بدل گفت پیکار با ژنده پیل
|
|
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
|
گریزی بهنگام با سر بجای
|
|
به از رزم جستن بنام و برای
|
گریزان بیامد سوی قلبگاه
|
|
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
|
درفش تهمتن میان گروه
|
|
بسان درخت از بر تیغ کوه
|
همی تاخت رستم پس او چو گرد
|
|
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
|
گهار گهانی بترسید سخت
|
|
کزو بود برگشتن تاج و تخت
|
برآورد یک بانگ برسان کوس
|
|
که بشنید آواز گودرز و طوس
|
همی خواست تا کارزاری کند
|
|
ندانست کین بار زاری کند
|
چه نیکو بود هر که خود را شناخت
|
|
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
|
پس او گرفته گو پیلتن
|
|
که هان چارهی گور کن گر کفن
|
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
|
|
بدرید خفتان و پیوند اوی
|
بینداختش همچو برگ درخت
|
|
که بر شاخ او بر زند باد سخت
|
نگونسار کرد آن درفش کبود
|
|
تو گفتی گهار گهانی نبود
|
بدیدند گردان که رستم چه کرد
|
|
چپ و راست برخاست گرد نبرد
|
درفش همایون ببردند و کوس
|
|
بیامد سرافراز گودرز و طوس
|
خروشی برآمد ز ایران سپاه
|
|
چو پیروز شد گرد لشکر پناه
|
بفرمود رستم کز ایران سوار
|
|
بر من فرستند صد نامدار
|
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج
|
|
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
|
ستانم ز چین و بایران دهم
|
|
به پیروز شاه دلیران دهم
|
از ایران بیامد همی صد سوار
|
|
زرهدار با گرزهی گاوسار
|
چنین گفت رستم بایرانیان
|
|
که یکسر ببندند کین را میان
|
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
|
|
بخاک سیاوش بایران سپاه
|
بیزدان دادار جان آفرین
|
|
که پیروزی آورد بر دشت کین
|
که گر نامداران ز ایران سپاه
|
|
هزیمت پذیرد ز توران سپاه
|
سرش را ز تن برکنم در زمان
|
|
ز خونش کنم جویهای روان
|
بدانست لشکر که او شیرخوست
|
|
بچنگش سرین گوزن آرزوست
|
همه سوی خاقان نهادند روی
|
|
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
|
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
|
|
عنان را برخش تگاور سپرد
|
همی خون چکانید بر چرخ ماه
|
|
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
|
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
|
|
چنان شد که کس روی هامون ندید
|
ز بانگ سواران و زخم سنان
|
|
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
|
هوا گشت چون روی زنگی سیاه
|
|
ز کشته ندیدند بر دشت راه
|
همه مرز تن بود و خفتان و خود
|
|
تنان را همی داد سرها درود
|
ز گرد سوار ابر بر باد شد
|
|
زمین پر ز آواز پولاد شد
|
بسی نامدار از پی نام و ننگ
|
|
بدادند بر خیره سرها بجنگ
|
برآورد رستم برانسان خروش
|
|
که گفتی برآمد زمانه بجوش
|
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
|
|
همان یاره و افسر و طوق و تاج
|
سپرهای چینی و پرده سرای
|
|
همان افسر و آلت چارپای
|
بایران سزاوار کیخسروست
|
|
که او در جهان شهریار نوست
|
که چون او بگیتی سرافراز شاه
|
|
نبود و ندیدست خورشید و ماه
|
شما را چه کارست با تاج زر
|
|
بدین زور و این کوشش و این هنر
|
همه دستها سوی بند آورید
|
|
میان را بخم کمند آورید
|
شما را ز من زندگانی بسست
|
|
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
|
فرستم بنزدیک شاه زمین
|
|
چه منشور و شنگل چه خاقان چین
|
و گرنه من این خاک آوردگاه
|
|
بنعل ستوران برآرم بماه
|
بدشنام بگشاد خاقان زبان
|
|
بدو گفت کای بدتن بدروان
|
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
|
|
همی زینهاریت باید چو من
|
تو سگزی که از هر کسی بتری
|
|
همی شاه چین بایدت لشکری
|
یکی تیر باران بکردند سخت
|
|
چو باد خزان برجهد بر درخت
|
هوا را بپوشید پر عقاب
|
|
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
|
چو گودرز باران الماس دید
|
|
ز تیمار رستم دلش بردمید
|
برهام گفت ای درنگی مایست
|
|
برو با کمان وز سواری دویست
|
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
|
|
نگهدار پشت تهمتن بجنگ
|
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه
|
|
برین دشت زین بیش دشمن مخواه
|
نه هنگام آرام و آسایش است
|
|
نه نیز از در رای و آرایش است
|
برو با دلیران سوی دست راست
|
|
نگه کن که پیران و هومان کجاست
|
تهمتن نگر پیش خاقان چین
|
|
همی آسمان برزند بر زمین
|
برآشفت رهام همچون پلنگ
|
|
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
|
چنین گفت رستم برهام شیر
|
|
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
|
چنو سست گردد پیاده شوم
|
|
بخون و خوی آهار داده شوم
|
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
|
|
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
|
همه پاک در پیش خسرو بریم
|
|
ز شگنان و چین هدیهی نو بریم
|
و زان جایگه برخروشید و گفت
|
|
که با روم و چین اهرمن باد جفت
|
ایا گم شده بخت بیچارگان
|
|
همه زار و با درد غمخوارگان
|
شما را ز رستم نبود آگهی
|
|
مگر مغزتان از خرد شد تهی
|
کجا اژدها را ندارد بمرد
|
|
همی پیل جوید بروز نبرد
|
شما را سر از رزم من سیر نیست
|
|
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
|
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
|
|
خم خام در کوههی زین فگند
|
برانگیخت رخش و برآمد خروش
|
|
همی اژدها را بدرید گوش
|
بهر سو که خام اندر انداختی
|
|
زمین از دلیران بپرداختی
|
هرانگه که او مهتری را ز زین
|
|
ربودی بخم کمند از کمین
|
بدین رزمگه بر سرافراز طوس
|
|
بابر اندر افراختی بوق و کوس
|
ببستی از ایران کسی دست اوی
|
|
ز هامون نهادی سوی کوه روی
|
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل
|
|
زمین دید برسان دریای نیل
|
یکی پیل بر پشت کوه بلند
|
|
ورا نام بد رستم دیو بند
|
همی کرگس آورد ز ابر سیاه
|
|
نظاره بران اختر و چرخ ماه
|
یکی نامداری ز لشکر بجست
|
|
که گفتار ایران بداند درست
|
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
|
|
بگویش که تندی مکن در نبرد
|
چغانی و شگنی و چینی و وهر
|
|
کزین کینه هرگز ندارند بهر
|
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
|
|
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
|
یکی شهریارست افراسیاب
|
|
که آتش همی بد شناسد ز آب
|
جهانی بدین گونه کرد انجمن
|
|
بد آورد ازین رزم بر خویشتن
|
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ
|
|
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
|
فرستاده آمد بر پیلتن
|
|
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
|
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
|
|
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
|
نداری همانا ز خاقان چین
|
|
ز کار گذشته بدل هیچ کین
|
چنو باز گردد تو زو باز گرد
|
|
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
|
چو کاموس بر دست تو کشته شد
|
|
سر رزمجویان همه گشته شد
|
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
|
|
بنزدیک من باید و تخت عاج
|
بتاراج ایران نهادست روی
|
|
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
|
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
|
|
شتاب سپاه از درنگ آمدست
|
فرستاده گفت ای خداوند رخش
|
|
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
|
که داند که خود چون بود روزگار
|
|
که پیروز برگردد از کارزار
|
چو بشنید رستم برانگیخت رخش
|
|
منم گفت شیراوژن تاجبخش
|
تنی زورمند و ببازو کمند
|
|
چه روز فریبست و هنگام بند
|
چه خاقان چینی کمند مرا
|
|
چه شیر ژیان دست بند مرا
|
بینداخت آن تابداده کمند
|
|
سران سواران همی کرد بند
|
چو آمد بنزدیک پیل سپید
|
|
شد آن شاه چین از روان ناامید
|
چو از دست رستم رها شد کمند
|
|
سر شاه چین اندر آمد ببند
|
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
|
|
ببستند بازوی خاقان چین
|
پیاده همی راند تا رود شهد
|
|
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
|
چنینست رسم سرای فریب
|
|
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
|
چنین بود تا بود گردان سپهر
|
|
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
|
ازان پس بگرز گران دست برد
|
|
بزرگش همان و همان بود خرد
|
چنان شد در و دشت آوردگاه
|
|
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
|
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
|
|
یکی بیسر و دیگری سرنگون
|
چنان بخت تابنده تاریک شد
|
|
همانا بشب روز نزدیک شد
|
برآمد یکی ابر و بادی سیاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
سر از پای دشمن ندانست باز
|
|
بیابان گرفتند و راه دراز
|
نگه کرد پیران بدان کارزار
|
|
چنان تیز برگشتن روزگار
|
نه منشور و فرطوس و خاقان چین
|
|
نه آن نامداران و مردان کین
|
درفش بزرگان نگونسار دید
|
|
بخاک اندرون خستگان خوار دید
|
بنستیهن گرد و کلباد گفت
|
|
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
|
نگونسار کرد آن درفش سیاه
|
|
برفتند پویان ببی راه و راه
|
همه میمنه گیو تاراج کرد
|
|
در و دشت چون پر دراج کرد
|
بجست از چپ لشکر و دست راست
|
|
بدان تا بداند که پیران کجاست
|
چو او را ندیدند گشتند باز
|
|
دلیران سوی رستم سرفراز
|
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
|
|
همه رنجه و خستهی کارزار
|
برفتند با کام دل سوی کوه
|
|
تهمتن بپیش اندرون با گروه
|
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
|
|
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
|
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
|
|
جهان را چنینست ساز و نهاد
|
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
|
|
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
|
چنین تا بشستن نپرداختند
|
|
یک از دیگری باز نشناختند
|
سر و تن بشستند و دل شسته بود
|
|
که دشمن ببند گران بسته بود
|
چنین گفت رستم بایرانیان
|
|
که اکنون بباید گشادن میان
|
بپیش جهاندار پیروزگر
|
|
نه گوپال باید نه بند کمر
|
همه سر بخاک سیه بر نهید
|
|
کزین پس همه تاج بر سر نهید
|
کزین نامدارن یکی نیست کم
|
|
که اکنون شدستی دل ما دژم
|
چنین گفت رستم بگودرز و گیو
|
|
بدان نامداران و گردان نیو
|
چو آگاهی آمد بشاه جهان
|
|
بمن باز گفت این سخن در نهان
|
که طوس سپهبد بکوه آمدست
|
|
ز پیران و هومان ستوه آمدست
|
از ایران برفتیم با رای و هوش
|
|
برآمد ز پیکار مغزم بجوش
|
ز بهرام گودرز وز ریونیز
|
|
دلم تیر تر گشت برسان شیز
|
از ایران همی تاختم تیزچنگ
|
|
زمانی بجایی نکردم درنگ
|
چو چشمم برآمد بخاقان چین
|
|
بران نامداران و مردان کین
|
بویژه بکاموس و آن فر و برز
|
|
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
|
که بودند هر یک چو کوهی بلند
|
|
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
|
بدل گفتم آمد زمانم بسر
|
|
که تا من ببستم بمردی کمر
|
ازین بیش مردان و زین بیش ساز
|
|
ندیدم بجایی بسال دراز
|
رسیدم بدیوان مازندران
|
|
شب تیره و گرزهای گران
|
ز مردی نپیچید هرگز دلم
|
|
نگفتم که از آرزو بگسلم
|
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
|
|
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
|
کنون گر همه پیش یزدان پاک
|
|
بغلتیم با درد یک یک بخاک
|
سزاوار باشد که او داد زور
|
|
بلند اختر و بخش کیوان و هور
|
مبادا که این کار گیرد نشیب
|
|
مبادا که آید بما بر نهیب
|
نگه کن که کارآگهان ناگهان
|
|
برند آگهی نزد شاه جهان
|
بیاراید آن نامور بارگاه
|
|
بسر بر نهد خسروانی کلاه
|
ببخشد فراوان بدرویش چیز
|
|
که بر جان او آفرین باد نیز
|
کنون جامهی رزم بیرون کنید
|
|
بسایش آرایش افزون کنید
|
غم و کام دل بیگمان بگذرد
|
|
زمانه دم ما همی بشمرد
|
همان به که ما جام می بشمریم
|
|
بدین چرخ نامهربان ننگریم
|
سپاس از جهاندار پیروزگر
|
|
کزویست مردی و بخت و هنر
|
کنون می گساریم تا نیمشب
|
|
بیاد بزرگان گشاییم لب
|
سزد گر دل اندر سرای سپنج
|
|
نداریم چندین بدرد و برنج
|
بزرگان برو خواندند آفرین
|
|
که بیتو مبادا کلاه و نگین
|
کسی را که چون پیلتن کهترست
|
|
ز گرودن گردان سرش برترست
|
پسندیده باد این نژاد و گهر
|
|
هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
|
تو دانی که با ما چه کردی بمهر
|
|
که از جان تو شاد بادا سپهر
|
همه مرده بودیم و برگشته روز
|
|
بتو زنده گشتیم و گیتیفروز
|
بفرمود تا پیل با تخت عاج
|
|
بیارند با طوق زرین و تاج
|
می خسروانی بیاورد و جام
|
|
نخستین ز شاه جهان برد نام
|
بزد کرنای از بر ژنده پیل
|
|
همی رفت آوازشان بر دو میل
|
چو خرم شد از می رخ پهلوان
|
|
برفتند شادان و روشنروان
|
چو پیراهن شب بدرید ماه
|
|
نهاد از بر چرخ پیروزهگاه
|
طلایه پراگند بر گرد دشت
|
|
چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
|
پدید آمد آن خنجر تابناک
|
|
بکردار یاقوت شد روی خاک
|
تبیره برآمد ز پردهسرای
|
|
برفتند گردان لشکر ز جای
|
چنین گفت رستم بگردنکشان
|
|
که جایی نیامد ز پیران نشان
|
بباید شدن سوی آن رزمگاه
|
|
بهر سو فرستاد باید سپاه
|
شد از پیش او بیژن شیر مرد
|
|
بجایی کجا بود دشت نبرد
|
جهان دید پر کشته و خواسته
|
|
بهر سو نشستی بیاراسته
|
پراگنده کشور پر از خسته دید
|
|
بخاک اندر افگنده پا بسته دید
|
ندیدند زنده کسی را بجای
|
|
زمین بود و خرگاه و پردهسرای
|
بنزدیک رستم رسید آگهی
|
|
که شد روی کشور ز ترکان تهی
|
ز ناباکی و خواب ایرانیان
|
|
برآشفت رستم چو شیر ژیان
|
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
|
|
که کس را خرد نیست با مغز جفت
|
بدین گونه دشمن میان دو کوه
|
|
سپه چون گریزد ز ما همگروه
|
طلایه نگفتم که بیرون کنید
|
|
در و راغ چون دشت و هامون کنید
|
شما سر بسایش و خوابگاه
|
|
سپردید و دشمن بسیچید راه
|
تنآسان غم و رنجبار آورد
|
|
چو رنج آوری گنج بار آورد
|
چو گویی که روزی تن آسان شوند
|
|
ز تیمار ایران هراسان شوند
|
ازین پس تو پیران و کلباد را
|
|
چو هومان و رویین و پولاد را
|
نگه کن بدین دشت با لشکری
|
|
تو در کشوری رستم از کشوری
|
اگر تاو دارید جنگ آورید
|
|
مرا زین سپس کی بچنگ آورید
|
که پیروز برگشتم از کارزار
|
|
تبه شد نکو گشته فرجام کار
|
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
|
|
که این جای خوابست گر دشت جنگ
|
طلایه نگه کن که از خیل کیست
|
|
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
|
چو مرد طلایه بیابی بچوب
|
|
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
|
ازو چیز بستان و پایش ببند
|
|
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
|
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
|
|
مگر پخته گردد بدان بارگاه
|
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
|
|
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
|
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
|
|
همه یکسره خواسته پیش خواه
|
ازین هدیهی شاه باید نخست
|
|
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
|
بدان دشت بسیار شاهان بدند
|
|
همه نامداران گیهان بدند
|
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر
|
|
همه گنج داران گیرنده شهر
|
سپهبد بیامد همه گرد کرد
|
|
برفتند گردان بدشت نبرد
|
کمرهای زرین و بیجاده تاج
|
|
ز دیبای رومی و از تخت عاج
|
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
|
|
ز گوپال وز خنجر هندوان
|
یکی کوه بد در میان دو کوه
|
|
نظاره شده گردش اندر گروه
|
کمانکش سواری گشادهبری
|
|
بتن زورمندی و کنداوری
|
| | |
|