برانیم لشکر همه همگروه
|
|
سراپرده و خیمه بر سوی کوه
|
هیونی فرستیم نزدیک شاه
|
|
دلش برفروزد فرستد سپاه
|
بدین من سواری فرستادهام
|
|
ورا پیش ازین آگهی دادهام
|
مگر رستم زال را با سپاه
|
|
سوی ما فرستد بدین رزمگاه
|
وگرنه ز ما نامداری دلیر
|
|
نماند بوردگه بر چو شیر
|
سپه برنشاند و بنه برنهاد
|
|
وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
|
* * * |
ازین سان همی رفت روز و شبان
|
|
پر از غم دل و ناچریده لبان
|
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ
|
|
ز رنج روان گشته چون پر زاغ
|
چو نزدیک کوه هماون رسید
|
|
بران دامن کوه لشکر کشید
|
چنین گفت طوس سپهبد بگیو
|
|
که ای پر خرد نامبردار نیو
|
سه روزست تا زین نشان تاختی
|
|
بخواب و بخوردن نپرداختی
|
بیا و بیاسا و چیزی بخور
|
|
برامش و جامه بنمای سر
|
که من بیگمانم که پیران بجنگ
|
|
پس ما بیاید کنون بیدرنگ
|
کسی را که آسودهتر زین گروه
|
|
به بیژن بمان و تو برشو بکوه
|
همه خستگان را سوی که کشید
|
|
ز آسودگان لشکری برگزید
|
چنین گفت کین کوه سر جای ماست
|
|
بباید کنون خویشتن کرد راست
|
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت
|
|
بدان تا بریشان نشاید گذشت
|
خروش نگهبان و آوای زنگ
|
|
تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ
|
همآنگه برآمد ز چرخ آفتاب
|
|
جهان گشت برسان دریای آب
|
ز درگاه پیران برآمد خروش
|
|
چنان شد که برخیزد از خاک جوش
|
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ
|
|
نباید همانا فراوان درنگ
|
سواران دشمن همه کشتهاند
|
|
وگر خسته از جنگ برگشتهاند
|
بزد کوس و از دشت برخاست غو
|
|
همی رفت پیش سپه پیشرو
|
رسیدند ترکان بدان رزمگاه
|
|
همه رزمگه خیمه بد بیسپاه
|
بشد نزد پیران یکی مژدهخواه
|
|
که کس نیست ایدر ز ایران سپاه
|
ز لشکر بشادی برآمد خروش
|
|
بفرمان پیران نهادند گوش
|
سپهبد چنین گفت با بخردان
|
|
که ای نامور پرهنر موبدان
|
چه سازیم و این را چه دانید رای
|
|
که اکنون ز دشمن تهی ماند جای
|
سواران لشکر ز پیر و جوان
|
|
همه تیز گفتند با پهلوان
|
که لشکر گریزان شد از پیش ما
|
|
شکست آمد اندر بداندیش ما
|
یکی رزمگاهست پر خون و خاک
|
|
ازیشان نه هنگام بیم است و باک
|
بباید پی دشمن اندر گرفت
|
|
ز مولش سزد گر بمانی شگفت
|
گریزان ز باد اندرآید بب
|
|
به آید ز مولیدن ایدر شتاب
|
چنین گفت پیران که هنگام جنگ
|
|
شود سست پای شتاب از درنگ
|
سپاهی بکردار دریای آب
|
|
شدست انجمن پیش افراسیاب
|
بمانیم تا آن سپاه گران
|
|
بیایند گردان و جنگآوران
|
ازان پس بایران نمانیم کس
|
|
چنین است رای خردمند و بس
|
بدو گفت هومان که ای پهلوان
|
|
مرنجان بدین کار چندین روان
|
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم
|
|
شدی روی دریا ازیشان دژم
|
کنون خیمه و گاه و پردهسرای
|
|
همه مانده برجای و رفته ز جای
|
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست
|
|
نمودن بما پشت یکبارگیست
|
نمانیم تا نزد خسرو شوند
|
|
بدرگاه او لشکری نو شوند
|
ز زابلستان رستم آید بجنگ
|
|
زیانی بود سهمگین زین درنگ
|
کنون ساختن باید و تاختن
|
|
فسونها و نیرنگها ساختن
|
چو گودرز را با سپهدار طوس
|
|
درفش همایون و پیلان و کوس
|
همه بیگمانی بچنگ آوریم
|
|
بد آید چو ایدر درنگ آوریم
|
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
|
|
که بیداردل باش و روشنروان
|
چنان کن که نیکاختر و رای تست
|
|
که چرخ فلک زیر بالای تست
|
پس لشکر اندر گرفتند راه
|
|
سپهدار پیران و توران سپاه
|
به لهاک فرمود کاکنون مایست
|
|
بگردان عنان با سواری دویست
|
بدو گفت مگشای بند از میان
|
|
ببین تا کجایند ایرانیان
|
همی رفت لهاک برسان باد
|
|
ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد
|
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
|
|
طلایه بدیدش بتاریک دشت
|
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
|
|
ندید ایچ لهاک جای درنگ
|
بنزدیک پیران بیامد ز راه
|
|
بدو آگهی داد ز ایران سپاه
|
که ایشان بکوه هماون درند
|
|
همه بسته بر پیش راه گزند
|
بهومان بفرمود پیران که زود
|
|
عنان و رکیبت بباید بسود
|
ببر چند باید ز لشکر سوار
|
|
ز گردان گردنکش نامدار
|
که ایرانیان با درفش و سپاه
|
|
گرفتند کوه هماون پناه
|
ازین رزم رنج آید اکنون بروی
|
|
خرد تیز کن چارهی کار جوی
|
گر آن مرد با کاویانی درفش
|
|
بیاری، شود روی ایشان بنفش
|
اگر دستیابی بشمشیر تیز
|
|
درفش و همه نیزه کن ریزریز
|
من اینک پساندر چو باد دمان
|
|
بیایم نسازم درنگ و زمان
|
گزین کرد هومان ز لشکر سوار
|
|
سپردار و شمشیرزن سیهزار
|
چو خورشید تابنده بنمود تاج
|
|
بگسترد کافور بر تخت عاج
|
پدید آمد از دور گرد سپاه
|
|
غو دیدهبان آمد از دیدهگاه
|
که آمد ز ترکان سپاهی پدید
|
|
بابر سیه گردشان برکشید
|
چو بشنید جوشن بپوشید طوس
|
|
برآمد دم بوق و آوای کوس
|
سواران ایران همه همگروه
|
|
رده برکشیدند بر پیش کوه
|
چو هومان بدید آن سپاه گران
|
|
گراییدن گرز و تیغ سران
|
چنین گفت هومان بگودرز و طوس
|
|
کز ایران برفتید با پیل و کوس
|
سوس شهر ترکان بکین آختن
|
|
بدان روی لشکر برون تاختن
|
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه
|
|
شدستی ز گردان توران ستوه
|
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ
|
|
خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
|
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
|
|
کنم زین حصار تو دریای آب
|
بدانی که این جای بیچارگیست
|
|
برین کوه خارا بباید گریست
|
هیونی بپیران فرستاد زود
|
|
که اندیشهی ما دگرگونه بود
|
دگرگونه بود آنچ انداختیم
|
|
بریشان همی تاختن ساختیم
|
همه کوه یکسر سپاهست و کوس
|
|
درفش از پس پشت گودرز و طوس
|
چنان کن که چون بردمد چاک روز
|
|
پدید آید از چرخ گیتی فروز
|
تو ایدر بوی ساخته با سپاه
|
|
شده روی هامون ز لشکر سیاه
|
فرستاده نزدیک پیران رسید
|
|
بجوشید چون گفت هومان شنید
|
بیامد شب تیره هنگام خواب
|
|
همی راند لشکر بکردار آب
|
* * * |
چو خورشید زان چادر قیرگون
|
|
غمی شد بدرید و آمد برون
|
سپهبد بکوه هماون رسید
|
|
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
|
بهومان چنین گفت کز رزمگاه
|
|
مجنب و مجنبان از ایدر سپاه
|
شوم تا سپهدار ایرانیان
|
|
چه دارد بپا اختر کاویان
|
بکوه هماون که دادش نوید
|
|
بدین بودن اکنون چه دارد امید
|
بیامد بنزدیک ایران سپاه
|
|
سری پر ز کینه دلی پرگناه
|
خروشید کای نامبردار طوس
|
|
خداوند پیلان و گوپال و کوس
|
کنون ماهیان اندر آمد به پنج
|
|
که تا تو همی رزم جویی برنج
|
ز گودرزیان آن کجا مهترند
|
|
بدان رزمگاهت همه بیسرند
|
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
|
|
پر از داوری دل پر از کینه سر
|
گریزان و لشکر پس اندر دمان
|
|
بدام اندر آیی همی بیگمان
|
چنین داد پاسخ سرافراز طوس
|
|
که من بر دروغ تو دارم فسوس
|
پی کین تو افگندی اندر جهان
|
|
ز بهر سیاوش میان مهان
|
برین گونه تا چند گویی دروغ
|
|
دروغت بر ما نگیرد فروغ
|
علف تنگ بود اندران رزمگاه
|
|
ازان بر هماون کشیدم سپاه
|
کنون آگهی شد بشاه جهان
|
|
بیاید زمان تا زمان ناگهان
|
بزرگان لشکر شدند انجمن
|
|
چو دستان و چون رستم پیلتن
|
چو جنبیدن شاه کردم درست
|
|
نمانم بتوران بر و بوم و رست
|
کنون کامدی کار مردان ببین
|
|
نه گاه فریبست و روز کمین
|
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه
|
|
فرستاد و بگرفت بر کوه راه
|
بهر سو ز توران بیامد گروه
|
|
سپاه انجمن کرد بر گرد کوه
|
بریشان چو راه علف تنگ شد
|
|
سپهبد سوی چارهی جنگ شد
|
چنین گفت هومان بپیران گرد
|
|
که ما را پی کوه باید سپرد
|
یکی جنگ سازیم کایرانیان
|
|
نبندند ازین پس بکینه میان
|
بدو گفت پیران که بر ماست باد
|
|
نکردست با باد کس رزم یاد
|
ز جنگ پیاده بپیچید سر
|
|
شود تیره دیدار پرخاشخر
|
چو راه علف تنگ شد بر سپاه
|
|
کسی کوه خارا ندارد نگاه
|
همه لشکر آید بزنهار ما
|
|
ازین پس نجویند پیکار ما
|
بریشان کنون جای بخشایش است
|
|
نه هنگام پیکار و آرایش است
|
* * * |
رسید این سگالش بگودرز و طوس
|
|
سر سرکشان خیره گشت از فسوس
|
چنین گفت با طوس گودرز پیر
|
|
که ما را کنون جنگ شد ناگزیر
|
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست
|
|
ز یکسو گشاده رهی پیش نیست
|
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه
|
|
چنین چند باشد سپه گرسنه
|
کنون چون شود روی خورشید زرد
|
|
پدید آید آن چادر لاژورد
|
بباید گزیدن سواران مرد
|
|
ز بالا شدن سوی دشت نبرد
|
بسان شبیخون یکی رزم سخت
|
|
بسازیم تا چون بود یار بخت
|
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم
|
|
وگر تاج گردنکشان برنهیم
|
چنین است فرجام آوردگاه
|
|
یکی خاک یابد یکی تاج و گاه
|
ز گودرز بشنید طوس این سخن
|
|
سرش گشت پردرد و کین کهن
|
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد
|
|
دگر سو بشیدوش و خراد گرد
|
درفش خجسته بگستهم داد
|
|
بسی پند و اندرزها کرد یاد
|
خود و گیو و گودرز و چندی سران
|
|
نهادند بر یال گرزگران
|
بسوی سپهدار پیران شدند
|
|
چو آتش بقلب سپه بر زدند
|
چو دریای خون شد همه رزمگاه
|
|
خروشی برآمد بلند از سپاه
|
درفش سپهبد بدو نیم شد
|
|
دل رزمجویان پر از بیم شد
|
چو بشنید هومان خروش سپاه
|
|
نشست از بر تازی اسپی سیاه
|
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
|
|
بسی بیهش از رزم برگشته دید
|
فرو ریخت از دیده خون بر برش
|
|
یکی بانگ زد تند بر لشکرش
|
چنین گفت کایدر طلایه نبود
|
|
شما را ز کین ایچ مایه نبود
|
بهر یک ازیشان ز ما سیصدست
|
|
بوردگه خواب و خفتن بدست
|
هلا تیغ و گوپالها برکشید
|
|
سپرهای چینی بسر در کشید
|
ز هر سو بریشان بگیرید راه
|
|
کنون کز بره بر کشد تیغ ماه
|
رهایی نباید که یابند هیچ
|
|
بدین سان چه باید درنگ و بسیچ
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
بهر سو برفتند گردان ز جای
|
گرفتندشان یکسر اندر میان
|
|
سواران ایران چو شیر ژیان
|
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ
|
|
که گفتی همی گرز بارد ز میغ
|
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
|
|
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
|
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
|
|
ز تاری بدریای قار اندرند
|
بلشکر چنین گفت هومان که بس
|
|
ازین مهتران مفگنید ایچ کس
|
همه پیش من دستگیر آورید
|
|
نباید که خسته بتیر آورید
|
چنین گفت لشکر ببانگ بلند
|
|
که اکنون به بیچارگی دست بند
|
دهید ار بگرز و بژوپین دهید
|
|
سران را ز خون تاج بر سر نهید
|
چنین گفت با گیو و رهام طوس
|
|
که شد جان ما بیگمان بر فسوس
|
مگر کردگار سپهر بلند
|
|
رهاند تن و جان ما زین گزند
|
اگر نه بچنگ عقاب اندریم
|
|
وگر زیر دریای آب اندریم
|
یکی حمله بردند هر سه به هم
|
|
چو برخیزد از جای شیر دژم
|
ندیدند کس یال اسپ و عنان
|
|
ز تنگی بچشم اندر آمد سنان
|
چنین گفت هومان بواز تیز
|
|
که نه جای جنگست و راه گریز
|
برانگیخت از جایتان بخت بد
|
|
که تا بر تن بدکنش بد رسد
|
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه
|
|
بماندند یکسر بدین رزمگاه
|
فراوان ز رستم گرفتند یاد
|
|
کجا داد در جنگ هر جای داد
|
ز شیدوش، وز بیژن گستهم
|
|
بسی یاد کردند بر بیش و کم
|
که باری کسی را ز ایران سپاه
|
|
بدی یارمان اندرین رزمگاه
|
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم
|
|
که خیره بکام نهنگ آمدیم
|
دریغ آن در و گاه شاه جهان
|
|
که گیرند ما را کنون ناگهان
|
تهمتن به زاولستانست و زال
|
|
شود کار ایران کنون تال و مال
|
همی آمد آوای گوپال و کوس
|
|
بلشکر همی دیر شد گیو و طوس
|
چنین گفت شیدوش و گستهم شیر
|
|
که شد کار پیکار سالار دیر
|
به بیژن گرازه همی گفت باز
|
|
که شد کار سالار لشکر دراز
|
هوا قیر گون و زمین آبنوس
|
|
همی آمد از دشت آوای کوس
|
برفتند گردان بر آوای اوی
|
|
ز خون بود بر دشت هر جای جوی
|
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ
|
|
تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ
|
بدانست هومان که آمد سوار
|
|
همه گرزور بود و شمشیردار
|
چو دانست کامد ورا یار طوس
|
|
همی برخروشید برسان کوس
|
سبک شد عنان و گران شد رکیب
|
|
بلندی که دانست باز از نشیب
|
یکی رزم کردند تا چاک روز
|
|
چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز
|
سپه بازگشتند یکسر ز جنگ
|
|
کشیدند لشکر سوی کوه تنگ
|
بگردان چنین گفت سالار طوس
|
|
که از گردش مهر تا زخم کوس
|
سواری چنین کز شما دیدهام
|
|
ز کنداوران هیچ نشنیدهام
|
یکی نامه باید که زی شه کنیم
|
|
ز کارش همه جمله آگه کنیم
|
چو نامه بنزدیک خسرو رسد
|
|
بدلش اندرون آتشی نو رسد
|
بیاری بیاید گو پیلتن
|
|
ز شیران یکی نامدار انجمن
|
بپیروزی از رزم گردیم باز
|
|
بدیدار کیخسرو آید نیاز
|
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
|
|
بگویم بپیروز شاه جهان
|
بخوبی و خشنودی شهریار
|
|
بباشد بکام شما روزگار
|
چنانچون که گفتند برساختند
|
|
نوندی بنزدیک شه تاختند
|
دو لشکر بخیمه فرود آمدند
|
|
ز پیکار یکباره دم برزدند
|
طلایه برون آمد از هر دو روی
|
|
بدشت از دلیران پرخاشجوی
|
چو هومان رسید اندران رزمگاه
|
|
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه
|
به پیران چنین گفت کامروز گرد
|
|
نه بر آرزو گشت گاه نبرد
|
چو آسوده گردند گردان ما
|
|
ستوده سواران و مردان ما
|
یکی رزم سازم که خورشید و ماه
|
|
ندیدست هرگز چنان رزمگاه
|
* * * |
ازان پس چو آمد بخسرو خبر
|
|
که پیران شد از رزم پیروزگر
|
سپهبد بکوه هماون کشید
|
|
ز لشکر بسی گرد شد ناپدید
|
در کاخ گودرز کشوادگان
|
|
تهی شد ز گردان و آزادگان
|
ستاره بر ایشان بنالد همی
|
|
ببالینشان خون بپالد همی
|
ازیشان جهان پر ز خاک است و خون
|
|
بلند اختر طوس گشته نگون
|
بفرمود تا رستم پیلتن
|
|
خرامد بدرگاه با انجمن
|
برفتند ز ایران همه بخردان
|
|
جهاندیده و نامور موبدان
|
سر نامداران زبان برگشاد
|
|
ز پیکار لشکر بسی کرد یاد
|
برستم چنین گفت کای سرفراز
|
|
بترسم که این دولت دیریاز
|
همی برگراید بسوی نشیب
|
|
دلم شد ز کردار او پرنهیب
|
توی پروارنندهی تاج و تخت
|
|
فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
|
دل چرخ در نوک شمشیر تست
|
|
سپهر و زمان و زمین زیر تست
|
تو کندی دل و مغز دیو سپید
|
|
زمانه بمهر تو دارد امید
|
زمین گرد رخش ترا چاکرست
|
|
زمان بر تو چون مهربان مادرست
|
ز تیغ تو خورشید بریان شود
|
|
ز گرز تو ناهید گریان شود
|
ز نیروی پیکان کلک تو شیر
|
|
بروز بلا گردد از جنگ سیر
|
تو تا برنهادی بمردی کلاه
|
|
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
|
کنون گیو و گودرز و طوس و سران
|
|
فراوان ازین مرز کنداوران
|
همه دل پر از خون و دیده پرآب
|
|
گریزان ز ترکان افراسیاب
|
فراوان ز گودرزیان کشته مرد
|
|
شده خاک بستر بدشت نبرد
|
هرانکس کزیشان بجان رستهاند
|
|
بکوه هماون همه خستهاند
|
همه سر نهاده سوی آسمان
|
|
سوی کردگار مکان و زمان
|
که ایدر بباید گو پیلتن
|
|
بنیروی یزدان و فرمان من
|
شب تیره کین نامه بر خواندم
|
|
بسی از جگر خون برافشاندم
|
نگفتم سه روز این سخن را بکس
|
|
مگر پیش دادار فریاد رس
|
کنون کار ز اندازه اندر گذشت
|
|
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
|
امید سپاه و سپهبد بتست
|
|
که روشن روان بادی و تن درست
|
سرت سبز باد و دلت شادمان
|
|
تن زال دور از بد بدگمان
|
ز من هرچ باید فزونی بخواه
|
|
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
|
برو با دلی شاد و رایی درست
|
|
نشاید گرفت این چنین کار سست
|
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه
|
|
که بی تو مبادا نگین و کلاه
|
که با فر و برزی و بارای و داد
|
|
ندارد چو تو شاه گردون بیاد
|
شنیدست خسرو که تا کیقباد
|
|
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
|
بایران بکین من کمر بستهام
|
|
برام یک روز ننشستهام
|
بیابان و تاریکی و دیو و شیر
|
|
چه جادو چه از اژدهای دلیر
|
| | |
|