داستان کاموس کشانی : بخش اول
بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی
خداوند بهرام و کیوان و شید ازویم نوید و بدویم امید
ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی
ازو گشت پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک دگر باد و آتش همان آب پاک
بهستی یزدان گواهی دهند روان ترا آشنایی دهند
ز هرچ آفریدست او بی‌نیاز تو در پادشاهیش گردن فراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
همه بی‌نیازست و ما بنده‌ایم بفرمان و رایش سرافگنده‌ایم
شب و روز و گردان سپهر آفرید خور و خواب و تندی و مهر آفرید
جز او را مدان کردگار بلند کزو شادمانی و زو مستمند
شگفتی بگیتی ز رستم بس است کزو داستان بر دل هرکس است
سر مایه‌ی مردی و جنگ ازوست خردمندی و دانش و سنگ ازوست
بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ خردمند و بینادل و مرد سنگ
کنون رزم کاموس پیش آوریم ز دفتر بگفتار خویش آوریم
چو لشکر بیامد براه چرم کلات از بر و زیر آب میم
همی یاد کردند رزم فرود پشیمانی و درد و تیمار بود
همه دل پر از درد و از بیم شاه دو دیده پر از خون و تن پر گناه
چنان شرمگین نزد شاه آمدند جگر خسته و پر گناه آمدند
برادرش را کشته بر بی‌گناه بدشمن سپرده نگین و کلاه
همه یکسره دست کرده بکش برفتند پیشش پرستار فش
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم
بیزدان چنین گفت کای دادگر تو دادی مرا هوش و رای و هنر
همی شرم دارم من از تو کنون تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون
وگرنه بفرمودمی تا هزار زدندی بمیدان پیکار دار
تن طوس را دار بودی نشست هرانکس که با او میان را ببست
ز کین پدر بودم اندر خروش دلش داشتم پر غم و درد و جوش
کنون کینه نو شد ز کین فرود سر طوس نوذر بباید درود
بگفتم که سوی کلات و چرم مرو گر فشانند بر سر درم
کزان ره فرودست و با مادرست سپهبد نژادست و کنداور است
دمان طوس نامدار ناهوشیار چرا برد لشکر بسوی حصار
کنون لاجرم کردگار سپهر ز طوس و ز لشکر ببرید مهر
بد آمد بگودرزیان بر ز طوس که نفرین برو باد و بر پیل و کوس
همی خلعت و پندها دادمش بجنگ برادر فرستادمش
جهانگیر چون طوس نوذر مباد چنو پهلوان پیش لشکر مباد
دریغ آن فرود سیاوش دریغ که با زور و دل بود و با گرز و تیغ
بسان پدر کشته شد بی‌گناه بدست سپهدار من با سپاه
بگیتی نباشد کم از طوس کس که او از در بند چاهست و بس
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ چه طوس فرومایه پیشم چه سگ
ز خون برادر بکین پدر همی گشت پیچان و خسته جگر
سپه را همه خوار کرد و براند ز مژگان همی خون برخ برفشاند
در بار دادن بریشان ببست روانش بمرگ برادر بخست
بزرگان ایران بماتم شدند دلیران بدرگاه رستم شدند
بپوزش که این بودنی کار بود کرا بود آهنگ رزم فرود
بدانگه کجا کشته شد پور طوس سر سرکشان خیره گشت از فسوس
همان نیز داماد او ریونیز نبود از بد بخت مانند چیز
که دانست نام و نژاد فرود کجا شاه را دل بخواهد شخود
تو خواهشگری کن که برناست شاه مگر سر بپیچد ز کین سپاه
نه فرزند کاوس‌کی ریونیز بجنگ اندرون کشته شد زار نیز
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی دریغ آنچنان خسرو ماهروی
چنین است انجام و فرجام جنگ یکی تاج یابد یکی گور تنگ
* * *
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد بخم اندر آمد شب لاژورد
تهمتن بیامد بنزدیک شاه ببوسید خاک از در پیشگاه
چنین گفت مر شاه را پیلتن که بادا سرت برتر از انجمن
بخواهشگری آمدم نزد شاه همان از پی طوس و بهر سپاه
چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد ازین در سخنها بباید شمرد
و دیگر کزان بدگمان بدسپاه که فرخ برادر نبد نزد شاه
همان طوس تندست و هشیار نیست و دیگر که جان پسر خوار نیست
چو در پیش او کشته شد ریونیز زرسپ آن جوان سرافراز نیز
گر او برفروزد نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت
بدو گفت خسرو که ای پهلوان دلم پر ز تیمار شد زان جوان
کنون پند تو داروی جان بود وگر چه دل از درد پیچان بود
بپوزش بیامد سپهدار طوس بپیش سپهبد زمین داد بوس
همی آفرین کرد بر شهریار که نوشه بدی تا بود روزگار
زمین بنده‌ی تاج و تخت تو باد فلک مایه‌ی فر و بخت تو باد
منم دل پر از غم ز کردار خویش بغم بسته جان را ز تیمار خویش
همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پر گناه
ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ همی برفروزم چو آذرگشسپ
اگر من گنهکارم از انجمن همی پیچم از کرده‌ی خویشتن
بویژه ز بهرام وز ریونیز همی جان خویشم نیاید بچیز
اگر شاه خشنود گردد ز من وزین نامور بی‌گناه انجمن
شوم کین این ننگ بازآورم سر شیب را برفراز آورم
همه رنج لشکر بتن برنهم اگر جان ستانم اگر جان دهم
ازین پس بتخت و کله ننگرم جز از ترک رومی نبیند سرم
ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار
* * *
چو تاج خور روشن آمد پدید سپیده ز خم کمان بردمید
سپهبد بیامد بنزدیک شاه ابا او بزرگان ایران سپاه
بدیشان چنین گفت شاه جهان که هرگز پی کین نگردد نهان
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن ازان کین پیشین و رزم کهن
چنین ننگ بر شاه ایران نبود زمین پر ز خون دلیران نبود
همه کوه پر خون گودرزیان بزنار خونین ببسته میان
همان مرغ و ماهی بریشان بزار بگرید بدریا و بر کوهسار
از ایران همه دشت تورانیان سر و دست و پایست و پشت و میان
شما را همه شادمانیست رای بکینه نجنبد همی دل ز جای
دلیران همه دست کرده بکش بپیش خداوند خورشیدفش
همه همگنان خاک دادند بوس چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس
چو خراد با زنگه‌ی شاوران دگر بیژن و گیو و کنداوران
که ای شاه نیک‌اختر و شیردل ببرده ز شیران بشمشیر دل
همه یک بیک پیش تو بنده‌ایم ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم
اگر جنگ فرمان دهد شهریار همه سرفشانیم در کارزار
سپهدار پس گیو را پیش خواند بتخت گرانمایگان برنشاند
فراوانش بستود و بنواختش بسی خلعت و نیکوی ساختش
بدو گفت کاندر جهان رنج من تو بردی و بی‌بهری از گنج من
نباید که بی رای تو پیل و کوس سوی جنگ راند سپهدار طوس
بتندی مکن سهمگین کار خرد که روشن‌روان باد بهرام گرد
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
درم داد و روزی‌دهان را بخواند بسی با سپهبد سخنها براند
همان رای زد با تهمتن بران چنین تا رخ روز شد در نهان
چو خورشید بر زد سنان از نشیب شتاب آمد از رفتن با نهیب
سپهبد بیامد بنزدیک شاه ابا گیو گودرز و چندی سپاه
بدو داد شاه اختر کاویان بران سان که بودی برسم کیان
ز اختر یکی روز فرخ بجست که بیرون شدن را کی آید درست
همی رفت با کوس خسرو بدشت بدان تا سپهبد بدو برگذشت
یکی لشکری همچو کوه سیاه گذشتند بر پیش بیدار شاه
پس لشکر اندر سپهدار طوس بیامد بر شه زمین داد بوس
برو آفرین کرد و بر شد خروش جهان آمد از بانگ اسپان بجوش
یکی ابر بست از بر گرد سم برآمد خروشیدن گاو دم
ز بس جوشن و کاویانی درفش شده روی گیتی سراسر بنفش
تو خورشید گفتی به آب اندر است سپهر و ستاره بخواب اندر است
نهاد از بر پیل پیروزه مهد همی رفت زین گونه تا رود شهد
* * *
هیونی بکردار باد دمان بدش نزد پیران هم اندر زمان
که من جنگ را گردن افراخته سوی رود شهد آمدم ساخته
چو بشنید پیران غمی گشت سخت فروبست بر پیل ناکام رخت
برون رفت با نامداران خویش گزیده دلاور سواران خویش
که ایران سپه را ببیند که چیست سرافراز چندست و با طوس کیست
رده برکشیدند زان سوی رود فرستاد نزد سپهبد درود
وزین روی لشکر بیاورد طوس درفش همایون و پیلان و کوس
سپهدار پیران یکی چرپ گوی ز ترکان فرستاد نزدیک اوی
بگفت آنک من با فرنگیس و شاه چه کردم ز خوبی بهر جایگاه
ز درد سیاوش خروشان بدم چو بر آتش تیز جوشان بدم
کنون بار تریاک زهر آمدست مرا زو همه رنج بهر آمدست
دل طوس غمگین شد از کار اوی بپیچید زان درد و پیکار اوی
چنین داد پاسخ که از مهر تو فراوان نشانست بر چهر تو
سر آزاد کن دور شو زین میان ببند این در بیم و راه زیان
بر شاه ایران شوی با سپاه مکافات یابی به نیکی ز شاه
بایران ترا پهلوانی دهد همان افسر خسروانی دهد
چو یاد آیدش خوب کردار تو دلش رنجه گردد ز تیمار تو
چنین گفت گودرز و گیو و سران بزرگان و تیمارکش مهتران
سراینده‌ی پاسخ آمد چو باد بنزدیک پیران ویسه نژاد
بگفت آنچ بشنید با پهلوان ز طوس و ز گودرز روشن‌روان
چنین داد پاسخ که من روز و شب بیاد سپهبد گشایم دو لب
شوم هرچ هستند پیوند من خردمند کو بشنود پند من
بایران گذارم بر و بوم و رخت سر نامور بهتر از تاج و تخت
وزین گفتتها بود مغزش تهی همی جست نو روزگار بهی
* * *
هیونی برافگند هنگام خواب فرستاد نزدیک افراسیاب
کزایران سپاه آمد و پیل و کوس همان گیو و گودرز و رهام و طوس
فراوان فریبش فرستاده‌ام ز هر گونه‌ای بندها داده‌ام
سپاهی ز جنگاوران برگزین که بر زین شتابش بیاید ز کین
مگر بومشان از بنه برکنیم بتخت و بگنج آتش اندر زنیم
وگر نه ز کین سیاوش سپاه نیاساید از جنگ هرگز نه شاه
چو بشنید افراسیاب این سخن سران را بخواند از همه انجمن
یکی لشکری ساخت افراسیاب که تاریک شد چشمه‌ی آفتاب
دهم روز لشکر بپیران رسید سپاهی کزو شد زمین ناپدید
چو لشکر بیاسود روزی بداد سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز پیمان بگردید وز یاد عهد بیامد دمان تا لب رود شهد
طلایه بیامد بنزدیک طوس که بربند بر کوهه‌ی پیل کوس
که پیران نداند سخن جز فریب چو داند که تنگ اندر آمد نهیب
درفش جفا پیشه آمد پدید سپه بر لب رود صف برکشید
بیاراست لشکر سپهدار طوس بهامون کشیدند پیلان و کوس
دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه سواران ترکان و ایران گروه
چنان شد ز گرد سپاه آفتاب که آتش برآمد ز دریای آب
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت
ز بس ترگ زرین و زرین سپر ز جوشن سواران زرین کمر
برآمد یکی ابر چون سندروس زمین گشت از گرد چون آبنوس
سر سروران زیر گرز گران چو سندان شد و پتک آهنگران
ز خون رود گفتی میستان شدست ز نیزه هوا چون نیستان شدست
بسی سر گرفتار دام کمند بسی خوار گشته تن ارجمند
کفن جوشن و بستر از خون و خاک تن نازدیده بشمشیر چاک
زمین ارغوان و زمان سندروس سپهر و ستاره پرآوای کوس
اگر تاج جوید جهانجوی مرد وگر خاک گردد بروز نبرد
بناکام می‌رفت باید ز دهر چه زو بهر تریاک یابی چه زهر
ندانم سرانجام و فرجام چیست برین رفتن اکنون بباید گریست
* * *
یکی نامداری بد ارژنگ نام بابر اندر آورده از جنگ نام
برآورد از دشت آورد گرد از ایرانیان جست چندی نبرد
چو از دور طوس سپهبد بدید بغرید و تیغ از میان برکشید
بپور زره گفت نام تو چیست ز ترکان جنگی ترا یار کیست
بدو گفت ارژنگ جنگی منم سرافراز و شیر درنگی منم
کنون خاک را از تو رخشان کنم بوردگه برسرافشان کنم
چو گفتار پور زره شد ببن سپهدار ایران شنید این سخن
بپاسخ ندید ایچ رای درنگ همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر و ترگ آن نامدار تو گفتی تنش سر نیاورد بار
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس که پیروز بادا سرافراز طوس
غمی گشت پیران ز توران سپاه ز ترکان تهی ماند آوردگاه
دلیران توران و کنداوران کشیدند شمشیر و گرز گران
که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم جهان بر دل طوس تنگ آوریم
چنین گفت هومان که امروز جنگ بسازید و دل را مدارید تنگ
گر ایدونک زیشان یکی نامور ز لشکر برارد به پیکار سر
پذیره فرستیم گردی دمان ببینیم تا بر که گردد زمان
وزیشان بتندی نجویید جنگ بباید یک امروز کردن درنگ
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای تبیره برآید ز پرده‌سرای
همه یکسره گرزها برکشیم یکی از لب رود برتر کشیم
بانبوه رزمی بسازیم سخت اگر یار باشد جهاندار و بخت
* * *
باسپ عقاب اندر آورد پای برانگیخت آن بارگی را ز جای
تو گفتی یکی باره‌ی آهنست وگر کوه البرز در جوشنست
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ یکی خشت رخشان گرفته بچنگ
بجنبید طوس سپهبد ز جای جهان پر شد از ناله‌ی کر نای
بهومان چنین گفت کای شوربخت ز پالیز کین برنیامد درخت
نمودم بارژنگ یک دست برد که بود از شما نامبردار و گرد
تو اکنون همانا بکین آمدی که با خشت بر پشت زین آمدی
بجان و سر شاه ایران سپاه که بی‌جوشن و گرز و رومی کلاه
بجنگ تو آیم بسان پلنگ که از کوه یازد بنخچیر چنگ
ببینی تو پیکار مردان مرد چو آورد گیرم بدشت نبرد
چنین پاسخ آورد هومان بدوی که بیشی نه خوبست بیشی مجوی
گر ایدونک بیچاره‌ای را زمان بدست تو آمد مشو در گمان
بجنگ من ارژنگ روز نبرد کجا داشتی خویشتن را بمرد
دلیران لشکر ندارند شرم نجوشد یکی را برگ خون گرم
که پیکار ایشان سپهبد کند برزم اندرون دستشان بد کند
کجا بیژن و گیو آزادگان جهانگیر گودرز کشوادگان
تو گر پهلوانی ز قلب سپاه چرا آمدستی بدین رزمگاه
خردمند بیگانه خواند ترا هشیوار دیوانه خواند ترا
تو شو اختر کاویانی بدار سپهبد نیاید سوی کارزار
نگه کن که خلعت کرا داد شاه ز گردان که جوید نگین و کلاه
بفرمای تا جنگ شیر آورند زبردست را دست زیر آورند
اگر تو شوی کشته بر دست من بد آید بدان نامدار انجمن
سپاه تو بی‌یار و بیجان شوند اگر زنده مانند پیچان شوند
و دیگر که گر بشنوی گفت راست روان و دلم بر زبانم گواست
که پر درد باشم ز مردان مرد که پیش من آیند روز نبرد
پس از رستم زال سام سوار ندیدم چو تو نیز یک نامدار
پدر بر پدر نامبردار و شاه چو تو جنگجویی نیاید سپاه
تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی بیاید بروی اندر آریم روی
بدو گفت طوس ای سرافراز مرد سپهبد منم هم سوار نبرد
تو هم نامداری ز توران سپاه چرا رای کردی بوردگاه
دلت گر پذیرد یکی پند من بجویی بدین کار پیوند من
کزین کینه تا زنده ماند یکی نیاسود خواهد سپاه اندکی
تو با خویش وپیوند و چندین سوار همه پهلوان و همه نامدار
بخیره مده خویشتن را بباد بباید که پند من آیدت یاد
سزاوار کشتن هرآنکس که هست بمان تا بیازند بر کینه دست
کزین کینه مرد گنهکار هیچ رهایی نیابد خرد را مپیچ
مرا شاه ایران چنین داد پند که پیران نباید که یابد گزند

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo