خدنگی بینداختی چارپر
|
|
ازین سو بدان سو نکردی گذر
|
چو رستم نگه کرد خیره بماند
|
|
جهان آفرین را فراوان بخواند
|
چنین گفت کین روز ناپایدار
|
|
گهی بزم سازد گهی کارزار
|
همی گردد این خواسته زان برین
|
|
بنفرین بود گه گهی بفرین
|
زمانه نماند برام خویش
|
|
چنینست تا بود آیین و کیش
|
یکی گنج ازین سان همی پرورد
|
|
یکی دیگر آید کزو برخورد
|
بران بود کاموس و خاقان چین
|
|
که آتش برآرد ز ایران زمین
|
بدین ژنده پیلان و این خواسته
|
|
بدین لشکر و گنج آراسته
|
به گنج و بانبوه بودند شاد
|
|
زمانی ز یزدان نکردند یاد
|
که چرخ سپهر و زمان آفرید
|
|
بسی آشکار و نهان آفرید
|
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
|
|
بدو بگرود مرد نیکیشناس
|
کزو بودمان زور و فر و هنر
|
|
ازو دردمندی و هم زو گهر
|
سپه بود و هم گنج آباد بود
|
|
سگالش همه کار بیداد بود
|
کنون از بزرگان هر کشوری
|
|
گزیده ز هر کشوری مهتری
|
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه
|
|
همان تخت زرین و زرین کلاه
|
همان خواسته بر هیونان مست
|
|
فرستم سزاوار چیزی که هست
|
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ
|
|
درنگی نه والا بود مرد سنگ
|
کسی کو گنهکار و خونی بود
|
|
بکشور بمانی زبونی بود
|
زمین را بخنجر بشویم ز کین
|
|
بدان را نمانم همی بر زمین
|
بدو گفت گودرز کای نیک رای
|
|
تو تا جای ماند بمانی بجای
|
بکام دل شاد بادی و راد
|
|
بدین رزم دادی چو بایست داد
|
تهمتن فرستادهای را بجست
|
|
که با شاه گستاخ باشد نخست
|
فریبرز کاوس را برگزید
|
|
که با شاه نزدیکی او را سزید
|
چنین گفت کای نیک پی نامدار
|
|
هم از تخم شاهی و هم شهریار
|
هنرمند و با دانش و بانژاد
|
|
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
|
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
|
|
ببر نامهی من بر شاه نو
|
ابا خویشتن بستگان را ببر
|
|
هیونان و این خواسته سربسر
|
همان افسر و یاره و گرز و تاج
|
|
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
|
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
|
|
منم راه را تنگ بسته میان
|
دبیر جهاندیده را پیش خواند
|
|
سخن هرچ بایست با او براند
|
بفرمود تا نامهی خسروی
|
|
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
|
سرنامه کرد آفرین خدای
|
|
کجا هست و باشد همیشه بجای
|
برازندهی ماه و کیوان و هور
|
|
نگارندهی فر و دیهیم و زور
|
سپهر و زمان و زمین آفرید
|
|
روان و خرد داد و دین آفرید
|
وزو آفرین باد بر شهریار
|
|
زمانه مبادا ازو یادگار
|
رسیدم بفرمان میان دو کوه
|
|
سپاه دو کشور شده همگروه
|
همانا که شمشیرزن صد هزار
|
|
ز دشمن فزون بود در کارزار
|
کشانی و شگنی و چینی و هند
|
|
سپاهی ز چین تا بدریای سند
|
ز کشمیر تا دامن رود شهد
|
|
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
|
نترسیدم از دولت شهریار
|
|
کزین رزمگاه اندر آید نهار
|
چهل روز با هم همی جنگ بود
|
|
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
|
همه شهریاران کشور بدند
|
|
نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
|
میان دو کوه از بر راغ و دشت
|
|
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
|
همانا که فرسنگ باشد چهل
|
|
پراگنده از خون زمین بود گل
|
سرانجام ازین دولت دیریاز
|
|
سخن گویم این نامه گردد دراز
|
همه شهریاران که دارند بند
|
|
ز پیلان گرفتم بخم کمند
|
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
|
|
مگر پیش گرز من آید گروی
|
زبانها پر از آفرین تو باد
|
|
سر چرخ گردان زمین تو باد
|
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
|
|
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
|
ابا شاه و پیل و هیونی هزار
|
|
ازان رزمگه برنهادند بار
|
فریبرز کاوس شادان برفت
|
|
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
|
همی رفت با او گو پیلتن
|
|
بزرگان و گردان آن انجمن
|
به پدرود کردن گرفتش کنار
|
|
ببارید آب از غم شهریار
|
وزان جایگه سوی لشکر کشید
|
|
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
|
نشستند با آرامش و رود و می
|
|
یکی دست رود و دگر دست نی
|
برفتند هر کس برام خویش
|
|
گرفته ببر هر کسی کام خویش
|
چو خورشید با رنگ دیبای زرد
|
|
ستم کرد بر تودهی لاژورد
|
همانگه ز دهلیز پردهسرای
|
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
تهمتن میان تاختن را ببست
|
|
بران بارهی تیزتگ برنشست
|
بفرمود تا توشه برداشتند
|
|
همی راه دشوار بگذاشتند
|
بیابان گرفتند و راه دراز
|
|
بیامد چنان لشکری رزمساز
|
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
|
|
که ای نامداران و گردان نیو
|
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
|
|
بداندیشگان را شود کار تنگ
|
که دانست کین چارهگر مرد سند
|
|
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
|
من او را چنان مست و بیهش کنم
|
|
تنش خاک گور سیاوش کنم
|
که از هند و سقلاب و توران و چین
|
|
نخوانند ازین پس برو آفرین
|
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
|
|
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
|
ازان نامداران پرخاشجوی
|
|
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
|
دو منزل برفتند زان جایگاه
|
|
که از کشته بد روی گیتی سیاه
|
یکی بیشه دیدند و آمد فرود
|
|
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
|
همی بود با رامش و می بدست
|
|
یکی شاد و خرم یکی خفته مست
|
فرستاده آمد ز هر کشوری
|
|
ز هر نامداری و هر مهتری
|
بسی هدیه و ساز و چندی نثار
|
|
ببردند نزدیک آن نامدار
|
چو بگذشت ازین داستان روز چند
|
|
ز گردش بیاسود چرخ بلند
|
کس آمد بر شاه ایران سپاه
|
|
که آمد فریبرز کاوس شاه
|
پذیره شدش شاه کنداوران
|
|
ابا بوق و کوس و سپاهی گران
|
فریبرز نزدیک خسرو رسید
|
|
زمین را ببوسید کو را بدید
|
نگه کرد خسرو بران بستگان
|
|
هیونان و پیلان و آن خستگان
|
عنان را بپیچید و آمد براه
|
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
|
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
|
|
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
|
ستمکارهای کرد بر من ستم
|
|
مرا بیپدر کرد با درد و غم
|
تو از درد و سختی رهانیدیم
|
|
همی تاج را پرورانیدیم
|
زمین و زمان پیش من بنده شد
|
|
جهانی ز گنج من آگنده شد
|
سپاس از تو دارم نه از انجمن
|
|
یکی جان رستم تو مستان ز من
|
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت
|
|
بران پیل وان بستگان برگذشت
|
بسی آفرین کرد بر پهلوان
|
|
که او باد شادان و روشنروان
|
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
|
|
بباغ بزرگی درختی بکشت
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
کزو بود روشن دل و بختیار
|
خداوند ناهید و گردان سپهر
|
|
کزویست پرخاش و آرام و مهر
|
سپهری برین گونه بر پای کرد
|
|
شب و روز را گیتی آرای کرد
|
یکی را چنین تیرهبخت آفرید
|
|
یکی را سزاوار تخت آفرید
|
غم و شادمانی ز یزدان شناس
|
|
کزویست هر گونه بر ما سپاس
|
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
|
|
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
|
هیونان بسیار و افگندنی
|
|
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
|
همه آلت ناز و سورست و بزم
|
|
بپیش تو زین سان که آید برزم
|
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
|
|
بدین گونه سیر آید از جان خویش
|
وزان رنج بردن ز توران سپاه
|
|
شب و روز بودن بوردگاه
|
ز کارت خبر بد مرا روز و شب
|
|
گشاده نکردم به بیگانه لب
|
شب و روز بر پیش یزدان پاک
|
|
نوان بودم و دل شده چاک چاک
|
کسی را که رستم بود پهلوان
|
|
سزد گر بماند همیشه جوان
|
پرستنده چون تو ندارد سپهر
|
|
ز تو بخت هرگز مبراد مهر
|
نویسنده پردخته شد ز آفرین
|
|
نهاد از بر نامه خسرو نگین
|
بفرمود تا خلعت آراستند
|
|
ستام و کمرها بپیراستند
|
صد از جعد مویان زرین کمر
|
|
صد اسپ گرانمایه با زین زر
|
صد اشتر همه بار دیبای چین
|
|
صد اشتر ز افگندنی هم چنین
|
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
|
|
ز خوشاب و در افسری بر سری
|
ز پوشیدن شاه دستی بزر
|
|
همان یاره و طوق و زرین کمر
|
سران را همه هدیهها ساختند
|
|
یکی گنج زین سان بپرداختند
|
فریبرز با تاج و گرز و درفش
|
|
یکی تخت زرین و زرینه کفش
|
فرستاد و فرمود تا بازگشت
|
|
از ایران بسوی سپهبد گذشت
|
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
|
|
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
|
مگر کان سر شهریار گزند
|
|
بخم کمند تو آید ببند
|
فریبرز برگشت زان بارگاه
|
|
بکام دل شاه ایران سپاه
|
پس آگاهی آمد بافراسیاب
|
|
که آتش برآمد ز دریای آب
|
ز کاموس و منشور و خاقان چین
|
|
شکستی نو آمد بتوران زمین
|
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
|
|
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
|
چهل روز یکسان همی جنگ بود
|
|
شب و روز گیتی بیک رنگ بود
|
ز گرد سواران نبود آفتاب
|
|
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
|
سرانجام زان لشکر بیشمار
|
|
سواری نماند از در کارزار
|
بزرگان و آن نامور مهتران
|
|
ببستند یکسر ببند گران
|
بخواری فگندند بر پشت پیل
|
|
سپه بود گرد آمده بر دو میل
|
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
|
|
کسی را نبد جای رفتن براه
|
وزین روی پیران براه ختن
|
|
بشد با یکی نامدار انجمن
|
کشانی و شگنی و وهری نماند
|
|
که منشور شمشیر رستم نخواند
|
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه
|
|
بپیش اندرون رستم کینهخواه
|
گر آیند زی ما برزم آن گروه
|
|
شود کوه هامون و هامون چو کوه
|
چو افراسیاب این سخنها شنود
|
|
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
|
همه موبدان و ردان را بخواند
|
|
ز کار گذشته فراوان براند
|
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
|
|
بدان نامداران نهادست روی
|
شکسته شدست آن سپاه گران
|
|
چنان ساز و آن لشکر بیکران
|
ز اندوه کاموس و خاقان چین
|
|
ببستند گفتی مرا بر زمین
|
سپاهی چنان بسته و خسته شد
|
|
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
|
بایران کشیدند بر پشت پیل
|
|
زمین پر ز خون بود تا چند میل
|
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
|
|
نشاید که این بر دل آسان کنیم
|
گر ایدونک رستم بود پیش رو
|
|
نماند برین بوم و بر خار و خو
|
که من دستبرد ورا دیدهام
|
|
ز کار آگهان نیز بشنیدهام
|
که او با بزرگان ایران زمین
|
|
چه کردست از نیکوی روز کین
|
چه کردست با شاه مازندران
|
|
ز گرزش چه آمد بران مهتران
|
گرانمایگان پاسخ آراستند
|
|
همه یکسر از جای برخاستند
|
که گر نامداران سقلاب و چین
|
|
بایران همی رزم جستند و کین
|
نه از لشکر ما کسی کم شدست
|
|
نه این کشور از خون دمادم شدست
|
ز رستم چرا بیم داری همی
|
|
چنین کام دشمن بخاری همی
|
ز مادر همه مرگ را زادهایم
|
|
میان تا ببستیم نگشادهایم
|
اگر خاک ما را بپی بسپرند
|
|
ازین کردهی خویش کیفر برند
|
بکین گر ببندیم زین پس میان
|
|
نماند کسی زنده ز ایرانیان
|
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
|
|
ز لشکر زبانآوری برگزید
|
دلیران و گردنکشان را بخواند
|
|
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
|
در گنج بگشاد و دینار داد
|
|
روان را بخون دل آهار داد
|
چنان شد ز گردان جنگی زمین
|
|
که گفتی سپهر اندر آمد بکین
|
چو این بند بد را سر آمد کلید
|
|
فریبرز نزدیک رستم رسید
|
بدل شاد با خلعت شهریار
|
|
بدو اندرون تاج گوهر نگار
|
ازان شادمان شد گو پیلتن
|
|
بزرگان لشکر شدند انجمن
|
گرفتند بر پهلوان آفرین
|
|
که آباد بادا برستم زمین
|
بدو جان شاه جهان شاد باد
|
|
بر و بوم ایرانش آباد باد
|
همه مر ترا چاکر و بندهایم
|
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم
|
وزان جایگه شاد لشکر براند
|
|
بیامد بسغد و دو هفته بماند
|
بنخچیر گور و بمی دست برد
|
|
ازین گونه یک چند خورد و شمرد
|
وزان جایگه لشکر اندر کشید
|
|
بیک منزلی بر یکی شهر دید
|
کجا نام آن شهر بیداد بود
|
|
دژی بود وز مردم آباد بود
|
همه خوردنیشان ز مردم بدی
|
|
پری چهرهای هر زمان گم بدی
|
بخوان چنان شهریار پلید
|
|
نبودی جز از کودک نارسید
|
پرستندگانی که نیکو بدی
|
|
به دیدار و بالا بیآهو بدی
|
از آن ساختندی بخوان بر خورش
|
|
بدین گونه بد شاه را پرورش
|
تهمتن بفرمود تا سه هزار
|
|
زرهدار بر گستوان ور سوار
|
بدان دژ فرستاد با گستهم
|
|
دو گرد خردمند با اوبهم
|
مرین مرد را نام کافور بود
|
|
که او را بران شهر منشور بود
|
بپوشید کافور خفتان جنگ
|
|
همه شهر با او بسان پلنگ
|
کمندافگن و زورمندان بدند
|
|
بزرم اندرون پیل دندان بدند
|
چو گستهم گیتی بران گونه دید
|
|
جهان در کف دیو وارونه دید
|
بفرمود تا تیر باران کنند
|
|
بریشان کمین سواران کنند
|
چنین گفت کافور با سرکشان
|
|
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
|
همه تیغ و گرز و کمند آورید
|
|
سر سرکشان را ببند آورید
|
زمانی بران سان برآویختند
|
|
که آتش ز دریا برانگیختند
|
فراوان ز ایرانیان کشته شد
|
|
بسر بر سپهر بلا گشته شد
|
ببیژن چنین گفت گستهم زود
|
|
که لختی عنانت بباید بسود
|
برستم بگویی که چندین مایست
|
|
بجنبان عنان با سواری دویست
|
بشد بیژن گیو برسان باد
|
|
سخن بر تهمتن همه کرد یاد
|
گران کرد رستم زمانی رکیب
|
|
ندانست لشکر فراز از نشیب
|
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
|
|
که باد اندر آید ز کوه سیاه
|
فراوان ز ایرانیان کشته دید
|
|
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
|
بکافور گفت ای سگ بدگهر
|
|
کنون رزم و رنج تو آمد بسر
|
یکی حمله آورد کافور سخت
|
|
بران بارور خسروانی درخت
|
بینداخت تیغی بکردار تیر
|
|
که آید مگر بر یل شیرگیر
|
بپیش اندر آورد رستم سپر
|
|
فرو ماند کافور پرخاشخر
|
کمندی بینداخت بر سوی طوس
|
|
بسی کرد رستم برو بر فسوس
|
عمودی بزد بر سرش پور زال
|
|
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
|
چنین تا در دژ یکی حمله برد
|
|
بزرگان نبودند پیدا ز خرد
|
در دژ ببستند وز باره تیز
|
|
برآمد خروشیدن رستخیز
|
بگفتند کای مرد بازور و هوش
|
|
برین گونه با ما بکینه مکوش
|
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
|
|
کمندافگنی گر سپهر نبرد
|
دریغست رنج اندرین شارستان
|
|
که داننده خواند ورا کارستان
|
چو تور فریدون ز ایران براند
|
|
ز هر گونه دانندگان را بخواند
|
یکی باره افگند زین گونه پی
|
|
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
|
برآودر ازینسان بافسون و رنج
|
|
بپالود رنج و تهی کرد گنج
|
بسی رنج بردند مردان مرد
|
|
کزین بارهی دژ برآرند گرد
|
نبدکس بدین شارستان پادشا
|
|
بدین رنج بردن نیارد بها
|
سلیحست و ایدر بسی خوردنی
|
|
بزیر اندرون راه آوردنی
|
اگر سالیان رنج و رزم آوری
|
|
نباشد بدستت جز از داوری
|
نیاید برین باره بر منجنیق
|
|
از افسون سلم و دم جاثلیق
|
چو بشنید رستم پر اندیشه شد
|
|
دلش از غم و درد چون بیشه شد
|
| | |
|