همان رزم توران و مازندران
|
|
شب تیره و گرزهای گران
|
هم از تشنگی هم ز راه دراز
|
|
گزیدن در رنج بر جای ناز
|
چنین درد و سختی بسی دیدهام
|
|
که روزی ز شادی نپرسیدهام
|
تو شاه نو آیین و من چون رهی
|
|
میان بستهام چون تو فرمان دهی
|
شوم با سپاهی کمر بر میان
|
|
بگردانم این بد ز ایرانیان
|
ازان کشتگان شاه بیدرد باد
|
|
رخ بدسگالان او زرد باد
|
ز گودرزیان خود جگر خستهام
|
|
کمر بر میان سوگ را بستهام
|
چو بشنید کیخسرو آواز اوی
|
|
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
|
بدو گفت بیتو نخواهم زمان
|
|
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
|
فلک زیر خم کمند تو باد
|
|
سر تاجداران به بند تو باد
|
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر
|
|
کلاه و کمان و کمند و کمر
|
بیاورد گنجور خسرو کلید
|
|
سر بدرههای درم بردید
|
همه شاه ایران به رستم سپرد
|
|
چنین گفت کای نامدار گرد
|
جهان گنج و گنجور شمشیر تست
|
|
سر سروران جهان زیر تست
|
تو با گرزداران زاولستان
|
|
دلیران و شیران کابلستان
|
همی رو بکردار باد دمان
|
|
مجوی و مفرمای جستن زمان
|
ز گردان شمشیر زن سی هزار
|
|
ز لشکر گزین از در کارزار
|
فریبرز کاوس را ده سپاه
|
|
که او پیش رو باشد و کینه خواه
|
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
|
|
که با من عنان و رکیبست جفت
|
سران را سر اندر شتاب آوریم
|
|
مبادا که آرام و خواب آوریم
|
سپه را درم دادن آغاز کرد
|
|
بدشت آمد و رزم را ساز کرد
|
فریبرز را گفت برکش پگاه
|
|
سپاه اندرآور به پیش سپاه
|
نباید که روز و شبان بغنوی
|
|
مگر نزد طوس سپهبد شوی
|
بگویی که در جنگ تندی مکن
|
|
فریب زمان جوی و کندی مکن
|
من اینک بکردار باد دمان
|
|
بیایم نجویم بره بر زمان
|
چو گرگین میلاد کار آزمای
|
|
سپه را زند بر بد و نیک رای
|
چو خورشید تابنده بنمود چهر
|
|
بسان بتی با دلی پر زمهر
|
بر آمد خروشیدن کرنای
|
|
تهمتن بیاورد لشکر زجای
|
پر اندیشه جان جهاندار شاه
|
|
دو فرسنگ با او بیامد براه
|
دو منزل همی کرد رستم یکی
|
|
نیاسود روز و شبان اندکی
|
* * * |
شبی داغ دل پر ز تیمار طوس
|
|
بخواب اندر آمد گه زخم کوس
|
چنان دید روشن روانش بخواب
|
|
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
|
بر شمع رخشان یکی تخت عاج
|
|
سیاوش بران تخت با فر و تاج
|
لبان پر ز خنده زبان چربگوی
|
|
سوی طوس کردی چو خورشید روی
|
که ایرانیان را هم ایدر بدار
|
|
که پیروزگر باشی از کارزار
|
بگو در زیان هیچ غمگین مشو
|
|
که ایدر یکی گلستانست نو
|
بزیر گل اندر همی میخوریم
|
|
چه دانیم کین باده تا کی خوریم
|
ز خواب اندر آمد شده شاد دل
|
|
ز درد و غمان گشته آزاد دل
|
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
|
|
یکی خواب دیدم بروشن روان
|
نگه کن که رستم چو باد دمان
|
|
بیاید بر ما زمان تا زمان
|
بفرمود تا برکشیدند نای
|
|
بجنبید بر کوه لشکر ز جای
|
ببستند گردان ایران میان
|
|
برافراختند اختر کاویان
|
بیاورد زان روی پیران سپاه
|
|
شد از گرد خورشید تابان سیاه
|
از آواز گردان و باران تیر
|
|
همی چشم خورشید شد خیره خیر
|
دو لشکر بروی اندر آورده روی
|
|
ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی
|
چنین گفت هومان بپیران که جنگ
|
|
همی جست باید چه جویی درنگ
|
نه لشکر بدشت شکار اندرند
|
|
که اسپان ما زیر بار اندرند
|
بدو گفت پیران که تندی مکن
|
|
نه روز شتابست و گاه سخن
|
سه تن دوش با خوار مایه سپاه
|
|
برفتند بیگاه زین رزمگاه
|
چو شیران جنگی و ما چون رمه
|
|
که از کوهسار اندر آید دمه
|
همه دشت پر جوی خون یافتیم
|
|
سر نامداران نگون یافتیم
|
یکی کوه دارند خارا و خشک
|
|
همی خار بویند اسپان چو مشک
|
بمان تا بران سنگ پیچان شوند
|
|
چو بیچاره گردند بیجان شوند
|
گشاده نباید که دارید راه
|
|
دو رویه پس و پیش این رزمگاه
|
چو بیرنج دشمن بچنگ آیدت
|
|
چو بشتابیش کار تنگ آیدت
|
چرا جست باید همی کارزار
|
|
طلایه برین دشت بس صد سوار
|
بباشیم تا دشمن از آب و نان
|
|
شود تنگ و زنهار خواهد بجان
|
مگر خاکگر سنگ خارا خورند
|
|
چو روزی سرآید خورند و مرند
|
سوی خیمه رفتند زان رزمگاه
|
|
طلایه بیامد به پیش سپاه
|
گشادند گردان سراسر کمر
|
|
بخوان و بخوردن نهادند سر
|
بلشکر گه آمد سپهدار طوس
|
|
پر از خون دل و روی چون سندروس
|
بگودرز گفت این سخن تیره گشت
|
|
سر بخت ایرانیان خیره گشت
|
همه گرد بر گرد ما لشکرست
|
|
خور بارگی خارگر خاورست
|
سپه را خورش بس فراوان نماند
|
|
جز از گرز و شمشیر درمان نماند
|
بشبگیر شمشیرها برکشیم
|
|
همه دامن کوه لشکر کشیم
|
اگر اختر نیک یاری دهد
|
|
بریشان مرا کامگاری دهد
|
ور ایدون کجا داور آسمان
|
|
بشمشیر بر ما سرآرد زمان
|
ز بخش جهانآفرین بیش و کم
|
|
نباشد مپیمای بر خیره دم
|
مرا مرگ خوشتر بنام بلند
|
|
ازین زیستن با هراس و گزند
|
برین برنهادند یکسر سخن
|
|
که سالار نیک اختر افگند بن
|
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ
|
|
بدرید پیراهن مشک رنگ
|
به پیران فرستاده آمد ز شاه
|
|
که آمد ز هر جای بیمر سپاه
|
سپاهی که دریای چین را ز گرد
|
|
کند چون بیابان بروز نبرد
|
نخستین سپهدار خاقان چین
|
|
که تختش همی برنتابد زمین
|
تنش زور دارد چو صد نره شیر
|
|
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
|
یکی مهتر از ماورالنهر بر
|
|
که بگذارد از چرخ گردنده سر
|
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
|
|
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
|
سر سرافرازان و کاموس نام
|
|
برآرد ز گودرز و از طوس نام
|
ز مرز سپیجاب تا دشت روم
|
|
سپاهی که بود اندر آباد بوم
|
فرستادم اینک سوی کارزار
|
|
برآرند از طوس و خسرو دمار
|
چو بشنید پیران بتوران سپاه
|
|
چنین گفت کای سرفرازان شاه
|
بدین مژدهی شاه پیر و جوان
|
|
همه شاد باشید و روشنروان
|
بباید کنون دل ز تیمار شست
|
|
بایران نمانم بر و بوم و رست
|
سر از رزم و از رنج و کین خواستن
|
|
برآسود وز لشکر آراستن
|
بایران و توران و بر خشک و آب
|
|
نبینند جز کام افراسیاب
|
ز لشکر بر پهلوان پیش رو
|
|
بمژده بیامد همی نو بنو
|
بگفتند کای نامور پهلوان
|
|
همیشه بزی شاد و روشنروان
|
بدیدار شاهان دلت شاددار
|
|
روانت ز اندیشه آزاد دار
|
ز کشمیر تا برتر از رود شهد
|
|
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
|
نخست اندر آیم ز خاقان چین
|
|
که تاجش سپهرست و تختش زمین
|
چو منشور جنگی که با تیغ اوی
|
|
بخاک اندر آید سر جنگجوی
|
دلاور چو کاموس شمشیرزن
|
|
که چشمش ندیدست هرگز شکن
|
همه کارهای شگرف آورد
|
|
چو خشم آورد باد و برف آورد
|
چو خشنود باشد بهار آردت
|
|
گل و سنبل جویبار آردت
|
ز سقلاب چون کندر شیر مرد
|
|
چو پیروز کانی سپهر نبرد
|
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
|
|
هوا پردرفش و زمین پر پرند
|
چغانی چو فرطوس لشکر فروز
|
|
گهار گهانی گو گردسوز
|
شمیران شگنی و گردوی وهر
|
|
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر
|
تو اکنون سرافراز و رامش پذیر
|
|
کزین مژده بر نا شود مرد پیر
|
ز لشکر توی پهلو و پیش رو
|
|
همیشه بزی شاد و فرمانت نو
|
دل و جان پیران پر از خنده گشت
|
|
تو گفتی مگر مرده بد زنده گشت
|
بهومان چنین گفت پیران که من
|
|
پذیره شوم پیش این انجمن
|
که ایشان ز راه دراز آمدند
|
|
پراندیشه و رزمساز آمدند
|
ازین آمدن بینیازند سخت
|
|
خداوند تاجاند و زیبای تخت
|
ندارند سر کم ز افراسیاب
|
|
که با تخت و گنجاند و با جاه و آب
|
شوم تا ببینم که چند و چیند
|
|
سپهبد کدامند و گردان کیند
|
کنم آفرین پیش خاقان چین
|
|
وگر پیش تختش ببوسم زمین
|
ببینم سرافراز کاموس را
|
|
برابر کنم شنگل و طوس را
|
چو باز آیم ایدر ببندم میان
|
|
برآرم دم و دود از ایرانیان
|
اگر خود ندارند پایاب جنگ
|
|
بریشان کنم روز تاریک و تنگ
|
هرانکس که هستند زیشان سران
|
|
کنم پای و گردن ببندگران
|
فرستم بنزدیک افراسیاب
|
|
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
|
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
|
|
سرانشان ببرم بشمشیر پست
|
بسوزم دهم خاک ایشان بباد
|
|
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد
|
سه بهره ازان پس برانم سپاه
|
|
کنم روز بر شاه ایران سیاه
|
یکی بهره زیشان فرستم ببلخ
|
|
بایرانیان بر کنم روز تلخ
|
دگر بهره بر سوی کابلستان
|
|
بکابل کشم خاک زابلستان
|
سوم بهره بر سوی ایران برم
|
|
ز ترکان بزرگان و شیران برم
|
زن و کودک خرد و پیر و جوان
|
|
نمانم که باشد تنی با روان
|
بر و بوم ایران نمانم بجای
|
|
که مه دست بادا ازیشان مه پای
|
کنون تا کنم کارها را بسیچ
|
|
شما جنگ ایشان مجویید هیچ
|
بفگت این و دل پر ز کینه برفت
|
|
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
|
بلکشر چنین گفت هومان گرد
|
|
که دلرا ز کینه نباید سترد
|
دو روز این یکی رنج بر تن نهید
|
|
دو دیده بکوه هماون نهید
|
نباید که ایشان شبی بیدرنگ
|
|
گریزان برانند ازین جای تنگ
|
کنون کوه و رود و در و دشت و راه
|
|
جهانی شود پردرفش سپاه
|
* * * |
چو پیران بنزدیک لشکر رسید
|
|
در و دشت از سم اسپان ندید
|
جهان پر سراپرده و خیمه بود
|
|
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
|
ز دیبای چینی و از پرنیان
|
|
درفشی ز هر پردهای در میان
|
فروماند و زان کارش آمد شگفت
|
|
بسی با دل اندیشه اندر گرفت
|
که تا این بهشتست یا رزمگاه
|
|
سپهر برینست گر تاج و گاه
|
بیامد بنزدیک خاقان چین
|
|
پیاده ببوسید روی زمین
|
چو خاقان بدیدش به بر درگرفت
|
|
بماند از بر و یال پیران شگفت
|
بپرسید بسیار و بنواختش
|
|
بر خویش نزدیک بنشاختش
|
بدو گفت بخ بخ که با پهلوان
|
|
نشینم چنین شاد و روشنروان
|
بپرسید زان پس کز ایران سپاه
|
|
که دارد نگین و درفش و کلاه
|
کدامست جنگی و گردان کیند
|
|
نشسته برین کوه سر بر چیند
|
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
|
|
که بیدار دل باش و روشنروان
|
درود جهان آفرین بر تو باد
|
|
که کردی بپرسش دل بنده شاد
|
ببخت تو شادانم و تن درست
|
|
روانم همی خاک پای تو جست
|
از ایرانیان هرچ پرسید شاه
|
|
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
|
بیاندازه پیکار جستند و جنگ
|
|
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
|
چو بیکام و بینام و بیتن شدند
|
|
گریزان بکوه هماون شدند
|
سپهدار طوس است مردی دلیر
|
|
بهامون نترسد ز پیکار شیر
|
بزرگان چو گودرز کشوادگان
|
|
چو گیو و چو رهام ز آزادگان
|
ببخت سرافراز خاقان چین
|
|
سپهبد نبیند سپه را جزین
|
بدو گفت خاقان که نزدیک من
|
|
بباش و بیاور یکی انجمن
|
یک امروز با کام دل می خوریم
|
|
غم روز ناآمده نشمریم
|
بیاراست خیمه چو باغ بهار
|
|
بهشتست گفتی برنگ و نگار
|
* * * |
چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب
|
|
دل طوس و گودرز شد پر شتاب
|
که امروز ترکان چرا خامشاند
|
|
برای بداند، ار ز می بیهشاند
|
اگر مستمندند گر شادمان
|
|
شدم در گمان از بد بدگمان
|
اگرشان به پیکار یار آمدست
|
|
چنان دان که بد روزگار آمدست
|
تو ایرانیان را همه کشته گیر
|
|
وگر زنده از رزم برگشته گیر
|
مگر رستم آید بدین رزمگاه
|
|
وگرنه بد آید بما زین سپاه
|
ستودان نیابیم یک تن نه گور
|
|
بکوبندمان سر بنعل ستور
|
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
|
|
چه بودت که اندیشه کردی تباه
|
از اندیشهی ما سخن دیگرست
|
|
ترا کردگار جهان یاورست
|
بسی تخم نیکی پراگندهایم
|
|
جهان آفرین را پرستندهایم
|
و دیگر ببخت جهاندار شاه
|
|
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
|
ندارد جهان آفرین دست یاز
|
|
که آید ببدخواه ما را نیاز
|
چو رستم بیاید بدین رزمگاه
|
|
بدیها سرآید همه بر سپاه
|
نباشد ز یزدان کسی ناامید
|
|
وگر شب شود روی روز سپید
|
بیک روز کز ما نجستند جنگ
|
|
مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ
|
نبستند بر ما در آسمان
|
|
بپایان رسد هر بد بدگمان
|
اگر بخشش کردگار بلند
|
|
چنانست کاید بمابر گزند
|
به پرهیز و اندیشهی نابکار
|
|
نه برگردد از ما بد روزگار
|
یکی کنده سازیم پیش سپاه
|
|
چنانچون بود رسم و آیین و راه
|
همه جنگ را تیغها برکشیم
|
|
دو روز دگر ار کشند ار کشیم
|
ببینیم تا چیست آغازشان
|
|
برهنه شود بیگمان رازشان
|
از ایران بیاید همان آگهی
|
|
درخشان شود شاخ سرو سهی
|
* * * |
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
|
|
برآمد برفت از میان گروه
|
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
|
|
ز بالا همی سوی خاور گذشت
|
بزاری خروش آمد از دیدهگاه
|
|
که شد کار گردان ایران تباه
|
سوی باختر گشت گیتی ز گرد
|
|
سراسر بسان شب لاژورد
|
شد از خاک خورشید تابان بنفش
|
|
ز بس پیل و بر پشت پیلان درفش
|
غو دیده بشنید گودرز و گفت
|
|
که جز خاک تیره نداریم جفت
|
رخش گشت ز اندوه برسان قیر
|
|
چنان شد کجا خسته گردد بتیر
|
چنین گفت کز اختر روزگار
|
|
مرا بهره کین آمد و کارزار
|
ز گیتی مرا شور بختیست بهر
|
|
پراگنده بر جای تریاک زهر
|
نبیره پسر داشتم لشکری
|
|
شده نامبردار هر کشوری
|
بکین سیاوش همه کشته شد
|
|
ز من بخت بیدار برگشته شد
|
ازین زندگانی شدم ناامید
|
|
سیه شد مرا بخت و روز سپید
|
نزادی مرا کاشکی مادرم
|
|
نگشتی سپهر بلند از برم
|
چنین گفت با دیدهبان پهلوان
|
|
که ای مرد بینا و روشنروان
|
نگه کن بتوران و ایران سپاه
|
|
که آرام دارند از آوردگاه
|
درفش سپهدار ایران کجاست
|
|
نگه کن چپ لشکر و دست راست
|
بدو دیدهبان گفت کز هر دو روی
|
|
نه بینم همی جنبش و گفتوگوی
|
ازان کار شد پهلوان پر ز درد
|
|
فرود ریخت از دیدگان آب زرد
|
بنالید و گفت اسپ را زین کنید
|
|
ازین پس مرا خشت بالین کنید
|
شوم پر کنم چشم و آغوش را
|
|
بگیرم ببر گیو و شیدوش را
|
همان بیژن گیو و رهام را
|
|
سواران جنگی و خودکام را
|
به پدرود کردن رخ هر کسی
|
|
ببوسم ببارم ز مژگان بسی
|
نهادند زین بر سمند چمان
|
|
خروش آمد از دیده هم در زمان
|
که ای پهلوان جهان شادباش
|
|
ز تیمار و درد و غم آزاد باش
|
که از راه ایران یکی تیره گرد
|
|
پدید آمد و روز شد لاژورد
|
فراوان درفش از میان سپاه
|
|
برآمد بکردار تابنده ماه
|
بپیش اندرون گرگ پیکر یکی
|
|
یکی ماه پیکر ز دور اندکی
|
درفشی بدید اژدها پیکرش
|
|
پدید آمد و شیر زرین سرش
|
بدو گفت گودرز انوشهی بدی
|
|
ز دیدار تو دور چشم بدی
|
چو گفتارهای تو آید بجای
|
|
بدین سان که گفتی بپاکیزه رای
|
ببخشمت چندان گرانمایه چیز
|
|
کزان پس نیازت نیاید بنیز
|
وزان پس چو روزی بایران شویم
|
|
بنزدیک شاه دلیران شویم
|
ترا پیش تختش برم ناگهان
|
|
سرت برفرازم بجاه از مهان
|
چو باد دمنده ازان جایگاه
|
|
برو سوی سالار ایران سپاه
|
همه هرچ دیدی بدیشان بگوی
|
|
سبک باش و از هر کسی مژده جوی
|
بدو دیدهبان گفت کز دیدهگاه
|
|
نشاید شدن پیش ایران سپاه
|
چو بینم که روی زمین تار گشت
|
|
برین دیده گه دیده بیکار گشت
|
بکردار سیمرغ ازین دیدهگاه
|
|
برم آگهی سوی ایران سپاه
|
چنین گفت با دیدهبان پهلوان
|
|
که اکنون نگه کن بروشن روان
|
دگر باره بنگر ز کوه بلند
|
|
که ایشان بنزدیک ما کی رسند
|
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
|
|
بکوه هماون رسد آن سپاه
|
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
|
|
چو بیجان شده باز یابد روان
|
وزان روی پیران بکردار گرد
|
|
همی راند لشکر بدشت نبرد
|
سواری بمژده بیامد ز پیش
|
|
بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش
|
چو بشنید هومان بخندید و گفت
|
|
که شد بیگمان بخت بیدار جفت
|
خروشی بشادی ازان رزمگاه
|
|
بابر اندر آمد ز توران سپاه
|
بزرگان ایران پر از داغ و درد
|
|
رخان زرد و لبها شده لاژورد
|
باندرز کردن همه همگروه
|
|
پراگنده گشتند بر گرد کوه
|
بهر جای کرده یکی انجمن
|
|
همی مویه کردند بر خویشتن
|
| | |
|