داستان کاموس کشانی : بخش هفتم
بیامد پر اندیشه و روی زرد بپرسید زان نامداران مرد
بپیران چنین گفت هومان گرد که دشمن ندارد خردمند خرد
بزرگان ایران گشاده‌دلند تو گویی که آهن همی بگسلند
کنون تا بیامد از ایران سپاه همی برخروشند زان رزمگاه
بدو گفت پیران که هر چند یار بیاید بر طوس از ایران سوار
چو رستم نباشد مرا باک نیست ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
سپه را دو رزم گرانست پیش بجویند هر کس بدین نام خویش
وزان جایگه پیش کاموس رفت بنزدیک منشور و فرطوس تفت
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ برفت و پدید آمد از میش گرگ
ببینید تا چاره‌ی کار چیست بران خستگیها بر آزار چیست
چنین گفت کاموس کامروز جنگ چنان بد که نام اندر آمد بننگ
برزم اندرون کشته شد اشکبوس وزو شادمان شد دل گیو و طوس
دلم زان پیاده به دو نیم شد کزو لشکر ما پر از بیم شد
ببالای او بر زمین مرد نیست بدین لشکر او را هم آورد نیست
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست بزور او ز پیل ژیان برترست
همانا که آن سگزی جنگجوی که چندین همی برشمردی ازوی
پیاده بدین رزمگاه آمدست بیاری ایران سپاه آمدست
بدو گفت پیران که او دیگرست سواری سرافراز و کنداورست
بترسید پس مرد بیدار دل کجا بسته بود اندران کار دل
ز پیران بپرسید کان شیر مرد چگونه خرامد بدشت نبرد
ز بازو و برزش چه داری نشان چه گوید بورد با سرکشان
چگونست مردی و دیدار اوی چگونه شوم من بپیکار اوی
گرا یدونک اویست کامد ز راه مرا رفت باید بوردگاه
بدو گفت پیران که این خود مباد که او آید ایدر کند رزم یاد
یکی مرد بینی چو سرو سهی بدیدار با زیب و با فرهی
بسا رزمگاها که افراسیاب ازو گشت پیچان و دیده پرآب
یکی رزمسازست و خسروپرست نخست او برد سوی شمشیر دست
بکین سیاوش کند کارزار کجا او بپروردش اندر کنار
ز مردان کنند آزمایش بسی سلیح ورا برنتابد کسی
نه برگیرد از جای گرزش نهنگ اگر بفگند بر زمین روز جنگ
زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی تیر و پیکان او ده ستیر
برزم اندر آید بپوشد زره یکی جوشن از بر ببندد گره
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ بپوشد بر و اندر آید بجنگ
همی نام ببربیان خواندش ز خفتان و جوشن فزون داندش
نسوزد در آتش نه از آب تر شود چون بپوشد برآیدش پر
یکی رخش دارد بزیر اندرون تو گفتی روان شد که بیستون
همی آتش افروزد از خاک و سنگ نیارامد از بانگ هنگام جنگ
ابا این شگفتی بروز نبرد سزد گر نداری تو او را بمرد
چو بشنید کاموس بسیار هوش بپیران سپرد آن زمان چشم و گوش
همانا خوش آمدش گفتار اوی برافروخت زان کار بازار اوی
بپیران چنین گفت کای پهلوان تو بیدار دل باش و روشن‌روان
ببین تا چه خواهی ز سوگند سخت که خوردند شاهان بیدار بخت
خورم من فزون زان کنون پیش تو که روشن شود زان دل و کیش تو
که زین را نبردارم از پشت بور بنیروی یزدان کیوان و هور
مگر بخت و رای تو روشن کنم بریشان جهان چشم سوزن کنم
بسی آفرین خواند پیران بدوی که ای شاه بینادل و راست‌گوی
بدین شاخ و این یال و بازوی و کفت هنرمند باشی ندارم شگفت
بکام تو گردد همه کار ما نماندست بسیار پیکار ما
وزان جایگه گرد لشکر بگشت بهر خیمه و پرده‌ای برگذشت
بگفت این سخن پیش خاقان چین همی گفت با هر کسی همچنین
* * *
ز خورشید چون شد جهان لعل فام شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
دلیران لشکر شدند انجمن که بودند دانا و شمشیرزن
بخرگاه خاقان چین آمدند همه دل پر از رزم و کین آمدند
چو کاموس اسپ افگن شیر مرد چو منشور و فرطوس مرد نبرد
شمیران شگنی و شنگل ز هند ز سقلاب چون کندر وشاه سند
همی رای زد رزم را هر کسی از ایران سخن گفت هر کس بسی
ازان پس بران رایشان شد درست که یکسر بخون دست بایست شست
برفتند هر کس برام خویش بخفتند در خیمه با کام خویش
چو باریک و خمیده شد پشت ماه ز تاریک زلف شبان سیاه
بنزدیک خورشید چون شد درست برآمد پر از آب رخ را بشست
سپاه دو کشور برآمد بجوش بچرخ بلند اندر آمد خروش
چنین گفت خاقان که امروز جنگ نباید که چون دی بود با درنگ
گمان برد باید که پیران نبود نه بی او نشاید نبرد آزمود
همه همگنان رزمساز آمدیم بیاری ز راه دراز آمدیم
گر امروز چون دی درنگ آوریم همه نام را زیر ننگ آوریم
و دیگر که فردا ز افراسیاب سپاس اندر آرام جوییم و خواب
یکی رزم باید همه همگروه شدن پیش لشکر بکردار کوه
ز من هدیه و برده‌ی زابلی بیابید با شاره‌ی کابلی
ز ده کشور ایدر سرافراز هست بخواب و به خوردن نباید نشست
بزرگان ز هر جای برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند
که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست
یک امروز بنگر بدین رزمگاه که شمشیر بارد ز ابر سیاه
وزین روی رستم بایرانیان چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
اگر کشته شد زین سپاه اندکی نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
چنین یکسره دل مدارید تنگ نخواهم تن زنده بی‌نام و ننگ
همه لشکر ترک از اشکبوس برفتند رخساره چون سندروس
کنون یکسره دل پر از کین کنید بروهای جنگی پر از چین کنید
که من رخش را بستم امروز نعل بخون کرد خواهم سر تیغ لعل
بسازید کامروز روز نوست زمین سربسر گنج کیخسروست
میان را ببندید کز کارزار همه تاج یابید با گوشوار
بزرگان برو خواندند آفرین که از تو فروزد کلاه و نگین
بپوشید رستم سلیح نبرد بوردگه رفت با داروبرد
زره زیر بد جوشن اندر میان ازان پس بپوشید ببربیان
گرانمایه مغفر بسر بر نهاد همی کرد بدخواهش از مرگ یاد
بنیروی یزدان میان را ببست نشست از بر رخش چون پیل مست
ز بالای او آسمان خیره گشت زمین از پی رخش او تیره گشت
* * *
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس زمین آهنین شد سپهر آبنوس
جهان لرز لرزان شد و دشت و کوه زمین شد ز نعل ستوران ستوه
وزین روی کاموس بر میمنه پس پشت او ژنده پیل و بنه
ابر میسره لشکر آرای هند زره‌دار با تیغ و هندی پرند
بقلب اندرون جای خاقان چین شده آسمان تار و جنبان زمین
وزین رو فریبرز بر میسره چو خورشید تابان ز برج بره
سوی میمنه پور کشواد بود که کتفش همه زیر پولاد بود
بقلب اندرون طوس نوذر بپای به پیش سپه کوس با کرنای
همی دود آتش برآمد ز آب نبیند چنین رزم جنگی بخواب
برآمد ز هر سوی لشکر خروش همی پیل را زان بدرید گوش
نخستین که آمد میان دو صف ز خون جگر بر لب آورده کف
سپهبد سرافراز کاموس بود که با لشکر و پیل و با کوس بود
همی برخروشید چون پیل مست یکی گرزه‌ی گام پیکر بدست
که آن جنگجوی پیاده کجاست که از نامداران چنین رزم خواست
کنون گر بیاید بوردگاه تهی ماند از تیر او جایگاه
ورا دیده بودند گردان نیو چو طوس سرافراز و رهام و گیو
کسی را نیامد همی رزم رای ز گردان ایران تهی ماند جای
که با او کسی را نبد تاو جنگ دلیران چو آهو و او چون پلنگ
یکی زابلی بود الوای نام سبک تیغ کین برکشید از نیام
کجا نیزه‌ی رستم او داشتی پس پشت او هیچ نگذاشتی
بسی رنج برده بکار عنان بیاموخته گرز و تیر و سنان
برنج و بسختی جگر سوخته ز رستم هنرها بیاموخته
بدو گفت رستم که بیدار باش بورد این ترک هشیار باش
مشو غرق ز آب هنرهای خویش نگه‌دار بر جایگه پای خویش
چو قطره بر ژرف دریا بری بدیوانگی ماند این داوری
شد الوای آهنگ کاموس کرد که جوید بورد با او نبرد
نهادند آوردگاهی بزرگ کشانی بیامد بکردار گرگ
بزد نیزه و برگرفتش ز زین بینداخت آسان بروی زمین
عنان را گران کرد و او را بنعل همی کوفت تا خاک او کرد لعل
* * *
تهمتن ز الوای شد دردمند ز فتراک بگشاد پیچان کمند
چو آهنگ جنگ سران داشتی کمندی و گرزی گران داشتی
بیامد بغرید چون پیل مست کمندی ببازو و گرزی بدست
بدو گفت کاموس چندین مدم بنیروی این رشته‌ی شصت خم
چنین پاسخ آورد رستم که شیر چو نخچیر بیند بغرد دلیر
نخستین برین کینه بستی کمر ز ایران بکشتی یکی نامور
کنون رشته خوانی کمند مرا ببینی همی تنگ و بند مرا
زمانه ترا از کشانی براند چو ایدر بدت خاک جایت نماند
برانگیخت کاموس اسپ نبرد هم آورد را دید با دارو برد
بینداخت تیغ پرند آورش همی خواست از تن بریدن سرش
سر تیغ بر گردن رخش خورد ببرید بر گستوان نبرد
تن رخش را زان نیامد گزند گو پیلتن حلقه کرد آن کمند
بینداخت و افگندش اندر میان برانگیخت از جای پیل ژیان
بزین اندر آورد و کردش دوال عقابی شده رخش با پر و بال
سوار از دلیری بیفشارد ران گران شد رکیب و سبک شد عنان
همی خواست کان خم خام کمند بنیرو ز هم بگسلاند ز بند
شد از هوش کاموس و نگسست خام گو پیلتن رخش را کرد رام
عنان را بیچید و او را ز زین نگون اندر آورد و زد بر زمین
بیامد ببستش بخم کمند بدو گفت کاکنون شدی بی‌گزند
ز تو تنبل و جادوی دور گشت روانت بر دیو مزدور گشت
سرآمد بتو بر همه روز کین نبینی زمین کشانی و چین
گمان تو آن بد که هنگام جنگ کسی چون تو نگرفت خنجر بچنگ
مبادا که کین آورد سرفراز که بس زود بیند نشیب و فراز
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ بخم کمند اندر آورد چنگ
بیامد خرامان بایران سپاه بزیر کش اندر تن کینه‌خواه
بگردان چنین گفت کین رزمجوی ز بس زور و کین اندر آمد بروی
چنین است رسم سرای فریب گهی در فراز و گهی در نشیب
بایران همی شد که ویران کند کنام پلنگان و شیران کند
به زابلستان و به کابلستان نه ایوان بود نیز و نه گلستان
نیندازد از دست گوپال را مگر گم کند رستم زال را
کفن شد کنون مغفر و جوشنش ز خاک افسر و گرد پیراهنش
شما را بکشتن چگونست رای که شد کار کاموس جنگی ز پای
بیفگند بر خاک پیش سران ز لشکر برفتند کنداوران
تنش را بشمشیر کردند چاک بخون غرقه شد زیر او سنگ و خاک
بمردی نباید شد اندر گمان که بر تو درازست دست زمان
بپایان شد این رزم کاموس گرد همی شد که جان آورد جان ببرد

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo