گوای من اندر جهان ایزدست
|
|
گوا خواستن دادگر را بدست
|
که اکنون برآمد بسی روزگار
|
|
شنیدم بسی پند آموزگار
|
که شیون نه برخاست از خان من
|
|
همی آتش افروزد از جان من
|
همی خون خروشم بجای سرشک
|
|
همیشه گرفتارم اندر پزشک
|
ازین کار بهر من آمد گزند
|
|
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
|
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
|
|
که من چند جوشیدهام خون گرم
|
ز کار سیاوش چو آگه شدم
|
|
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
|
میان دو کشور دو شاه بلند
|
|
چنین خوارم و زار و دل مستمند
|
فرنگیس را من خریدم بجان
|
|
پدر بر سر آورده بودش زمان
|
بخانه نهانش همی داشتم
|
|
برو پشت هرگز نه برگاشتم
|
بپاداش جان خواهد از من همی
|
|
سر بدگمان خواهد از من همی
|
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
|
|
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
|
نه راه گریزست ز افراسیاب
|
|
نه جای دگر دارم آرام و خواب
|
همم گنج و بوم است و هم چارپای
|
|
نبینم همی روی رفتن بجای
|
پسر هست و پوشیدهرویان بسی
|
|
چنین خسته و بستهی هر کسی
|
اگر جنگ فرماید افراسیاب
|
|
نماند که چشم اندر آید بخواب
|
بناکام لشکر باید کشید
|
|
نشاید ز فرمان او آرمید
|
بمن بر کنون جای بخشایشست
|
|
سپاه اندر آوردن آرایشست
|
اگر نیستی بر دلم درد و غم
|
|
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
|
جز او نیز چندی دلیر و جوان
|
|
که در جنگ سیر آمدند از روان
|
ازین پس مرا بیم جانست نیز
|
|
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
|
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
|
|
که از من نباشی خلیدهروان
|
ز خویشان من بد نداری نهان
|
|
براندیشی از کردگار جهان
|
بروشن روان سیاوش که مرگ
|
|
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
|
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه
|
|
تلی کشته بینی ببالای کوه
|
کشانی و سقلاب و شگنی و هند
|
|
ازین مرز تا پیش دریای سند
|
ز خون سیاوش همه بیگناه
|
|
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
|
ترا آشتی بهتر آید که جنگ
|
|
نباید گرفتن چنین کار تنگ
|
نگر تا چه بینی تو داناتری
|
|
برزم دلیران تواناتری
|
ز پیران چو بشنید رستم سخن
|
|
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
|
بدو گفت تا من بدین رزمگاه
|
|
کمر بستهام با دلیران شاه
|
ندیدستم از تو بجز راستی
|
|
ز ترکان همه راستی خواستی
|
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
|
|
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
|
چو کین سر شهریاران بود
|
|
سر و کار با تیرباران بود
|
کنون آشتی را دو راه ایدرست
|
|
نگر تا شما را چه اندرخورست
|
یکی آنک هر کس که از خون شاه
|
|
بگسترد بر خیره این رزمگاه
|
ببندی فرستی بر شهریار
|
|
سزد گر نفرماید این کارزار
|
گنهکار خون سر بیگناه
|
|
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
|
و دیگر که با من ببندی کمر
|
|
بیایی بر شاه پیروزگر
|
ز چیزی که ایدر بمانی همی
|
|
تو آن را گرانمایه دانی همی
|
بجای یکی ده بیابی ز شاه
|
|
مکن یاد بنگاه توران سپاه
|
بدل گفت پیران که ژرفست کار
|
|
ز توران شدن پیش آن شهریار
|
دگر چون گنه کار جوید همی
|
|
دل از بیگناهان بشوید همی
|
بزرگان و خویشان افراسیاب
|
|
که با گنج و تختند و با جاه و آب
|
ازین در کجا گفت یارم سخن
|
|
نه سر باشد این آرزو را نه بن
|
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
|
|
کجا هست گودرز زیشان بدرد
|
همه زین شمارند و این روی نیست
|
|
مر این آب را در جهان جوی نیست
|
مرا چارهی خویش باید گرفت
|
|
ره جست را پیش باید گرفت
|
بدو گفت پیران که ای پهلوان
|
|
همیشه جوان باش و روشنروان
|
شوم بازگویم بگردان همین
|
|
بمنشور و شنگل بخاقان چین
|
هیونی فرستم بافراسیاب
|
|
بگویم سرش را برآرم ز خواب
|
* * * |
و زانجا بیامد بلشکر چو باد
|
|
کسی را که بودند ویسه نژاد
|
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
|
|
چنین گفت کامد نشیب و فراز
|
بدانید کین شیر دل رستمست
|
|
جهانگیر و از تخمهی نیرمست
|
بزرگان و شیران زابلستان
|
|
همه نامداران کابلستان
|
چنو کینهور باشد و رهنمای
|
|
سواران گیتی ندارند پای
|
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
|
|
بناکام رزمی بود با فسوس
|
ز ترکان گنهکار خواهد همی
|
|
دل از بیگناهان بکاهد همی
|
که دانی که ایدر گنهکار نیست
|
|
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
|
نگه کن که این بوم ویران شود
|
|
بکام دلیران ایران شود
|
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
|
|
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
|
همی گفتم این شوم بیداد را
|
|
که چندین مدار آتش و باد را
|
که روزی شوی ناگهان سوخته
|
|
خرد سوخته چشم دل دوخته
|
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
|
|
نه فرمان این نامدار انجمن
|
بکند این گرانمایگان را ز جای
|
|
نزد با دلیر و خردمند رای
|
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
|
|
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج
|
بدین شاددل شاه ایران بود
|
|
غم و درد بهر دلیران بود
|
دریغ آن دلیران و چندین سپاه
|
|
که با فر و برزند و با تاج و گاه
|
بتاراج بینی همه زین سپس
|
|
نه برگردد از رزمگه شاد کس
|
بکوبند ما را بنعل ستور
|
|
شود آب این بخت بیدار شور
|
ز هومان دل من بسوزد همی
|
|
ز رویین روان برفروزد همی
|
دل رستم آگنده از کین اوست
|
|
بروهاش یکسر پر از چین اوست
|
پر از غم شوم پیش خاقان چین
|
|
بگویم که ما را چه آمد ز کین
|
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
|
|
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
|
سراپردهی او پر از ناله دید
|
|
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
|
ز خویشان کاموس چندی سپاه
|
|
بنزدیک خاقان شده دادخواه
|
همی گفت هر کس که افراسیاب
|
|
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
|
چرا کین پی افگند کش نیست مرد
|
|
که آورد سازد بروز نبرد
|
سپاه کشانی سوی چین شویم
|
|
همه دیده پر آب و باکین شویم
|
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
|
|
که کاموس را کینهخواه آوریم
|
ز بزگوش و سگسار و مازندران
|
|
کس آریم با گرزهای گران
|
مگر سیستان را پر آتش کنیم
|
|
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
|
سر رستم زابلی را بدار
|
|
برآریم بر سوگ آن نامدار
|
تنش را بسوزیم و خاکسترش
|
|
همی برفشانیم گرد درش
|
اگر کین همی جوید افراسیاب
|
|
نه آرام باید که یابد نه خواب
|
همی از پی دوده هر کس بدرد
|
|
ببارید بر ارغوان آب زرد
|
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
|
|
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
|
بدل گفت کای زار و بیچارگان
|
|
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
|
ندارید ازین اگهی بیگمان
|
|
که ایدر شما را سرآمد زمان
|
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
|
|
که جوشنش چرم پلنگ آمدست
|
بیامد بخاقان چنین گفت باز
|
|
که این رزم کوتاه ما شد دراز
|
از این نامداران هر کشوری
|
|
ز هر سو که بد نامور مهتری
|
بیاورد و این رنجها شد به باد
|
|
کجا خیزد از کار بیداد داد
|
سر شاه کشور چنین گشته شد
|
|
سیاوش بر دست او کشته شد
|
بفرمان گرسیوز کم خرد
|
|
سر اژدها را کسی نسپرد
|
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
|
|
ورا رستم زابلی دایه بود
|
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
|
|
همی آسمان بر زمین آورد
|
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
|
|
نه کوه بلند و نه دریای نیل
|
بسندست با او بوردگاه
|
|
چو آورد گیرد به پیش سپاه
|
یکی رخش دارد بزیر اندرون
|
|
که گویی روان شد که بیستون
|
کنون روز خیره نباید شمرد
|
|
که دیدند هر کس ازو دستبرد
|
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
|
|
دل ما شد از تف او پر ز دود
|
کنون سر بسر تیزهش بخردان
|
|
بخوانید با موبدان و ردان
|
ببینید تا چارهی کار چیست
|
|
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
|
همی رای باید که گردد درست
|
|
از آغاز کینه نبایست جست
|
مگر زین بلا سوی کشور شویم
|
|
اگر چند با بخت لاغر شویم
|
ز پیران غمی گشت خاقان چین
|
|
بسی یاد کرد از جهان آفرین
|
بدو گفت ما را کنون چیست روی
|
|
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
|
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
|
|
چه باید کشیدن سخنها دراز
|
بیاری افراسیاب آمدیم
|
|
ز دشت و ز دریای آب آمدیم
|
بسی باره و هدیهها یافتیم
|
|
ز هر کشوری تیز بشتافتیم
|
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
|
|
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
|
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
|
|
دگرگونهتر باید افگند بن
|
اگر گرد کاموس را زو زمان
|
|
بیامد نباید شدن بدگمان
|
سپیدهدمان گرزها برکشیم
|
|
وزین دشت یکسر سراندر کشیم
|
هوا را چو ابر بهاران کنیم
|
|
بریشان یکی تیرباران کنیم
|
ز گرد سواران و زخم تبر
|
|
نباید که داند کس از پای سر
|
شما یکسره چشم بر من نهید
|
|
چو من برخروشم دمید و دهید
|
همانا که جنگآوران صد هزار
|
|
فزون باشد از ما دلیر و سوار
|
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
|
|
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
|
چنان دان که او ژنده پیلست مست
|
|
بوردگه شیر گیرد بدست
|
یکی پیلبازی نمایم بدوی
|
|
کزان پس نیارد سوی رزم روی
|
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن
|
|
جوان شد دل مرد گشته کهن
|
بدو گفت پیران کانوشه بدی
|
|
روان را بپیگار توشه بدی
|
همه نامداران و خاقان چین
|
|
گرفتند بر شاه هند آفرین
|
چو پیران بیامد بپرده سرای
|
|
برفتند پرمایه ترکان ز جای
|
چو هومان و نستیهن و بارمان
|
|
که با تیغ بودند گر با سنان
|
بپرسید هومان ز پیران سخن
|
|
که گفتارشان بر چه آمد به بن
|
همی آشتی را کند پایگاه
|
|
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
|
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
|
|
سپه گشت با او به پیگار جفت
|
غمی گشت هومان ازان کار سخت
|
|
برآشفت با شنگل شوربخت
|
به پیران چنین گفت کز آسمان
|
|
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
|
بیامد بره پیش کلباد گفت
|
|
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
|
بباید شدن یک زمان زین میان
|
|
نگه کرد باید بسود و زیان
|
ببینی کزین لشکر بیکران
|
|
جهانگیر و با گرزهای گران
|
دو بهره بود زیر خاک اندرون
|
|
کفن جوشن و ترگ شسته بخون
|
بدو گفت کلباد ای تیغ زن
|
|
چنین تا توان فال بد را مزن
|
تن خویش یکباره غمگین مکن
|
|
مگر کز گمان دیگر اید سخن
|
بنا آمده کار دل را بغم
|
|
سزد گر نداری نباشی دژم
|
وزین روی رستم یلان را بخواند
|
|
سخنهای بایسته چندی براند
|
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
|
|
فریبرز و گستهم و خراد نیو
|
چو گرگین کارآزموده سوار
|
|
چو بیژن فروزندهی کارزار
|
تهمتن چنین گفت با بخردان
|
|
هشیوار و بیدار دل موبدان
|
کسی را که یزدان کند نیکبخت
|
|
سزاوار باشد ورا تاج و تخت
|
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ
|
|
نباید که بیند ز خود زور چنگ
|
ز یزدان بود زور ما خود کییم
|
|
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
|
بباید کشیدن گمان از بدی
|
|
ره ایزدی باید و بخردی
|
که گیتی نماند همی بر کسی
|
|
نباید بدو شاد بودن بسی
|
همی مردمی باید و راستی
|
|
ز کژی بود کمی و کاستی
|
چو پیران بیامد بر من دمان
|
|
سخن گفت با درد دل یک زمان
|
که از نیکوی با سیاوش چه کرد
|
|
چه آمد برویش ز تیمار و درد
|
فرنگیس و کیخسرو از اژدها
|
|
بگفتار و کردار او شد رها
|
ابا آنک اندر دلم شد درست
|
|
که پیران بکین کشته آید نخست
|
برادرش و فرزند در پیش اوی
|
|
بسی با گهر نامور خویش اوی
|
ابر دست کیخسرو افراسیاب
|
|
شود کشته این دیدهام من بخواب
|
گنهکار یک تن نماند بجای
|
|
مگر کشته افگنده در زیر پای
|
و لیکن نخواهم که بر دست من
|
|
شود کشته این پیر با انجمن
|
که او را بجز راستی پیشه نیست
|
|
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
|
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
|
|
گناه گذشته بباید نهفت
|
گنهکار با خواسته هرچ بود
|
|
سپارد بما کین نباید فزود
|
ازین پس مرا جای پیکار نیست
|
|
به از راستی در جهان کار نیست
|
ورین نامداران ابا تخت و پیل
|
|
سپاهی بدین سان چو دریای نیل
|
فرستند نزدیک ما تاج و گنج
|
|
ازایشان نباشیم زین پس برنج
|
نداریم گیتی بکشتن نگاه
|
|
که نیکیدهش را جز اینست راه
|
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
|
|
نباید همه بهر یک نیکبخت
|
چو بشنید گودرز بر پای خاست
|
|
بدو گفت کای مهتر راد و راست
|
ستون سپاهی و زیبای گاه
|
|
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
|
سر مایهی تست روشن خرد
|
|
روانت همی از خرد بر خورد
|
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست
|
|
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
|
بگویم یکی پیش تو داستان
|
|
کنون بشنو از گفتهی باستان
|
که از راستی جان بدگوهران
|
|
گریزد چو گردون ز بار گران
|
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
|
|
بکوشد که آن راستی بشکند
|
چو کژ آفریدش جهان آفرین
|
|
تو مشنو سخن زو و کژی مبین
|
نخستین که ما رزمگه ساختیم
|
|
سخن رفت زین کار و پرداختیم
|
ز پیران فرستاده آمد برین
|
|
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
|
که من دیده دارم همیشه پر آب
|
|
ز گفتار و کردار افراسیاب
|
میان بستهام بندگی شاه را
|
|
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
|
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
|
|
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
|
شوم گفت بپسیچم این کار تفت
|
|
بخویشان بگویم که ما را چه رفت
|
مرا تخت و گنجست و هم چارپای
|
|
بدیشان نمایم سزاوار جای
|
چو گفت این بگفتیم کاری رواست
|
|
بتوران ترا تخت و گنج و نواست
|
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه
|
|
ز تو آشکارا نگردد گناه
|
بگفتیم و پیران برین بازگشت
|
|
شب تیره با دیو انباز گشت
|
هیونی فرستاد نزدیک شاه
|
|
که لشکر برآرای کامد سپاه
|
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
|
|
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
|
کنون با تو ای پهلوان سپاه
|
|
یکی دیگر افگند بازی براه
|
جز از رنگ و چاره نداند همی
|
|
ز دانش سخن برفشاند همی
|
کنون از کمند تو ترسیده شد
|
|
روا بد که ترسیده از دیده شد
|
همه پشت ایشان بکاموس بود
|
|
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
|
سر بخت کاموس برگشته دید
|
|
بخم کمند اندرش کشته دید
|
در آشتی جوید اکنون همی
|
|
نیارد نشستن بهامون همی
|
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
|
|
بکار آورد بند و رنگ و فریب
|
گنهکار با گنج و با خواسته
|
|
که گفتست پیش آرم آراسته
|
ببینی که چون بردمد زخم کوس
|
|
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
|
سپهدار پیران بود پیش رو
|
|
که جنگ آورد هر زمان نوبنو
|
دروغست یکسر همه گفت اوی
|
|
نشاید جز او اهرمن جفت اوی
|
اگر بشنوی سر بسر پند من
|
|
نگه کن ببهرام فرزند من
|
سپه را بدان چاره اندر نواخت
|
|
ز گودرزیان گورستانی بساخت
|
که تا زندهام خون سرشک منست
|
|
یکی تیغ هندی پزشک منست
|
چو بشنید رستم بگودرز گفت
|
|
که گفتار تو با خرد باد جفت
|
| | |
|