داستان خاقان چین : بخش پنجم
خدنگی بینداختی چارپر ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس بدو بگرود مرد نیکی‌شناس
کزو بودمان زور و فر و هنر ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستاده‌ای را بجست که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو ببر نامه‌ی من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامه‌ی خسروی ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه بجای
برازنده‌ی ماه و کیوان و هور نگارنده‌ی فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد ستم کرد بر توده‌ی لاژورد
همانگه ز دهلیز پرده‌سرای برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن میان تاختن را ببست بران باره‌ی تیزتگ برنشست
بفرمود تا توشه برداشتند همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز بیامد چنان لشکری رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو که ای نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چاره‌گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس وز دشت برخاست گرد هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاشجوی بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
دو منزل برفتند زان جایگاه که از کشته بد روی گیتی سیاه
یکی بیشه دیدند و آمد فرود سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همی بود با رامش و می بدست یکی شاد و خرم یکی خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشوری ز هر نامداری و هر مهتری
بسی هدیه و ساز و چندی نثار ببردند نزدیک آن نامدار
چو بگذشت ازین داستان روز چند ز گردش بیاسود چرخ بلند
کس آمد بر شاه ایران سپاه که آمد فریبرز کاوس شاه
پذیره شدش شاه کنداوران ابا بوق و کوس و سپاهی گران
فریبرز نزدیک خسرو رسید زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکاره‌ای کرد بر من ستم مرا بی‌پدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم همی تاج را پرورانیدیم
زمین و زمان پیش من بنده شد جهانی ز گنج من آگنده شد
سپاس از تو دارم نه از انجمن یکی جان رستم تو مستان ز من
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت بران پیل وان بستگان برگذشت
بسی آفرین کرد بر پهلوان که او باد شادان و روشن‌روان
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت بباغ بزرگی درختی بکشت
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو بود روشن دل و بختیار
خداوند ناهید و گردان سپهر کزویست پرخاش و آرام و مهر
سپهری برین گونه بر پای کرد شب و روز را گیتی آرای کرد
یکی را چنین تیره‌بخت آفرید یکی را سزاوار تخت آفرید
غم و شادمانی ز یزدان شناس کزویست هر گونه بر ما سپاس
رسید آنچ دادی بدین بارگاه اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش بدین گونه سیر آید از جان خویش
وزان رنج بردن ز توران سپاه شب و روز بودن بوردگاه
ز کارت خبر بد مرا روز و شب گشاده نکردم به بیگانه لب
شب و روز بر پیش یزدان پاک نوان بودم و دل شده چاک چاک
کسی را که رستم بود پهلوان سزد گر بماند همیشه جوان
پرستنده چون تو ندارد سپهر ز تو بخت هرگز مبراد مهر
نویسنده پردخته شد ز آفرین نهاد از بر نامه خسرو نگین
بفرمود تا خلعت آراستند ستام و کمرها بپیراستند
صد از جعد مویان زرین کمر صد اسپ گرانمایه با زین زر
صد اشتر همه بار دیبای چین صد اشتر ز افگندنی هم چنین
ز یاقوت رخشان دو انگشتری ز خوشاب و در افسری بر سری
ز پوشیدن شاه دستی بزر همان یاره و طوق و زرین کمر
سران را همه هدیه‌ها ساختند یکی گنج زین سان بپرداختند
فریبرز با تاج و گرز و درفش یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب نه آرام باید نه خورد و نه خواب
مگر کان سر شهریار گزند بخم کمند تو آید ببند
فریبرز برگشت زان بارگاه بکام دل شاه ایران سپاه
پس آگاهی آمد بافراسیاب که آتش برآمد ز دریای آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین شکستی نو آمد بتوران زمین
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود شب و روز گیتی بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن بشد با یکی نامدار انجمن
کشانی و شگنی و وهری نماند که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه بپیش اندرون رستم کینه‌خواه
گر آیند زی ما برزم آن گروه شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران چنان ساز و آن لشکر بی‌کران
ز اندوه کاموس و خاقان چین ببستند گفتی مرا بر زمین
سپاهی چنان بسته و خسته شد دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیده‌ام ز کار آگهان نیز بشنیده‌ام
که او با بزرگان ایران زمین چه کردست از نیکوی روز کین
چه کردست با شاه مازندران ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی چنین کام دشمن بخاری همی
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم میان تا ببستیم نگشاده‌ایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند ازین کرده‌ی خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان نماند کسی زنده ز ایرانیان
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید ز لشکر زبان‌آوری برگزید
دلیران و گردنکشان را بخواند ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگی زمین که گفتی سپهر اندر آمد بکین
چو این بند بد را سر آمد کلید فریبرز نزدیک رستم رسید
بدل شاد با خلعت شهریار بدو اندرون تاج گوهر نگار
ازان شادمان شد گو پیلتن بزرگان لشکر شدند انجمن
گرفتند بر پهلوان آفرین که آباد بادا برستم زمین
بدو جان شاه جهان شاد باد بر و بوم ایرانش آباد باد
همه مر ترا چاکر و بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم
وزان جایگه شاد لشکر براند بیامد بسغد و دو هفته بماند
بنخچیر گور و بمی دست برد ازین گونه یک چند خورد و شمرد
وزان جایگه لشکر اندر کشید بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود دژی بود وز مردم آباد بود
همه خوردنیشان ز مردم بدی پری چهره‌ای هر زمان گم بدی
بخوان چنان شهریار پلید نبودی جز از کودک نارسید
پرستندگانی که نیکو بدی به دیدار و بالا بی‌آهو بدی
از آن ساختندی بخوان بر خورش بدین گونه بد شاه را پرورش
تهمتن بفرمود تا سه هزار زرهدار بر گستوان ور سوار
بدان دژ فرستاد با گستهم دو گرد خردمند با اوبهم
مرین مرد را نام کافور بود که او را بران شهر منشور بود
بپوشید کافور خفتان جنگ همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد کزین باره‌ی دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد دلش از غم و درد چون بیشه شد

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo