ز تگ اسپ طوس دلاور بماند
|
|
سپهبد برو نام یزدان بخواند
|
به نیزه پیاده به آوردگاه
|
|
همی گشت با او بپیش سپاه
|
دو گرد گرانمایه و یک سوار
|
|
کشانی نشد سیر زان کارزار
|
برین گونه تا تیره شد جای هور
|
|
همی بود بر دشت هر گونه شور
|
چو شد دشت بر گونهی آبنوس
|
|
پراگنده گشتند کاموس و طوس
|
سوی خیمه رفتند هر دو گروه
|
|
یکی سوی دشت و دگر سوی کوه
|
* * * |
چو گردون تهی شد ز خورشید و ماه
|
|
طلایه برون شد ز هر دو سپاه
|
ازان دیده گه دیده، بگشاد لب
|
|
که شد دشت پر خاک و تاریک شب
|
پر از گفتگویست هامون و راغ
|
|
میان یلان نیز چندین چراغ
|
همانا که آمد گو پیلتن
|
|
دمان و ز زابل یکی انجمن
|
چو بشنید گودرز کشواد تفت
|
|
شب تیره از کوه خارا برفت
|
پدید آمد آن اژدهافش درفش
|
|
شب تیرهگون کرد گیتی بنفش
|
چو گودرز روی تهمتن بدید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
پیاده شد از اسپ و رستم همان
|
|
پیاده بیامد چو باد دمان
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
ز هر دو برآمد خروشی بزار
|
ازان نامدارن گودرزیان
|
|
که از کینه جستن سرآمد زمان
|
بدو گفت گودرز کای پهلوان
|
|
هشیوار و جنگی و روشنروان
|
همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ
|
|
سخن هرچ گویی نباشد دروغ
|
تو ایرانیان را ز مام و پدر
|
|
بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر
|
چنانیم بیتو چو ماهی بخاک
|
|
بتنگ اندرون سر تن اندر هلاک
|
چو دیدم کنون خوب چهر ترا
|
|
همین پرسش گرم و مهر ترا
|
مرا سوگ آن ارجمندان نماند
|
|
ببخت تو جز روی خندان نماند
|
بدو گفت رستم که دل شاد دار
|
|
ز غمهای گیتی سر آزاد دار
|
که گیتی سراسر فریبست و بند
|
|
گهی سودمندی و گاهی گزند
|
یکی را ببستر یکی را بجنگ
|
|
یکی را بنام و یکی را بننگ
|
همی رفت باید کزین چاره نیست
|
|
مرا نیز از مرگ پتیاره نیست
|
روان تو از درد بیدرد باد
|
|
همه رفتن ما بورد باد
|
ازان پس چو آگاه شد طوس و گیو
|
|
ز ایران نبرده سواران نیو
|
که رستم به کوه هماون رسید
|
|
مر او را جهاندیده گودرز دید
|
برفتند چون باد لشکر ز جای
|
|
خروش آمد و نالهی کرنای
|
چو آمد درفش تهمتن پدید
|
|
شب تیره لشکر برستم رسید
|
سپاه و سپهبد پیاده شدند
|
|
میان بسته و دلگشاده شدند
|
خروشی برآمد ز لشکر بدرد
|
|
ازان کشتگان زیر خاک نبرد
|
دل رستم از درد ایشان بخست
|
|
بکینه بنوی میان را ببست
|
بنالید ازان پس بدرد سپاه
|
|
چو آگه شد از کار آوردگاه
|
بسی پندها داد و گفت ای سران
|
|
بپیش آمد امروز رزمی گران
|
چنین است آغاز و فرجام جنگ
|
|
یکی تاج یابد یکی گور تنگ
|
سراپرده زد گرد گیتیفروز
|
|
پس پشت او لشکر نیمروز
|
بکوه اندرون خیمهها ساختند
|
|
درفش سپهبد برافراختند
|
نشست از بر تخت بر پیلتن
|
|
بزرگان لشکر شدند انجمن
|
ز یک دست بنشست گودرز و گیو
|
|
بدست دگر طوس و گردان نیو
|
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
|
|
سخن رفت هر گونه بر کم و بیش
|
ز کار بزرگان و جنگ سپاه
|
|
ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
|
فراوان ازان لشکر بیشمار
|
|
بگفتند با مهتر نامدار
|
ز کاموس و شنگل ز خاقان چین
|
|
ز منشور جنگی و مردان کین
|
ز کاموس خود جای گفتار نیست
|
|
که ما را بدو راه دیدار نیست
|
درختیست بارش همه گرز و تیغ
|
|
نترسد اگر سنگ بارد ز میغ
|
ز پیلان جنگی ندارد گریز
|
|
سرش پر ز کینست و دل پر ستیز
|
ازین کوه تا پیش دریای شهد
|
|
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
|
اگر سوی ما پهلوان سپاه
|
|
نکردی گذر کار گشتی تباه
|
سپاس از خداوند پیروزگر
|
|
ک او آورد رنج و سختی بسر
|
تن ما بتو زنده شد بیگمان
|
|
نبد هیچ کس را امید زمان
|
ازان کشتگان یک زمان پهلوان
|
|
همی بود گریان و تیرهروان
|
ازان پس چنین گفت کز چرخ ماه
|
|
برو تا سر تیره خاک سیاه
|
نبینی مگر گرم و تیمار و رنج
|
|
برینست رسم سرای سپنج
|
گزافست کردار گردان سپهر
|
|
گهی زهر و جنگست و گه نوش و مهر
|
اگر کشته گر مرده هم بگذریم
|
|
سزد گر بچون و چرا ننگریم
|
چنان رفت باید که آید زمان
|
|
مشو تیز با گردش آسمان
|
جهاندار پیروزگر یار باد
|
|
سر بخت دشمن نگونسار باد
|
ازین پس همه کینه باز آوریم
|
|
جهان را بایران نیاز آوریم
|
بزرگان همه خواندند آفرین
|
|
که بیتو مبادا زمان و زمین
|
همیشه بدی نامبردار و شاد
|
|
در شاه پیروز بیتو مباد
|
* * * |
چو از کوه بفروخت گیتی فروز
|
|
دو زلف شب تیره بگرفت روز
|
ازان چادر قیر بیرون کشید
|
|
بدندان لب ماه در خون کشید
|
تبیره برآمد ز هر دو سرای
|
|
برفتند گردان لشکر ز جای
|
سپهدار هومان به پیش سپاه
|
|
بیامد همی کرد هر سو نگاه
|
که ایرانیان را که یار آمدست
|
|
که خرگاه و خیمه بکار آمدست
|
ز یپروزه دیبا سراپرده دید
|
|
فراوان بگرد اندرش پرده دید
|
درفش و سنان سپهبد بپیش
|
|
همان گردش اختر بد بپیش
|
سراپردهای دید دیگر سیاه
|
|
درفشی درفشان بکردار ماه
|
فریبرز کاوس با پیل و کوس
|
|
فراوان زده خیمه نزدیک طوس
|
بیامد پر از غم بپیران بگفت
|
|
که شد روز با رنج بسیار جفت
|
کز ایران ده و دار و بانگ خروش
|
|
فراوان ز هر شب فزون بود دوش
|
بتنها برفتم ز خیمه پگاه
|
|
بلشکر بهر جای کردم نگاه
|
از ایران فراوان سپاه آمدست
|
|
بیاری برین رزمگاه آمدست
|
ز دیبا یکی سبز پردهسرای
|
|
یکی اژدهافش درفشی بپای
|
سپاهی بگرد اندرش زابلی
|
|
سپردار و با خنجر کابلی
|
گمانم که رستم ز نزدیک شاه
|
|
بیاری بیامد بدین رزمگاه
|
بدو گفت پیران که بد روزگار
|
|
اگر رستم آید بدین کارزار
|
نه کاموس ماند نه خاقان چین
|
|
نه شنگل نه گردان توران زمین
|
همانگه ز لشکر گه اندر کشید
|
|
بیامد سپهدار را بنگرید
|
وزانجا دمان سوی کاموس شد
|
|
بنزدیک منشور و فرطوس شد
|
که شبگیر ز ایدر برفتم پگاه
|
|
بگشتم همه گرد ایران سپاه
|
بیاری فراوان سپاه آمدست
|
|
بسی کینهور رزمخواه آمدست
|
گمانم که آن رستم پیلتن
|
|
که گفتم همی پیش این انجمن
|
برفت از در شاه ایران سپاه
|
|
بیاری بیامد بدین رزمگاه
|
بدو گفت کاموس کای پر خرد
|
|
دلت یکسر اندیشهی بد برد
|
چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ
|
|
مکن خیره دل را بدین کار تنگ
|
ز رستم چه رانی تو چندین سخن
|
|
ز زابلستان یاد چندین مکن
|
درفش مرا گر ببیند به چنگ
|
|
بدریای چین بر خروشد نهنگ
|
برو لشکر آرای و برکش سپاه
|
|
درفش اندر آور بوردگاه
|
چو من با سپاه اندر آیم بجنگ
|
|
نباید که باشد شما را درنگ
|
ببینی تو پیکار مردان کنون
|
|
شده دشت یکسر چو دریای خون
|
دل پهلوان زان سخن شاد گشت
|
|
ز اندیشهی رستم آزاد گشت
|
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
|
|
همی کرد گفتار کاموس یاد
|
وزان جایگه پیش خاقان چین
|
|
بیامد بیوسید روی زمین
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
روانرا بدیدار توشه بدی
|
بریدی یکی راه دشوار و دور
|
|
خریدی چنین رنج ما را بسور
|
بدین سام بزرم افراسیاب
|
|
گذشتی به کشتی ز دریای آب
|
سپاه از تو دارد همی پشت راست
|
|
چنان کن که از گوهر تو سزاست
|
بیارای پیلان بزنگ و درای
|
|
جهان پر کن از نالهی کرنای
|
من امروز جنگ آورم با سپاه
|
|
تو با پیل و با کوس در قلبگاه
|
نگه دار پشت سپاه مرا
|
|
بابر اندر آور کلاه مرا
|
چنین گفت کاموس جنگی بمن
|
|
که تو پیشرو باش زین انجمن
|
بسی سخت سوگندهای دراز
|
|
بخورد و بر آهیخت گرز از فراز
|
که امروز من جز بدین گرز جنگ
|
|
نسازم وگر بارد از ابر سنگ
|
چو بشنید خاقان بزد کرنای
|
|
تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای
|
ز بانگ تبیره زمین و سپهر
|
|
بپوشید کوه و بیفگند مهر
|
بفرمود تا مهد بر پشت پیل
|
|
ببستند و شد روی گیتی چو نیل
|
بیامد گرازان بقلب سپاه
|
|
شد از گرد خورشید تابان سیاه
|
خروشیدن زنگ و هندی درای
|
|
همی دل برآورد گفتی ز جای
|
ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل
|
|
درفشان بکردار دریای نیل
|
بچشم اندرون روشنایی نماند
|
|
همی باروان آشنایی نماند
|
پر از گرد شد چشم و کام سپهر
|
|
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
|
چو خاقان بیامد بقلب سپاه
|
|
بچرخ اندرون ماه گم کرد راه
|
ز کاموس چون کوه شد میمنه
|
|
کشیدند بر سوی هامون بنه
|
سوی میسره نیز پیران برفت
|
|
برادرش هومان و کلباد تفت
|
چو رستم بدید آنک خاقان چه کرد
|
|
بیاراست در قلب جای نبرد
|
چنین گفت رستم که گردان سپهر
|
|
ببینیم تا بر که گردد بمهر
|
چگونه بود بخشش آسمان
|
|
کرا زین بزرگان سرآید زمان
|
درنگی نبودم براه اندکی
|
|
دو منزل همی کرد رخشم یکی
|
کنون سم این بارگی کوفتست
|
|
ز راه دراز اندر آشوفتست
|
نیارم برو کرد نیرو بسی
|
|
شدن جنگ جویان به پیش کسی
|
یک امروز در جنگ یاری کنید
|
|
برین دشمنان کامگاری کنید
|
که گردان سپهر جهان یار ماست
|
|
مه و مهر گردون نگهدار ماست
|
بفرمود تا طوس بربست کوس
|
|
بیاراست لشکر چو چشم خروس
|
سپهبد بزد نای و رویینه خم
|
|
خروش آمد و نالهی گاودم
|
بیاراست گودرز بر میمنه
|
|
فرستاد بر کوه خارا بنه
|
فریبرز کاوس بر میسره
|
|
جهان چون نیستان شده یکسره
|
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
|
|
زمین شد پر از نالهی کرنای
|
جهان شد بگرد اندرون ناپدید
|
|
کسی از یلان خویشتن را ندید
|
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه
|
|
بدیدار خاقان و توران گروه
|
سپه دید چندانک دریای روم
|
|
ازیشان نمودی چو یک مهره موم
|
کشانی و شگنی و سقلاب و هند
|
|
چغانی و رومی و وهری و سند
|
جهانی شده سرخ و زرد و سیاه
|
|
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه
|
زبانی دگرگون بهر گوشهای
|
|
درفش نوآیین و نو توشهای
|
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
|
|
همان یاره و افسر و طوق و تاج
|
جهان بود یکسر چو باغ بهشت
|
|
بدیدار ایشان شده خوب زشت
|
بران کوه سر ماند رستم شگفت
|
|
ببر گشتن اندیشه اندر گرفت
|
که تا چون نماید بما چرخ مهر
|
|
چه بازی کند پیر گشته سپهر
|
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد
|
|
گذر بر سپاه و سپهبد نکرد
|
همی گفت تا من کمر بستهام
|
|
بیک جای یک سال ننشستهام
|
فراوان سپه دیدهام پیش ازین
|
|
ندانم که لشکر بود بیش ازین
|
بفرمود تا برکشیدند کوس
|
|
بجنگ اندر آمد سپهدار طوس
|
ازان کوه سر سوی هامون کشید
|
|
همی نیزه از کینه در خون کشید
|
بیک نیمه از روز لشکر گذشت
|
|
کشیدند صف بر دو فرسنگ دشت
|
ز گرد سپه روشنایی نماند
|
|
ز خورشید شب را جدایی نماند
|
ز تیر و ز پیکان هوا تیره گشت
|
|
همی آفتاب اندران خیره گشت
|
خروش سواران و اسپان ز دشت
|
|
ز بهرام و کیوان همی برگذشت
|
ز جوش سواران و زخم تبر
|
|
همی سنگ خارا برآورد پر
|
همه تیغ و ساعد ز خون بود لعل
|
|
خروشان دل خاک در زیر نعل
|
دل مرد بددل گریزان ز تن
|
|
دلیان ز خفتان بریده کفن
|
برفتند ازان جای شیران نر
|
|
عقاب دلاور برآورد پر
|
نماند ایچ با روی خورشید رنگ
|
|
بجوش آمده خاک بر کوه و سنگ
|
بلشکر چنین گفت کاموس گرد
|
|
که گر آسمان را بباید سپرد
|
همه تیغ و گرز و کمند آورید
|
|
بایرانیان تنگ و بند آورید
|
جهانجوی را دل بجنگ اندرست
|
|
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست
|
* * * |
دلیری کجا نام او اشکبوس
|
|
همی بر خروشید بر سان کوس
|
بیامد که جوید ز ایران نبرد
|
|
سر هم نبرد اندر آرد بگرد
|
بشد تیز رهام با خود و گبر
|
|
همی گرد رزم اندر آمد بابر
|
برآویخت رهام با اشکبوس
|
|
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
|
بران نامور تیرباران گرفت
|
|
کمانش کمین سواران گرفت
|
جهانجوی در زیر پولاد بود
|
|
بخفتانش بر تیر چون باد بود
|
نبد کارگر تیر بر گبر اوی
|
|
ازان تیزتر شد دل جنگجوی
|
بگرز گران دست برد اشکبوس
|
|
زمین آهنین شد سپهر ابنوس
|
برآهیخت رهام گرز گران
|
|
غمی شد ز پیکار دست سران
|
چو رهام گشت از کشانی ستوه
|
|
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
|
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
|
|
بزد اسپ کاید بر اشکبوس
|
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
|
|
که رهام را جام بادهست جفت
|
بمی در همی تیغبازی کند
|
|
میان یلان سرفرازی کند
|
چرا شد کنون روی چون سندروس
|
|
سواری بود کمتر از اشکبوس
|
تو قلب سپه را بیین بدار
|
|
من اکنون پیاده کنم کارزار
|
کمان بزه را بباز و فگند
|
|
ببند کمر بر بزد تیر چند
|
خروشید کای مرد رزم آزمای
|
|
هم آوردت آمد مشو باز جای
|
کشانی بخندید و خیره بماند
|
|
عنان را گران کرد و او را بخواند
|
بدو گفت خندان که نام تو چیست
|
|
تن بیسرت را که خواهد گریست
|
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
|
|
چه پرسی کزین پس نبینی تو کام
|
مرا مادرم نام مرگ تو کرد
|
|
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
|
کشانی بدو گفت بیبارگی
|
|
بکشتن دهی سر بیکبارگی
|
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
|
|
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
|
پیاده ندیدی که جنگ آورد
|
|
سر سرکشان زیر سنگ اورد
|
بشهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
|
|
سوار اندر آیند هر سه بجنگ
|
هم اکنون ترا ای نبرده سوار
|
|
پیاده بیاموزمت کارزار
|
پیاده مرا زان فرستاد طوس
|
|
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
|
کشانی پیاده شود همچو من
|
|
ز دو روی خندان شوند انجمن
|
پیاده به از چون تو پانصد سوار
|
|
بدین روز و این گردش کارزار
|
کشانی بدو گفت با تو سلیح
|
|
نبینم همی جز فسوس و مزیح
|
بدو گفت رستم که تیر و کمان
|
|
ببین تا هم اکنون سراری زمان
|
چو نازش باسپ گرانمایه دید
|
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید
|
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی
|
|
که اسپ اندر آمد ز بالا بروی
|
بخندید رستم بواز گفت
|
|
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
|
سزدگر بداری سرش درکنار
|
|
زمانی برآسایی از کارزار
|
کمان را بزه کرد زود اشکبوس
|
|
تنی لرز لرزان و رخ سندروس
|
برستم برآنگه ببارید تیر
|
|
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
|
همی رنجه داری تن خویش را
|
|
دو بازوی و جان بداندیش را
|
تهمتن به بند کمر برد چنگ
|
|
گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
|
یکی تیر الماس پیکان چو آب
|
|
نهاده برو چار پر عقاب
|
کمان را بمالید رستم بچنگ
|
|
بشست اندر آورد تیر خدنگ
|
برو راست خم کرد و چپ کرد راست
|
|
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
|
چو سوفارش آمد بپهنای گوش
|
|
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
|
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی
|
|
گذر کرد بر مهرهی پشت اوی
|
بزد بر بر و سینهی اشکبوس
|
|
سپهر آن زمان دست او داد بوس
|
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
|
|
فلک گفت احسنت و مه گفت زه
|
کشانی هم اندر زمان جان بداد
|
|
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
|
نظاره بریشان دو رویه سپاه
|
|
که دارند پیکار گردان نگاه
|
نگه کرد کاموس و خاقان چین
|
|
بران برز و بالا و آن زور و کین
|
چو برگشت رستم هم اندر زمان
|
|
سواری فرستاد خاقان دمان
|
کزان نامور تیر بیرون کشید
|
|
همه تیر تا پر پر از خون کشید
|
همه لشکر آن تیر برداشتند
|
|
سراسر همه نیزه پنداشتند
|
چو خاقان بدان پر و پیکان تیر
|
|
نگه کرد برنا دلش گشت پیر
|
بپیران چنین گفت کین مرد کیست
|
|
ز گردان ایران ورا نام چیست
|
تو گفتی که لختی فرومایهاند
|
|
ز گردنکشان کمترین پایهاند
|
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
|
|
دل شیر در جنگشان اندکیست
|
همی خوار کردی سراسر سخن
|
|
جز آن بد که گفتی ز سر تا به بن
|
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
|
|
ندانم کسی را بدین پایگاه
|
کجا تیر او بگذرد بر درخت
|
|
ندانم چه دارد بدل شوربخت
|
از ایرانیان گیو و طوساند مرد
|
|
که با فر و برزند روز نبرد
|
برادرم هومان بسی پیش طوس
|
|
جهان کرد بر گونهی آبنوس
|
بایران ندانم که این مرد کیست
|
|
بدین لشکر او را هم آورد کیست
|
شوم بازپرسم ز پردهسرای
|
|
بیارند ناکام نامش بجای
|
| | |
|