گفتار اندر داستان فرود سیاوش : بخش دوم
جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترک‌زاده چو زاغ سیاه برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بی‌هنر یک سوار نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی سواریست نام‌آور و جنگ‌جوی
که گر یک سوار از میان سپاه شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوهه‌ی زین تنش را بدوخت روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر بدژ شو مبر رنج بر خیره‌خیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بی‌مایه دستور ناکاردان ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان ازیشان همی بود تیره‌روان
چنین گفت با شاهزاده تخوار که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان به هر گونه‌ی کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان سر بی‌خرد چون تن بی‌روان
نباشند پیروز ترسم بکین مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بی‌پدر کرد فرزند خرد بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بی‌پسر بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود پس آن قبضه‌ی چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینه‌ی اسپ گیو فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نه‌یی توان شد دگر بار بسته نه‌یی
برگیو شد بیژن شیر مرد فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو باره‌ای دستکش کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بی‌اسپ مردان جنگ بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت همه باره‌ی دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرم‌وار نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران گراییدن گرزهای گران
غو کوس با ناله‌ی کرنای دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از باره‌ی دژ فرود دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند فراز و نشیبش همی تاختند

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo