چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
|
|
سبک شد عنان و گران شد رکیب
|
فرود جوان ترگ بیژن بدید
|
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید
|
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
|
|
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
|
بزد بر سر کتف مرد دلیر
|
|
فرود آمد از دوش دستش به زیر
|
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
|
|
همی تاخت اسپ و همی زد خروش
|
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
|
|
بزخمی پی بارهی او برید
|
پیاده خود و چند زان چاکران
|
|
تبه گشته از چنگ کنداوران
|
بدژ در شد و در ببستند زود
|
|
شد آن نامور شیر جنگی فرود
|
بشد با پرستندگان مادرش
|
|
گرفتند پوشیدگان در برش
|
بزاری فگندند بر تخت عاج
|
|
نبد شاه را روز هنگام تاج
|
همه غالیه موی و مشکین کمند
|
|
پرستنده و مادر از بن بکند
|
همی کند جان آن گرامی فرود
|
|
همه تخت مویه همه حصن رود
|
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
|
|
که این موی کندن نباشد شگفت
|
کنون اندر آیند ایرانیان
|
|
به تاراج دژ پاک بسته میان
|
پرستندگان را اسیران کنند
|
|
دژ وباره کوه ویران کنند
|
دل هرک بر من بسوزد همی
|
|
ز جانم رخش برفروزد همی
|
همه پاک بر باره باید شدن
|
|
تن خویش را بر زمین بر زدن
|
کجا بهر بیژن نماند یکی
|
|
نمانم من ایدر مگر اندکی
|
کشنده تن و جان من درد اوست
|
|
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
|
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
|
|
برآمد روانش بتیمار و درد
|
ببازیگری ماند این چرخ مست
|
|
که بازی برآرد به هفتاد دست
|
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
|
|
زمانی بباد و زمانی بمیغ
|
زمانی بدست یکی ناسزا
|
|
زمانی خود از درد و سختی رها
|
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
|
|
زمانی غم و رنج و خواری و چاه
|
همی خورد باید کسی را که هست
|
|
منم تنگدل تا شدم تنگدست
|
اگر خود نزادی خردمند مرد
|
|
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
|
بباید به کوری و ناکام زیست
|
|
برین زندگانی بباید گریست
|
سرانجام خاکست بالین اوی
|
|
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
|
پرستندگان بر سر دژ شدند
|
|
همه خویشتن بر زمین برزدند
|
یکی آتشی خود جریره فروخت
|
|
همه گنجها را بتش بسوخت
|
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
|
|
در خانهی تازی اسپان ببست
|
شکمشان بدرید و ببرید پی
|
|
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
|
بیامد ببالین فرخ فرود
|
|
یکی دشنه با او چو آب کبود
|
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
|
|
شکم بردرید و برش جان بداد
|
در دژ بکندند ایرانیان
|
|
بغارت ببستند یکسر میان
|
چو بهرام نزدیک آن باره شد
|
|
از اندوه یکسر دلش پاره شد
|
بایرانیان گفت کین از پدر
|
|
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
|
کشنده سیاوش چاکر نبود
|
|
ببالینش بر کشته مادر نبود
|
همه دژ سراسر برافروخته
|
|
همه خان و مان کنده و سوخته
|
بایرانیان گفت کز کردگار
|
|
بترسید وز گردش روزگار
|
ببد بس درازست چنگ سپهر
|
|
به بیدادگر برنگردد بمهر
|
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
|
|
که چندان سخن گفت با طوس نرم
|
بکین سیاوش فرستادتان
|
|
بسی پند و اندرزها دادتان
|
ز خون برادر چو آگه شود
|
|
همه شرم و آذرم کوته شود
|
ز رهام وز بیژن تیز مغز
|
|
نیاید بگیتی یکی کار نغز
|
هماننگه بیامد سپهدار طوس
|
|
براه کلات اندر آورد کوس
|
چو گودرز و چون گیو کنداوران
|
|
ز گردان ایران سپاهی گران
|
سپهبد بسوی سپدکوه شد
|
|
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
|
چو آمد ببالین آن کشته زار
|
|
بران تخت با مادر افگنده خوار
|
بیک دست بهرام پر آب چشم
|
|
نشسته ببالین او پر ز خشم
|
بدست دگر زنگهی شاوران
|
|
برو انجمن گشته کنداوران
|
گوی چون درختی بران تخت عاج
|
|
بدیدار ماه و ببالای ساج
|
سیاوش بد خفته بر تخت زر
|
|
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
|
برو زار بگریست گودرز و گیو
|
|
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
|
رخ طوس شد پر ز خون جگر
|
|
ز درد فرود و ز درد پسر
|
که تندی پشیمانی آردت بار
|
|
تو در بوستان تخم تندی مکار
|
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
|
|
همان نامداران و گردان نیو
|
که تندی نه کار سپهبد بود
|
|
سپهبد که تندی کند بد بود
|
جوانی بدین سان ز تخم کیان
|
|
بدین فر و این برز و یال و میان
|
بدادی بتیزی و تندی بباد
|
|
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
|
ز تیزی گرفتار شد ریونیز
|
|
نبود از بد بخت ما مانده چیز
|
هنر بیخرد در دل مرد تند
|
|
چو تیغی که گردد ز زنگار کند
|
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
|
|
ببارید و آمد ز تندی بخشم
|
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
|
|
بسی رنج وسختی بمردم رسد
|
بفرمود تا دخمهی شاهوار
|
|
بکردند بر تیغ آن کوهسار
|
نهادند زیراندرش تخت زر
|
|
بدیبای زربفت و زرین کمر
|
تن شاهوارش بیاراستند
|
|
گل و مشک و کافور و می خواستند
|
سرش را بکافور کردند خشک
|
|
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
|
نهادند بر تخت و گشتند باز
|
|
شد آن شیردل شاه گردنفراز
|
زراسپ سرافراز با ریونیز
|
|
نهادند در پهلوی شاه نیز
|
سپهبد بران ریش کافورگون
|
|
ببارید از دیدگان جوی خون
|
چنینست هرچند مانیم دیر
|
|
نه پیل سرافراز ماند نه شیر
|
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
|
|
رهایی نیابد ازو بار و برگ
|
* * * |
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
|
|
چهارم برآمد ز شیپور دم
|
سپه برگرفت و بزد نای و کوس
|
|
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
|
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
|
|
بکشتی تنش را فگندی براه
|
همه مرزها کرد بیتار و پود
|
|
همی رفت پیروز تا کاسهرود
|
بدان مرز لشکر فرود آورید
|
|
زمین گشت زان خیمهها ناپدید
|
خبر شد بترکان کز ایران سپاه
|
|
سوس کاسه رود اندر آمد براه
|
ز تران بیامد دلیری جوان
|
|
پلاشان بیداردل پهلوان
|
بیامد که لشکر همی بنگرد
|
|
درفش سران را همی بشمرد
|
بلشکرگه اندر یکی کوه بود
|
|
بلند و بیکسو ز انبوه بود
|
نشسته برو گیو و بیژن بهم
|
|
همی رفت هرگونه از بیش و کم
|
درفش پلاشان ز توران سپاه
|
|
بدیدار ایشان برآمد ز راه
|
چو از دور گیو دلاور بدید
|
|
بزد دست و تیغ از میان برکشید
|
چنین گفت کامد پلاشان شیر
|
|
یکی نامداری سواری دلیر
|
شوم گر سرش را ببرم ز تن
|
|
گرش بسته آرم بدین انجمن
|
بدو گفت بیژن که گر شهریار
|
|
مرا داد خلعت بدین کارزار
|
بفرمان مرا بست باید کمر
|
|
برزم پلاشان پرخاشخر
|
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
|
|
که مشتاب در چنگ این نره شیر
|
نباید که با او نتابی بجنگ
|
|
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
|
پلاشان چو شیر است در مرغزار
|
|
جز از مرد جنگی نجوید شکار
|
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
|
|
به پیش جهاندار ننگی مکن
|
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
|
|
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
|
بدو داد گیو دلیر آن زره
|
|
همی بست بیژن زره را گره
|
یکی بارهی تیزرو برنشست
|
|
بهامون خرامید نیزه بدست
|
پلاشان یکی آهو افگنده بود
|
|
کبابش بر آتش پراگنده بود
|
همی خورد و اسپش چران و چمان
|
|
پلاشان نشسته به بازو کمان
|
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
|
|
خروشی برآورد و اندر دمید
|
پلاشان بدانست کامد سوار
|
|
بیامد بسیچیدهی کارزار
|
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
|
|
منم گفت شیراوژن و و دیوبند
|
بگو آشکارا که نام تو چیست
|
|
که اختر همی بر تو خواهد گریست
|
دلاور بدو گفت من بیژنم
|
|
برزم اندرون پیل و رویینتنم
|
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
|
|
هم اکنون ببینی ز من دستبرد
|
بروز بلا در دم کارزار
|
|
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
|
همی دود و خاکستر و خون خوری
|
|
گه آمد که لشکر بهامون بری
|
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
|
|
برانگیخت آن پیلتن را چو باد
|
سواران بنیزه برآویختند
|
|
یکی گرد تیره برانگیختند
|
سنانهای نیزه بهم برشکست
|
|
یلان سوی شمشیر بردند دست
|
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
|
|
ببودند لرزان چو شاخ درخت
|
بب اندرون غرقه شد بارگی
|
|
سرانشان غمی گشت یکبارگی
|
عمود گران برکشیدند باز
|
|
دو شیر سرافراز و دو رزمساز
|
چنین تا برآورد بیژن خروش
|
|
عمودگران برنهاده بدوش
|
بزد بر میان پلاشان گرد
|
|
همه مهرهی پشت بشکست خرد
|
ز بالای اسپ اندر آمد تنش
|
|
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
|
فرود آمد از باره بیژن چو گرد
|
|
سر مرد جنگی ز تن دور کرد
|
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
|
|
بیاورد و سوی پدر کرد روی
|
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
|
|
که چون گردد آن باد روز نبرد
|
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه
|
|
که تا گرد بیژن کی آید ز راه
|
همی آمد از راه پور جوان
|
|
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
|
بیاورد و بنهاد پیش پدر
|
|
بدو گفت پیروز باش ای پسر
|
برفتند با شادمانی ز جای
|
|
نهادند سر سوی پردهسرای
|
بیاورد پیش سپهبد سرش
|
|
همان اسپ با جوشن و مغفرش
|
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
|
|
که گفتی برافشاند خواهد روان
|
بدو گفت کای پور پشت سپاه
|
|
سر نامداران و دیهیم شاه
|
همیشه بزی شاد و برترمنش
|
|
ز تو دور بادا بد بدکنش
|
* * * |
ازان پس خبر شد بافراسیاب
|
|
که شد مرز توران چو دریای آب
|
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه
|
|
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
|
سپهبد به پیران سالار گفت
|
|
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
|
مگر کین سخن را پذیره شویم
|
|
همه با درفش و تبیره شویم
|
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
|
|
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
|
برو لشکر آور ز هر سو فراز
|
|
سخنها نباید که گردد دراز
|
وزین رو برآمد یکی تندباد
|
|
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
|
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
|
|
ز سرما همی لب بدندان فسرد
|
سراپرده و خیمهها گشت یخ
|
|
کشید از بر کوه بر برف نخ
|
بیک هفته کس روی هامون ندید
|
|
همه کشور از برف شد ناپدید
|
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
|
|
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
|
کسی را نبد یاد روز نبرد
|
|
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
|
تبه شد بسی مردم و چارپای
|
|
یکی را نبد چنگ و بازو بجای
|
بهشتم برآمد بلند آفتاب
|
|
جهان شد سراسر چو دریای آب
|
سپهبد سپه را همی گرد کرد
|
|
سخن رفت چندی ز روز نبرد
|
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
|
|
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
|
مبادا برین بوم و برها درود
|
|
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
|
ز گردان سرافراز بهرام گفت
|
|
که این از سپهبد نشاید نهفت
|
تو ما را بگفتار خامش کنی
|
|
همی رزم پور سیاوش کنی
|
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
|
|
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
|
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
|
|
به چرم اندر است این زمان گاومیش
|
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
|
|
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
|
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
|
|
که بینی بمردی و دیدار نیز
|
نه بر بیگنه کشته آمد فرود
|
|
نوشته چنین بود بود آنچ بود
|
مرا جام ازو پر می و شیر بود
|
|
جوان را ز بالا سخن تیر بود
|
کنون از گذشته نیاریم یاد
|
|
به بیداد شد کشته او گر بداد
|
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
|
|
که آن کوه هیزم بسوزد براه
|
کنونست هنگام آن سوختن
|
|
به آتش سپهری برافروختن
|
گشاده شود راه لشکر مگر
|
|
بباشد سپه را بروبر گذر
|
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
|
|
وگر هست هم رنج بیگنج نیست
|
غمی گشت بیژن بدین داستان
|
|
نباشم بدین گفت همداستان
|
مرا با جوانی نباید نشست
|
|
بپیری کمر بر میان تو بست
|
برنج و بسختی بپروردیم
|
|
بگفتار هرگز نیازردیم
|
مرا برد باید بدین کار دست
|
|
نشاید تو با رنج و من با نشست
|
بدو گفت گیو آنک من ساختم
|
|
بدین کار گردن برافراختم
|
کنون ای پسر گاه آرایشست
|
|
نه هنگام پیری و بخشایشست
|
ازین رفتن من ندار ایچ غم
|
|
که من کوه خارا بسوزم به دم
|
بسختی گذشت از در کاسهرود
|
|
جهان را همه رنج برف آب بود
|
چو آمد برران کوه هیزم فراز
|
|
ندانست بالا و پهناش باز
|
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
|
|
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
|
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
|
|
ز تف زبانه ز باد و ز دود
|
چهارم سپه برگذشتن گرفت
|
|
همان آب و آتش نشستن گرفت
|
* * * |
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
|
|
ز آتش براه گروگرد شد
|
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
|
|
همه کوه و هامون سراپرده زد
|
چنانچون ببایست برساختند
|
|
ز هر سو طلایه برون تاختند
|
گروگرد بودی نشست تژاو
|
|
سواری که بودیش با شیر تاو
|
فسیله بدان جایگه داشتی
|
|
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
|
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
|
|
گله برد باید به یکسو ز راه
|
فرستاد گردی هم اندر شتاب
|
|
بنزدیک چوپان افراسیاب
|
کبوده بدش نام و شایسته بود
|
|
بشایستگی نیز بایسته بود
|
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
|
|
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
|
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
|
|
ز گردان که دارد درفش و کلاه
|
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
|
|
همه کوه در جنگ هامون کنیم
|
کبوده بیامد چو گرد سیاه
|
|
شب تیره نزدیک ایران سپاه
|
طلایه شب تیره بهرام بود
|
|
کمندش سر پیل را دام بود
|
برآورد اسپ کبوده خروش
|
|
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
|
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
|
|
درآمد ز جای آن هیون گران
|
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
|
|
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
|
بزد بر کمربند چوپان شاه
|
|
همی گشت رنگ کبوده سیاه
|
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
|
|
بدو گفت بهرام برگوی راست
|
که ایدر فرستندهی تو که بود
|
|
کرا خواستی زین بزرگان بسود
|
ببهرام گفت ار دهی زینهار
|
|
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
|
تژاوست شاها فرستندهام
|
|
بنزدیک او من پرستندهام
|
مکش مر مرا تا نمایمت راه
|
|
بجایی که او دارد آرامگاه
|
بدو گفت بهرام با من تژاو
|
|
چو با شیر درنده پیکار گاو
|
سرش را بخنجر ببرید پست
|
|
بفتراک زین کیانی ببست
|
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
|
|
نه نامآوری بد نه گردی سوار
|
* * * |
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
|
|
دم شب شد از خنجر او بنفش
|
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
|
|
بدانست کو را بد آمد بروی
|
برآمد خروش خروس و چکاو
|
|
کبوده نیامد بنزد تژاو
|
سپاهی که بودند با او بخواند
|
|
وزان جایگه تیز لشکر براند
|
تژاو سپهبد بشد با سپاه
|
|
بایران خروش آمد از دیدهگاه
|
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
|
|
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
|
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
|
|
تنی چند با او ز گردان نیو
|
برآشفت و نامش بپرسید زوی
|
|
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
|
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
|
|
ز هامون بکام نهنگ آمدی
|
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
|
|
ببینی کنون رزم شیر سوار
|
بگیتی تژاوست نام مرا
|
|
بهر دم برآرند کام مرا
|
نژادم بگوهر از ایران بدست
|
|
ز گردان وز پشت شیران بدست
|
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
|
|
نگین بزرگان و داماد شاه
|
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
|
|
که تیره شود زین سخن آبروی
|
از ایران بتوران که دارد نشست
|
|
مگر خوردنش خون بود گر کبست
|
اگر مرزبانی و داماد شاه
|
|
چرا بیشتر زین نداری سپاه
|
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
|
|
بتندی بپیش دلیران مپوی
|
که این پرهنر نامدار دلیر
|
|
سر مرزبان اندر آرد بزیر
|
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
|
|
بایران خرامی بنزدیک شاه
|
کنون پیش طوس سپهبد شوی
|
|
بگویی و گفتار او بشنوی
|
ستانمت زو خلعت و خواسته
|
|
پرستنده و اسپ آراسته
|
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
|
|
درفش مرا کس نیارد بزیر
|
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
|
|
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
|
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
|
|
کس این را ز ایران نبیند بخواب
|
پرستار وز مادیانان گله
|
|
بدشت گروگرد کرده یله
|
تو این اندکی لشکر من مبین
|
|
مراجوی با گرز بر پشت زین
|
من امروز با این سپاه آن کنم
|
|
کزین آمدن تان پشیمان کنم
|
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
|
|
که ای نامور گرد پرخاشخر
|
سرافراز و بیداردل پهلوان
|
|
به پیری نه آنی که بودی جوان
|
ترا با تژاو این همه پند چیست
|
|
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
|
همی گرز و خنجر بباید کشید
|
|
دل و مغز ایشان بباید درید
|
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
|
|
نهادند گوپال و خنجر بدوش
|
یکی تیره گرد از میان بردمید
|
|
بدان سان که خورشید شد ناپدید
|
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
|
|
ستاره ندیدند روشن نه ماه
|
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
|
|
همی از جهان روشنایی ببرد
|
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
|
|
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
|
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
|
|
که بودیش با شیر درنده تاو
|
یلانش همه نیکمردان و شیر
|
|
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
|
بسی برنیامد برین روزگار
|
|
که آن ترک سیر آمد از کارزار
|
سه بهره ز توران سپه کشته شد
|
|
سربخت آن ترک برگشته شد
|
همی شد گریزان تژاو دلیر
|
|
پسش بیژن گیو برسان شیر
|
خروشان و جوشان و نیزه بدست
|
|
تو گفتی که غرنده شیرست مست
|
یکی نیزه زد بر میان تژاو
|
|
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
|
گراینده بدبند رومی زره
|
|
بپیچید و بگشاد بند گره
|
بیفگند نیزه بیازید چنگ
|
|
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
|
بدان سان که شاهین رباید چکاو
|
|
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
|
که افراسیابش بسر برنهاد
|
|
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
|
| | |
|