یکی پشت بر دیگری برنگاشت
|
|
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
|
چنین گفت هومان به فرشیدورد
|
|
که با قلبگه جست باید نبرد
|
فریبرز باید کزان قلبگاه
|
|
گریزان بیاید ز پشت سپاه
|
پس آسان بود جنگ با میمنه
|
|
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
|
برفتند پس تا بقلب سپاه
|
|
بجنگ فریبرز کاوس شاه
|
ز هومان گریزان بشد پهلوان
|
|
شکست اندر آمد برزم گوان
|
بدادند گردنکشان جای خویش
|
|
نبودند گستاخ با رای خویش
|
یکایک بدشمن سپردند جای
|
|
ز گردان ایران نبد کس بپای
|
بماندند بر جای کوس و درفش
|
|
ز پیکارشان دیدهها شد بنفش
|
دلیران بدشمن نمودند پشت
|
|
ازان کارزار انده آمد بمشت
|
نگون گشته کوس و درفش و سنان
|
|
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
|
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
|
|
فریبرز بر دامن کوه شد
|
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
|
|
بران زندگانی بباید گریست
|
همی بود بر جای گودرز و گیو
|
|
ز لشکر بسی نامبردار نیو
|
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
|
|
درفش فریبرز کاوس شاه
|
ندید و یلان سپه را ندید
|
|
بکردار آتش دلش بردمید
|
عنان کرد پیچان براه گریز
|
|
برآمد ز گودرزیان رستخیز
|
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
|
|
بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر
|
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
|
|
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
|
نماند کسی زنده اندر جهان
|
|
دلیران و کارآزموده مهان
|
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
|
|
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
|
چو پیش آمد این روزگار درشت
|
|
ترا روی بینند بهتر که پشت
|
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
|
|
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
|
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
|
|
که برگوید از گفتهی باستان
|
که گر دو برادر نهد پشت پشت
|
|
تن کوه را سنگ ماند بمشت
|
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
|
|
ز دوده ستوده بسی نامور
|
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
|
|
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
|
چو گودرز بشنید گفتار گیو
|
|
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
|
پشیمان شد از دانش و رای خویش
|
|
بیفشارد بر جایگه پای خویش
|
گرازه برون آمد و گستهم
|
|
ابا برته و زنگهی یل بهم
|
بخوردند سوگندهای گران
|
|
که پیمان شکستن نبود اندران
|
کزین رزمگه برنتابیم روی
|
|
گر از گرز خون اندر آید بجوی
|
وزان جایگه ران بیفشاردند
|
|
برزم اندرون گرز بگذاردند
|
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
|
|
زمانه همی بر بدی گشته شد
|
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
|
|
کز ایدر برو زود برسان تیر
|
بسوی فریبرز برکش عنان
|
|
بپیش من آر اختر کاویان
|
مگر خود فریبرز با آن درفش
|
|
بیاید کند روی دشمن بنفش
|
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
|
|
بیامد بکردار آذرگشسپ
|
بنزد فریبرز و با او بگفت
|
|
که ایدر چه داری سپه در نهفت
|
عنان را چو گردان یکی برگرای
|
|
برین کوه سر بر فزون زین مپای
|
اگر تو نیایی مرا ده درفش
|
|
سواران و این تیغهای بنفش
|
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
|
|
نکرد او خرد با دل خویش جفت
|
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
|
|
که در کار تندی و در جنگ نو
|
مرا شاه داد این درفش و سپاه
|
|
همین پهلوانی و تخت و کلاه
|
درفش از در بیژن گیو نیست
|
|
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
|
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
|
|
بزد ناگهان بر میان درفش
|
بدو نیمه کرد اختر کاویان
|
|
یکی نیمه برداشت گرد از میان
|
بیامد که آرد بنزد سپاه
|
|
چو ترکان بدیدند اختر براه
|
یکی شیردل لشکری جنگجوی
|
|
همه سوی بیژن نهادند روی
|
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
|
|
به پیکار آن کاویانی درفش
|
چنین گفت هومان که آن اخترست
|
|
که نیروی ایران بدو اندر است
|
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
|
|
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
|
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
|
|
بریشان یکی تیرباران بکرد
|
سپه یکسر از تیر او دور شد
|
|
همی گرگ درنده را سور شد
|
بگفتند با گیو و با گستهم
|
|
سواران که بودند با او بهم
|
که مان رفت باید بتوران سپاه
|
|
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
|
ز گردان ایران دلاور سران
|
|
برفتند بسیار نیزهوران
|
بکشتند زیشان فراوان سوار
|
|
بیامد ز ره بیژن نامدار
|
سپاه اندر آمد بگرد درفش
|
|
هوا شد ز گرد سواران بنفش
|
دگر باره از جای برخاستند
|
|
بران دشت رزمی نو آراستند
|
به پیش سپه کشته شد ریونیز
|
|
که کاوس را بد چو جان عزیز
|
یکی تاجور شاه کهتر پسر
|
|
نیاز فریبرز و جان پدر
|
سر و تاج او اندر آمد بخاک
|
|
بسی نامور جامه کردند چاک
|
ازان پس خروشی برآورد گیو
|
|
که ای نامداران و گردان نیو
|
چنویی نبود اندرین رزمگاه
|
|
جوان و سرافراز و فرزند شاه
|
نبیره جهاندار کاوس پیر
|
|
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
|
فرود سیاوش چون ریونیز
|
|
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
|
اگر تاج آن نارسیده جوان
|
|
بدشمن رسد شرم دارد روان
|
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
|
|
شکست اندر آید بایران سپاه
|
نباید که آن افسر شهریار
|
|
بترکان رسد در صف کارزار
|
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
|
|
ازین افسر و کشتن ریو نیز
|
چنان بد که بشنید آواز گیو
|
|
سپهبد سرافراز پیران نیو
|
برامد بنوی یکی کارزار
|
|
ز لشکر بران افسر نامدار
|
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
|
|
سربخت گردنکشان گشته شد
|
برآویخت چون شیر بهرام گرد
|
|
بنیزه بریشان یکی حمله برد
|
بنوک سنان تاج را برگرفت
|
|
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
|
همی بود زان گونه تا تیره گشت
|
|
همی دیده از تیرگی خیره گشت
|
چنین هر زمانی برآشوفتند
|
|
همی بر سر یکدگر کوفتند
|
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
|
|
بران رزمگه دیگر افگنده بود
|
هم از تخمهی گیو چون بیست و پنج
|
|
که بودند زیبای دیهیم و گنج
|
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
|
|
سواران و شیران روز نبرد
|
جز از ریونیز آن سر تاجدار
|
|
سزد گر نیاید کسی در شمار
|
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
|
|
کجا بختشان اندر آمد بخواب
|
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
|
|
کم آمد برین روز در کارزار
|
همان دست پیران بد و روز اوی
|
|
ازان اختر گیتیافروز اوی
|
نبد روز پیکار ایرانیان
|
|
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
|
از آوردگه روی برگاشتند
|
|
همی خستگان خوار بگذاشتند
|
بدانگه کجا بخت برگشته بود
|
|
دمان بارهی گستهم کشته بود
|
پیاده همی رفت نیزه بدست
|
|
ابا جوشن و خود برسان مست
|
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
|
|
شب آمد همی روز تاریک شد
|
بدو گفت هین برنشین از پسم
|
|
گرامیتر از تو نباشد کسم
|
نشستند هر دو بران بارگی
|
|
چو خورشید شد تیره یکبارگی
|
همه سوی آن دامن کوهسار
|
|
گریزان برفتند برگشته کار
|
سواران ترکان همه شاددل
|
|
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
|
بلشکرگه خویش بازآمدند
|
|
گرازنده و بزم ساز آمدند
|
ز گردان ایران برآمد خروش
|
|
همی کر شد از نالهی کوس گوش
|
دوان رفت بهرام پیش پدر
|
|
که ای پهلوان یلان سربسر
|
بدانگه که آن تاج برداشتم
|
|
بنیزه بابراندر افراشتم
|
یکی تازیانه ز من گم شدست
|
|
چو گیرند بیمایه ترکان بدست
|
ببهرام بر چند باشد فسوس
|
|
جهان پیش چشمم شود آبنوس
|
نبشته بران چرم نام منست
|
|
سپهدار پیران بگیرد بدست
|
شوم تیز و تازانه بازآورم
|
|
اگر چند رنج دراز آورم
|
مرا این ز اختر بد آید همی
|
|
که نامم بخاک اندر آید همی
|
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
|
|
همی بخت خویش اندر آری بسر
|
ز بهر یکی چوب بسته دوال
|
|
شوی در دم اختر شوم فال
|
چنین گفت بهرام جنگی که من
|
|
نیم بهتر از دوده و انجمن
|
بجایی توان مرد کاید زمان
|
|
بکژی چرا برد باید گمان
|
بدو گفت گیو ای برادر مشو
|
|
فراوان مرا تازیانهست نو
|
یکی شوشهی زر بسیم اندر است
|
|
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
|
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
|
|
مرا داد چندان سلیح و کمر
|
من آن درع و تازانه برداشتم
|
|
بتوران دگر خوار بگذاشتم
|
یکی نیز بخشید کاوس شاه
|
|
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
|
دگر پنج دارم همه زرنگار
|
|
برو بافته گوهر شاهوار
|
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
|
|
یکی جنگ خیره میارای نو
|
چنین گفت با گیو بهرام گرد
|
|
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
|
شما را ز رنگ و نگارست گفت
|
|
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
|
گر ایدونک تازانه بازآورم
|
|
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
|
بر او رای یزدان دگرگونه بود
|
|
همان گردش بخت وارونه بود
|
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
|
|
ترا گفت دانا نیاید صواب
|
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
|
|
درخشان شده روی گیتی ز ماه
|
همی زار بگریست بر کشتگان
|
|
بران داغ دل بختبرگشتگان
|
تن ریونیز اندران خون و خاک
|
|
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
|
همی زار بگریست بهرام شیر
|
|
که زار ای جوان سوار دلیر
|
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
|
|
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
|
بران کشتگان بر یکایک بگشت
|
|
که بودند افگنده بر پهندشت
|
ازان نامداران یکی خسته بود
|
|
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
|
همی بازدانست بهرام را
|
|
بنالید و پرسید زو نام را
|
بدو گفت کای شیر من زندهام
|
|
بر کشتگان خوار افگندهام
|
سه روزست تا نان و آب آرزوست
|
|
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
|
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
|
|
بدل مهربان و بتن خویش اوی
|
برو گشت گریان و رخ را بخست
|
|
بدرید پیراهن او را ببست
|
بدو گفت مندیش کز خستگیست
|
|
تبه بودن این ز نابستگیست
|
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
|
|
وزین خستگی زود بهتر شوی
|
یکی تازیانه بدین رزمگاه
|
|
ز من گم شدست از پی تاج شاه
|
چو آن بازیابم بیایم برت
|
|
رسانم بزودی سوی لشکرت
|
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
|
|
همی جست تا تازیانه بیافت
|
میان تل کشتگان اندرون
|
|
برآمیخته خاک بسیار و خون
|
فرود آمد از باره آن برگرفت
|
|
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
|
خروش دم مادیان یافت اسپ
|
|
بجوشید برسان آذرگشسپ
|
سوی مادیان روی بنهاد تفت
|
|
غمی گشت بهرام و از پس برفت
|
همی شد دمان تا رسید اندروی
|
|
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
|
چو بگرفت هم در زمان برنشست
|
|
یکی تیغ هندی گرفته بدست
|
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
|
|
سوار و تن باره پرخاک و خوی
|
چنان تنگدل شد بیکبارگی
|
|
که شمشیر زد بر پی بارگی
|
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
|
|
پیاده بپیمود چون باد راه
|
سراسر همه دشت پرکشته دید
|
|
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
|
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
|
|
بر این دشت بیبارگی راهجوی
|
ازو سرکشان آگهی یافتند
|
|
سواری صد از قلب بشتافتند
|
که او را بگیرند زان رزمگاه
|
|
برندش بر پهلوان سپاه
|
کمان را بزه کرد بهرام شیر
|
|
ببارید تیر از کمان دلیر
|
چو تیری یکی در کمان راندی
|
|
بپیرامنش کس کجا ماندی
|
ازیشان فراوان بخست و بکشت
|
|
پیاده نپیچید و ننمود پشت
|
سواران همه بازگشتند ازوی
|
|
بنزدیک پیران نهادند روی
|
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
|
|
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
|
* * * |
چو لشکر بیامد بر پهلوان
|
|
بگفتند با او سراسر گوان
|
فراوان سخن رفت زان رزمساز
|
|
ز پیکار او آشکارا و راز
|
بگفتند کاینت هژبر دلیر
|
|
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
|
بپرسید پیران که این مرد کیست
|
|
ازان نامداران ورانام چیست
|
یکی گفت بهرام شیراوژن است
|
|
که لشکر سراسر بدو روشن است
|
برویین چنین گفت پیران که خیز
|
|
که بهرام را نیست جای گریز
|
مگر زنده او را بچنگ آوری
|
|
زمانه براساید از داوری
|
ز لشکر کسی را که باید ببر
|
|
کجا نامدارست و پرخاشخر
|
چو بشنید رویین بیامد دمان
|
|
نبودش بس اندیشهی بدگمان
|
بر تیر بنشست بهرام شیر
|
|
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
|
یکی تیرباران برویین بکرد
|
|
که شد ماه تابنده چون لاژورد
|
چو رویین پیران ز تیرش بخست
|
|
یلان را همه کند شد پای و دست
|
بسستی بر پهلوان آمدند
|
|
پر از درد و تیرهروان آمدند
|
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
|
|
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
|
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
|
|
بلرزید برسان برگ درخت
|
نشست از بر بارهی تند تاز
|
|
همی رفت با او بسی رزمساز
|
بیامد بدو گفت کای نامدار
|
|
پیاده چرا ساختی کارزار
|
نه تو با سیاوش بتوران بدی
|
|
همانا بپرخاش و سوران بدی
|
مرا با تو نان و نمک خوردن است
|
|
نشستن همان مهر پروردن است
|
نباید که با این نژاد و گهر
|
|
بدین شیرمردی و چندین هنر
|
ز بالا بخاک اندر آید سرت
|
|
بسوزد دل مهربان مادرت
|
بیا تا بسازیم سوگند و بند
|
|
براهی که آید دلت را پسند
|
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
|
|
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
|
پیاده تو با لشکری نامدار
|
|
نتابی مخور باتنت زینهار
|
بدو گفت بهرام کای پهلوان
|
|
خردمند و بیناو روشنروان
|
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
|
|
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
|
بدو گفت پیران که ای نامجوی
|
|
ندانی که این رای را نیست روی
|
ترا این به آید که گفتم سخن
|
|
دلیری و بر خیره تندی مکن
|
ببین تا سواران آن انجمن
|
|
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
|
که چندین تن از تخمهی مهتران
|
|
ز دیهیم داران و کنداوران
|
ز پیکار تو کشته و خسته شد
|
|
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
|
که جوید گذر سوی ایران کنون
|
|
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
|
اگر نیستی رنج افراسیاب
|
|
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
|
ترا بارگی دادمی ای جوان
|
|
بدان تات بردی بر پهلوان
|
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
|
|
سواری که بودیش با شیر تاو
|
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
|
|
که بهرام را از یلان نیست جفت
|
بمهرش بدادم بسی پند خوب
|
|
نمودم بدو راه و پیوند خوب
|
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
|
|
همی راه جوید بایران سپاه
|
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
|
|
که با مهر جان ترا نیست تاو
|
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
|
|
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
|
بیامد شتابان بدان رزمگاه
|
|
کجا بود بهرام یل بیسپاه
|
چو بهرام را دید نیزه بدست
|
|
یکی برخروشید چون پیل مست
|
بدو گفت ازین لشکر نامدار
|
|
پیاده یکی مرد و چندین سوار
|
بایران گرازید خواهی همی
|
|
سرت برفرازید خواهی همی
|
سران را سپردی سر اندر زمان
|
|
گه آمد که بر تو سرآید زمان
|
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
|
|
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
|
برو انجمن شد یکی لشکری
|
|
هرانکس که بد از دلیران سری
|
کمان را بزه کرد بهرام گرد
|
|
بتیر از هوا روشنایی ببرد
|
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
|
|
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
|
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
|
|
همی خون چکانید بر تیره میغ
|
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
|
|
بتیرش دلاور بسی خسته شد
|
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو
|
|
پس پشت او اندر آمد تژاو
|
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
|
|
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
|
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
|
|
فروماند از رزم و برگشت کار
|
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
|
|
بکردار آتش رخش برفروخت
|
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
|
|
بجوش آمدش در جگر خون گرم
|
* * * |
چو خورشید تابنده بنمود پشت
|
|
دل گیو گشت از برادر درشت
|
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
|
|
برادر نیامد همی باز جای
|
بباید شدن تا وراکار چیست
|
|
نباید که بر رفته باید گریست
|
دلیران برفتند هر دو چو گرد
|
|
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
|
بدیدار بهرامشان بد نیاز
|
|
همی خسته و کشته جستند باز
|
همه دشت پرخسته و کشته بود
|
|
جهانی بخون اندر آغشته بود
|
دلیران چو بهرام را یافتند
|
|
پر از آب و خون دیده بشتافتند
|
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
|
|
فتاده ازو دست و برگشته کار
|
همی ریخت آب از بر چهراوی
|
|
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
|
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
|
|
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
|
چنین گفت با گیو کای نامجوی
|
|
مرا چون بپوشی بتابوت روی
|
تو کین برادر بخواه از تژاو
|
|
ندارد مگر گاو با شیر تاو
|
مرا دید پیران ویسه نخست
|
|
که با من بدش روزگاری نشست
|
همه نامداران و گردان چین
|
|
بجستند با من بغاز کین
|
تن من تژاو جفاپیشه خست
|
|
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
|
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
|
|
ببارید گیو از مژه آب زرد
|
بدادار دارنده سوگند خورد
|
|
بروز سپید و شب لاژورد
|
که جز ترگ رومی نبیند سرم
|
|
مگر کین بهرام بازآورم
|
پر از درد و پر کین بزین برنشست
|
|
یکی تیغ هندی گرفته بدست
|
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
|
|
تژاو از طلایه برآمد براه
|
چو از دور گیو دلیرش بدید
|
|
عنان را بپیچید و دم درکشید
|
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
|
|
ز گردان و گردنکشان دور گشت
|
سوی او بیفکند پیچان کمند
|
|
میان تژاو اندر آمد به بند
|
بران اندر آورد و برگشت زود
|
|
پس آسانش از پشت زین در ربود
|
بخاک اندر افگند خوار و نژند
|
|
فرود آمد و دست کردش به بند
|
نشست از بر اسپ و او را کشان
|
|
پس اندر همی برد چون بیهشان
|
چنین گفت با او بخواهش تژاو
|
|
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
|
چه کردم کزین بیشمار انجمن
|
|
شب تیره دوزخ نمودی بمن
|
بزد بر سرش تازیانه دویست
|
|
بدو گفت کین جای گفتار نیست
|
ندانی همی ای بد شور بخت
|
|
که در باغ کین تازه کشتی درخت
|
که بالاش با چرخ همبر بود
|
|
تنش خون خورد بار او سر بود
|
شکار تو بهرام باید بجنگ
|
|
ببینی کنون زخم کام نهنگ
|
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
|
|
که تو چون عقابی و من چون چکاو
|
ز بهرام بر بد نبردم گمان
|
|
نه او را بدست من آمد زمان
|
که من چون رسیدم سواران چین
|
|
ورا کشته بودند بر دشت کین
|
بران بد که بهرام بیجان شدست
|
|
ز دردش دل گیو پیچان شدست
|
کشانش بیارد گیو دلیر
|
|
بپیش جگر خسته بهرام شیر
|
بدو گفت کاینک سر بیوفا
|
|
مکافات سازم جفا را جفا
|
سپاس از جهانآفرین کردگار
|
|
که چندان زمان دیدم از روزگار
|
که تیرهروان بداندیش تو
|
|
بپردازم اکنون من از پیش تو
|
همی کرد خواهش بریشان تژاو
|
|
همی خواست از کشتن خویش تاو
|
همی گفت ار ایدونک این کار بود
|
|
سر من بخنجر بریدن چه سود
|
یکی بنده باشم روان ترا
|
|
پرستش کنم گوربان ترا
|
چنین گفت با گیو بهرام شیر
|
|
که ای نامور نامدار دلیر
|
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
|
|
همان روز مرگش نباید چشید
|
سر پر گناهش روان داد من
|
|
بمان تا کند در جهان یاد من
|
برادر چو بهرام را خسته دید
|
|
تژاو جفا پیشه را بسته دید
|
خروشید و بگرفت ریش تژاو
|
|
بریدش سر از تن بسان چکاو
|
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
|
|
روانش ز غم آتشی برفروخت
|
خروشی برآورد کاندر جهان
|
|
که دید این شگفت آشکار و نهان
|
که گر من کشم ور کشی پیش من
|
|
برادر بود گر کسی خویش من
|
بگفت این و بهرام یل جان بداد
|
|
جهان را چنین است ساز ونهاد
|
عنان بزرگی هرآنکو بجست
|
|
نخستین بباید بخون دست شست
|
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
|
|
بگرد جهان تا توانی مگرد
|
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
|
|
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
|
بیاوردش از جایگاه تژاو
|
|
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
|
چو شد دور زان جایگاه نبرد
|
|
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
|
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
|
|
تنش را بپوشید چینی حریر
|
برآیین شاهانش بر تخت عاج
|
|
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
|
سر دخمه کردند سرخ و کبود
|
|
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
|
شد آن لشکر نامور سوگوار
|
|
ز بهرام وز گردش روزگار
|
* * * |
چو برزد سر از کوه تابنده شید
|
|
برآمد سر تاج روز سپید
|
سپاه پراگنده گردآمدند
|
|
همی هر کسی داستانها زدند
|
که چندین ز ایرانیان کشته شد
|
|
سربخت سالار برگشته شد
|
چنین چیره دست ترکان بجنگ
|
|
سپه را کنون نیست جای درنگ
|
بر شاه باید شدن بیگمان
|
|
ببینیم تا بر چه گردد زمان
|
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
|
|
مرا و تو را جای آهنگ نیست
|
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
|
|
بشد کشته و زنده خسته جگر
|
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
|
|
بسازد یکی لشکر نامدار
|
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
|
|
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
|
برین رای زان مرز گشتند باز
|
|
همه دل پر از خون و جان پر گداز
|
برادر ز خون برادر به درد
|
|
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
|
برفتند یکسر سوی کاسه رود
|
|
روانشان ازان کشتگان پر درود
|
طلایه بیامد بپیش سپاه
|
|
کسی را ندید اندران جایگاه
|
بپیران فرستاد زود آگهی
|
|
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
|
چو بشنید پیران هم اندر زمان
|
|
بهر سو فرستاد کارآگهان
|
چو برگشتن مهتران شد درست
|
|
سپهبد روان را ز انده بشست
|
بیامد بشبگیر خود با سپاه
|
|
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
|
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
|
|
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
|
بلشکر ببخشید خود برگرفت
|
|
ز کار جهان مانده اندر شگفت
|
که روزی فرازست و روزی نشیب
|
|
گهی شاد دارد گهی با نهیب
|
همان به که با جام مانیم روز
|
|
همی بگذرانیم روزی بروز
|
بدان آگهی نزد افراسیاب
|
|
هیونی برافگند هنگام خواب
|
سپهبد بدان آگهی شاد شد
|
|
ز تیمار و درددل آزاد شد
|
همه لشکرش گشته روشنروان
|
|
ببستند آیین ره پهلوان
|
همه جامهی زینت آویختند
|
|
درم بر سر او همی ریختند
|
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
|
|
سپهبد پذیره شدش با سپاه
|
برو آفرین کرد و بسیار گفت
|
|
که از پهلوانان ترا نیست جفت
|
دو هفته ز ایوان افراسیاب
|
|
همی بر شد آواز چنگ و رباب
|
سیم هفته پیران چنان کرد رای
|
|
که با شادمانی شود باز جای
|
یکی خلعت آراست افراسیاب
|
|
که گر برشماری بگیرد شتاب
|
ز دینار وز گوهر شاهوار
|
|
ز زرین کمرهای گوهرنگار
|
از اسپان تازی بزرین ستام
|
|
ز شمشیر هندی بزرین نیام
|
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
|
|
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
|
پرستار چینی و رومی غلام
|
|
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
|
بنزدیک پیران فرستاد چیز
|
|
ازان پس بسی پندها داد نیز
|
که با موبدان باش و بیدار باش
|
|
سپه را ز دشمن نگهدار باش
|
نگه کن خردمند کارآگهان
|
|
بهرجای بفرست گرد جهان
|
که کیخسرو امروز با خواستست
|
|
بداد و دهش گیتی آراستست
|
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
|
|
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
|
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
|
|
زمان تا زمان آگهی خواه نو
|
بجایی که رستم بود پهلوان
|
|
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
|
پذیرفت پیران همه پند اوی
|
|
که سالار او بود و پیوند اوی
|
سپهدار پیران و آن انجمن
|
|
نهادند سر سوی راه ختن
|
بپای آمد این داستان فرود
|
|
کنون رزم کاموس باید سرود
|
| | |
|