چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
|
|
پساندرش بیژن چو آذرگشسپ
|
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
|
|
بیامد خروشان پر از آب روی
|
که از کین چنین پشت برگاشتی
|
|
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
|
سزد گر ز پس برنشانی مرا
|
|
بدین ره بدشمن نمانی مرا
|
تژاو سرافراز را دل بسوخت
|
|
بکردار آتش رخش برفروخت
|
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
|
|
بدو داد در تاختن یک رکیب
|
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
|
|
برآمد ز جا باره زیرش دنان
|
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
|
|
سوی راه توران نهادند روی
|
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
|
|
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
|
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
|
|
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
|
فروماند این اسپ جنگی ز کار
|
|
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
|
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
|
|
بکام بداندیش دشمن رسم
|
ترا نیست دشمن بیکبارگی
|
|
بمان تا برانم من این بارگی
|
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
|
|
تژاو از غم او پر از آب روی
|
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
|
|
پسش بیژن گیو کندی گرفت
|
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی
|
|
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
|
پس پشت خویش اندرش جای کرد
|
|
سوی لشکر پهلوان رای کرد
|
بشادی بیامد بدرگاه طوس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
که بیدار دل شیر جنگی سوار
|
|
دمان با شکار آمد از مرغزار
|
سپهدار و گردان پرخاشجوی
|
|
بویرانی دژ نهادند روی
|
ازان پس برفتند سوی گله
|
|
که بودند بر دشت ترکان یله
|
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
|
|
چنانچون بود ساز مردان جنگ
|
بخم اندر آمد سر بارگی
|
|
بیاراست لشکر بیکبارگی
|
نشستند بر جایگاه تژاو
|
|
سواران ایران پر از خشم و تاو
|
* * * |
تژاو غمی با دو دیده پرآب
|
|
بیامد بنزدیک افراسیاب
|
چنین گفت کامد سپهدار طوس
|
|
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
|
پلاشان و آن نامداران مرد
|
|
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
|
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
|
|
فسیله سراسر بهم برزدند
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
غمی گشت و بر چاره افگند بن
|
بپیران ویسه چنین گفت شاه
|
|
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
|
درنگ آمدت رای از کاهلی
|
|
ز پیری گران گشته و بددلی
|
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
|
|
نشستن نشاید بدین مرز کرد
|
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
|
|
بسی مرد نیکاختر آزرده گشت
|
کنون نیست امروز روز درنگ
|
|
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
|
جهاندار پیران هم اندر شتاب
|
|
برون آمد از پیش افراسیاب
|
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
|
|
سلیح و درم داد و لشکر براند
|
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
|
|
همی نامزد کرد جای گوان
|
سوی میمنه بارمان و تژاو
|
|
سواران که دارند با شیر تاو
|
چو نستهین گرد بر میسره
|
|
کجا شیر بودی بچنگش بره
|
جهان پر شد از نالهی کرنای
|
|
ز غریدن کوس و هندی درای
|
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
|
|
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
|
سپاهی ز جنگآوران صدهزار
|
|
نهاده همه سر سوی کارزار
|
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
|
|
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
|
همی رفت لشکر گروها گروه
|
|
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
|
بفرمود پیران که بیره روید
|
|
از ایدر سوی راه کوته روید
|
نباید که یابند خود آگهی
|
|
ازین نامداران با فرهی
|
مگر ناگهان بر سر آن گروه
|
|
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
|
برون کرد کارآگهان ناگهان
|
|
همی جست بیدار کار جهان
|
بتندی براه اندر آورد روی
|
|
بسوی گروگرد شد جنگجوی
|
میان سرخس است نزدیک طوس
|
|
ز باورد برخاست آوای کوس
|
بپیوست گفتار کارآگهان
|
|
بپیران بگفتند یک یک نهان
|
که ایشان همه میگسارند و مست
|
|
شب و روز با جام پر می بدست
|
سواری طلایه ندیدم براه
|
|
نه اندیشهی رزم توران سپاه
|
چو بشنید پیران یلان را بخواند
|
|
ز لشکر فراوان سخنها براند
|
که در رزم ما را چنین دستگاه
|
|
نبودست هرگز بایران سپاه
|
* * * |
گزین کرد زان لشکر نامدار
|
|
سواران شمشیرزن سیهزار
|
برفتند نیمی گذشته ز شب
|
|
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
|
چو پیران سالار لشکر براند
|
|
میان یلان هفت فرسنگ ماند
|
نخستین رسیدند پیش گله
|
|
کجا بود بر دشت توران یله
|
گرفتند بسیار و کشتند نیز
|
|
نبود از بد بخت مانند چیز
|
گلهدار و چوپان بسی کشته شد
|
|
سر بخت ایرانیان گشته شد
|
وزان جایگه سوی ایران سپاه
|
|
برفتند برسان گرد سیاه
|
همه مست بودند ایرانیان
|
|
گروهی نشسته گشاده میان
|
بخیمه درون گیو بیدار بود
|
|
سپهدار گودرز هشیار بود
|
خروش آمد و بانگ زخم تبر
|
|
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
|
ستاده ابر پیش پردهسرای
|
|
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
|
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
|
|
ز بافیدن پای آمدش ننگ
|
بیامد باسپ اندر آورد پای
|
|
بکردار باد اندر آمد ز جای
|
بپردهسرای سپهبد رسید
|
|
ز گرد سپه آسمان تیره دید
|
بدو گفت برخیز کامد سپاه
|
|
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
|
وزان جایگه رفت نزد پدر
|
|
بچنگ اندرون گرزهی گاو سر
|
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
|
|
برانگیخت آن را که هشیار بود
|
یکی جنگ با بیژن افگند پی
|
|
که این دشت رزم است گر باغ می
|
وزان پس بیامد سوی کارزار
|
|
بره برشتابید چندی سوار
|
بدان اندکی برکشیدند نخ
|
|
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
|
همی کرد گودرز هر سو نگاه
|
|
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
|
سراسیمه شد خفته از داروگیر
|
|
برآمد یکی ابر بارانش تیر
|
بزیر سر مست بالین نرم
|
|
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
|
سپیده چو برزد سر از برج شیر
|
|
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
|
همه دشت از ایرانیان کشته دید
|
|
سر بخت بیدار برگشته دید
|
دریده درفش و نگونسار کوس
|
|
رخ زندگان تیره چون آبنوس
|
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
|
|
ز لشکر دلیران و مردان ندید
|
همه رزمگه سربسر کشته بود
|
|
تنانشان بخون اندر آغشته بود
|
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
|
|
همه لشگر گشن زیر و زبر
|
به بیچارگی روی برگاشتند
|
|
سراپرده و خیمه بگذاشتند
|
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
|
|
همه میسره خسته و میمنه
|
ازین گونه لشکر سوی کاسهرود
|
|
برفتند بیمایه و تار و پود
|
چنین آمد این گنبد تیزگرد
|
|
گهی شادمانی دهد گاه درد
|
سواران توران پس پشت طوس
|
|
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
|
همی گرز بارید گویی ز ابر
|
|
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
|
نبد کس برزم اندرون پایدار
|
|
همه کوه کردند گردان حصار
|
فرومانده اسپان و مردان جنگ
|
|
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
|
سپاهی ازین گونه گشتند باز
|
|
شده مانده از رزم و راه دراز
|
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
|
|
ز پیکار ترکان بیاندوه شد
|
فراوان کم آمد ز ایرانیان
|
|
برآمد خروشی بدرد از میان
|
همه خسته و بسته بد هرک زیست
|
|
شد آن کشته بر خسته باید گریست
|
نه تاج و نه تخت و نه پردهسرای
|
|
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
|
نه آباد بوم نه مردان کار
|
|
نه آن خستگانرا کسی خواستار
|
پدر بر پسر چند گریان شده
|
|
وزان خستگان چند بریان شده
|
چنین است رسم جهان جهان
|
|
که کردار خویش از تو دارد نهان
|
همی با تو در پرده بازی کند
|
|
ز بیرون ترا بینیازی کند
|
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
|
|
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
|
ببند درازیم و در چنگ آز
|
|
ندانیم باز آشکارا ز راز
|
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
|
|
دگر خسته از رزم برگشته بود
|
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
|
|
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
|
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
|
|
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
|
جهاندیده گودرز با پیر سر
|
|
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
|
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
|
|
همه جای غم بود و خونین سرشک
|
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
|
|
شکسته دل و راهجوی آمدند
|
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
|
|
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
|
طلایه فرستاد بر هر سویی
|
|
مگر یابد آن درد را دارویی
|
یکی نامداری ز ایرانیان
|
|
بفرمود تا تنگ بندند میان
|
دهد شاه را آگهی زین سخن
|
|
که سالار لشکر چهه افگند بن
|
چه روز بد آمد بایرانیان
|
|
سران را ز بخشش سرآمد زیان
|
* * * |
رونده بر شاه برد آگهی
|
|
که تیره شد آن روزگار مهی
|
چو شاه دلیر این سخنها شنید
|
|
بجوشید وز غم دلش بردمید
|
ز کار برادر پر از درد بود
|
|
بران درد بر درد لشکر فزود
|
زبان کرد گویا بنفرین طوس
|
|
شب تیره تا گاه بانگ خروس
|
دبیر خردمند را پیش خواند
|
|
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
|
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
|
|
ز بهر برادر پر از درد و خشم
|
بسوی فریبرز کاوس شاه
|
|
یکی سوی پرمایگان سپاه
|
سر نامه بود از نخست آفرین
|
|
چنانچون بود رسم آیین و دین
|
بنام خداوند خورشید و ماه
|
|
کجا داد بر نیکوی دستگاه
|
جهان و مکان و زمان آفرید
|
|
پی مور و پیل گران آفرید
|
ازویست پیروزی و زو شکیب
|
|
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
|
خرد داد و جان و تن زورمند
|
|
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
|
رهایی نیابد سر از بند اوی
|
|
یکی را همه فر و اورند اوی
|
یکی را دگر شوربختی دهد
|
|
نیاز و غم و درد و سختی دهد
|
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
|
|
همه داد بینم ز یزدان پاک
|
بشد طوس با کاویانی درفش
|
|
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
|
بتوران فرستادمش با سپاه
|
|
برادر شد از کین نخستین تباه
|
بایران چنو هیچ مهتر مباد
|
|
وزین گونه سالار لشکر مباد
|
دریغا برادر فرود جوان
|
|
سر نامداران و پشت گوان
|
ز کین پدر زار و گریان بدم
|
|
بران درد یک چند بریان بدم
|
کنون بر برادر بباید گریست
|
|
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
|
مرو گفتم او را براه چرم
|
|
مزن بر کلات و سپدکوه دم
|
بران ره فرودست و با لشکرست
|
|
همان کی نژاد است و کنداور است
|
نداند که این لشکر از بن کیند
|
|
از ایران سپاهند گر خود چیند
|
ازان کوه جنگ آورد بیگمان
|
|
فراوان سران را سرآرد زمان
|
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
|
|
که طوس فرومایه دادش بباد
|
اگر پیش از این او سپهبد بدست
|
|
ز کاوس شاه اختر بد بدست
|
برزم اندرون نیز خواب آیدش
|
|
چو بی مینشیند شتاب آیدش
|
هنرها همه هست نزدیک اوی
|
|
مبادا چنان جان تاریک اوی
|
چو این نامه خوانی هماندر شتاب
|
|
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
|
سبک طوس را بازگردان بجای
|
|
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
|
سپهدار و سالار زرینه کفش
|
|
تو می باش با کاویانی درفش
|
سرافراز گودرز ازان انجمن
|
|
بهر کار باشد ترا رای زن
|
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
|
|
ز می دور باش و مپیمای خواب
|
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
|
|
همی باش تا خسته گردد درست
|
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
|
|
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
|
فرازآور از هر سوی ساز رزم
|
|
مبادا که آید ترا رای بزم
|
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
|
|
فرستاده را گفت برکش براه
|
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
|
|
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
|
بیامد فرستاده هم زین نشان
|
|
بنزدیک آن نامور سرکشان
|
بنزد فریبرز شد نامه دار
|
|
بدو داد پس نامهی شهریار
|
فریبرز طوس و یلان را بخواند
|
|
ز کار گذشته فراوان براند
|
همان نامور گیو و گودرز را
|
|
سواران و گردان آن مرز را
|
چو برخواند آن نامهی شهریار
|
|
جهان را درختی نو آمد ببار
|
بزرگان و شیران ایران زمین
|
|
همه شاه را خواندند آفرین
|
بیاورد طوس آن گرامی درفش
|
|
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
|
بنزد فریبرز بردند و گفت
|
|
که آمد سزا را سزاوار جفت
|
همه ساله بخت تو پیروز باد
|
|
همه روزگار تو نوروز باد
|
برفت و ببرد آنک بد نوذری
|
|
سواران جنگآور و لشکری
|
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
|
|
برهبر نکرد ایچگونه درنگ
|
زمین را ببوسید در پیش شاه
|
|
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
|
بدشنام بگشاد لب شهریار
|
|
بران انجمن طوس را کرد خوار
|
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
|
|
که کمباد نامت ز گردنکشان
|
نترسی همی از جهاندار پاک
|
|
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
|
نگفتم مرو سوی راه چرم
|
|
برفتی و دادی دل من به غم
|
نخستین بکین من آراستی
|
|
نژاد سیاوش را کاستی
|
برادر سرافراز جنگی فرود
|
|
کجا هم چنو در زمانه نبود
|
بکشتی کسی را که در کارزار
|
|
چو تو لشکری خواستی روزکار
|
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
|
|
نبودت بجز رامش و بزمگاه
|
ترا جایگه نیست در شارستان
|
|
بزیبد ترا بند و بیمارستان
|
ترا پیش آزادگان کار نیست
|
|
کجا مر ترا رای هشیار نیست
|
سزاوار مسماری و بند و غل
|
|
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
|
نژاد منوچهر و ریش سپید
|
|
ترا داد بر زندگانی امید
|
وگرنه بفرمودمی تا سرت
|
|
بداندیش کردی جدا از برت
|
برو جاودان خانه زندان توست
|
|
همان گوهر بد نگهبان توست
|
ز پیشش براند و بفرمود بند
|
|
به بند از دلش بیخ شادی بکند
|
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
|
|
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
|
ازان پس بفرمود رهام را
|
|
که پیدا کند با گهر نام را
|
بدو گفت رو پیش پیران خرام
|
|
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
|
بگویش که کردار گردان سپهر
|
|
همیشه چنین بود پر درد و مهر
|
یکی را برآرد بچرخ بلند
|
|
یکی را کند زار و خوار و نژند
|
کسی کو بلاجست گرد آن بود
|
|
شبیخون نه کردار مردان بود
|
شبیخون نسازند کنداوران
|
|
کسی کو گراید بگرز گران
|
تو گر با درنگی درنگ آوریم
|
|
گرت رای جنگست جنگ آوریم
|
ز پیش فریبرز رهام گرد
|
|
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
|
بیامد طلایه بدیدش براه
|
|
بپرسیدش از نام وز جایگاه
|
بدو گفت رهام جنگی منم
|
|
هنرمند و بیدار و سنگی منم
|
پیام فریبرز کاوس شاه
|
|
به پیران رسانم بدین رزمگاه
|
ز پیش طلایه سواری چو گرد
|
|
بیامد سخنها همه یاد کرد
|
که رهام گودرز زان رزمگاه
|
|
بیامد سوی پهلوان سپاه
|
بفرمود تا پیش اوی آورند
|
|
گشادهدل و تازهروی آورند
|
سراینده رهام شد پیش اوی
|
|
بترس از نهان بداندیش اوی
|
چو پیران ورا دید بنواختش
|
|
بپرسید و بر تخت بنشاختش
|
برآورد رهام راز از نهفت
|
|
پیام فریبرز با او بگفت
|
چنین گفت پیران برهام گرد
|
|
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
|
شما را بد این پیش دستی بجنگ
|
|
ندیدیم با طوس رای و درنگ
|
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
|
|
همی کشت بیباک خرد و بزرگ
|
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
|
|
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
|
مکافات این بد کنون یافتند
|
|
اگر چند با کینه بشتافتند
|
کنون گر تویی پهلوان سپاه
|
|
چنانچون ترا باید از من بخواه
|
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
|
|
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
|
وگر جنگ جویی منم برکنار
|
|
بیارای و برکش صف کارزار
|
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
|
|
که از مرز تورانزمین بگذرید
|
برانید لشکر سوی مرز خویش
|
|
ببینید یکسر همه ارز خویش
|
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
|
|
مخواهید زین پس زمان و درنگ
|
یکی خلعت آراست رهام را
|
|
چنانچون بود درخور نام را
|
بنزد فریبرز رهام گرد
|
|
بیاورد نامه چنانچون ببرد
|
فریبرز چون یافت روز درنگ
|
|
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
|
سر بدرهها را گشادن گرفت
|
|
نهاده همه رای دادن گرفت
|
کشیدند و لشکر بیاراستند
|
|
ز هر چیز لختی بپیراستند
|
* * * |
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
|
|
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
|
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
|
|
برفتند یکسر سوی رزمگاه
|
ز بس ناله بوق و هندی درای
|
|
همی آسمان اندر آمد ز جای
|
هم از یال اسپان و دست و عنان
|
|
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
|
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
|
|
وگر آسمان بر زمین گشت راست
|
نبد پشه را روزگار گذر
|
|
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
|
سوی میمنه گیو گودرز بود
|
|
رد و موبد و مهتر مرز بود
|
سوی میسره اشکش تیزچنگ
|
|
که دریای خون راند هنگام جنگ
|
یلان با فریبرز کاوس شاه
|
|
درفش از پس پشت در قلبگاه
|
فریبرز با لشکر خویش گفت
|
|
که ما را هنرها شد اندر نهفت
|
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
|
|
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
|
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
|
|
بخندند همی گرز و رومی کلاه
|
یکی تیرباران بکردند سخت
|
|
چو باد خزانی که ریزد درخت
|
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
|
|
زمین از پی پیل پامس شدست
|
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
|
|
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
|
درفشیدن تیغ الماس گون
|
|
بکردار آتش بگرد اندرون
|
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
|
|
ستاره دل پیل جنگی شدست
|
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
|
|
برآمد همی از جهان رستخیز
|
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
|
|
خروشان و بر لب برآورده کف
|
ابا نامداران گودرزیان
|
|
کزیشان بدی راه سود و زیان
|
بتیغ و بنیزه برآویختند
|
|
همی ز آهن آتش فرو ریختند
|
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
|
|
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
|
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
|
|
کزان لشکر گشن برخاست گرد
|
یکی حمله بردند برسوی گیو
|
|
بران گرزداران و شیران نیو
|
ببارید تیر از کمان سران
|
|
بران نامداران جوشنوران
|
چنان شد که کس روی کشور ندید
|
|
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
|
| | |
|