که او ویژه پروردگار منست
|
|
جهاندیده و دوستدار منست
|
به بیداد بر خیره با او مکوش
|
|
نگه کن که دارد بپند تو گوش
|
چنین گفت هومان به بیداد و داد
|
|
چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد
|
بران رفت باید ببیچارگی
|
|
سپردن بدو دل بیکبارگی
|
همان رزم پیران نه بر آرزوست
|
|
که او راد و آزاده و نیک خوست
|
بدین گفت و گوی اندرون بود طوس
|
|
که شد گیو را روی چون سندروس
|
ز لشکر بیامد بکردار باد
|
|
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد
|
فریبنده هومان میان دو صف
|
|
بیامد دمان بر لب آورده کف
|
کنون با تو چندین چه گوید براز
|
|
میان دو صف گفت و گوی دراز
|
سخن جز بشمشیر با او مگوی
|
|
مجوی از در آشتی هیچ روی
|
چو بشنید هومان برآشفت سخت
|
|
چنین گفت با گیو بیدار بخت
|
ایا گم شده بخت آزادگان
|
|
که گم باد گودرز کشوادگان
|
فراوان مرا دیدهای روز جنگ
|
|
بوردگه تیغ هندی بچنگ
|
کس از تخم کشواد جنگی نماند
|
|
که منشور تیغ مرا برنخواند
|
ترا بخت چون روی آهرمنست
|
|
بخان تو تا جاودان شیونست
|
اگر من شوم کشته بر دست طوس
|
|
نه برخیزد آیین گوپال و کوس
|
بجایست پیران و افراسیاب
|
|
بخواهد شدن خون من رود آب
|
نه گیتی شود پاک ویران ز من
|
|
سخن راند باید بدین انجمن
|
وگر طوس گردد بدستم تباه
|
|
یکی ره نیابند ز ایران سپاه
|
تو اکنون بمرگ برادر گری
|
|
چه با طوس نوذر کنی داوری
|
بدو گفت طوس این چه آشفتنست
|
|
بدین دشت پیکار تو با منست
|
بیا تا بگردیم و کین آوریم
|
|
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم
|
بدو گفت هومان که دادست مرگ
|
|
سری زیر تاج و سری زیر ترگ
|
اگر مرگ باشد مرا بیگمان
|
|
بوردگه به که آید زمان
|
بدست سواری که دارد هنر
|
|
سپهبدسر و گرد و پرخاشخر
|
گرفتند هر دو عمود گران
|
|
همی حمله برد آن برین این بران
|
ز می گشت گردان و شد روز تار
|
|
یکی ابر بست از بر کارزار
|
تو گفتی شب آمد بریشان بروز
|
|
نهان گشت خورشید گیتی فروز
|
ازان چاک چاک عمود گران
|
|
سرانشان چو سندان آهنگران
|
بابر اندرون بانگ پولاد خاست
|
|
بدریای شهد اندرون باد خاست
|
ز خون بر کف شیر کفشیر بود
|
|
همه دشت پر بانگ شمشیر بود
|
خم آورد رویین عمود گران
|
|
شد آهن به کردار چاچی کمان
|
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ
|
|
سیه شد ز خم یلان روی مرگ
|
گرفتند شمشیر هندی بچنگ
|
|
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
|
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز
|
|
خم آورد و در زخم شد ریز ریز
|
همه کام پرخاک و پر خاک سر
|
|
گرفتند هر دو دوال کمر
|
ز نیروی گردان گران شد رکیب
|
|
یکی را نیامد سر اندر نشیب
|
سپهبد ترکش آورد چنگ
|
|
کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
|
بران نامور تیرباران گرفت
|
|
چپ و راست جنگ سواران گرفت
|
ز پولاد پیکان و پر عقاب
|
|
سپر کرد بر پیش روی آفتاب
|
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت
|
|
همه روی کشور پر الماس گشت
|
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست
|
|
تن بارگی گشت با خاک پست
|
سپر بر سر آورد و ننمود روی
|
|
نگه داشت هومان سر از تیر اوی
|
چو او را پیاده بران رزمگاه
|
|
بدیدند گفتند توران سپاه
|
که پردخت ماند کنون جای اوی
|
|
ببردند پرمایه بالای اوی
|
چو هومان بران زین توزی نشست
|
|
یکی تیغ بگرفت هندی بدست
|
که آید دگر باره بر جنگ طوس
|
|
شد از شب جهان تیره چون آبنوس
|
همه نامداران پرخاشجوی
|
|
یکایک بدو در نهادند روی
|
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت
|
|
ز جنگ یلان دست کوتاه گشت
|
بپیچید هومان جنگی عنان
|
|
سپهبد بدو راست کرده سنان
|
بنزدیک پیران شد از رزمگاه
|
|
خروشی برآمد ز توران سپاه
|
ز تو خشم گردنکشان دور باد
|
|
درین جنگ فرجام ما سور باد
|
که چون بود رزم تو ای نامجوی
|
|
چو با طوس روی اندر آمد بروی
|
همه پاک ما دل پر از خون بدیم
|
|
جز ایزد نداند که ما چون بدیم
|
بلشکر چنین گفت هومان شیر
|
|
که ای رزم دیده سران دلیر
|
چو روشن شود تیره شب روز ماست
|
|
که این اختر گیتی افروز ماست
|
شما را همه شادکامی بود
|
|
مرا خوبی و نیکنامی بود
|
ز لشکر همی برخروشید طوس
|
|
شب تیره تا گاه بانگ خروس
|
همی گفت هومان چه مرد منست
|
|
که پیل ژیان هم نبرد منست
|
* * * |
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد
|
|
شمامه پراگند بر لاژورد
|
طلایه ز هر سو برون تاختند
|
|
بهر پردهای پاسبان ساختند
|
چو برزد سر از برج خرچنگ شید
|
|
جهان گشت چون روی رومی سپید
|
تبیره برآمد ز هر دو سرای
|
|
جهان شد پر از نالهی کر نای
|
هوا تیره گشت از فروغ درفش
|
|
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش
|
کشیده همه تیغ و گرز و سنان
|
|
همه جنگ را گرد کرده عنان
|
تو گفتی سپهر و زمان و زمین
|
|
بپوشد همی چادر آهنین
|
بپرده درون شد خور تابناک
|
|
ز جوش سواران و از گرد و خاک
|
ز هرای اسپان و آوای کوس
|
|
همی آسمان بر زمین داد بوس
|
سپهدار هومان دمان پیش صف
|
|
یکی خشت رخشان گرفته بکف
|
همی گفت چون من برایم بجوش
|
|
برانگیزم اسپ و برارم خروش
|
شما یک بیک تیغها برکشید
|
|
سپرهای چینی بسر در کشید
|
مبینید جز یال اسپ و عنان
|
|
نشاید کمان و نباید سنان
|
عنان پاک بر یال اسپان نهید
|
|
بدانسان که آید خورید و دهید
|
بپیران چنین گفت کای پهلوان
|
|
تو بگشای بند سلیح گوان
|
ابا گنج دینار جفتی مکن
|
|
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن
|
که امروز گردیم پیروزگر
|
|
بیابد دل از اختر نیک بر
|
وزین روی لشکر سپهدار طوس
|
|
بیاراست برسان چشم خروش
|
بروبر یلان آفرین خواندند
|
|
ورا پهلوان زمین خواندند
|
که پیروزگر بود روز نبرد
|
|
ز هومان ویسه برآورد گرد
|
سپهبد بگودرز کشواد گفت
|
|
که این راز بر کس نباید نهفت
|
اگر لشکر ما پذیره شوند
|
|
سواران بدخواه چیره شوند
|
همه دست یکسر بیزدان زنیم
|
|
منی از تن خویش بفگنیم
|
مگر دست گیرد جهاندار ما
|
|
وگر نه بد است اختر کار ما
|
کنون نامداران زرینه کفش
|
|
بباشید با کاویانی درفش
|
ازین کوه پایه مجنبید هیچ
|
|
نه روز نبرد است و گاه بسیچ
|
همانا که از ما بهر یک دویست
|
|
فزونست بدخواه اگر بیش نیست
|
بدو گفت گودرز اگر کردگار
|
|
بگرداند از ما بد روزگار
|
به بیشی و کمی نباشد سخن
|
|
دل و مغز ایرانیان بد مکن
|
اگر بد بود بخشش آسمان
|
|
بپرهیز و بیشی نگردد زمان
|
تو لشکر بیارای و از بودنی
|
|
روان را مکن هیچ بشخودنی
|
بیاراست لشکر سپهدار طوس
|
|
بپیلان جنگی و مردان و کوس
|
پیاده سوی کوه شد با بنه
|
|
سپهدار گودرز بر میمنه
|
رده برکشیده همه یکسره
|
|
چو رهام گودرز بر میسره
|
ز نالیدن کوس با کرنای
|
|
همی آسمان اندر آمد ز جای
|
دل چرخ گردان بدو چاک شد
|
|
همه کام خورشید پرخاک شد
|
چنان شد که کس روی هامون ندید
|
|
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
|
ببارید الماس از تیره میغ
|
|
همی آتش افروخت از گرز و تیغ
|
سنانهای رخشان و تیغ سران
|
|
درفش از بر و زیر گرز گران
|
هوا گفتی از گرز و از آهنست
|
|
زمین یکسر از نعل در جوشنست
|
چو دریای خون شد همه دشت و راغ
|
|
جهان چون شب و تیغها چون چراغ
|
ز بس نالهی کوس با کرنای
|
|
همی کس ندانست سر را ز پای
|
سپهبد به گودرز گفت آن زمان
|
|
که تاریک شد گردش آسمان
|
مرا گفته بود این ستارهشناس
|
|
که امروز تا شب گذشته سه پاس
|
ز شمشیر گردان چو ابر سیاه
|
|
همی خون فشاند بوردگاه
|
سرانجام ترسم که پیروزگر
|
|
نباشد مگر دشمن کینه ور
|
چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو
|
|
زرهدار خراد و برزین نیو
|
ز صف در میان سپاه آمدند
|
|
جگر خسته و کینهخواه آمدند
|
بابر اندر آمد ز هر سو غریو
|
|
بسان شب تار و انبوه دیو
|
وزان روی هومان بکردار کوه
|
|
بیاورد لشکر همه همگروه
|
وزان پس گزیدند مردان مرد
|
|
که بردشت سازند جای نبرد
|
گرازه سر گیوگان با نهل
|
|
دو گرد گرانمایهی شیردل
|
چو رهام گودرز و فرشیدورد
|
|
چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد
|
ابا بیژن گیو کلباد را
|
|
که بر هم زدی آتش و باد را
|
ابا شطرخ نامور گیو را
|
|
دو گرد گرانمایهی نیو را
|
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
|
|
نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس
|
چنین گفت هومان که امروز کار
|
|
نباید که چون دی بود کارزار
|
همه جان شیرین بکف برنهید
|
|
چو من برخروشم دمید و دهید
|
تهی کرد باید ازیشان زمین
|
|
نباید که آیند زین پس بکین
|
بپیش اندر آمد سپهدار طوس
|
|
پیاده بیاورد و پیلان و کوس
|
صفی برکشیدند پیش سوار
|
|
سپردار و ژوپینور و نیزهدار
|
مجنبید گفت ایچ از جای خویش
|
|
سپر با سنان اندرارید پیش
|
ببینیم تا این نبرده سران
|
|
چگونه گزارند گرز گران
|
* * * |
ز ترکان یکی بود بازور نام
|
|
بافسوس بهر جای گسترده کام
|
بیاموخته کژی و جادوی
|
|
بدانسته چینی و هم پهلوی
|
چنین گفت پیران بافسون پژوه
|
|
کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
|
یکی برف و سرما و باد دمان
|
|
بریشان بیاور هم اندر زمان
|
هوا تیرهگون بود از تیر ماه
|
|
همی گشت بر کوه ابر سیاه
|
چو بازور در کوه شد در زمان
|
|
برآمد یکی برف و باد دمان
|
همه دست آن نیزهداران ز کار
|
|
فروماند از برف در کارزار
|
ازان رستخیز و دم زمهریر
|
|
خروش یلان بود و باران تیر
|
بفرمود پیران که یکسر سپاه
|
|
یکی حمله سازید زین رزمگاه
|
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد
|
|
نیاراست بنمود کس دست برد
|
وزان پس برآورد هومان غریو
|
|
یکی حمله آورد برسان دیو
|
بکشتند چندان ز ایران سپاه
|
|
که دریای خون گشت آوردگاه
|
در و دشت گشته پر از برف و خون
|
|
سواران ایران فتاده نگون
|
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ
|
|
ز برف و ز افگنده شد جای تنگ
|
سیه گشت در دشت شمشیر و دست
|
|
بروی اندر افتاده برسان مست
|
نبد جای گردش دران رزمگاه
|
|
شده دست لشکر ز سرما تباه
|
سپهدار و گردنکشان آن زمان
|
|
گرفتند زاری سوی آسمان
|
که ای برتر از دانش و هوش و رای
|
|
نه در جای و بر جای و نه زیر جای
|
همه بندهی پرگناه توایم
|
|
به بیچارگی دادخواه توایم
|
ز افسون و از جادوی برتری
|
|
جهاندار و بر داوران داوری
|
تو باشی به بیچارگی دستگیر
|
|
تواناتر از آتش و زمهریر
|
ازین برف و سرما تو فریادرس
|
|
نداریم فریادرس جز تو کس
|
بیامد یکی مرد دانش پژوه
|
|
برهام بنمود آن تیغ کوه
|
کجا جای بازور نستوه بود
|
|
بر افسون و تنبل بران کوه بود
|
بجنبید رهام زان رزمگاه
|
|
برون تاخت اسپ از میان سپاه
|
زره دامنش را بزد بر کمر
|
|
پیاده برآمد بران کوه سر
|
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ
|
|
عمودی ز پولاد چینی بچنگ
|
چو رهام نزدیک جادو رسید
|
|
سبک تیغ تیز از میان برکشید
|
بیفگند دستش بشمشیر تیز
|
|
یکی باد برخاست چون رستخیز
|
ز روی هوا ابر تیره ببرد
|
|
فرود آمد از کوه رهام گرد
|
یکی دست با زور جادو بدست
|
|
بهامون شد و بارگی برنشست
|
هوا گشت زان سان که از پیش بود
|
|
فروزنده خورشید را رخ نمود
|
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد
|
|
چه آورد بر ما بروز نبرد
|
بدیدند ازان پس دلیران شاه
|
|
چو دریای خون گشته آوردگاه
|
همه دشت کشته ز ایرانیان
|
|
تن بیسران سر بیتنان
|
چنین گفت گودز آنگه بطوس
|
|
که نه پیل ماند و نه آوای کوس
|
همه یکسره تیغها برکشیم
|
|
براریم جوش ار کشند ار کشیم
|
همانا که ما را سر آمد زمان
|
|
نه روز نبردست و تیر و کمان
|
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد
|
|
هوا گشت پاک و بشد باد سرد
|
چرا سر همی داد باید بباد
|
|
چو فریادرس فره و زور داد
|
مکن پیشدستی تو در جنگ ما
|
|
کنند این دلیران خود اهنگ ما
|
بپیش زمانه پذیره مشو
|
|
بنزدیک بدخواه خیره مشو
|
تو در قلب با کاویانی درفش
|
|
همی دار در چنگ تیغ بنفش
|
سوی میمنه گیو و بیژن بهم
|
|
نگهبانش بر میسره گستهم
|
چو رهام و شیدوش بر پیش صف
|
|
گرازه بکین برلب آورده کف
|
شوم برکشم گرز کین از میان
|
|
کنم تن فدی پیش ایرانیان
|
ازین رزمگه برنگردانم اسپ
|
|
مگر خاک جایم بود چون زرسپ
|
اگر من شوم کشته زین رزمگاه
|
|
تو برکش سوی شاه ایران سپاه
|
مرا مرگ نامیتر از سرزنش
|
|
بهر جای بیغارهی بدکنش
|
چنین است گیتی پرآزار و درد
|
|
ازو تا توان گرد بیشی مگرد
|
فزونیش یک روز بگزایدت
|
|
ببودن زمانی نیفزایدت
|
دگر باره بر شد دم کرنای
|
|
خروشیدن زنگ و هندی درای
|
ز بانگ سواران پرخاشخر
|
|
درخشیدن تیغ و زخم تبر
|
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر
|
|
زمین شد بکردار دریای قیر
|
همه دشت بیتن سر و یال بود
|
|
همه گوش پر زخم گوپال بود
|
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت
|
|
ندیدند ایرانیان روی بخت
|
همی تیره شد روی اختر درشت
|
|
دلیران بدشمن نمودند پشت
|
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
|
|
چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر
|
همه برنهادند جان را بکف
|
|
همه رزم جستند بر پیش صف
|
هرآنکس که با طوس در جنگ بود
|
|
همه نامدار و کنارنگ بود
|
بپیش اندرون خون همی ریختند
|
|
یلان از پس پشت بگریختند
|
یکی موبدی طوس یل را بخواند
|
|
پس پشت تو گفت جنگی نماند
|
نباید کت اندر میان آورند
|
|
بجان سپهبد زیان آورند
|
به گیو دلیر آن زمان طوس گفت
|
|
که با مغز لشکر خرد نیست جفت
|
که ما را بدین گونه بگذاشتند
|
|
چنین روی از جنگ برگاشتند
|
برو بازگردان سپه را ز راه
|
|
ز بیغارهی دشمن و شرم شاه
|
بشد گیو و لشکر همه بازگشت
|
|
پر از کشته دیدند هامون و دشت
|
سپهبد چنین گفت با مهتران
|
|
که اینست پیکار جنگآوران
|
کنون چون رخ روز شد تیرهگون
|
|
همه روی کشور چو دریای خون
|
یکی جای آرام باید گزید
|
|
اگر تیره شب خود توان آرمید
|
مگر کشته یابد بجای مغاک
|
|
یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک
|
* * * |
همه بازگشتند یکسر ز جنگ
|
|
ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ
|
سر از کوه برزد همانگاه ماه
|
|
چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه
|
سپهدار پیران سپه را بخواند
|
|
همی گفت زیشان فراوان نماند
|
بدانگه که دریای یاقوت زرد
|
|
زند موج بر کشور لاژورد
|
کسی را که زندهست بیجان کنیم
|
|
بریشان دل شاه پیچان کنیم
|
برفتند با شادمانی زجای
|
|
نشستند بر پیش پردهسرای
|
همه شب ز آوای چنگ و رباب
|
|
سپه را نیامد بران دشت خواب
|
وزین روی لشکر همه مستمند
|
|
پدر بر پسر سوگوار و نژند
|
همه دشت پر کشته و خسته بود
|
|
بخون بزرگان زمین شسته بود
|
چپ و راست آوردگه دست و پای
|
|
نهادن ندانست کس پا بجای
|
همه شب همی خسته برداشتند
|
|
چو بیگانه بد خوار بگذاشتند
|
بر خسته آتش همی سوختند
|
|
گسسته ببستند و بردوختند
|
فراوان ز گودرزیان خسته بود
|
|
بسی کشته بود و بسی بسته بود
|
چو بشنید گودرز برزد خروش
|
|
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
|
همه مهتران جامه کردند چاک
|
|
بسربر پراگند گودرز خاک
|
همی گفت کاندر جهان کس ندید
|
|
به پیران سر این بد که بر من رسید
|
چرا بایدم زنده با پیر سر
|
|
بخاک اندر افگنده چندین پسر
|
ازان روزگاری کجا زادهام
|
|
ز خفتان میان هیچ نگشادهام
|
بفرجام چندین پسر ز انجمن
|
|
ببینم چنین کشته در پیش من
|
جدا گشته از من چو بهرام پور
|
|
چنان نامور شیر خودکام پور
|
ز گودرز چون آگهی شد بطوس
|
|
مژه کرد پر خون و رخ سندروس
|
خروشی براورد آنگه بزار
|
|
فراوان ببارید خون در کنار
|
همی گفت اگر نوذر پاکتن
|
|
نکشتی بن و بیخ من بر چمن
|
نبودی مرا رنج و تیمار و درد
|
|
غم کشته و گرم دشت نبرد
|
که تا من کمر بر میان بستهام
|
|
بدل خستهام گر بجان رستهام
|
هماکنون تن کشتگان را بخاک
|
|
بپوشید جایی که باشد مغاک
|
سران بریده سوی تن برید
|
|
بنه سوی کوه هماون برید
|
| | |
|