بیامد پر اندیشه و روی زرد
|
|
بپرسید زان نامداران مرد
|
بپیران چنین گفت هومان گرد
|
|
که دشمن ندارد خردمند خرد
|
بزرگان ایران گشادهدلند
|
|
تو گویی که آهن همی بگسلند
|
کنون تا بیامد از ایران سپاه
|
|
همی برخروشند زان رزمگاه
|
بدو گفت پیران که هر چند یار
|
|
بیاید بر طوس از ایران سوار
|
چو رستم نباشد مرا باک نیست
|
|
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
|
سپه را دو رزم گرانست پیش
|
|
بجویند هر کس بدین نام خویش
|
وزان جایگه پیش کاموس رفت
|
|
بنزدیک منشور و فرطوس تفت
|
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
|
|
برفت و پدید آمد از میش گرگ
|
ببینید تا چارهی کار چیست
|
|
بران خستگیها بر آزار چیست
|
چنین گفت کاموس کامروز جنگ
|
|
چنان بد که نام اندر آمد بننگ
|
برزم اندرون کشته شد اشکبوس
|
|
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
|
دلم زان پیاده به دو نیم شد
|
|
کزو لشکر ما پر از بیم شد
|
ببالای او بر زمین مرد نیست
|
|
بدین لشکر او را هم آورد نیست
|
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
|
|
بزور او ز پیل ژیان برترست
|
همانا که آن سگزی جنگجوی
|
|
که چندین همی برشمردی ازوی
|
پیاده بدین رزمگاه آمدست
|
|
بیاری ایران سپاه آمدست
|
بدو گفت پیران که او دیگرست
|
|
سواری سرافراز و کنداورست
|
بترسید پس مرد بیدار دل
|
|
کجا بسته بود اندران کار دل
|
ز پیران بپرسید کان شیر مرد
|
|
چگونه خرامد بدشت نبرد
|
ز بازو و برزش چه داری نشان
|
|
چه گوید بورد با سرکشان
|
چگونست مردی و دیدار اوی
|
|
چگونه شوم من بپیکار اوی
|
گرا یدونک اویست کامد ز راه
|
|
مرا رفت باید بوردگاه
|
بدو گفت پیران که این خود مباد
|
|
که او آید ایدر کند رزم یاد
|
یکی مرد بینی چو سرو سهی
|
|
بدیدار با زیب و با فرهی
|
بسا رزمگاها که افراسیاب
|
|
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
|
یکی رزمسازست و خسروپرست
|
|
نخست او برد سوی شمشیر دست
|
بکین سیاوش کند کارزار
|
|
کجا او بپروردش اندر کنار
|
ز مردان کنند آزمایش بسی
|
|
سلیح ورا برنتابد کسی
|
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ
|
|
اگر بفگند بر زمین روز جنگ
|
زهی بر کمانش بر از چرم شیر
|
|
یکی تیر و پیکان او ده ستیر
|
برزم اندر آید بپوشد زره
|
|
یکی جوشن از بر ببندد گره
|
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
|
|
بپوشد بر و اندر آید بجنگ
|
همی نام ببربیان خواندش
|
|
ز خفتان و جوشن فزون داندش
|
نسوزد در آتش نه از آب تر
|
|
شود چون بپوشد برآیدش پر
|
یکی رخش دارد بزیر اندرون
|
|
تو گفتی روان شد که بیستون
|
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
|
|
نیارامد از بانگ هنگام جنگ
|
ابا این شگفتی بروز نبرد
|
|
سزد گر نداری تو او را بمرد
|
چو بشنید کاموس بسیار هوش
|
|
بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش
|
همانا خوش آمدش گفتار اوی
|
|
برافروخت زان کار بازار اوی
|
بپیران چنین گفت کای پهلوان
|
|
تو بیدار دل باش و روشنروان
|
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت
|
|
که خوردند شاهان بیدار بخت
|
خورم من فزون زان کنون پیش تو
|
|
که روشن شود زان دل و کیش تو
|
که زین را نبردارم از پشت بور
|
|
بنیروی یزدان کیوان و هور
|
مگر بخت و رای تو روشن کنم
|
|
بریشان جهان چشم سوزن کنم
|
بسی آفرین خواند پیران بدوی
|
|
که ای شاه بینادل و راستگوی
|
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت
|
|
هنرمند باشی ندارم شگفت
|
بکام تو گردد همه کار ما
|
|
نماندست بسیار پیکار ما
|
وزان جایگه گرد لشکر بگشت
|
|
بهر خیمه و پردهای برگذشت
|
بگفت این سخن پیش خاقان چین
|
|
همی گفت با هر کسی همچنین
|
* * * |
ز خورشید چون شد جهان لعل فام
|
|
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
|
دلیران لشکر شدند انجمن
|
|
که بودند دانا و شمشیرزن
|
بخرگاه خاقان چین آمدند
|
|
همه دل پر از رزم و کین آمدند
|
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد
|
|
چو منشور و فرطوس مرد نبرد
|
شمیران شگنی و شنگل ز هند
|
|
ز سقلاب چون کندر وشاه سند
|
همی رای زد رزم را هر کسی
|
|
از ایران سخن گفت هر کس بسی
|
ازان پس بران رایشان شد درست
|
|
که یکسر بخون دست بایست شست
|
برفتند هر کس برام خویش
|
|
بخفتند در خیمه با کام خویش
|
چو باریک و خمیده شد پشت ماه
|
|
ز تاریک زلف شبان سیاه
|
بنزدیک خورشید چون شد درست
|
|
برآمد پر از آب رخ را بشست
|
سپاه دو کشور برآمد بجوش
|
|
بچرخ بلند اندر آمد خروش
|
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
|
|
نباید که چون دی بود با درنگ
|
گمان برد باید که پیران نبود
|
|
نه بی او نشاید نبرد آزمود
|
همه همگنان رزمساز آمدیم
|
|
بیاری ز راه دراز آمدیم
|
گر امروز چون دی درنگ آوریم
|
|
همه نام را زیر ننگ آوریم
|
و دیگر که فردا ز افراسیاب
|
|
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
|
یکی رزم باید همه همگروه
|
|
شدن پیش لشکر بکردار کوه
|
ز من هدیه و بردهی زابلی
|
|
بیابید با شارهی کابلی
|
ز ده کشور ایدر سرافراز هست
|
|
بخواب و به خوردن نباید نشست
|
بزرگان ز هر جای برخاستند
|
|
بخاقان چین خواهش آراستند
|
که بر لشکر امروز فرمان تراست
|
|
همه کشور چین و توران تراست
|
یک امروز بنگر بدین رزمگاه
|
|
که شمشیر بارد ز ابر سیاه
|
وزین روی رستم بایرانیان
|
|
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
|
اگر کشته شد زین سپاه اندکی
|
|
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
|
چنین یکسره دل مدارید تنگ
|
|
نخواهم تن زنده بینام و ننگ
|
همه لشکر ترک از اشکبوس
|
|
برفتند رخساره چون سندروس
|
کنون یکسره دل پر از کین کنید
|
|
بروهای جنگی پر از چین کنید
|
که من رخش را بستم امروز نعل
|
|
بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
|
بسازید کامروز روز نوست
|
|
زمین سربسر گنج کیخسروست
|
میان را ببندید کز کارزار
|
|
همه تاج یابید با گوشوار
|
بزرگان برو خواندند آفرین
|
|
که از تو فروزد کلاه و نگین
|
بپوشید رستم سلیح نبرد
|
|
بوردگه رفت با داروبرد
|
زره زیر بد جوشن اندر میان
|
|
ازان پس بپوشید ببربیان
|
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد
|
|
همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
|
بنیروی یزدان میان را ببست
|
|
نشست از بر رخش چون پیل مست
|
ز بالای او آسمان خیره گشت
|
|
زمین از پی رخش او تیره گشت
|
* * * |
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
|
|
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
|
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه
|
|
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
|
وزین روی کاموس بر میمنه
|
|
پس پشت او ژنده پیل و بنه
|
ابر میسره لشکر آرای هند
|
|
زرهدار با تیغ و هندی پرند
|
بقلب اندرون جای خاقان چین
|
|
شده آسمان تار و جنبان زمین
|
وزین رو فریبرز بر میسره
|
|
چو خورشید تابان ز برج بره
|
سوی میمنه پور کشواد بود
|
|
که کتفش همه زیر پولاد بود
|
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
|
|
به پیش سپه کوس با کرنای
|
همی دود آتش برآمد ز آب
|
|
نبیند چنین رزم جنگی بخواب
|
برآمد ز هر سوی لشکر خروش
|
|
همی پیل را زان بدرید گوش
|
نخستین که آمد میان دو صف
|
|
ز خون جگر بر لب آورده کف
|
سپهبد سرافراز کاموس بود
|
|
که با لشکر و پیل و با کوس بود
|
همی برخروشید چون پیل مست
|
|
یکی گرزهی گام پیکر بدست
|
که آن جنگجوی پیاده کجاست
|
|
که از نامداران چنین رزم خواست
|
کنون گر بیاید بوردگاه
|
|
تهی ماند از تیر او جایگاه
|
ورا دیده بودند گردان نیو
|
|
چو طوس سرافراز و رهام و گیو
|
کسی را نیامد همی رزم رای
|
|
ز گردان ایران تهی ماند جای
|
که با او کسی را نبد تاو جنگ
|
|
دلیران چو آهو و او چون پلنگ
|
یکی زابلی بود الوای نام
|
|
سبک تیغ کین برکشید از نیام
|
کجا نیزهی رستم او داشتی
|
|
پس پشت او هیچ نگذاشتی
|
بسی رنج برده بکار عنان
|
|
بیاموخته گرز و تیر و سنان
|
برنج و بسختی جگر سوخته
|
|
ز رستم هنرها بیاموخته
|
بدو گفت رستم که بیدار باش
|
|
بورد این ترک هشیار باش
|
مشو غرق ز آب هنرهای خویش
|
|
نگهدار بر جایگه پای خویش
|
چو قطره بر ژرف دریا بری
|
|
بدیوانگی ماند این داوری
|
شد الوای آهنگ کاموس کرد
|
|
که جوید بورد با او نبرد
|
نهادند آوردگاهی بزرگ
|
|
کشانی بیامد بکردار گرگ
|
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
|
|
بینداخت آسان بروی زمین
|
عنان را گران کرد و او را بنعل
|
|
همی کوفت تا خاک او کرد لعل
|
* * * |
تهمتن ز الوای شد دردمند
|
|
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
|
چو آهنگ جنگ سران داشتی
|
|
کمندی و گرزی گران داشتی
|
بیامد بغرید چون پیل مست
|
|
کمندی ببازو و گرزی بدست
|
بدو گفت کاموس چندین مدم
|
|
بنیروی این رشتهی شصت خم
|
چنین پاسخ آورد رستم که شیر
|
|
چو نخچیر بیند بغرد دلیر
|
نخستین برین کینه بستی کمر
|
|
ز ایران بکشتی یکی نامور
|
کنون رشته خوانی کمند مرا
|
|
ببینی همی تنگ و بند مرا
|
زمانه ترا از کشانی براند
|
|
چو ایدر بدت خاک جایت نماند
|
برانگیخت کاموس اسپ نبرد
|
|
هم آورد را دید با دارو برد
|
بینداخت تیغ پرند آورش
|
|
همی خواست از تن بریدن سرش
|
سر تیغ بر گردن رخش خورد
|
|
ببرید بر گستوان نبرد
|
تن رخش را زان نیامد گزند
|
|
گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
|
بینداخت و افگندش اندر میان
|
|
برانگیخت از جای پیل ژیان
|
بزین اندر آورد و کردش دوال
|
|
عقابی شده رخش با پر و بال
|
سوار از دلیری بیفشارد ران
|
|
گران شد رکیب و سبک شد عنان
|
همی خواست کان خم خام کمند
|
|
بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
|
شد از هوش کاموس و نگسست خام
|
|
گو پیلتن رخش را کرد رام
|
عنان را بیچید و او را ز زین
|
|
نگون اندر آورد و زد بر زمین
|
بیامد ببستش بخم کمند
|
|
بدو گفت کاکنون شدی بیگزند
|
ز تو تنبل و جادوی دور گشت
|
|
روانت بر دیو مزدور گشت
|
سرآمد بتو بر همه روز کین
|
|
نبینی زمین کشانی و چین
|
گمان تو آن بد که هنگام جنگ
|
|
کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ
|
مبادا که کین آورد سرفراز
|
|
که بس زود بیند نشیب و فراز
|
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
|
|
بخم کمند اندر آورد چنگ
|
بیامد خرامان بایران سپاه
|
|
بزیر کش اندر تن کینهخواه
|
بگردان چنین گفت کین رزمجوی
|
|
ز بس زور و کین اندر آمد بروی
|
چنین است رسم سرای فریب
|
|
گهی در فراز و گهی در نشیب
|
بایران همی شد که ویران کند
|
|
کنام پلنگان و شیران کند
|
به زابلستان و به کابلستان
|
|
نه ایوان بود نیز و نه گلستان
|
نیندازد از دست گوپال را
|
|
مگر گم کند رستم زال را
|
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
|
|
ز خاک افسر و گرد پیراهنش
|
شما را بکشتن چگونست رای
|
|
که شد کار کاموس جنگی ز پای
|
بیفگند بر خاک پیش سران
|
|
ز لشکر برفتند کنداوران
|
تنش را بشمشیر کردند چاک
|
|
بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
|
بمردی نباید شد اندر گمان
|
|
که بر تو درازست دست زمان
|
بپایان شد این رزم کاموس گرد
|
|
همی شد که جان آورد جان ببرد
|
| | |
|