یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی
|
|
سپاه اندر آورد بر چار سوی
|
بیک روی گودرز و یک روی طوس
|
|
پس پشت او پیل با بوق و کوس
|
بیک روی بر لشکر زابلی
|
|
زرهدار با خنجر کابلی
|
چو آن دید دستم کمان برگرفت
|
|
همه دژ بدو ماند اندر شگفت
|
هر آنکس که از باره سر بر زدی
|
|
زمانه سرش را بهم در زدی
|
ابا مغز پیکان همی راز گفت
|
|
ببدسازگاری همی گشت جفت
|
بن باره زان پس بکندن گرفت
|
|
ز دیوار مردم فگندن گرفت
|
ستونها نهادند زیر اندرش
|
|
بیالود نفط سیاه از برش
|
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
|
|
بچوب اندر آتش پراگنده شد
|
فرود آمد آن بارهی تور گرد
|
|
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
|
بفرمود رستم که جنگ آورید
|
|
کمانها و تیر خدنگ آورید
|
گوان از پی گنج و فرزند خویش
|
|
همان از پی بوم و پیوند خویش
|
همه سر بدادند یکسر بباد
|
|
گرامیتر آنکو ز مادر نزاد
|
دلیران پیاده شدند آن زمان
|
|
سپرهای چینی و تیر و کمان
|
برفتند با نیزهداران بهم
|
|
بپیش اندرون بیژن و گستهم
|
دم آتش تیز و باران تیر
|
|
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
|
چو از بارهی دژ بیرون شدند
|
|
گریزان گریزان بهامون شدند
|
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
|
|
بتاراج و کشتن نهادند روی
|
چه مایه بکشتند و چندی اسیر
|
|
ببردند زان شهر برنا و پیر
|
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز
|
|
ستور و غلام و پرستار نیز
|
تهمتن بیامد سر و تن بشست
|
|
بپیش جهانداور آمد نخست
|
ز پیروز گشتن نیایش گرفت
|
|
جهان آفرین را ستایش گرفت
|
بایرانیان گفت با کردگار
|
|
بیامد نهانی هم از آشکار
|
بپیروزی اندر نیایش کنید
|
|
جهان آفرین را ستایش کنید
|
بزرگان بپیش جهانآفرین
|
|
نیایش گرفتند سر بر زمین
|
چو از پاک یزدان بپرداختند
|
|
بران نامدار آفرین ساختند
|
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
|
|
نشستن به آید بنام و بننگ
|
تن پیل داری و چنگال شیر
|
|
زمانی نباشی ز پیگار سیر
|
تهمتن چنین گفت کین زور و فر
|
|
یکی خلعتی باشد از دادگر
|
شما سربسر بهره دارید زین
|
|
نه جای گلهست از جهان آفرین
|
بفرمود تا گیو با ده هزار
|
|
سپردار و بر گستوان ور سوار
|
شود تازیان تا بمرز ختن
|
|
نماند که ترکان شوند انجمن
|
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
|
|
از اندیشه خمیده شد پشت ماه
|
بشد گیو با آن سواران جنگ
|
|
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
|
بدانگه که خورشید بنمود تاج
|
|
برآمد نشست از بر تخت عاج
|
ز توران بیامد سرافراز گیو
|
|
گرفته بسی نامداران نیو
|
بسی خوب چهر بتان طراز
|
|
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
|
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه
|
|
ببخشید دیگر همه بر سپاه
|
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو
|
|
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
|
ابا بیژن گیو برخاستند
|
|
یکی آفرین نو آراستند
|
چنین گفت گودرز کای سرفراز
|
|
جهان را بمهر تو آمد نیاز
|
نشاید که بیآفرین تو لب
|
|
گشاییم زین پس بروز و بشب
|
کسی کو بپیمود روی زمین
|
|
جهان دید و آرام و پرخاش و کین
|
بیک جای زین بیش لشکر ندید
|
|
نه از موبد سالخورده شنید
|
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج
|
|
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
|
ستاره بدان دشت نظاره بود
|
|
که این لشکر از جنگ بیچاره بود
|
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی
|
|
ندیدیم جز کینه درمان کسی
|
که خوشان بدیم از دم اژدها
|
|
کمان تو آورد ما را رها
|
توی پشت ایران و تاج سران
|
|
سزاوار و ما پیش تو کهتران
|
مکافات این کار یزدان کند
|
|
که چهر تو همواره خندان کند
|
بپاداش تو نیستمان دسترس
|
|
زبانها پر از آفرینست و بس
|
بزرگیت هر روز بافزون ترست
|
|
هنرمند رخش تو صد لشکرست
|
تهمتن بریشان گرفت آفرین
|
|
که آباد بادا بگردان زمین
|
مرا پشت ز آزادگانست راست
|
|
دل روشنم بر زبانم گواست
|
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
|
|
بباشیم شادان و گیتی فروز
|
چهارم سوی جنگ افراسیاب
|
|
برانیم و آتش برآریم ز آب
|
همه نامداران بگفتار اوی
|
|
ببزم و بخوردند نهادند روی
|
پس آگاهی آمد بافراسیاب
|
|
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
|
دلش زان سخن پر ز تیمار شد
|
|
همه پرنیان بر تنش خار شد
|
بدل گفت پیگار او کار کیست
|
|
سپاهست بسیار و سالار کیست
|
گر آنست رستم که من دیدهام
|
|
بسی از نبردش بپیچیدهام
|
بپیچید وزان پس بواز گفت
|
|
که با او که داریم در جنگ جفت
|
یکی کودکی بود برسان نی
|
|
که من لشکر آورده بودم بری
|
بیامد تن من ز زین برگرفت
|
|
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
|
چنین گفت لشکر بافراسیاب
|
|
که چندین سر از جنگ رستم متاب
|
تو آنی که از خاک آوردگاه
|
|
همی جوش خون اندر آری بماه
|
سلیحست بسیار و مردان جنگ
|
|
دل از کار رستم چه داری بتنگ
|
ز جنگ سواری تو غمگین مشو
|
|
نگه کن بدین نامداران نو
|
چنان دان که او یکسر از آهنست
|
|
اگر چه دلیرست هم یک تنست
|
سخنهای کوتاه زو شد دراز
|
|
تو با لشکری چارهی او را بساز
|
سرش را ز زین اندرآور بخاک
|
|
ازان پس خود از شاه ایران چه باک
|
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج
|
|
نداریم این زرم کردن برنج
|
نگه کن بدین لشکر نامدار
|
|
جوانان و شایستهی کارزار
|
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
|
|
زن و کودک خرد و فرزند خویش
|
همه سربسر تن بکشتن دهیم
|
|
به آید که گیتی بدشمن دهیم
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
فراموش کرد آن نبرد کهن
|
بفرمود تا لشکر آراستند
|
|
بکین نو از جای برخاستند
|
ز بوم نیاکان وز شهر خویش
|
|
یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
|
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
|
|
بپیش آورم چون شود کار تنگ
|
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
|
|
شود شاد و پدرام از بخت خویش
|
سر زابلی را بروز نبرد
|
|
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
|
برو سرکشان آفرین خواندند
|
|
سرافراز را سوی کین خواندند
|
که جاوید و شادان و پیروز باش
|
|
بکام دلت گیتی افروز باش
|
سپهبد بسی جنگها دیده بود
|
|
ز هر کار بهری پسندیده بود
|
یکی شیر دل بود فرغار نام
|
|
قفس دیده و جسته چندی ز دام
|
ز بیگانگان جای پردخته کرد
|
|
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
|
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
|
|
نگه کن بدین رستم رزمخواه
|
سواران نگه کن که چنداند و چون
|
|
که دارد برین بوم و بر رهنمون
|
وزان نامداران پرخاشجوی
|
|
ببینی که چنداند و بر چند روی
|
ز گردان پهلومنش چند مرد
|
|
که آورد سازند روز نبرد
|
چو فرغار برگشت و آمد براه
|
|
بکارآگهی شد بایران سپاه
|
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
|
|
ببیگانگان ایچ ننمود روی
|
فرستاد و فرزند را پیش خواند
|
|
بسی راز بایسته با او براند
|
بشیده چنین گفت کای پر خرد
|
|
سپاه تو تیمار تو کی خورد
|
چنین دان که این لشکر بیشمار
|
|
که آمد برین مرز چندین هزار
|
سپهدارشان رستم شیر دل
|
|
که از خاک سازد بشمشیر گل
|
گو پیلتن رستم زابلیست
|
|
ببین تا مر او را هم آورد کیست
|
چو کاموس و منشور و خاقان چین
|
|
گهار و چو گرگوی با آفرین
|
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
|
|
سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
|
بنیروی این رستم شیر گیر
|
|
بکشتند و بردند چندی اسیر
|
چهل روز بالشکر آویز بود
|
|
گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
|
سرانجام رستم بخم کمند
|
|
ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
|
سواران و گردان هر کشوری
|
|
ز هر سو که بود از بزرگان سری
|
بدین کشور آمد کنون زین نشان
|
|
همان تاجداران گردنکشان
|
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت
|
|
که گردان شدست اندرین کار سخت
|
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
|
|
همان طوق زرین و زرین سپر
|
فرستم همه سوی الماس رود
|
|
نه هنگام جامست و بزم و سرود
|
هراسانم از رستم تیز چنگ
|
|
تن آسان که باشد بکام نهنگ
|
بمردم نماند بروز نبرد
|
|
نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
|
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز
|
|
برآرد ز دشمن همی رستخیز
|
تو گفتی که از روی وز آهنست
|
|
نه مردم نژادست کهرمنست
|
سلیحست چندان برو روز کین
|
|
که سیر آمد از بار پشت زمین
|
زره دارد و جوشن و خود و گبر
|
|
بغرد بکردار غرنده ابر
|
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
|
|
نه کشتی سلیحش بدریای نیل
|
یکی کوه زیرش بکردار باد
|
|
تو گویی که از باد دارد نژاد
|
تگ آهوان دارد و هول شیر
|
|
بناورد با شیر گردد دلیر
|
سخن گوید ار زو کنی خواستار
|
|
بدریا چو کشتی بود روز کار
|
مرا با دلاور بسی بود جنگ
|
|
یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
|
سلیحم نیامد برو کارگر
|
|
بسی آزمودم بگرز و تبر
|
کنون آزمون را یکی کارزار
|
|
بسازیم تا چون بود روزگار
|
گر ایدونک یزدان بود یارمند
|
|
بگردد ببایست چرخ بلند
|
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
|
|
سرآید مگر بر من این کارزار
|
اگر دست رستم بود روز جنگ
|
|
نسازم من ایدر فراوان درنگ
|
شوم تا بدان روی دریای چین
|
|
بدو مانم این مرز توران زمین
|
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
|
|
انوشه بدی تا بود تاج و گاه
|
ترا فر و برزست و مردانگی
|
|
نژاد و دل و بخت و فرزانگی
|
نباید ترا پند آموزگار
|
|
نگه کن بدین گردش روزگار
|
چو پیران و هومان و فرشیدورد
|
|
چو کلباد و نستیهن شیر مرد
|
شکسته سلیح و گسسته دلند
|
|
ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
|
تو بر باد این جنگ کشتی مران
|
|
چو دانی که آمد سپاهی گران
|
ز شاهان گیتی گزیده توی
|
|
جهانجوی و هم کار دیده توی
|
بجان و سر شاه توران سپاه
|
|
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
|
که از کار کاموس و خاقان چین
|
|
دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
|
شب تیره بگشاد چشم دژم
|
|
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
|
جهان گشت برسان مشک سیاه
|
|
چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
|
بیامد بنزدیک افراسیاب
|
|
شب تیره هنگام آرام و خواب
|
چنین گفت کز بارگاه بلند
|
|
برفتم سوی رستم دیوبند
|
سراپردهی سبز دیدم بزرگ
|
|
سپاهی بکردار درنده گرگ
|
یکی اژدهافش درفشی بپای
|
|
نه آرام دارد تو گفتی نه جای
|
فروهشته بر کوههی زین لگام
|
|
بفتراک بر حلقهی خم خام
|
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان
|
|
میان تنگ بسته به ببر بیان
|
یکی بور ابرش به پیشش بپای
|
|
تو گفتی همی اندر آید ز جای
|
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو
|
|
فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
|
طلایه گرازست با گستهم
|
|
که با بیژن گیو باشد بهم
|
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
|
|
کس آمد بر پهلوان سپاه
|
بیامد سپهدار پیران چو گرد
|
|
بزرگان و مردان روز نبرد
|
ز گفتار فرغار چندی بگفت
|
|
که تا کیست با او به پیکار جفت
|
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ
|
|
چه چارست جز جستن نام و ننگ
|
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
|
|
گرفت اندران کینه جستن شتاب
|
بپیران بفرمود تا با سپاه
|
|
بیاید بر رستم کینهخواه
|
ز پیش سپهبد به بیرون کشید
|
|
همی رزم را سوی هامون کشید
|
خروش آمد از دشت و آوای کوس
|
|
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
|
سپه بود چندانک گفتی جهان
|
|
همی گردد از گرد اسپان نهان
|
تبیره زنان نعره برداشتند
|
|
همی پیل بر پیل بگذاشتند
|
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
|
|
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
|
بپیران بگفت آنچ بایست گفت
|
|
که راز بزرگان بباید نهفت
|
یکی نامه نزدیک پولادوند
|
|
بیارای وز رای بگشای بند
|
بگویش که ما را چه آمد بسر
|
|
ازین نامور گرد پرخاشخر
|
اگر یارمندست چرخ بلند
|
|
بیاید بدین دشت پولادوند
|
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین
|
|
نگونسار و حیران شدند اندرین
|
سپاهست برسان کوه روان
|
|
سپهدارشان رستم پهلوان
|
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
|
|
بابر اندر اورده آوای کوس
|
چو رستم بدست تو گردد تباه
|
|
نیابد سپهر اندرین مرز راه
|
همه مرز را رنج زویست و بس
|
|
تو باش اندرین کار فریادرس
|
گر او را بدست تو آید زمان
|
|
شود رام روی زمین بیگمان
|
من از پادشاهی آباد خویش
|
|
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
|
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
|
|
که امروز پیگار و رنج آن تست
|
نهادند بر نامه بر مهر شاه
|
|
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
|
کمر بست شیده ز پیش پدر
|
|
فرستاده او بود و تیمار بر
|
بکردار آتش ز بیم گزند
|
|
بیامد بنزدیک پولادوند
|
برو آفرین کرد و نامه بداد
|
|
همه کار رستم برو کرد یاد
|
که رستم بیامد ز ایران بجنگ
|
|
ابا او سپاهی بسان پلنگ
|
ببند اندر آورد کاموس را
|
|
چو خاقان و منشور و فرطوس را
|
اسیران بسیار و پیلان رمه
|
|
فرستاد یکسر بایران همه
|
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
|
|
ز هر گونهای داستانها براند
|
بدیشان بگفت انچ در نامه بود
|
|
جهانگیر برنا و خودکامه بود
|
بفرمود تا کوس بیرون برند
|
|
سراپردهی او به هامون برند
|
سپاه انجمن شد بکردار دیو
|
|
برآمد ز گردان لشکر غریو
|
درفش از پس و پیش پولادوند
|
|
سپردار با ترکش و با کمند
|
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
|
|
بیامد بنزدیک افراسیاب
|
پذیره شدندش یکایک سپاه
|
|
تبیره برآمد ز درگاه شاه
|
ببر در گرفتش جهاندیده مرد
|
|
ز کار گذشته بسی یاد کرد
|
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست
|
|
سرانجام درمان این کار چیست
|
خرامان بایوان خسرو شدند
|
|
برای و باندیشهی نو شدند
|
سخن راند هر گونه افراسیاب
|
|
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
|
ز خون سیاوش که بر دست اوی
|
|
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
|
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
|
|
گذشته سخنها همه برشمرد
|
بگفت آنک این رنجم از یک تنست
|
|
که او را پلنگینه پیراهنست
|
نیامد سلیحم بدو کارگر
|
|
بران ببر و آن خود و چینی سپر
|
بیابان سپردی و راه دراز
|
|
کنون چارهی کار او را بساز
|
پر اندیشه شد جان پولادوند
|
|
که آن بند را چون شود کاربند
|
چنین داد پاسخ بافراسیاب
|
|
که در جنگ چندین نباید شتاب
|
گر آنست رستم که مازندران
|
|
تبه کرد و بستد بگرز گران
|
بدرید پهلوی دیو سپید
|
|
جگرگاه پولاد غندی و بید
|
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
|
|
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
|
تن و جان من پیش رای تو باد
|
|
همیشه خرد رهنمای تو باد
|
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
|
|
بگردش بگردم بسان پلنگ
|
تو لشکر برآغال بر لشکرش
|
|
بانبوه تا خیره گردد سرش
|
مگر چاره سازم و گر نی بدست
|
|
بر و یال او را نشاید شکست
|
ازو شاد شد جان افراسیاب
|
|
می روشن آورد و چنگ و رباب
|
| | |
|