چنین است پیران و این راز نیست
|
|
که او نیز با ما همواز نیست
|
ولیکن من از خوب کردار اوی
|
|
نجویم همی کین و پیکار اوی
|
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
|
|
ز کار سیاوش چه تیمار خورد
|
گر از گفتهی خویش باز آید اوی
|
|
بنزدیک ما رزمساز آید اوی
|
بفتراک بر بسته دارم کمند
|
|
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
|
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
|
|
نباید مگر جنگ و پیکار جست
|
چنو باز گردد ز گفتار خویش
|
|
ببیند ز ما درد و تیمار خویش
|
برو آفرین کرد گودرز و طوس
|
|
که خورشید بر تو ندارد فسوس
|
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ
|
|
سخنهای پیران نگیرد فروغ
|
مباد این جهان بی سرو تاج شاه
|
|
تو بادی همیشه ورا پیشگاه
|
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
|
|
ز گفتارها مغزها خیره گشت
|
بباشیم و تا نیمشب می خوریم
|
|
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
|
ببینیم تا کردگار جهان
|
|
برین آشکارا چه دارد نهان
|
بایرانیان گفت کامشب بمی
|
|
یکی اختری افگنم نیکپی
|
که فردا من این گرز سام سوار
|
|
بگردن بر آرم کنم کارزار
|
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
|
|
بدانگه کجا پای دارد نهنگ
|
سراپرده و افسر و گنج و تاج
|
|
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
|
بیارم سپارم بایرانیان
|
|
اگر تاختن را ببندم میان
|
برآمد خروشی ز جای نشست
|
|
ازان نامداران خسروپرست
|
سوی خیمهی خویش رفتند باز
|
|
بخواب و بسایش آمد نیاز
|
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
|
|
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
|
بترسید ماه از پی گفت و گوی
|
|
بخم اندر امد بپوشید روی
|
تبیره برآمد ز درگاه طوس
|
|
شد از گرد اسپان زمین ابنوس
|
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد
|
|
بپوشید رستم سلیح نبرد
|
سوی میمنه پور کشواد بود
|
|
که با جوشن و گرز پولاد بود
|
فریبرز بر میسره جای جست
|
|
دل نامداران ز کینه بشست
|
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
|
|
نماند آن زمان بر زمین نیز جای
|
تهمتن بیامد بپیش سپاه
|
|
که دارد یلان را ز دشمن نگاه
|
و زان روی خاقان بقلب اندرون
|
|
ز پیلان زمین چون کهی بیستون
|
ابر میمنه کندر شیر گیر
|
|
سواری دلاور بشمشیر و تیر
|
سوی میسره جنگ دیده گهار
|
|
زمین خفته در زیر نعل سوار
|
همی گشت پیران به پیش سپاه
|
|
بیامد بر شنگل رزمخواه
|
بدو گفت کای نامبردار هند
|
|
ز بربر بفرمان تو تا بسند
|
مرا گفته بودی که فردا پگاه
|
|
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
|
وزان پس ز رستم بجویم نبرد
|
|
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
|
بدو گفت شنگل من از گفت خویش
|
|
نگردم نبینی ز من کم و بیش
|
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر
|
|
تنش را کنم پاره پاره بتیر
|
ازو کین کاموس جویم بجنگ
|
|
بایرانیان بر کنم کار تنگ
|
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
|
|
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
|
برفتند یک بهره با ژنده پیل
|
|
سپه بود صف برکشیده دو میل
|
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار
|
|
همه پاک با افسر و گوشوار
|
بیاراسته گردن از طوق زر
|
|
میان بند کرده بزرین کمر
|
فروهشته از پیل دیبای چین
|
|
نهاده برو تخت و مهدی زرین
|
برآمد دم نالهی کرنای
|
|
برفتند پیلان جنگی ز جای
|
بیامد سوی میسره سی هزار
|
|
سواران گردنکش و نیزهدار
|
سوی میمنه سی هزار دگر
|
|
کمان برگرفتند و چینی سپر
|
بقلب اندرون پیل و خاقان چین
|
|
همی برنوشتند روی زمین
|
جهان سربسر آهنین گشته بود
|
|
بهر جایگهبر تلی کشته بود
|
ز بس نالهی نای و بانگ درای
|
|
زمین و زمان اندر آمد ز جای
|
ز جوش سواران و از دار و گیر
|
|
هوا دام کرگس بد از پر تیر
|
کسی را نماند اندر آن دشت هوش
|
|
ز بانگ تبیره شده کره گوش
|
همی گشت شنگل میان دو صف
|
|
یکی تیغ هندی گرفته بکف
|
یکی چتر هندی بسر بر بپای
|
|
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
|
پس پشت و دست چپ و دست راست
|
|
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
|
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
|
|
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
|
بهومان چنین گفت کامروز کار
|
|
بکام دل ما کند روزگار
|
بدین ساز و چندین سوار دلیر
|
|
سرافراز هر یک بکردار شیر
|
تو امروز پیش صف اندر مپای
|
|
یک امروز و فردا مکن رزم رای
|
پس پشت خاقان چینی بایست
|
|
که داند ترا با سواری دویست
|
که گر زابلی با درفش سیاه
|
|
ببیند ترا کار گردد تباه
|
ببینیم تا چون بود کار ما
|
|
چه بازی کند بخت بیدار ما
|
وزان جایگه شد بدان انجمن
|
|
بجایی که بد سایهی پیلتن
|
فرود آمد و آفرین کرد چند
|
|
که زور از تو گیرد سپهر بلند
|
مبادا که روز تو گیرد نشیب
|
|
مبادا که آید برویت نهیب
|
دل شاه ایران بتو شاد باد
|
|
همه کار تو سربسر داد باد
|
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
|
|
پیامت بدادم بپیر و جوان
|
بگفتم هنرهای تو هرچ بود
|
|
بگیتی ترا خود که یارد ستود
|
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
|
|
سخن گفتم از هر دری بیدرنگ
|
بفرجام گفتند کین چون کنیم
|
|
که از رای او کینه بیرون کنیم
|
توان داد گنج و زر و خواسته
|
|
ز ما هر چه او خواهد آراسته
|
نشاید گنهکار دادن بدوی
|
|
براندیش و این رازها بازجوی
|
گنهکار جز خویش افراسیاب
|
|
که دانی سخن را مزن در شتاب
|
ز ما هرک خواهد همه مهترند
|
|
بزرگند و با تخت و با افسرند
|
سپاهی بیامد بدین سان ز چین
|
|
ز سقلاب و ختلان و توران زمین
|
کجا آشتی خواهد افراسیاب
|
|
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
|
بپاسخ نکوهش بسی یافتم
|
|
بدین سان سوی پهلوان تافتم
|
وزیشان سپاهی چو دریای آب
|
|
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
|
نبرد تو خواهد همی شاه هند
|
|
بتیر و کمان و بهندی پرند
|
مرا این درستست کز پیلتن
|
|
بفرجام گریان شوند انجمن
|
چو بشنید رستم برآشفت سخت
|
|
بپیران چنین گفت کای شوربخت
|
تو با این چنین بند و چندین فریب
|
|
کجا پای داری بروز نهیب
|
مرا از دروغ تو شاه جهان
|
|
بسی یاد کرد آشکار و نهان
|
وزان پس کجا پیر گودرز گفت
|
|
همه بند و نیرنگت اندر نهفت
|
بدیدم کنون دانش و رای تو
|
|
دروغست یکسر سراپای تو
|
بغلتی همی خیره در خون خویش
|
|
بدست این و زین بتر آیدت پیش
|
چنین زندگانی نیارد بها
|
|
که باشد سر اندر دم اژدها
|
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
|
|
گذاری بیایی بباد بوم
|
ببینی مگر شاه باداد و مهر
|
|
جوان و نوازنده و خوبچهر
|
بدارد ترا چون پدر بیگمان
|
|
برآرد سرت برتر از آسمان
|
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
|
|
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
|
ندارد کسی با تو این داوری
|
|
ز تخم پراکند خود بر خوری
|
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
|
|
برومند و شاداب و زیبا درخت
|
سخنها که داند جز از تو چنین
|
|
که از مهتران بر تو باد آفرین
|
مرا جان و دل زیر فرمان تست
|
|
همیشه روانم گروگان تست
|
یک امشب زنم رای با خویشتن
|
|
بگویم سخن نیز با انجمن
|
وزانجا بیامد بقلب سیاه
|
|
زبان پر دروغ و روان کینهخواه
|
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
|
|
زمین شد بکردار جوشنده کوه
|
چنین گفت رستم بایرانیان
|
|
که من جنگ را بسته دارم میان
|
شما یک بیک سر پر از کین کنید
|
|
بروهای جنگی پر از چین کنید
|
که امروز رزمی بزرگست پیش
|
|
پدید آید اندازهی گرگ و میش
|
مرا گفته بود آن ستارهشناس
|
|
ازین روز بودم دل اندر هراس
|
که رزمی بود در میان دو کوه
|
|
جهانی شوند اندر آن همگروه
|
شوند انجمن کاردیده مهان
|
|
بدان جنگ بیمرد گردد جهان
|
پی کین نهان گردد از روی بوم
|
|
شود گرز پولاد برسان موم
|
هر آنکس که آید بر ما بجنگ
|
|
شما دل مدارید از آن کار تنگ
|
دو دستش ببندم بخم کمند
|
|
اگر یار باشد سپهر بلند
|
شما سربسر یک بیک همگروه
|
|
مباشید از آن نامداران ستوه
|
مرا گر برزم اندر آید زمان
|
|
نمیرم ببزم اندرون بیگمان
|
همی نام باید که ماند دراز
|
|
نمانی همی کار چندین مساز
|
دل اندر سرای سپنجی مبند
|
|
که پر خون شوی چون ببایدت کند
|
اگر یار باشد روان با خرد
|
|
بنیک و ببد روز را بشمرد
|
خداوند تاج و خداوند گنج
|
|
نبندد دل اندر سرای سپنج
|
چنین داد پاسخ برستم سپاه
|
|
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
|
چنان رزم سازیم با تیغ تیز
|
|
که ماند ز ما نام تا رستخیز
|
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
|
|
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
|
که باران او بود شمشیر و تیر
|
|
جهان شد بکردار دریای قیر
|
ز پیکان پولاد و پر عقاب
|
|
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
|
سنانهای نیزه بگرد اندرون
|
|
ستاره بیالود گفتی بخون
|
چرنگیدن گرزهی گاوچهر
|
|
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
|
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
|
|
شده غرق و برگستوان چاک چاک
|
همه دشت یکسر پر از جوی خون
|
|
بهر جای چندی فگنده نگون
|
چو پیلان فگنده بهم میل میل
|
|
برخ چون زریر و بلب همچو نیل
|
چنین گفت گودرز با پیر سر
|
|
که تا من ببستم بمردی کمر
|
ندیدم که رزمی بود زین نشان
|
|
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
|
که از کشته گیتی برین سان بود
|
|
یکی خوار و دیگر تنآسان بود
|
بغرید شنگل ز پیش سپاه
|
|
منم گفت گرداوژن رزمخواه
|
بگویید کان مرد سگزی کجاست
|
|
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
|
چو آواز شنگل برستم رسید
|
|
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
|
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
|
|
نگر تا نگیری بلشکر پناه
|
چنین گفت رستم که از کردگار
|
|
نجستم جزین آرزوی آشکار
|
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
|
|
دلیری کند رزم جوید ز من
|
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
|
|
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
|
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
|
|
نمانم بترکان سر و دست و پای
|
بر شنگل آمد بواز گفت
|
|
که ای بدنژاد فرومایه جفت
|
مرا نام رستم کند زال زر
|
|
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
|
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
|
|
کفن بیگمان جوشن و ترگ تست
|
همی گشت با او بوردگاه
|
|
میان دو صف برکشیده سپاه
|
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
|
|
نگونسار کرد و بزد بر زمین
|
برو بر گذر کرد و او را نخست
|
|
بشمشیر برد آنگهی شیر دست
|
برفتند زان روی کنداوران
|
|
بزهر آب داده پرندآوران
|
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
|
|
پراگنده گشتند زان انجمن
|
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت
|
|
دلیران توران نمودند پشت
|
بجان شنگل از دست رستم بجست
|
|
زره بود و جوشن تنش را نخست
|
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
|
|
کس او را بگیتی هم آورد نیست
|
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
|
|
مگر رزم سازند یکسر گروه
|
بتنها کسی رزم با اژدها
|
|
نجوید چو جوید نیابد رها
|
بدو گفت خاقان ترا بامداد
|
|
دگر بود رای و دگر بود یاد
|
سپه را بفرمود تا همگروه
|
|
برانند یکسر بکردار کوه
|
سرافراز را در میان آورند
|
|
تنومند را جان زیان آورند
|
بشمشیر برد آن زمان شیر دست
|
|
چپ لشکر چینیان برشکست
|
هر آنگه که خنجر برانداختی
|
|
همه ره تن بی سر انداختی
|
نه با جنگ او کوه را پای بود
|
|
نه با خشم او پیل را جای بود
|
بدان سان گرفتند گرد اندرش
|
|
که خورشید تاریک شد از برش
|
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
|
|
که شد ساخته بر یل شیرگیر
|
گمان برد کاندر نیستان شدست
|
|
ز خون روی کشور میستان شدست
|
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
|
|
خروشان و جوشان و دشمن دژم
|
دلیران ایران پس پشت اوی
|
|
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
|
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
|
|
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
|
ز کشته همه دشت آوردگاه
|
|
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
|
ز چینی و شگنی و از هندوی
|
|
ز سقلاب و هری و از پهلوی
|
سپه بود چون خاک در پای کوه
|
|
ز یک مرد سگزی شده همگروه
|
که با او بجنگ اندرون پای نیست
|
|
چنو در جهان لشکر آرای نیست
|
کسی کو کند زین سخن داستان
|
|
نباشد خردمند همداستان
|
که پرخاشخر نامور صد هزار
|
|
بسنده نبودند با یک سوار
|
ازین کین بد آمد بافراسیاب
|
|
ز رستم کجا یابد آرام و خواب
|
چنین گفت رستم بایرانیان
|
|
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
|
هماکنون ز پیلان و از خواسته
|
|
همان تخت و آن تاج آراسته
|
ستانم ز چینی بایران دهم
|
|
بدان شادمان روز فرخ نهم
|
نباشد جز ایرانیان شاد کس
|
|
پی رخش و ایزد مرا یار بس
|
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین
|
|
نمانم که پی برنهد بر زمین
|
که امروز پیروزی روز ماست
|
|
بلند آسمان لشکر افروز ماست
|
گر ایدونک نیرو دهد دادگر
|
|
پدید آورد رخش رخشان هنر
|
برین دشت من گورستانی کنم
|
|
برومند را شارستانی کنم
|
یکی از شما سوی لشکر شوید
|
|
بکوشید و با باد همبر شوید
|
بکوبید چون من بجنبم ز جای
|
|
شما برفرازید سنج و درای
|
زمین را سراسر کنید آبنوس
|
|
بگرد سواران و آوای کوس
|
بکوبید گوپال و گرز گران
|
|
چو پولاد را پتک آهنگران
|
از انبوه ایشان مدارید باک
|
|
ز دریا بابر اندر آرید خاک
|
همه دیده بر مغفر من نهید
|
|
چو من بر خروشم دمید و دهید
|
بدرید صفهای سقلاب و چین
|
|
نباید که بیند هوا را زمین
|
وزان جایگه رفت چون پیل مست
|
|
یکی گرزهی گاوپیکر بدست
|
خروشان سوی میمنه راه جست
|
|
ز لشکر سوی کندر آمد نخست
|
همه میمنه پاک بر هم درید
|
|
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
|
یکی خویش کاموس بد ساوه نام
|
|
سرافراز و هر جای گسترده کام
|
بیامد بپیش تهمتن بجنگ
|
|
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
|
بگردید گرد چپ و دست راست
|
|
ز رستم همی کین کاموس خواست
|
برستم چنین گفت کای ژنده پیل
|
|
ببینی کنون موج دریای نیل
|
بخواهم کنون کین کاموس خوار
|
|
اگر باشدم زین سپس کارزار
|
چو گفتار ساوه برستم رسید
|
|
بزد دست و گرز گران برکشید
|
بزد بر سرش گرز را پیلتن
|
|
که جانش برون شد بزاری ز تن
|
برآورد و زد بر سر و مغفرش
|
|
ندیدست گفتی تنش را سرش
|
بیفگند و رخش از بر او براند
|
|
ز ساوه بگیتی نشانی نماند
|
درفش کشانی نگونسار کرد
|
|
و زو جان لشکر پرآزار کرد
|
نبد نیز کس پیش او پایدار
|
|
همه خاک مغز سر آورد بار
|
پس از میمنه شد سوی میسره
|
|
غمی گشت لشکر همه یکسره
|
گهار گهانی بدان جایگاه
|
|
گوی شیرفش با درفش سیاه
|
برآشفت چون ترگ رستم بدید
|
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید
|
بدو گفت من کین ترکان چین
|
|
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
|
برانگیخت اسپ از میان سپاه
|
|
بیامد بر پیلتن کینهخواه
|
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
| | |
|