داستان کاموس کشانی : بخش دوم
که او ویژه پروردگار منست جهاندیده و دوستدار منست
به بیداد بر خیره با او مکوش نگه کن که دارد بپند تو گوش
چنین گفت هومان به بیداد و داد چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد
بران رفت باید ببیچارگی سپردن بدو دل بیکبارگی
همان رزم پیران نه بر آرزوست که او راد و آزاده و نیک خوست
بدین گفت و گوی اندرون بود طوس که شد گیو را روی چون سندروس
ز لشکر بیامد بکردار باد چنین گفت کای طوس فرخ نژاد
فریبنده هومان میان دو صف بیامد دمان بر لب آورده کف
کنون با تو چندین چه گوید براز میان دو صف گفت و گوی دراز
سخن جز بشمشیر با او مگوی مجوی از در آشتی هیچ روی
چو بشنید هومان برآشفت سخت چنین گفت با گیو بیدار بخت
ایا گم شده بخت آزادگان که گم باد گودرز کشوادگان
فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ بوردگه تیغ هندی بچنگ
کس از تخم کشواد جنگی نماند که منشور تیغ مرا برنخواند
ترا بخت چون روی آهرمنست بخان تو تا جاودان شیونست
اگر من شوم کشته بر دست طوس نه برخیزد آیین گوپال و کوس
بجایست پیران و افراسیاب بخواهد شدن خون من رود آب
نه گیتی شود پاک ویران ز من سخن راند باید بدین انجمن
وگر طوس گردد بدستم تباه یکی ره نیابند ز ایران سپاه
تو اکنون بمرگ برادر گری چه با طوس نوذر کنی داوری
بدو گفت طوس این چه آشفتنست بدین دشت پیکار تو با منست
بیا تا بگردیم و کین آوریم بجنگ ابروان پر ز چین آوریم
بدو گفت هومان که دادست مرگ سری زیر تاج و سری زیر ترگ
اگر مرگ باشد مرا بی‌گمان بوردگه به که آید زمان
بدست سواری که دارد هنر سپهبدسر و گرد و پرخاشخر
گرفتند هر دو عمود گران همی حمله برد آن برین این بران
ز می گشت گردان و شد روز تار یکی ابر بست از بر کارزار
تو گفتی شب آمد بریشان بروز نهان گشت خورشید گیتی فروز
ازان چاک چاک عمود گران سرانشان چو سندان آهنگران
بابر اندرون بانگ پولاد خاست بدریای شهد اندرون باد خاست
ز خون بر کف شیر کفشیر بود همه دشت پر بانگ شمشیر بود
خم آورد رویین عمود گران شد آهن به کردار چاچی کمان
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ سیه شد ز خم یلان روی مرگ
گرفتند شمشیر هندی بچنگ فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز خم آورد و در زخم شد ریز ریز
همه کام پرخاک و پر خاک سر گرفتند هر دو دوال کمر
ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سر اندر نشیب
سپهبد ترکش آورد چنگ کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ
بران نامور تیرباران گرفت چپ و راست جنگ سواران گرفت
ز پولاد پیکان و پر عقاب سپر کرد بر پیش روی آفتاب
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت همه روی کشور پر الماس گشت
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست تن بارگی گشت با خاک پست
سپر بر سر آورد و ننمود روی نگه داشت هومان سر از تیر اوی
چو او را پیاده بران رزمگاه بدیدند گفتند توران سپاه
که پردخت ماند کنون جای اوی ببردند پرمایه بالای اوی
چو هومان بران زین توزی نشست یکی تیغ بگرفت هندی بدست
که آید دگر باره بر جنگ طوس شد از شب جهان تیره چون آبنوس
همه نامداران پرخاشجوی یکایک بدو در نهادند روی
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت ز جنگ یلان دست کوتاه گشت
بپیچید هومان جنگی عنان سپهبد بدو راست کرده سنان
بنزدیک پیران شد از رزمگاه خروشی برآمد ز توران سپاه
ز تو خشم گردنکشان دور باد درین جنگ فرجام ما سور باد
که چون بود رزم تو ای نامجوی چو با طوس روی اندر آمد بروی
همه پاک ما دل پر از خون بدیم جز ایزد نداند که ما چون بدیم
بلشکر چنین گفت هومان شیر که ای رزم دیده سران دلیر
چو روشن شود تیره شب روز ماست که این اختر گیتی افروز ماست
شما را همه شادکامی بود مرا خوبی و نیکنامی بود
ز لشکر همی برخروشید طوس شب تیره تا گاه بانگ خروس
همی گفت هومان چه مرد منست که پیل ژیان هم نبرد منست
* * *
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد شمامه پراگند بر لاژورد
طلایه ز هر سو برون تاختند بهر پرده‌ای پاسبان ساختند
چو برزد سر از برج خرچنگ شید جهان گشت چون روی رومی سپید
تبیره برآمد ز هر دو سرای جهان شد پر از ناله‌ی کر نای
هوا تیره گشت از فروغ درفش طبر خون و شبگون و زرد و بنفش
کشیده همه تیغ و گرز و سنان همه جنگ را گرد کرده عنان
تو گفتی سپهر و زمان و زمین بپوشد همی چادر آهنین
بپرده درون شد خور تابناک ز جوش سواران و از گرد و خاک
ز هرای اسپان و آوای کوس همی آسمان بر زمین داد بوس
سپهدار هومان دمان پیش صف یکی خشت رخشان گرفته بکف
همی گفت چون من برایم بجوش برانگیزم اسپ و برارم خروش
شما یک بیک تیغها برکشید سپرهای چینی بسر در کشید
مبینید جز یال اسپ و عنان نشاید کمان و نباید سنان
عنان پاک بر یال اسپان نهید بدانسان که آید خورید و دهید
بپیران چنین گفت کای پهلوان تو بگشای بند سلیح گوان
ابا گنج دینار جفتی مکن ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن
که امروز گردیم پیروزگر بیابد دل از اختر نیک بر
وزین روی لشکر سپهدار طوس بیاراست برسان چشم خروش
بروبر یلان آفرین خواندند ورا پهلوان زمین خواندند
که پیروزگر بود روز نبرد ز هومان ویسه برآورد گرد
سپهبد بگودرز کشواد گفت که این راز بر کس نباید نهفت
اگر لشکر ما پذیره شوند سواران بدخواه چیره شوند
همه دست یکسر بیزدان زنیم منی از تن خویش بفگنیم
مگر دست گیرد جهاندار ما وگر نه بد است اختر کار ما
کنون نامداران زرینه کفش بباشید با کاویانی درفش
ازین کوه پایه مجنبید هیچ نه روز نبرد است و گاه بسیچ
همانا که از ما بهر یک دویست فزونست بدخواه اگر بیش نیست
بدو گفت گودرز اگر کردگار بگرداند از ما بد روزگار
به بیشی و کمی نباشد سخن دل و مغز ایرانیان بد مکن
اگر بد بود بخشش آسمان بپرهیز و بیشی نگردد زمان
تو لشکر بیارای و از بودنی روان را مکن هیچ بشخودنی
بیاراست لشکر سپهدار طوس بپیلان جنگی و مردان و کوس
پیاده سوی کوه شد با بنه سپهدار گودرز بر میمنه
رده برکشیده همه یکسره چو رهام گودرز بر میسره
ز نالیدن کوس با کرنای همی آسمان اندر آمد ز جای
دل چرخ گردان بدو چاک شد همه کام خورشید پرخاک شد
چنان شد که کس روی هامون ندید ز بس گرد کز رزمگه بردمید
ببارید الماس از تیره میغ همی آتش افروخت از گرز و تیغ
سنانهای رخشان و تیغ سران درفش از بر و زیر گرز گران
هوا گفتی از گرز و از آهنست زمین یکسر از نعل در جوشنست
چو دریای خون شد همه دشت و راغ جهان چون شب و تیغها چون چراغ
ز بس ناله‌ی کوس با کرنای همی کس ندانست سر را ز پای
سپهبد به گودرز گفت آن زمان که تاریک شد گردش آسمان
مرا گفته بود این ستاره‌شناس که امروز تا شب گذشته سه پاس
ز شمشیر گردان چو ابر سیاه همی خون فشاند بوردگاه
سرانجام ترسم که پیروزگر نباشد مگر دشمن کینه ور
چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو زره‌دار خراد و برزین نیو
ز صف در میان سپاه آمدند جگر خسته و کینه‌خواه آمدند
بابر اندر آمد ز هر سو غریو بسان شب تار و انبوه دیو
وزان روی هومان بکردار کوه بیاورد لشکر همه همگروه
وزان پس گزیدند مردان مرد که بردشت سازند جای نبرد
گرازه سر گیوگان با نهل دو گرد گرانمایه‌ی شیردل
چو رهام گودرز و فرشیدورد چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد
ابا بیژن گیو کلباد را که بر هم زدی آتش و باد را
ابا شطرخ نامور گیو را دو گرد گرانمایه‌ی نیو را
چو گودرز و پیران و هومان و طوس نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس
چنین گفت هومان که امروز کار نباید که چون دی بود کارزار
همه جان شیرین بکف برنهید چو من برخروشم دمید و دهید
تهی کرد باید ازیشان زمین نباید که آیند زین پس بکین
بپیش اندر آمد سپهدار طوس پیاده بیاورد و پیلان و کوس
صفی برکشیدند پیش سوار سپردار و ژوپین‌ور و نیزه‌دار
مجنبید گفت ایچ از جای خویش سپر با سنان اندرارید پیش
ببینیم تا این نبرده سران چگونه گزارند گرز گران
* * *
ز ترکان یکی بود بازور نام بافسوس بهر جای گسترده کام
بیاموخته کژی و جادوی بدانسته چینی و هم پهلوی
چنین گفت پیران بافسون پژوه کز ایدر برو تا سر تیغ کوه
یکی برف و سرما و باد دمان بریشان بیاور هم اندر زمان
هوا تیره‌گون بود از تیر ماه همی گشت بر کوه ابر سیاه
چو بازور در کوه شد در زمان برآمد یکی برف و باد دمان
همه دست آن نیزه‌داران ز کار فروماند از برف در کارزار
ازان رستخیز و دم زمهریر خروش یلان بود و باران تیر
بفرمود پیران که یکسر سپاه یکی حمله سازید زین رزمگاه
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد نیاراست بنمود کس دست برد
وزان پس برآورد هومان غریو یکی حمله آورد برسان دیو
بکشتند چندان ز ایران سپاه که دریای خون گشت آوردگاه
در و دشت گشته پر از برف و خون سواران ایران فتاده نگون
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ ز برف و ز افگنده شد جای تنگ
سیه گشت در دشت شمشیر و دست بروی اندر افتاده برسان مست
نبد جای گردش دران رزمگاه شده دست لشکر ز سرما تباه
سپهدار و گردنکشان آن زمان گرفتند زاری سوی آسمان
که ای برتر از دانش و هوش و رای نه در جای و بر جای و نه زیر جای
همه بنده‌ی پرگناه توایم به بیچارگی دادخواه توایم
ز افسون و از جادوی برتری جهاندار و بر داوران داوری
تو باشی به بیچارگی دستگیر تواناتر از آتش و زمهریر
ازین برف و سرما تو فریادرس نداریم فریادرس جز تو کس
بیامد یکی مرد دانش پژوه برهام بنمود آن تیغ کوه
کجا جای بازور نستوه بود بر افسون و تنبل بران کوه بود
بجنبید رهام زان رزمگاه برون تاخت اسپ از میان سپاه
زره دامنش را بزد بر کمر پیاده برآمد بران کوه سر
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ عمودی ز پولاد چینی بچنگ
چو رهام نزدیک جادو رسید سبک تیغ تیز از میان برکشید
بیفگند دستش بشمشیر تیز یکی باد برخاست چون رستخیز
ز روی هوا ابر تیره ببرد فرود آمد از کوه رهام گرد
یکی دست با زور جادو بدست بهامون شد و بارگی برنشست
هوا گشت زان سان که از پیش بود فروزنده خورشید را رخ نمود
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد چه آورد بر ما بروز نبرد
بدیدند ازان پس دلیران شاه چو دریای خون گشته آوردگاه
همه دشت کشته ز ایرانیان تن بی‌سران سر بی‌تنان
چنین گفت گودز آنگه بطوس که نه پیل ماند و نه آوای کوس
همه یکسره تیغها برکشیم براریم جوش ار کشند ار کشیم
همانا که ما را سر آمد زمان نه روز نبردست و تیر و کمان
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد هوا گشت پاک و بشد باد سرد
چرا سر همی داد باید بباد چو فریادرس فره و زور داد
مکن پیشدستی تو در جنگ ما کنند این دلیران خود اهنگ ما
بپیش زمانه پذیره مشو بنزدیک بدخواه خیره مشو
تو در قلب با کاویانی درفش همی دار در چنگ تیغ بنفش
سوی میمنه گیو و بیژن بهم نگهبانش بر میسره گستهم
چو رهام و شیدوش بر پیش صف گرازه بکین برلب آورده کف
شوم برکشم گرز کین از میان کنم تن فدی پیش ایرانیان
ازین رزمگه برنگردانم اسپ مگر خاک جایم بود چون زرسپ
اگر من شوم کشته زین رزمگاه تو برکش سوی شاه ایران سپاه
مرا مرگ نامی‌تر از سرزنش بهر جای بیغاره‌ی بدکنش
چنین است گیتی پرآزار و درد ازو تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگزایدت ببودن زمانی نیفزایدت
دگر باره بر شد دم کرنای خروشیدن زنگ و هندی درای
ز بانگ سواران پرخاشخر درخشیدن تیغ و زخم تبر
ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر زمین شد بکردار دریای قیر
همه دشت بی‌تن سر و یال بود همه گوش پر زخم گوپال بود
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت ندیدند ایرانیان روی بخت
همی تیره شد روی اختر درشت دلیران بدشمن نمودند پشت
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر
همه برنهادند جان را بکف همه رزم جستند بر پیش صف
هرآنکس که با طوس در جنگ بود همه نامدار و کنارنگ بود
بپیش اندرون خون همی ریختند یلان از پس پشت بگریختند
یکی موبدی طوس یل را بخواند پس پشت تو گفت جنگی نماند
نباید کت اندر میان آورند بجان سپهبد زیان آورند
به گیو دلیر آن زمان طوس گفت که با مغز لشکر خرد نیست جفت
که ما را بدین گونه بگذاشتند چنین روی از جنگ برگاشتند
برو بازگردان سپه را ز راه ز بیغاره‌ی دشمن و شرم شاه
بشد گیو و لشکر همه بازگشت پر از کشته دیدند هامون و دشت
سپهبد چنین گفت با مهتران که اینست پیکار جنگ‌آوران
کنون چون رخ روز شد تیره‌گون همه روی کشور چو دریای خون
یکی جای آرام باید گزید اگر تیره شب خود توان آرمید
مگر کشته یابد بجای مغاک یکی بستر از ریگ و چادر ز خاک
* * *
همه بازگشتند یکسر ز جنگ ز خویشان روان خسته و سر ز ننگ
سر از کوه برزد همانگاه ماه چو بر تخت پیروزه، پیروز شاه
سپهدار پیران سپه را بخواند همی گفت زیشان فراوان نماند
بدانگه که دریای یاقوت زرد زند موج بر کشور لاژورد
کسی را که زنده‌ست بیجان کنیم بریشان دل شاه پیچان کنیم
برفتند با شادمانی زجای نشستند بر پیش پرده‌سرای
همه شب ز آوای چنگ و رباب سپه را نیامد بران دشت خواب
وزین روی لشکر همه مستمند پدر بر پسر سوگوار و نژند
همه دشت پر کشته و خسته بود بخون بزرگان زمین شسته بود
چپ و راست آوردگه دست و پای نهادن ندانست کس پا بجای
همه شب همی خسته برداشتند چو بیگانه بد خوار بگذاشتند
بر خسته آتش همی سوختند گسسته ببستند و بردوختند
فراوان ز گودرزیان خسته بود بسی کشته بود و بسی بسته بود
چو بشنید گودرز برزد خروش زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
همه مهتران جامه کردند چاک بسربر پراگند گودرز خاک
همی گفت کاندر جهان کس ندید به پیران سر این بد که بر من رسید
چرا بایدم زنده با پیر سر بخاک اندر افگنده چندین پسر
ازان روزگاری کجا زاده‌ام ز خفتان میان هیچ نگشاده‌ام
بفرجام چندین پسر ز انجمن ببینم چنین کشته در پیش من
جدا گشته از من چو بهرام پور چنان نامور شیر خودکام پور
ز گودرز چون آگهی شد بطوس مژه کرد پر خون و رخ سندروس
خروشی براورد آنگه بزار فراوان ببارید خون در کنار
همی گفت اگر نوذر پاک‌تن نکشتی بن و بیخ من بر چمن
نبودی مرا رنج و تیمار و درد غم کشته و گرم دشت نبرد
که تا من کمر بر میان بسته‌ام بدل خسته‌ام گر بجان رسته‌ام
هم‌اکنون تن کشتگان را بخاک بپوشید جایی که باشد مغاک
سران بریده سوی تن برید بنه سوی کوه هماون برید

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo