گفتار اندر داستان فرود سیاوش : بخش سوم
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید بزخمی پی باره‌ی او برید
پیاده خود و چند زان چاکران تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست در خانه‌ی تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگه‌ی شاوران برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بی‌خرد در دل مرد تند چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمه‌ی شاهوار بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز شد آن شیردل شاه گردن‌فراز
زراسپ سرافراز با ریونیز نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ رهایی نیابد ازو بار و برگ
* * *
سه روزش درنگ آمد اندر چرم چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بی‌تار و پود همی رفت پیروز تا کاسه‌رود
بدان مرز لشکر فرود آورید زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره همی بست بیژن زره را گره
یکی باره‌ی تیزرو برنشست بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار بیامد بسیچیده‌ی کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم برزم اندرون پیل و رویین‌تنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد همه مهره‌ی پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای نهادند سر سوی پرده‌سرای
بیاورد پیش سپهبد سرش همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش ز تو دور بادا بد بدکنش
* * *
ازان پس خبر شد بافراسیاب که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه‌رود اندر آمد سپاه زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمه‌ها گشت یخ کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بی‌گنه کشته آمد فرود نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست وگر هست هم رنج بی‌گنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسه‌رود جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت همان آب و آتش نشستن گرفت
* * *
سپهبد چو لشکر برو گرد شد ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستنده‌ی تو که بود کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستنده‌ام بنزدیک او من پرستنده‌ام
مکش مر مرا تا نمایمت راه بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار نه نام‌آوری بد نه گردی سوار
* * *
چو خورشید بر زد ز گردون درفش دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه بایران خروش آمد از دیده‌گاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیک‌مردان و شیر که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد نبودی جدا زو بخواب و بیاد

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo