزار او بر سپاه
|
بدو گفت طوس ای گو نامدار
|
|
ازین گونه اندیشه در دل مدار
|
کزین شاه را دل نگردد دژم
|
|
سزد گر نداری روان جفت غم
|
همان به که لشکر بدین سو بریم
|
|
بیابان و فرسنگها نشمریم
|
بدین گفته بودند همداستان
|
|
برین بر نزد نیز کس داستان
|
براندند ازان راه پیلان و کوس
|
|
بفرمان و رای سپهدار طوس
|
پس آگاهی آمد بنزد فرود
|
|
که شد روی خورشید تابان کبود
|
ز نعل ستوران وز پای پیل
|
|
جهان شد بکردار دریای نیل
|
چو بشنید ناکار دیده جوان
|
|
دلش گشت پر درد و تیره روان
|
بفرمود تا هرچ بودش یله
|
|
هیونان وز گوسفندان گله
|
فسیله ببند اندر آرند نیز
|
|
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
|
همه پاک سوی سپد کوه برد
|
|
ببند اندرون سوی انبوه برد
|
جریره زنی بود مام فرود
|
|
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
|
بر مادر آمد فرود جوان
|
|
بدو گفت کای مام روشنروان
|
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
|
|
بپیش سپه در سرافراز طوس
|
چه گویی چه باید کنون ساختن
|
|
نباید که آرد یکی تاختن
|
جریره بدو گفت کای رزمساز
|
|
بدین روز هرگز مبادت نیاز
|
بایران برادرت شاه نوست
|
|
جهاندار و بیدار کیخسروست
|
ترا نیک داند به نام و گهر
|
|
ز هم خون وز مهرهی یک پدر
|
برادرت گر کینه جوید همی
|
|
روان سیاوش بشوید همی
|
گر او کینه جوید همی از نیا
|
|
ترا کینه زیباتر و کیمیا
|
برت را بخفتان رومی بپوش
|
|
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
|
به پیش سپاه برادر برو
|
|
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
|
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
|
|
ز دریا خروشان برآید نهنگ
|
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
|
|
بخوانند نفرین به افراسیاب
|
که اندر جهان چون سیاوش سوار
|
|
نبندد کمر نیز یک نامدار
|
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
|
|
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
|
بدو داد پیران مرا از نخست
|
|
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
|
نژاد تو از مادر و از پدر
|
|
همه تاجدار و هم نامور
|
تو پور چنان نامور مهتری
|
|
ز تخم کیانی و کیمنظری
|
کمربست باید بکین پدر
|
|
بجای آوریدن نژاد و گهر
|
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
|
|
کز ایران سخن با که باید سرود
|
که باید که باشد مرا پایمرد
|
|
ازین سرفرازان روز نبرد
|
کز ایشان ندانم کسی را بنام
|
|
نیامد بر من درود و پیام
|
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
|
|
مدار این سخن بر دل خویش خوار
|
کز ایران که و مه شناسد همه
|
|
بگوید نشان شبان و رمه
|
ز بهرام وز زنگهی شاوران
|
|
نشان جو ز گردان و جنگآوران
|
همیشه سر و نام تو زنده باد
|
|
روان سیاوش فروزنده باد
|
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
|
|
کنارنگ بودند و او پادشای
|
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
|
|
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
|
سران را و گردنکشان را بخوان
|
|
می و خلعت آرای و بالا و خوان
|
ز گیتی برادر ترا گنج بس
|
|
همان کین و آیین به بیگانه کس
|
سپه را تو باش این زمان پیش رو
|
|
تویی کینهخواه جهاندار نو
|
ترا پیش باید بکین ساختن
|
|
کمر بر میان بستن و تاختن
|
بدو گفت رای تو ای شیر زن
|
|
درفشان کند دوده و انجمن
|
چو برخاست آوای کوس از چرم
|
|
جهان کرد چون آبنوس از میم
|
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
|
|
سخن گفت با او ز ایران سپاه
|
که دشت و در و کوه پر لشکرست
|
|
تو خورشید گویی ببند اندرست
|
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
|
|
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
|
فرود از در دژ فرو هشت بند
|
|
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
|
وزان پس بیامد در دژ ببست
|
|
یکی بارهی تیز رو بر نشست
|
برفتند پویان تخوار و فرود
|
|
جوان را سر بخت بر گرد بود
|
از افراز چون کژ گردد سپهر
|
|
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
|
گزیدند تیغ یکی برز کوه
|
|
که دیدار بد یکسر ایران گروه
|
جوان با تخوار سرایند گفت
|
|
که هر چت بپرسم نباید نهفت
|
کنارنگ وز هرک دارد درفش
|
|
خداوند گوپال و زرینه کفش
|
چو بینی به من نام ایشان بگوی
|
|
کسی را که دانی از ایران بروی
|
سواران رسیدند بر تیغ کوه
|
|
سپاه اندر آمد گروها گروه
|
سپردار با نیزهور سی هزار
|
|
همه رزمجوی از در کارزار
|
سوار و پیاده بزرین کمر
|
|
همه تیغ دار و همه نیزهور
|
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
|
|
ز گوپال زرین و زرینه کفش
|
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
|
|
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
|
ز بانگ تبیره میان دو کوه
|
|
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
|
چنین گفت کاکنون درفش مهان
|
|
بگو و مدار ایچ گونه نهان
|
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
|
|
سواران و آن تیغهای بنفش
|
کرا باشد اندر میان سپاه
|
|
چنین آلت ساز و این دستگاه
|
چو بشنید گفتار او را تخوار
|
|
چنین داد پاسخ که ای شهریار
|
پس پشت طوس سپهبد بود
|
|
که در کینه پیکار او بد بود
|
درفشی پش پشت او دیگرست
|
|
چو خورشید تابان بدو پیکرست
|
برادر پدر تست با فر و کام
|
|
سپهبد فریبرز کاوس نام
|
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
|
|
دلیران بسیار و گردی سترگ
|
ورانام گستهم گژدهم خوان
|
|
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
|
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
|
|
بگردش بسی مردم رزمساز
|
بزیر اندرش زنگهی شاوران
|
|
دلیران و گردان و کنداوران
|
درفشی پرستار پیکر چو ماه
|
|
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
|
ورا بیژن گیو راند همی
|
|
که خون بسمان برفشاند همی
|
درفشی کجا پیکرش هست ببر
|
|
همی بشکند زو میان هژبر
|
ورا گرد شیدوش دارد بپای
|
|
چو کوهی همی اندر آید ز جای
|
درفش گرازست پیکر گراز
|
|
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
|
درفشی کجا پیکرش گاومیش
|
|
سپاه از پس و نیزهداران ز پیش
|
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
|
|
که گویی مگر با سپهرست راست
|
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
|
|
نشان سپهدار گیو سترگ
|
درفشی کجا شیر پیکر بزر
|
|
که گودرز کشواد دارد بسر
|
درفشی پلنگست پیکر گراز
|
|
پس ریونیزست با کام و ناز
|
درفشی کجا آهویش پیکرست
|
|
که نستوه گودرز با لشکرست
|
درفشی کجا غرم دارد نشان
|
|
ز بهرام گودرز کشوادگان
|
همه شیرمردند و گرد و سوار
|
|
یکایک بگویم درازست کار
|
چو یکیک بگفت از نشان گوان
|
|
بپیش فرود آن شه خسروان
|
مهان و کهان را همه بنگرید
|
|
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
|
چو ایرانیان از بر کوهسار
|
|
بدیدند جای فرود و تخوار
|
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
|
|
فروداشت بر جای پیلان و کوس
|
چنین گفت کز لشکر نامدار
|
|
سواری بباید کنون نیکیار
|
که جوشان شود زین میان گروه
|
|
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
|
ببیند که آن دو دلاور کیند
|
|
بران کوه سر بر ز بهر چیند
|
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
|
|
زند بر سرش تازیانه دویست
|
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
|
|
ببندد کشانش بیارد بروی
|
وگر کشته آید سپارد بخاک
|
|
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
|
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
|
|
که بشمرد خواهد سپه را نهان
|
همانجا بدونیم باید زدن
|
|
فروهشتن از کوه و باز آمدن
|
بسالار بهرام گودرز گفت
|
|
که این کار بر من نشاید نهفت
|
روم هرچ گفتی بجای آورم
|
|
سر کوه یکسر بپای آورم
|
بزد اسپ و راند از میان گروه
|
|
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
|
چنین گفت پس نامور با تخوار
|
|
که این کیست کامد چنین خوارخوار
|
همانانیندیشد از ما همی
|
|
بتندی برآید ببالا همی
|
ییک بارهای برنشسته سمند
|
|
بفتراک بربسته دارد کمند
|
چنین گفت پس رایزن با فرود
|
|
که این را بتندی نباید بسود
|
بنام و نشانش ندانم همی
|
|
ز گودرزیانش گمانم همی
|
چو خسرو ز توران بایران رسید
|
|
یکی مغفر شاه شد ناپدید
|
گمانی همی آن برم بر سرش
|
|
زره تا میان خسروانی برش
|
ز گودرز دارد همانا نژاد
|
|
یکی لب بپرسش بباید گشاد
|
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
|
|
بغرید برسان غرنده میغ
|
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
|
|
نبینی همی لشکر بیشمار
|
همی نشنوی نالهی بوق و کوس
|
|
نترسی ز سالار بیدار طوس
|
فرودش چنین پاسخ آورد باز
|
|
که تندی ندیدی تو تندی مساز
|
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
|
|
میارای لب را بگفتار سرد
|
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
|
|
برین گونه بر ما نشاید گذشت
|
فزونی نداری تو چیزی ز من
|
|
بگردی و مردی و نیروی تن
|
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
|
|
زبانی سراینده و چشم و گوش
|
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
|
|
اگر هست بیهوده منمای دست
|
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
|
|
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
|
بدو گفت بهرام بر گوی هین
|
|
تو بر آسمانی و من بر زمین
|
فرود آن زمان گفت سالار کیست
|
|
برزم اندرون نامبردار کیست
|
بدو گفت بهرام سالار طوس
|
|
که با اختر کاویانست و کوس
|
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
|
|
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
|
چو گستهم و چون زنگهی شاوران
|
|
گرازه سر مرد کنداوران
|
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
|
|
نبردی و بگذاشتی کار خام
|
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
|
|
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
|
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
|
|
چنین یاد بهرام با تو که کرد
|
چنین داد پاسخ مر او را فرود
|
|
که این داستان من ز مادر شنود
|
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
|
|
پذیره شو و نام بهرام خواه
|
دگر نامداری ز کنداوران
|
|
کجا نام او زنگهی شاوران
|
همانند همشیرگان پدر
|
|
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
|
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
|
|
تویی بار آن خسروانی درخت
|
فرودی تو ای شهریار جوان
|
|
که جاوید بادی به روشنروان
|
بدو گفت کری فرودم درست
|
|
ازان سرو افگنده شاخی برست
|
بدو گفت بهرام بنمای تن
|
|
برهنه نشان سیاوش بمن
|
به بهرام بنمود بازو فرود
|
|
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
|
کزان گونه بتگر بپرگار چین
|
|
نداند نگارید کس بر زمین
|
بدانست کو از نژاد قباد
|
|
ز تخم سیاوش دارد نژاد
|
برو آفرین کرد و بردش نماز
|
|
برآمد ببالای تند و دراز
|
فرود آمد از اسپ شاه جوان
|
|
نشست از بر سنگ روشنروان
|
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
|
|
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
|
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
|
|
همانا نگشتی ازین شادتر
|
که دیدم ترا شاد و روشنروان
|
|
هنرمند و بینادل و پهلوان
|
بدان آمدستم بدین تیغکوه
|
|
که از نامداران ایران گروه
|
بپرسم ز مردی که سالار کیست
|
|
برزم اندرون نامبردار کیست
|
یکی سور سازم چنانچون توان
|
|
ببینم بشادی رخ پهلوان
|
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
|
|
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
|
وزان پس گرایم به پیش سپاه
|
|
بتوران شوم داغدل کینهخواه
|
سزاوار این جستن کین منم
|
|
بجنگ آتش تیز برزین منم
|
سزد گر بگویی تو با پهلوان
|
|
که آید برین سنگ روشنروان
|
بباشیم یک هفته ایدر بهم
|
|
سگالیم هرگونه از بیش و کم
|
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
|
|
بزین اندر آید سپهدار طوس
|
میان را ببندم بکین پدر
|
|
یکی جنگ سازم بدرد جگر
|
که با شیر جنگ آشنایی دهد
|
|
ز نر پر کرگس گوایی دهد
|
که اندر جهان کینه را زین نشان
|
|
نبندد میان کس ز گردنکشان
|
بدو گفت بهرام کای شهریار
|
|
جوان و هنرمند و گرد و سوار
|
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
|
|
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
|
ولیکن سپهبد خردمند نیست
|
|
سر و مغز او از در پند نیست
|
هنر دارد و خواسته هم نژاد
|
|
نیارد همی بر دل از شاه یاد
|
بشورید با گیو و گودرز و شاه
|
|
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
|
همی گوید از تخمهی نوذرم
|
|
جهان را بشاهی خود اندر خورم
|
سزد گر بپیچد ز گفتار من
|
|
گراید بتندی ز کردار من
|
جز از من هرآنکس که آید برت
|
|
نباید که بیند سر و مغفرت
|
که خودکامه مردیست بی تار و پود
|
|
کسی دیگر آید نیارد درود
|
و دیگر که با ما دلش نیست راست
|
|
که شاهی همی با فریبرز خواست
|
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
|
|
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
|
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
|
|
چرا باشد این روز بر کوهکس
|
بمژده من آیم چنو گشت رام
|
|
ترا پیش لشکر برم شادکام
|
وگر جز ز من دیگر آید کسی
|
|
نباید بدو بودن ایمن بسی
|
نیاید بر تو بجز یک سوار
|
|
چنینست آیین این نامدار
|
چو آید ببین تا چه آیدت رای
|
|
در دژ ببند و مپرداز جای
|
یکی گرز پیروزه دسته بزر
|
|
فرود آن زمان برکشید از کمر
|
بدو داد و گفت این ز من یادگار
|
|
همی دار تا خودکی آید بکار
|
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
|
|
بباشیم روشندل و شادکام
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |