که زار این دلیران خسرونژاد
|
|
کزیشان بایران نگیرند یاد
|
کفنها کنون کام شیران بود
|
|
زمین پر ز خون دلیران بود
|
سپهدار با بیژن گیو گفت
|
|
که برخیز و بگشای راز از نهفت
|
برو تا سر تیغ کوه بلند
|
|
ببین تا کیند و چه و چون و چند
|
همی بر کدامین ره آید سپاه
|
|
که دارد سراپرده و تخت و گاه
|
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
|
|
برآمد بیانبوه دور از گروه
|
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه
|
|
درفش سواران و پیل و سپاه
|
بیامد بسوی سپهبد دوان
|
|
دل از غم پر از درد و خسته روان
|
بدو گفت چندان سپاهست و پیل
|
|
که روی زمین گشت برسان نیل
|
درفش و سنان را خود اندازه نیست
|
|
خور از گرد بر آسمان تازه نیست
|
اگر بشمری نیست انداز و مر
|
|
همی از تبیره شود گوش کر
|
سپهبد چو بشنید گفتار اوی
|
|
دلش گشت پر درد و پر آب روی
|
سران سپه را همه گرد کرد
|
|
بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
|
چنین گفت کز گردش روزگار
|
|
نبینم همی جز غم کارزار
|
بسی گشتهام بر فراز و نشیب
|
|
برویم نیامد ازینسان نهیب
|
کنون چارهی کار ایدر یکیست
|
|
اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
|
بسازیم و امشب شبیخون کنیم
|
|
زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
|
اگر کشته آییم در کارزار
|
|
نکوهش نیابیم از شهریار
|
نگویند بی نام گردی بمرد
|
|
مگر زیر خاکم بباید سپرد
|
بدین رام گشتند یکسر سپاه
|
|
هرانکس که بود اندران رزمگاه
|
چو شد روی گیتی چو دریای قیر
|
|
نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
|
بیامد دمان دیدهبان پیش طوس
|
|
دوان و شده روی چون سندروس
|
چنین گفت کای پهلوان سپاه
|
|
از ایران سپاه آمد از نزد شاه
|
سپهبد بخندید با مهتران
|
|
که ای نامداران و کنداوران
|
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ
|
|
گهی با شتابیم و گه با درنگ
|
بنیروی یزدان گو پیلتن
|
|
بیاری بیاید بدین انجمن
|
ازان دیدهبان گشت روشنروان
|
|
همه مژده دادند پیر و جوان
|
طلایه فرستاد بر دشت جنگ
|
|
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
|
* * * |
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید
|
|
شب تار شد از جهان ناپدید
|
یکی انجمن کرد خاقان چین
|
|
بدیبا بیاراست روی زمین
|
بپیران چنین گفت کامروز جنگ
|
|
بسازیم و روزی نباید درنگ
|
یکی با سرافراز گردنکشان
|
|
خنیده سواران دشمن کشان
|
ببینیم کایرانیان برچیند
|
|
بدین رزمگه اندرون با کیند
|
چنین گفت پیران که خاقان چین
|
|
خردمند شاهیست با آفرین
|
بران رفت باید که او را هواست
|
|
که رای تو بر ما همه پادشاست
|
وزان پس برآمد ز پردهسرای
|
|
خروشیدن کوس با کرنای
|
سنانهای رخشان و جوشان سپاه
|
|
شده روی کشور ز لشکر سیاه
|
ز پیلان نهادند بر پنج زین
|
|
بیاراست دیگر بدیبای چین
|
زبرجد نشانده بزین اندرون
|
|
ز دیبای زربفت پیروزهگون
|
بزرین رکیب و جناغ پلنگ
|
|
بزرین و سیمین جرسها و زنگ
|
ز افسر سر پیلبان پرنگار
|
|
همه پاک با طوق و با گوشوار
|
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
|
|
چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
|
سپاهی برفت اندران دشت رزم
|
|
کزیشان همی آرزو خواست بزم
|
زمین شد بکردار چشم خروس
|
|
ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
|
برفتند شاهان لشکر ز جای
|
|
هوا پر شد از نالهی کرنای
|
چو از دور طوس سپهبد بدید
|
|
سپاه آنچ بودش رده برکشید
|
ببستند گردان ایران میان
|
|
بیاورد گیو اختر کاویان
|
از آوردگه تا سر تیغ کوه
|
|
سپه بود از ایران گروها گروه
|
چو کاموس و منشور و خاقان چین
|
|
چو بیورد و چون شنگل بافرین
|
نظاره بکوه هماون شدند
|
|
نه بر آرزو پیش دشمن شدند
|
چو از دور خاقان چین بنگرید
|
|
خروش سواران ایران شنید
|
پسند آمدش گفت کاینت سپاه
|
|
سوران رزم آور و کینهخواه
|
سپهدار پیران دگرگونه گفت
|
|
هنرهای مردان نشاید نهفت
|
سپهدار کو چاه پوشد بخار
|
|
برو اسپ تازد بروز شکار
|
ازان به که بر خیره روز نبرد
|
|
هنرهای دشکن کند زیر گرد
|
ندیدم سواران و گردنکشان
|
|
بگردی و مردانگی زین نشان
|
بپیران چنین گفت خاقان چین
|
|
که اکنون چه سازیم بر دشت کین
|
ورا گفت پیران کز اندک سپاه
|
|
نگیرند یاد اندرین رزمگاه
|
کشیدی چنین رنج و راه دراز
|
|
سپردی و دیدی نشیب و فراز
|
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه
|
|
بباشیم و آسوده گردد سپاه
|
سپه را کنم زان سپس به دو نیم
|
|
سرآمد کنون روز پیکار و بیم
|
بتازند شبگیر تا نیمروز
|
|
نبرده سواران گیتیفروز
|
بژوپین و خنجر بتیر و کمان
|
|
همی رزم جویند با بدگمان
|
دگر نیمهی روز دیگر گروه
|
|
بکوشند تا شب برآید ز کوه
|
شب تیره آسودگان را بجنگ
|
|
برم تا بریشان شود کار تنگ
|
نمانم که آرام گیرند هیچ
|
|
سواران من با سپاه و بسیچ
|
بدو گفت کاموس کین رای نیست
|
|
بدین مولش اندر مرا جای نیست
|
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
|
|
چه باید بدین گونه چندین درنگ
|
بسازیم یکبار و جنگآوریم
|
|
بریشان در و کوه تنگ آوریم
|
بایران گذاریم ز ایدر سپاه
|
|
نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه
|
بر و بومشان پاک و یران کنیم
|
|
نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم
|
زن و کودک خرد و پیر و جوان
|
|
نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
|
بایران نمانم بر و بوم و جای
|
|
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای
|
ببد روز چندین چه باید گذاشت
|
|
غم و درد و تیمار بیهوده داشت
|
یک امشب گشاده مدارید راه
|
|
که ایشان برانند زین رزمگاه
|
چو باد سپیده دمان بردمد
|
|
سپه جمله باید که اندر چمد
|
تلی کشته بینی ببالای کوه
|
|
تو فردا ز گردان ایران گروه
|
بدانسان که ایرانیان سربسر
|
|
ازین پی نبینند جز مویه گر
|
بدو گفت خاقان جزین رای نیست
|
|
بگیتی چو تو لشکر آرای نیست
|
همه نامدارن بدین هم سخن
|
|
که کاموس شیراوژن افگند بن
|
برفتند وز جای برخاستند
|
|
همه شب همی لشکر آراستند
|
* * * |
چو خورشید بر گنبد لاژورد
|
|
سراپردهای زد ز دیبای زرد
|
خروشی بلند آمد از دیدهگاه
|
|
بگودرز کای پهلوان سپاه
|
سپاه آمد و راه نزدیک شد
|
|
ز گرد سپه روز تاریک شد
|
بجنبید گودرز از جای خویش
|
|
بیاورد پوینده بالای خویش
|
سوی گرد تاریک بنهاد روی
|
|
همی شد خلیده دل و راهجوی
|
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
|
|
درفش فریبرز کاوس دید
|
که او بد بایران سپه پیشرو
|
|
پسندیده و خویش سالار نو
|
پیاده شد از اسپ گودرز پیر
|
|
همان لشکر افروز دانشپذیر
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
خروشی برآمد ز هر دو بزار
|
فریبرز گفت ای سپهدار پیر
|
|
همیشه بجنگ اندری ناگزیر
|
ز کین سیاوش تو داری زیان
|
|
دریغا سواران گودرزیان
|
ازیشان ترا مزد بسیار باد
|
|
سر بخت دشمن نگونسار باد
|
سپاس از خداوند خورشید و ماه
|
|
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
|
ازیشان ببارید گودرز خون
|
|
که بودند کشته بخاک اندرون
|
بدو گفت بنگر که از بخت بد
|
|
همی بر سرم هر زمان بد رسد
|
درین جنگ پور و نبیره نماند
|
|
سپاه و درفش و تبیره نماند
|
فرامش شدم کار آن کارزار
|
|
کنونست رزم و کنونست کار
|
سپاهست چندان برین دشت و راغ
|
|
که روی زمین گشت چون پر زاغ
|
همه لشکر طوس با این سپاه
|
|
چو تیره شبانست با نور ماه
|
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم
|
|
ز ویران گیتی و آباد بوم
|
همانا نماندست یک جانور
|
|
مگر بسته بر جنگ ما بر کمر
|
کنون تا نگویی که رستم کجاست
|
|
ز غمها نگردد مرا پشت راست
|
فریبرز گفت از پس من ز جای
|
|
بیامد نبودش جز از رزم رای
|
شب تیره را تا سپیده دمان
|
|
بیاید بره بر نجوید زمان
|
کنون من کجا گیرم آرامگاه
|
|
کجا رانم این خوار مایه سپاه
|
بدو گفت گودرز رستم چه گفت
|
|
که گفتار او را نشاید نهفت
|
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد
|
|
تهمتن نفرمود ما را نبرد
|
بباشید گفت اندران رزمگاه
|
|
نباید شدن پیش روی سپاه
|
بباید بدان رزمگاه آرمید
|
|
یکی تا درفش من آید پدید
|
برفت او و گودرز با او برفت
|
|
براه هماون خرامید تفت
|
* * * |
چو لشکر پدید آمد از دیدهگاه
|
|
بشد دیدهبان پیش توران سپاه
|
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت
|
|
ازان روی سوی هماون گذشت
|
سپهبد بشد پیش خاقان چین
|
|
که آمد سپاهی ز ایران زمین
|
ندانیم چندست و سالار کیست
|
|
چه سازیم و درمان این کار چیست
|
بدو گفت کاموس رزم آزمای
|
|
بجایی که مهتر تو باشی بپای
|
بزرگان درگاه افراسیاب
|
|
سپاهی بکردار دریای آب
|
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه
|
|
برین دشت با خوار مایه سپاه
|
کنون چون زمین سربسر لشکرست
|
|
چو خاقان و منشور کنداورست
|
بمان تا هنرها پدید آوریم
|
|
تو در بستی و ما کلید آوریم
|
گر از کابل و زابل و مای و هند
|
|
شود روی گیتی چو رومی پرند
|
همانا به تنها تن من نیند
|
|
نگویی که ایرانیان خود کیند
|
تو ترسانی از رستم نامدار
|
|
نخستین ازو من برآرم دمار
|
گرش یک زمان اندر آرم بدام
|
|
نمانم که ماند بگیتیش نام
|
تو از لشکر سیستان خستهای
|
|
دل خویش در جنگشان بستهای
|
یکی بار دست من اندر نبرد
|
|
نگه کن که برخیزد از دشت گرد
|
بدانی که اندر جهان مرد کیست
|
|
دلیران کدامند و پیکار چیست
|
بدو گفت پیران کانوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
بپیران چنین گفت خاقان چین
|
|
که کاموس را راه دادی بکین
|
بکردار پیش آورد هرچ گفت
|
|
که با کوه یارست و با پیل جفت
|
از ایرانیان نیست چندین سخن
|
|
دل جنگجویان چنین بد مکن
|
بایران نمانیم یک سرفراز
|
|
برآریم گرد از نشیب و فراز
|
هرانکس که هستند با جاه و آب
|
|
فرستیم نزدیک افراسیاب
|
همه پای کرده به بندگران
|
|
وزیشان فگنده فراوان سران
|
بایران نمانیم برگ درخت
|
|
نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
|
بخندید پیران و کرد آفرین
|
|
بران نامداران و خاقان چین
|
بلشکر گه آمد دلی شادمان
|
|
برفتند ترکان هم اندر زمان
|
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
|
|
بزرگان و شیران روز نبرد
|
بگفتند کامد ز ایران سپاه
|
|
یکی پیش رو با درفشی سیاه
|
ز کارآگهان نامداری دمان
|
|
برفت و بیامد هم اندر زمان
|
فریبرز کاوس گفتند هست
|
|
سپاهی سرافراز و خسروپرست
|
چو رستم نباشد ازو باک نیست
|
|
دم او برین زهر تریاک نیست
|
ابا آنک کاموس روز نبرد
|
|
همی پیلتن را ندارد بمرد
|
مبادا که او آید ایدر بجنگ
|
|
وگر چند کاموس گردد نهنگ
|
نه رستم نه از سیستان لشکرست
|
|
فریبرز را خاک و خون ایدرست
|
چنین گفت پیران که از تخت و گاه
|
|
شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
|
که چون من شنیدم کز ایران سپاه
|
|
خرامید و آمد بدین رزمگاه
|
بشد جان و مغز سرم پر ز درد
|
|
برآمد یکی از دلم باد سرد
|
بدو گفت کلباد کین درد چیست
|
|
چرا باید از طوس و رستم گریست
|
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه
|
|
میان اندرون باد را نیست راه
|
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک
|
|
ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک
|
پراگنده گشتند ازان جایگاه
|
|
سوی خیمهی خویش کردند راه
|
ازان پس چو آگاهی آمد به طوس
|
|
که شد روی کشور پر آوای کوس
|
از ایران بیامد گو پیلتن
|
|
فریبرز کاوس و آن انجمن
|
بفرمود تا برکشیدند کوس
|
|
ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
|
ز کوه هماون برآمد خروش
|
|
زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
|
سپهبد بریشان زبان برگشاد
|
|
ز مازندران کرد بسیار یاد
|
که با دیو در جنگ رستم چه کرد
|
|
بریشان چه آورد روز نبرد
|
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
|
|
که بیدار دل باش و روشنروان
|
بدین مژده گر دیدهخواهی رواست
|
|
که این مژده آرایش جان ماست
|
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ
|
|
ندارند پا این سپه با نهنگ
|
یکایک بران گونه رزمی کنیم
|
|
که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
|
درفش سرافراز خاقان و تاج
|
|
سپرهای زرین و آن تخت عاج
|
همان افسر پیلبانان بزر
|
|
سنانهای زرین و زرین کمر
|
همان زنگ زرین و زرین جرس
|
|
که اندر جهان آن ندیدست کس
|
همان چتر کز دم طاوس نر
|
|
برو بافتستند چندان گهر
|
جزین نیز چندی بچنگ آوریم
|
|
چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم
|
بلشکر چنین گفت بیدار طوس
|
|
که هم با هراسیم و هم با فسوس
|
همه دامن کوه پر لشکرست
|
|
سر نامداران ببند اندرست
|
چو رستم بیاید نکوهش کند
|
|
مگر کین سخن را پژوهش کند
|
که چون مرغ پیچیده بودم بدام
|
|
همه کار ناکام و پیکار خام
|
سپهبد همان بود و لشکر همان
|
|
کسی را ندیدم ز گردان دمان
|
یکی حمله آریم چون شیر نر
|
|
شوند از بن که مگر زاستر
|
سپه گفت کین برتری خود مجوی
|
|
سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
|
کزین کوه کس پیشتر نگذرد
|
|
مگر رستم این رزمگه بنگرد
|
بباشیم بر پیش یزدان بپای
|
|
که اویست بر نیکوی رهنمای
|
بفرمان دارندهی هور و ماه
|
|
تهمتن بیاید بدین رزمگاه
|
چه داری دژم اختر خویش را
|
|
درم بخش و دینار درویش را
|
بشادی ز گردان ایران گروه
|
|
خروشی برآمد ز بالای کوه
|
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو
|
|
ز هامون برآمد خروش چکاو
|
ز درگاه کاموس برخاست غو
|
|
که او بود اسپ افگن و پیش رو
|
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد
|
|
دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
|
زره بود در زیر پیراهنش
|
|
کله ترگ بود و قبا جوشنش
|
بایران خروش آمد از دیدهگاه
|
|
کزین روی تنگ اندر آمد سپاه
|
درفش سپهبد گو پیلتن
|
|
پدید آمد از دور با انجمن
|
وزین روی دیگر ز توران سپاه
|
|
هوا گشت برسان ابر سیاه
|
سپهبد سورای چو یک لخت کوه
|
|
زمین گشته از نعل اسپش ستوه
|
یکی گرز همچون سر گاومیش
|
|
سپاه از پس و نیزهدارانش پیش
|
همی جوشد از گرز آن یال و کفت
|
|
سزد گر بمانی ازو در شگفت
|
وزین روی ایران سپهدار طوس
|
|
بابر اندر آورد آوای کوس
|
خروشیدن دیدهبان پهوان
|
|
چو بشنید شد شاد و روشنروان
|
ز نزدیک گودرز کشواد تفت
|
|
سواری بنزد فریبرز رفت
|
که توران سپه سوی جنگ آمدند
|
|
رده برکشیدند و تنگ آمدند
|
تو آن کن که از گوهر تو سزاست
|
|
که تو مهتری و پدر پادشاست
|
که گرد تهمتن برآمد ز راه
|
|
هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
|
فریبرز با لشکری گرد نیو
|
|
بیامد بپیوست با طوس و گیو
|
بر کوه لشکر بیاراستند
|
|
درفش خجسته بپیراستند
|
چو با میسره راست شد میمنه
|
|
همان ساقه و قلب و جای بنه
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
|
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ
|
|
بهامون زمانی نبودش درنگ
|
سپه را بکردار دریای آب
|
|
که از کوه سیل اندر آید شتاب
|
بیاورد و پیش هماون رسید
|
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
|
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد
|
|
پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
|
که این لشکری گشن و کنداورست
|
|
نه پیران و هومان و آن لشکرست
|
که دارید ز ایرانیان جنگجوی
|
|
که با من بروی اندر آرند روی
|
ببینید بالا و برز مرا
|
|
برو بازوی و تیغ و گرز مرا
|
چو بشنید گیو این سخن بردمید
|
|
برآشفت و تیغ از میان برکشید
|
چو نزدیکتر شد بکاموس گفت
|
|
که این را مگر ژنده پیلست جفت
|
کمان برکشید و بزه بر نهاد
|
|
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
|
بکاموس بر تیرباران گرفت
|
|
کمان را چو ابر بهاران گرفت
|
چو کاموس دست و گشادش بدید
|
|
بزیر سپر کرد سر ناپدید
|
بنیزه درآمد بکردار گرگ
|
|
چو شیری برافراز پیلی سترگ
|
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی
|
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
|
چو شد گیو جنبان بزین اندرون
|
|
ازو دور شد نیزهی آبگون
|
سبک تیغ را برکشید از نیام
|
|
خروشید و جوشید و برگفت نام
|
به پیش سوار اندر آمد دژم
|
|
بزد تیغ و شد نیزهی او قلم
|
ز قلب سپه طوس چون بنگرید
|
|
نگه کرد و جنگ دلیران بدید
|
بدانست کو مرد کاموس نیست
|
|
چنو نیزهور نیز جز طوس نیست
|
خروشان بیامد ز قلب سپاه
|
|
بیاری بر گیو شد کینهخواه
|
عنان را بپیچید کاموس تنگ
|
|
میان دو گرد اندر آمد بجنگ
|
| | |
|