داستان کاموس کشانی : بخش پنجم
که زار این دلیران خسرونژاد کزیشان بایران نگیرند یاد
کفنها کنون کام شیران بود زمین پر ز خون دلیران بود
سپهدار با بیژن گیو گفت که برخیز و بگشای راز از نهفت
برو تا سر تیغ کوه بلند ببین تا کیند و چه و چون و چند
همی بر کدامین ره آید سپاه که دارد سراپرده و تخت و گاه
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه برآمد بی‌انبوه دور از گروه
ازان کوه سر کرد هر سو نگاه درفش سواران و پیل و سپاه
بیامد بسوی سپهبد دوان دل از غم پر از درد و خسته روان
بدو گفت چندان سپاهست و پیل که روی زمین گشت برسان نیل
درفش و سنان را خود اندازه نیست خور از گرد بر آسمان تازه نیست
اگر بشمری نیست انداز و مر همی از تبیره شود گوش کر
سپهبد چو بشنید گفتار اوی دلش گشت پر درد و پر آب روی
سران سپه را همه گرد کرد بسی گرم و تیمار لشکر بخورد
چنین گفت کز گردش روزگار نبینم همی جز غم کارزار
بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب برویم نیامد ازینسان نهیب
کنون چاره‌ی کار ایدر یکیست اگر چه سلیح و سپاه اندکیست
بسازیم و امشب شبیخون کنیم زمین را ازیشان چو جیحون کنیم
اگر کشته آییم در کارزار نکوهش نیابیم از شهریار
نگویند بی نام گردی بمرد مگر زیر خاکم بباید سپرد
بدین رام گشتند یکسر سپاه هرانکس که بود اندران رزمگاه
چو شد روی گیتی چو دریای قیر نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر
بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس دوان و شده روی چون سندروس
چنین گفت کای پهلوان سپاه از ایران سپاه آمد از نزد شاه
سپهبد بخندید با مهتران که ای نامداران و کنداوران
چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ گهی با شتابیم و گه با درنگ
بنیروی یزدان گو پیلتن بیاری بیاید بدین انجمن
ازان دیده‌بان گشت روشن‌روان همه مژده دادند پیر و جوان
طلایه فرستاد بر دشت جنگ خروش آمد از کوه و آوای زنگ
* * *
چو خورشید بر چرخ گنبد کشید شب تار شد از جهان ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین بدیبا بیاراست روی زمین
بپیران چنین گفت کامروز جنگ بسازیم و روزی نباید درنگ
یکی با سرافراز گردنکشان خنیده سواران دشمن کشان
ببینیم کایرانیان برچیند بدین رزمگه اندرون با کیند
چنین گفت پیران که خاقان چین خردمند شاهیست با آفرین
بران رفت باید که او را هواست که رای تو بر ما همه پادشاست
وزان پس برآمد ز پرده‌سرای خروشیدن کوس با کرنای
سنانهای رخشان و جوشان سپاه شده روی کشور ز لشکر سیاه
ز پیلان نهادند بر پنج زین بیاراست دیگر بدیبای چین
زبرجد نشانده بزین اندرون ز دیبای زربفت پیروزه‌گون
بزرین رکیب و جناغ پلنگ بزرین و سیمین جرسها و زنگ
ز افسر سر پیلبان پرنگار همه پاک با طوق و با گوشوار
هوا شد ز بس پرنیانی درفش چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش
سپاهی برفت اندران دشت رزم کزیشان همی آرزو خواست بزم
زمین شد بکردار چشم خروس ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس
برفتند شاهان لشکر ز جای هوا پر شد از ناله‌ی کرنای
چو از دور طوس سپهبد بدید سپاه آنچ بودش رده برکشید
ببستند گردان ایران میان بیاورد گیو اختر کاویان
از آوردگه تا سر تیغ کوه سپه بود از ایران گروها گروه
چو کاموس و منشور و خاقان چین چو بیورد و چون شنگل بافرین
نظاره بکوه هماون شدند نه بر آرزو پیش دشمن شدند
چو از دور خاقان چین بنگرید خروش سواران ایران شنید
پسند آمدش گفت کاینت سپاه سوران رزم آور و کینه‌خواه
سپهدار پیران دگرگونه گفت هنرهای مردان نشاید نهفت
سپهدار کو چاه پوشد بخار برو اسپ تازد بروز شکار
ازان به که بر خیره روز نبرد هنرهای دشکن کند زیر گرد
ندیدم سواران و گردنکشان بگردی و مردانگی زین نشان
بپیران چنین گفت خاقان چین که اکنون چه سازیم بر دشت کین
ورا گفت پیران کز اندک سپاه نگیرند یاد اندرین رزمگاه
کشیدی چنین رنج و راه دراز سپردی و دیدی نشیب و فراز
بمان تا سه روز اندرین رزمگاه بباشیم و آسوده گردد سپاه
سپه را کنم زان سپس به دو نیم سرآمد کنون روز پیکار و بیم
بتازند شبگیر تا نیمروز نبرده سواران گیتی‌فروز
بژوپین و خنجر بتیر و کمان همی رزم جویند با بدگمان
دگر نیمه‌ی روز دیگر گروه بکوشند تا شب برآید ز کوه
شب تیره آسودگان را بجنگ برم تا بریشان شود کار تنگ
نمانم که آرام گیرند هیچ سواران من با سپاه و بسیچ
بدو گفت کاموس کین رای نیست بدین مولش اندر مرا جای نیست
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ چه باید بدین گونه چندین درنگ
بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم بریشان در و کوه تنگ آوریم
بایران گذاریم ز ایدر سپاه نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه
بر و بومشان پاک و یران کنیم نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم
زن و کودک خرد و پیر و جوان نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان
بایران نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای
ببد روز چندین چه باید گذاشت غم و درد و تیمار بیهوده داشت
یک امشب گشاده مدارید راه که ایشان برانند زین رزمگاه
چو باد سپیده دمان بردمد سپه جمله باید که اندر چمد
تلی کشته بینی ببالای کوه تو فردا ز گردان ایران گروه
بدانسان که ایرانیان سربسر ازین پی نبینند جز مویه گر
بدو گفت خاقان جزین رای نیست بگیتی چو تو لشکر آرای نیست
همه نامدارن بدین هم سخن که کاموس شیراوژن افگند بن
برفتند وز جای برخاستند همه شب همی لشکر آراستند
* * *
چو خورشید بر گنبد لاژورد سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد
خروشی بلند آمد از دیده‌گاه بگودرز کای پهلوان سپاه
سپاه آمد و راه نزدیک شد ز گرد سپه روز تاریک شد
بجنبید گودرز از جای خویش بیاورد پوینده بالای خویش
سوی گرد تاریک بنهاد روی همی شد خلیده دل و راه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید درفش فریبرز کاوس دید
که او بد بایران سپه پیش‌رو پسندیده و خویش سالار نو
پیاده شد از اسپ گودرز پیر همان لشکر افروز دانش‌پذیر
گرفتند مر یکدگر را کنار خروشی برآمد ز هر دو بزار
فریبرز گفت ای سپهدار پیر همیشه بجنگ اندری ناگزیر
ز کین سیاوش تو داری زیان دریغا سواران گودرزیان
ازیشان ترا مزد بسیار باد سر بخت دشمن نگونسار باد
سپاس از خداوند خورشید و ماه که دیدم ترا زنده بر جایگاه
ازیشان ببارید گودرز خون که بودند کشته بخاک اندرون
بدو گفت بنگر که از بخت بد همی بر سرم هر زمان بد رسد
درین جنگ پور و نبیره نماند سپاه و درفش و تبیره نماند
فرامش شدم کار آن کارزار کنونست رزم و کنونست کار
سپاهست چندان برین دشت و راغ که روی زمین گشت چون پر زاغ
همه لشکر طوس با این سپاه چو تیره شبانست با نور ماه
ز چین و ز سقلاب وز هند و روم ز ویران گیتی و آباد بوم
همانا نماندست یک جانور مگر بسته بر جنگ ما بر کمر
کنون تا نگویی که رستم کجاست ز غمها نگردد مرا پشت راست
فریبرز گفت از پس من ز جای بیامد نبودش جز از رزم رای
شب تیره را تا سپیده دمان بیاید بره بر نجوید زمان
کنون من کجا گیرم آرامگاه کجا رانم این خوار مایه سپاه
بدو گفت گودرز رستم چه گفت که گفتار او را نشاید نهفت
فریبرز گفت ای جهاندیده مرد تهمتن نفرمود ما را نبرد
بباشید گفت اندران رزمگاه نباید شدن پیش روی سپاه
بباید بدان رزمگاه آرمید یکی تا درفش من آید پدید
برفت او و گودرز با او برفت براه هماون خرامید تفت
* * *
چو لشکر پدید آمد از دیده‌گاه بشد دیده‌بان پیش توران سپاه
کز ایران یکی لشکر آمد بدشت ازان روی سوی هماون گذشت
سپهبد بشد پیش خاقان چین که آمد سپاهی ز ایران زمین
ندانیم چندست و سالار کیست چه سازیم و درمان این کار چیست
بدو گفت کاموس رزم آزمای بجایی که مهتر تو باشی بپای
بزرگان درگاه افراسیاب سپاهی بکردار دریای آب
تو دانی چه کردی بدین پنج ماه برین دشت با خوار مایه سپاه
کنون چون زمین سربسر لشکرست چو خاقان و منشور کنداورست
بمان تا هنرها پدید آوریم تو در بستی و ما کلید آوریم
گر از کابل و زابل و مای و هند شود روی گیتی چو رومی پرند
همانا به تنها تن من نیند نگویی که ایرانیان خود کیند
تو ترسانی از رستم نامدار نخستین ازو من برآرم دمار
گرش یک زمان اندر آرم بدام نمانم که ماند بگیتیش نام
تو از لشکر سیستان خسته‌ای دل خویش در جنگشان بسته‌ای
یکی بار دست من اندر نبرد نگه کن که برخیزد از دشت گرد
بدانی که اندر جهان مرد کیست دلیران کدامند و پیکار چیست
بدو گفت پیران کانوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی
بپیران چنین گفت خاقان چین که کاموس را راه دادی بکین
بکردار پیش آورد هرچ گفت که با کوه یارست و با پیل جفت
از ایرانیان نیست چندین سخن دل جنگجویان چنین بد مکن
بایران نمانیم یک سرفراز برآریم گرد از نشیب و فراز
هرانکس که هستند با جاه و آب فرستیم نزدیک افراسیاب
همه پای کرده به بندگران وزیشان فگنده فراوان سران
بایران نمانیم برگ درخت نه گاه و نه شاه و نه تاج و نه تخت
بخندید پیران و کرد آفرین بران نامداران و خاقان چین
بلشکر گه آمد دلی شادمان برفتند ترکان هم اندر زمان
چو هومان و لهاک و فرشیدورد بزرگان و شیران روز نبرد
بگفتند کامد ز ایران سپاه یکی پیش رو با درفشی سیاه
ز کارآگهان نامداری دمان برفت و بیامد هم اندر زمان
فریبرز کاوس گفتند هست سپاهی سرافراز و خسروپرست
چو رستم نباشد ازو باک نیست دم او برین زهر تریاک نیست
ابا آنک کاموس روز نبرد همی پیلتن را ندارد بمرد
مبادا که او آید ایدر بجنگ وگر چند کاموس گردد نهنگ
نه رستم نه از سیستان لشکرست فریبرز را خاک و خون ایدرست
چنین گفت پیران که از تخت و گاه شدم سیر و بیزارم از هور و ماه
که چون من شنیدم کز ایران سپاه خرامید و آمد بدین رزمگاه
بشد جان و مغز سرم پر ز درد برآمد یکی از دلم باد سرد
بدو گفت کلباد کین درد چیست چرا باید از طوس و رستم گریست
ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه میان اندرون باد را نیست راه
چه ایرانیان پیش ما در چه خاک ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک
پراگنده گشتند ازان جایگاه سوی خیمه‌ی خویش کردند راه
ازان پس چو آگاهی آمد به طوس که شد روی کشور پر آوای کوس
از ایران بیامد گو پیلتن فریبرز کاوس و آن انجمن
بفرمود تا برکشیدند کوس ز گرد سپه کوه گشت آبنوس
ز کوه هماون برآمد خروش زمین آمد از بانگ اسپان بجوش
سپهبد بریشان زبان برگشاد ز مازندران کرد بسیار یاد
که با دیو در جنگ رستم چه کرد بریشان چه آورد روز نبرد
سپاه آفرین خواند بر پهلوان که بیدار دل باش و روشن‌روان
بدین مژده گر دیده‌خواهی رواست که این مژده آرایش جان ماست
کنون چون تهمتن بیامد بجنگ ندارند پا این سپه با نهنگ
یکایک بران گونه رزمی کنیم که این ننگ از ایرانیان بفگنیم
درفش سرافراز خاقان و تاج سپرهای زرین و آن تخت عاج
همان افسر پیلبانان بزر سنانهای زرین و زرین کمر
همان زنگ زرین و زرین جرس که اندر جهان آن ندیدست کس
همان چتر کز دم طاوس نر برو بافتستند چندان گهر
جزین نیز چندی بچنگ آوریم چو جان را بکوشیم و جنگ آوریم
بلشکر چنین گفت بیدار طوس که هم با هراسیم و هم با فسوس
همه دامن کوه پر لشکرست سر نامداران ببند اندرست
چو رستم بیاید نکوهش کند مگر کین سخن را پژوهش کند
که چون مرغ پیچیده بودم بدام همه کار ناکام و پیکار خام
سپهبد همان بود و لشکر همان کسی را ندیدم ز گردان دمان
یکی حمله آریم چون شیر نر شوند از بن که مگر زاستر
سپه گفت کین برتری خود مجوی سخن زین نشان هیچ گونه مگوی
کزین کوه کس پیشتر نگذرد مگر رستم این رزمگه بنگرد
بباشیم بر پیش یزدان بپای که اویست بر نیکوی رهنمای
بفرمان دارنده‌ی هور و ماه تهمتن بیاید بدین رزمگاه
چه داری دژم اختر خویش را درم بخش و دینار درویش را
بشادی ز گردان ایران گروه خروشی برآمد ز بالای کوه
چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو ز هامون برآمد خروش چکاو
ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود اسپ افگن و پیش رو
سپاه انجمن کرد و جوشن بداد دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد
زره بود در زیر پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش
بایران خروش آمد از دیده‌گاه کزین روی تنگ اندر آمد سپاه
درفش سپهبد گو پیلتن پدید آمد از دور با انجمن
وزین روی دیگر ز توران سپاه هوا گشت برسان ابر سیاه
سپهبد سورای چو یک لخت کوه زمین گشته از نعل اسپش ستوه
یکی گرز همچون سر گاومیش سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش
همی جوشد از گرز آن یال و کفت سزد گر بمانی ازو در شگفت
وزین روی ایران سپهدار طوس بابر اندر آورد آوای کوس
خروشیدن دیده‌بان پهوان چو بشنید شد شاد و روشن‌روان
ز نزدیک گودرز کشواد تفت سواری بنزد فریبرز رفت
که توران سپه سوی جنگ آمدند رده برکشیدند و تنگ آمدند
تو آن کن که از گوهر تو سزاست که تو مهتری و پدر پادشاست
که گرد تهمتن برآمد ز راه هم اکنون بیاید بدین رزمگاه
فریبرز با لشکری گرد نیو بیامد بپیوست با طوس و گیو
بر کوه لشکر بیاراستند درفش خجسته بپیراستند
چو با میسره راست شد میمنه همان ساقه و قلب و جای بنه
برآمد خروشیدن کرنای سپه چون سپهر اندر آمد ز جای
چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ بهامون زمانی نبودش درنگ
سپه را بکردار دریای آب که از کوه سیل اندر آید شتاب
بیاورد و پیش هماون رسید هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد پر از خنده رخ سوی انبوه کرد
که این لشکری گشن و کنداورست نه پیران و هومان و آن لشکرست
که دارید ز ایرانیان جنگجوی که با من بروی اندر آرند روی
ببینید بالا و برز مرا برو بازوی و تیغ و گرز مرا
چو بشنید گیو این سخن بردمید برآشفت و تیغ از میان برکشید
چو نزدیک‌تر شد بکاموس گفت که این را مگر ژنده پیلست جفت
کمان برکشید و بزه بر نهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بکاموس بر تیرباران گرفت کمان را چو ابر بهاران گرفت
چو کاموس دست و گشادش بدید بزیر سپر کرد سر ناپدید
بنیزه درآمد بکردار گرگ چو شیری برافراز پیلی سترگ
چو آمد بنزدیک بدخواه اوی یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
چو شد گیو جنبان بزین اندرون ازو دور شد نیزه‌ی آبگون
سبک تیغ را برکشید از نیام خروشید و جوشید و برگفت نام
به پیش سوار اندر آمد دژم بزد تیغ و شد نیزه‌ی او قلم
ز قلب سپه طوس چون بنگرید نگه کرد و جنگ دلیران بدید
بدانست کو مرد کاموس نیست چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست
خروشان بیامد ز قلب سپاه بیاری بر گیو شد کینه‌خواه
عنان را بپیچید کاموس تنگ میان دو گرد اندر آمد بجنگ

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo