داستان کاموس کشانی : بخش سوم
برانیم لشکر همه همگروه سراپرده و خیمه بر سوی کوه
هیونی فرستیم نزدیک شاه دلش برفروزد فرستد سپاه
بدین من سواری فرستاده‌ام ورا پیش ازین آگهی داده‌ام
مگر رستم زال را با سپاه سوی ما فرستد بدین رزمگاه
وگرنه ز ما نامداری دلیر نماند بوردگه بر چو شیر
سپه برنشاند و بنه برنهاد وزان کشتنگان کرد بسیار یاد
* * *
ازین سان همی رفت روز و شبان پر از غم دل و ناچریده لبان
همه دیده پر خون و دل پر ز داغ ز رنج روان گشته چون پر زاغ
چو نزدیک کوه هماون رسید بران دامن کوه لشکر کشید
چنین گفت طوس سپهبد بگیو که ای پر خرد نامبردار نیو
سه روزست تا زین نشان تاختی بخواب و بخوردن نپرداختی
بیا و بیاسا و چیزی بخور برامش و جامه بنمای سر
که من بی‌گمانم که پیران بجنگ پس ما بیاید کنون بی‌درنگ
کسی را که آسوده‌تر زین گروه به بیژن بمان و تو برشو بکوه
همه خستگان را سوی که کشید ز آسودگان لشکری برگزید
چنین گفت کین کوه سر جای ماست بباید کنون خویشتن کرد راست
طلایه ز کوه اندر آمد بدشت بدان تا بریشان نشاید گذشت
خروش نگهبان و آوای زنگ تو گفتی بجوش آمد از کوه سنگ
هم‌آنگه برآمد ز چرخ آفتاب جهان گشت برسان دریای آب
ز درگاه پیران برآمد خروش چنان شد که برخیزد از خاک جوش
بهومان چنین گفت کاکنون بجنگ نباید همانا فراوان درنگ
سواران دشمن همه کشته‌اند وگر خسته از جنگ برگشته‌اند
بزد کوس و از دشت برخاست غو همی رفت پیش سپه پیشرو
رسیدند ترکان بدان رزمگاه همه رزمگه خیمه بد بی‌سپاه
بشد نزد پیران یکی مژده‌خواه که کس نیست ایدر ز ایران سپاه
ز لشکر بشادی برآمد خروش بفرمان پیران نهادند گوش
سپهبد چنین گفت با بخردان که ای نامور پرهنر موبدان
چه سازیم و این را چه دانید رای که اکنون ز دشمن تهی ماند جای
سواران لشکر ز پیر و جوان همه تیز گفتند با پهلوان
که لشکر گریزان شد از پیش ما شکست آمد اندر بداندیش ما
یکی رزمگاهست پر خون و خاک ازیشان نه هنگام بیم است و باک
بباید پی دشمن اندر گرفت ز مولش سزد گر بمانی شگفت
گریزان ز باد اندرآید بب به آید ز مولیدن ایدر شتاب
چنین گفت پیران که هنگام جنگ شود سست پای شتاب از درنگ
سپاهی بکردار دریای آب شدست انجمن پیش افراسیاب
بمانیم تا آن سپاه گران بیایند گردان و جنگ‌آوران
ازان پس بایران نمانیم کس چنین است رای خردمند و بس
بدو گفت هومان که ای پهلوان مرنجان بدین کار چندین روان
سپاهی بدان زور و آن جوش و دم شدی روی دریا ازیشان دژم
کنون خیمه و گاه و پرده‌سرای همه مانده برجای و رفته ز جای
چنان دان که رفتن ز بیچارگیست نمودن بما پشت یکبارگیست
نمانیم تا نزد خسرو شوند بدرگاه او لشکری نو شوند
ز زابلستان رستم آید بجنگ زیانی بود سهمگین زین درنگ
کنون ساختن باید و تاختن فسونها و نیرنگها ساختن
چو گودرز را با سپهدار طوس درفش همایون و پیلان و کوس
همه بی‌گمانی بچنگ آوریم بد آید چو ایدر درنگ آوریم
چنین داد پاسخ بدو پهلوان که بیداردل باش و روشن‌روان
چنان کن که نیک‌اختر و رای تست که چرخ فلک زیر بالای تست
پس لشکر اندر گرفتند راه سپهدار پیران و توران سپاه
به لهاک فرمود کاکنون مایست بگردان عنان با سواری دویست
بدو گفت مگشای بند از میان ببین تا کجایند ایرانیان
همی رفت لهاک برسان باد ز خواب و ز خوردن نکرد ایچ یاد
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت طلایه بدیدش بتاریک دشت
خروش آمد از کوه و آوای زنگ ندید ایچ لهاک جای درنگ
بنزدیک پیران بیامد ز راه بدو آگهی داد ز ایران سپاه
که ایشان بکوه هماون درند همه بسته بر پیش راه گزند
بهومان بفرمود پیران که زود عنان و رکیبت بباید بسود
ببر چند باید ز لشکر سوار ز گردان گردنکش نامدار
که ایرانیان با درفش و سپاه گرفتند کوه هماون پناه
ازین رزم رنج آید اکنون بروی خرد تیز کن چاره‌ی کار جوی
گر آن مرد با کاویانی درفش بیاری، شود روی ایشان بنفش
اگر دستیابی بشمشیر تیز درفش و همه نیزه کن ریزریز
من اینک پس‌اندر چو باد دمان بیایم نسازم درنگ و زمان
گزین کرد هومان ز لشکر سوار سپردار و شمشیرزن سی‌هزار
چو خورشید تابنده بنمود تاج بگسترد کافور بر تخت عاج
پدید آمد از دور گرد سپاه غو دیده‌بان آمد از دیده‌گاه
که آمد ز ترکان سپاهی پدید بابر سیه گردشان برکشید
چو بشنید جوشن بپوشید طوس برآمد دم بوق و آوای کوس
سواران ایران همه همگروه رده برکشیدند بر پیش کوه
چو هومان بدید آن سپاه گران گراییدن گرز و تیغ سران
چنین گفت هومان بگودرز و طوس کز ایران برفتید با پیل و کوس
سوس شهر ترکان بکین آختن بدان روی لشکر برون تاختن
کنون برگزیدی چو نخچیر کوه شدستی ز گردان توران ستوه
نیایدت زین کار خود شرم و ننگ خور و خواب و آرام بر کوه و سنگ
چو فردا برآید ز کوه آفتاب کنم زین حصار تو دریای آب
بدانی که این جای بیچارگیست برین کوه خارا بباید گریست
هیونی بپیران فرستاد زود که اندیشه‌ی ما دگرگونه بود
دگرگونه بود آنچ انداختیم بریشان همی تاختن ساختیم
همه کوه یکسر سپاهست و کوس درفش از پس پشت گودرز و طوس
چنان کن که چون بردمد چاک روز پدید آید از چرخ گیتی فروز
تو ایدر بوی ساخته با سپاه شده روی هامون ز لشکر سیاه
فرستاده نزدیک پیران رسید بجوشید چون گفت هومان شنید
بیامد شب تیره هنگام خواب همی راند لشکر بکردار آب
* * *
چو خورشید زان چادر قیرگون غمی شد بدرید و آمد برون
سپهبد بکوه هماون رسید ز گرد سپه کوه شد ناپدید
بهومان چنین گفت کز رزمگاه مجنب و مجنبان از ایدر سپاه
شوم تا سپهدار ایرانیان چه دارد بپا اختر کاویان
بکوه هماون که دادش نوید بدین بودن اکنون چه دارد امید
بیامد بنزدیک ایران سپاه سری پر ز کینه دلی پرگناه
خروشید کای نامبردار طوس خداوند پیلان و گوپال و کوس
کنون ماهیان اندر آمد به پنج که تا تو همی رزم جویی برنج
ز گودرزیان آن کجا مهترند بدان رزمگاهت همه بی‌سرند
تو چون غرم رفتستی اندر کمر پر از داوری دل پر از کینه سر
گریزان و لشکر پس اندر دمان بدام اندر آیی همی بی‌گمان
چنین داد پاسخ سرافراز طوس که من بر دروغ تو دارم فسوس
پی کین تو افگندی اندر جهان ز بهر سیاوش میان مهان
برین گونه تا چند گویی دروغ دروغت بر ما نگیرد فروغ
علف تنگ بود اندران رزمگاه ازان بر هماون کشیدم سپاه
کنون آگهی شد بشاه جهان بیاید زمان تا زمان ناگهان
بزرگان لشکر شدند انجمن چو دستان و چون رستم پیلتن
چو جنبیدن شاه کردم درست نمانم بتوران بر و بوم و رست
کنون کامدی کار مردان ببین نه گاه فریبست و روز کمین
چو بشنید پیران ز هر سو سپاه فرستاد و بگرفت بر کوه راه
بهر سو ز توران بیامد گروه سپاه انجمن کرد بر گرد کوه
بریشان چو راه علف تنگ شد سپهبد سوی چاره‌ی جنگ شد
چنین گفت هومان بپیران گرد که ما را پی کوه باید سپرد
یکی جنگ سازیم کایرانیان نبندند ازین پس بکینه میان
بدو گفت پیران که بر ماست باد نکردست با باد کس رزم یاد
ز جنگ پیاده بپیچید سر شود تیره دیدار پرخاشخر
چو راه علف تنگ شد بر سپاه کسی کوه خارا ندارد نگاه
همه لشکر آید بزنهار ما ازین پس نجویند پیکار ما
بریشان کنون جای بخشایش است نه هنگام پیکار و آرایش است
* * *
رسید این سگالش بگودرز و طوس سر سرکشان خیره گشت از فسوس
چنین گفت با طوس گودرز پیر که ما را کنون جنگ شد ناگزیر
سه روز ار بود خوردنی بیش نیست ز یکسو گشاده رهی پیش نیست
نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه چنین چند باشد سپه گرسنه
کنون چون شود روی خورشید زرد پدید آید آن چادر لاژورد
بباید گزیدن سواران مرد ز بالا شدن سوی دشت نبرد
بسان شبیخون یکی رزم سخت بسازیم تا چون بود یار بخت
اگر یک بیک تن بکشتن دهیم وگر تاج گردنکشان برنهیم
چنین است فرجام آوردگاه یکی خاک یابد یکی تاج و گاه
ز گودرز بشنید طوس این سخن سرش گشت پردرد و کین کهن
ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد دگر سو بشیدوش و خراد گرد
درفش خجسته بگستهم داد بسی پند و اندرزها کرد یاد
خود و گیو و گودرز و چندی سران نهادند بر یال گرزگران
بسوی سپهدار پیران شدند چو آتش بقلب سپه بر زدند
چو دریای خون شد همه رزمگاه خروشی برآمد بلند از سپاه
درفش سپهبد بدو نیم شد دل رزمجویان پر از بیم شد
چو بشنید هومان خروش سپاه نشست از بر تازی اسپی سیاه
بیامد ز لشکر بسی کشته دید بسی بیهش از رزم برگشته دید
فرو ریخت از دیده خون بر برش یکی بانگ زد تند بر لشکرش
چنین گفت کایدر طلایه نبود شما را ز کین ایچ مایه نبود
بهر یک ازیشان ز ما سیصدست بوردگه خواب و خفتن بدست
هلا تیغ و گوپالها برکشید سپرهای چینی بسر در کشید
ز هر سو بریشان بگیرید راه کنون کز بره بر کشد تیغ ماه
رهایی نباید که یابند هیچ بدین سان چه باید درنگ و بسیچ
برآمد خروشیدن کرنای بهر سو برفتند گردان ز جای
گرفتندشان یکسر اندر میان سواران ایران چو شیر ژیان
چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ که گفتی همی گرز بارد ز میغ
شب تار و شمشیر و گرد سپاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند ز تاری بدریای قار اندرند
بلشکر چنین گفت هومان که بس ازین مهتران مفگنید ایچ کس
همه پیش من دستگیر آورید نباید که خسته بتیر آورید
چنین گفت لشکر ببانگ بلند که اکنون به بیچارگی دست بند
دهید ار بگرز و بژوپین دهید سران را ز خون تاج بر سر نهید
چنین گفت با گیو و رهام طوس که شد جان ما بی‌گمان بر فسوس
مگر کردگار سپهر بلند رهاند تن و جان ما زین گزند
اگر نه بچنگ عقاب اندریم وگر زیر دریای آب اندریم
یکی حمله بردند هر سه به هم چو برخیزد از جای شیر دژم
ندیدند کس یال اسپ و عنان ز تنگی بچشم اندر آمد سنان
چنین گفت هومان بواز تیز که نه جای جنگست و راه گریز
برانگیخت از جایتان بخت بد که تا بر تن بدکنش بد رسد
سه جنگ آور و خوار مایه سپاه بماندند یکسر بدین رزمگاه
فراوان ز رستم گرفتند یاد کجا داد در جنگ هر جای داد
ز شیدوش، وز بیژن گستهم بسی یاد کردند بر بیش و کم
که باری کسی را ز ایران سپاه بدی یارمان اندرین رزمگاه
نه ایدر به پیکار و جنگ آمدیم که خیره بکام نهنگ آمدیم
دریغ آن در و گاه شاه جهان که گیرند ما را کنون ناگهان
تهمتن به زاولستانست و زال شود کار ایران کنون تال و مال
همی آمد آوای گوپال و کوس بلشکر همی دیر شد گیو و طوس
چنین گفت شیدوش و گستهم شیر که شد کار پیکار سالار دیر
به بیژن گرازه همی گفت باز که شد کار سالار لشکر دراز
هوا قیر گون و زمین آبنوس همی آمد از دشت آوای کوس
برفتند گردان بر آوای اوی ز خون بود بر دشت هر جای جوی
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ
بدانست هومان که آمد سوار همه گرزور بود و شمشیردار
چو دانست کامد ورا یار طوس همی برخروشید برسان کوس
سبک شد عنان و گران شد رکیب بلندی که دانست باز از نشیب
یکی رزم کردند تا چاک روز چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز
سپه بازگشتند یکسر ز جنگ کشیدند لشکر سوی کوه تنگ
بگردان چنین گفت سالار طوس که از گردش مهر تا زخم کوس
سواری چنین کز شما دیده‌ام ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام
یکی نامه باید که زی شه کنیم ز کارش همه جمله آگه کنیم
چو نامه بنزدیک خسرو رسد بدلش اندرون آتشی نو رسد
بیاری بیاید گو پیلتن ز شیران یکی نامدار انجمن
بپیروزی از رزم گردیم باز بدیدار کیخسرو آید نیاز
سخن هرچ رفت آشکار و نهان بگویم بپیروز شاه جهان
بخوبی و خشنودی شهریار بباشد بکام شما روزگار
چنانچون که گفتند برساختند نوندی بنزدیک شه تاختند
دو لشکر بخیمه فرود آمدند ز پیکار یکباره دم برزدند
طلایه برون آمد از هر دو روی بدشت از دلیران پرخاشجوی
چو هومان رسید اندران رزمگاه ز کشته ندید ایچ بر دشت راه
به پیران چنین گفت کامروز گرد نه بر آرزو گشت گاه نبرد
چو آسوده گردند گردان ما ستوده سواران و مردان ما
یکی رزم سازم که خورشید و ماه ندیدست هرگز چنان رزمگاه
* * *
ازان پس چو آمد بخسرو خبر که پیران شد از رزم پیروزگر
سپهبد بکوه هماون کشید ز لشکر بسی گرد شد ناپدید
در کاخ گودرز کشوادگان تهی شد ز گردان و آزادگان
ستاره بر ایشان بنالد همی ببالینشان خون بپالد همی
ازیشان جهان پر ز خاک است و خون بلند اختر طوس گشته نگون
بفرمود تا رستم پیلتن خرامد بدرگاه با انجمن
برفتند ز ایران همه بخردان جهاندیده و نامور موبدان
سر نامداران زبان برگشاد ز پیکار لشکر بسی کرد یاد
برستم چنین گفت کای سرفراز بترسم که این دولت دیریاز
همی برگراید بسوی نشیب دلم شد ز کردار او پرنهیب
توی پروارننده‌ی تاج و تخت فروغ از تو گیرد جهاندار بخت
دل چرخ در نوک شمشیر تست سپهر و زمان و زمین زیر تست
تو کندی دل و مغز دیو سپید زمانه بمهر تو دارد امید
زمین گرد رخش ترا چاکرست زمان بر تو چون مهربان مادرست
ز تیغ تو خورشید بریان شود ز گرز تو ناهید گریان شود
ز نیروی پیکان کلک تو شیر بروز بلا گردد از جنگ سیر
تو تا برنهادی بمردی کلاه نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
کنون گیو و گودرز و طوس و سران فراوان ازین مرز کنداوران
همه دل پر از خون و دیده پرآب گریزان ز ترکان افراسیاب
فراوان ز گودرزیان کشته مرد شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند بکوه هماون همه خسته‌اند
همه سر نهاده سوی آسمان سوی کردگار مکان و زمان
که ایدر بباید گو پیلتن بنیروی یزدان و فرمان من
شب تیره کین نامه بر خواندم بسی از جگر خون برافشاندم
نگفتم سه روز این سخن را بکس مگر پیش دادار فریاد رس
کنون کار ز اندازه اندر گذشت دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
امید سپاه و سپهبد بتست که روشن روان بادی و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان تن زال دور از بد بدگمان
ز من هرچ باید فزونی بخواه ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
برو با دلی شاد و رایی درست نشاید گرفت این چنین کار سست
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه که بی تو مبادا نگین و کلاه
که با فر و برزی و بارای و داد ندارد چو تو شاه گردون بیاد
شنیدست خسرو که تا کیقباد کلاه بزرگی بسر بر نهاد
بایران بکین من کمر بسته‌ام برام یک روز ننشسته‌ام
بیابان و تاریکی و دیو و شیر چه جادو چه از اژدهای دلیر

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo