داستان بیژن و منیژه : بخش دوم
که من سالیان اندرین مرغزار همی جشن سازم بهر نوبهار
بدین بزمگه بر ندیدیم کس ترا دیدم ای سرو آزاده بس
چو دایه بر بیژن آمد فراز برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی که من ای فرستاده‌ی خوب روی
سیاوش نیم نز پری زادگان از ایرانم از تخم آزادگان
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ بزخم گراز آمدم بی‌درنگ
سرانشان بریدم فگندم براه که دندانهاشان برم نزد شاه
چو زین جشنگاه آگهی یافتم سوی گیو گودرز نشتافتم
بدین رزمگاه آمدستم فراز بپیموده بسیار راه دراز
مگر چهره‌ی دخت افراسیاب نماید مرا بخت فرخ بخواب
همی بینم این دشت آراسته چو بتخانه‌ی چین پر از خواسته
اگر نیک رایی کنی تاج زر ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری دلش با دل من بمهر آوری
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز بگوش منیژه سرایید راز
که رویش چنینست بالا چنین چنین آفریدش جهان آفرین
چو بشنید از دایه او این سخن بفرمود رفتن سوی سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان کت آمد بدست آنچ بردی گمان
گر آیی خرامان بنزدیک من بیفروزی این جان تاریک من
نماند آنگهی جایگاه سخن خرامید زان سایه‌ی سروبن
سوی خیمه‌ی دخت آزاده خوی پیاده همی گام زد برزوی
بپرده درآمد چو سرو بلند میانش بزرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش ببر گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا این چنین روی و بالا و برز برنجانی ای خوب چهره بگرز
بشستند پایش بمشک و گلاب گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون همی ساختند از گمانی فزون
نشستنگه رود و می ساختند ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده بپای ابا بربط و چنگ و رامش سرای
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر سراپرده آراسته سربسر
می سالخورده بجام بلور برآورده با بیژن گیو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم گرفته برو خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر پرستنده آمیخت با نوش‌بر
بدادند مر بیژن گیو را مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن براه مر آن خفته را اندر آن جایگاه
ز یک سو نشستنگه کام را دگر ساخته جای آرام را
بگسترد کافور بر جای خواب همی ریخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد بنزدیک شهر اندرا بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب به بیگانگان هیچ نگشاد لب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت نگار سمن بر در آغوش یافت
بایوان افراسیاب اندرا ابا ماه رخ سر ببالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا بیزدان بنالید ز آهرمنا
چنین گفت کای کردگار ار مرا رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
ز گرگین تو خواهی مگر کین من برو بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاددار همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا گهی بزم و گه کارزار آیدا
ز هر خرگهی گل رخی خواستند بدیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند بشادی همه روز بگذاشتند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین پس آگاهی آمد بدربان ازین
نهفته همه کارشان بازجست بژرفی نگه کرد کار از نخست
کسی کز گزافه سخن راندا درخت بلا را بجنباندا
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست بدین آمدن سوی توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خویش شتابید نزدیک درمان خویش
جز آگاه کردن ندید ایچ رای دوان از پس پرده برداشت پای
بیامد بر شاه ترکان بگفت که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت برآشفت و این داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود
کرا دختر آید بجای پسر به از گور داماد ناید بدر
ز کار منیژه دلش خیره ماند قراخان سالار را پیش خواند
بدو گفت ازین کار ناپاک زن هشیوار با من یکی رای زن
قراخان چنین داد پاسخ بشاه که در کار هشیارتر کن نگاه
اگر هست خود جای گفتار نیست ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من غم شهر ایران و فرزند من
برو با سواران هشیار سر نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا ببند و کشانش بیار ایدرا
چو گرسیوز آمد بنزدیک در از ایوان خروش آمد و نوش و خور
غریویدن چنگ و بانگ رباب برآمد ز ایوان افراسیاب
سواران در و بام آن کاخ شاه گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید
سواران گرفتندگرد اندرش چو سالار شد سوی بسته درش
بزد دست و برکند بندش ز جای بجست از میان در اندر سرای
بیامد بنزدیک آن خانه زود کجا پیشگه مرد بیگانه بود
ز در چون به بیژن برافگند چشم بچوشید خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور همانا که برگشتم امروز هور
ز گیتی نبینم همی یار کس بجز ایزدم نیست فریادرس
کجا گیو و گودرز کشوادگان که سر داد باید همی رایگان
همیشه بیک ساق موزه درون یکی خنجری داشتی آبگون
بزد دست و خنجر کشید از نیام در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بیژنم پور کشوادگان سر پهلوانان و آزادگان
ندرد کسی پوست بر من مگر همی سیری آید تنش را ز سر
وگر خیزد اندر جهان رستخیز نبیند کسی پشتم اندر گریز
تو دانی نیاکان و شاه مرا میان یلان پایگاه مرا
وگر جنگ سازند مر جنگ را همیشه بشویم بخون چنگ را
ز تورانیان من بدین خنجرا ببرم فراوان سران را سرا
گرم نزد سالار توران بری بخوبی برو داستان آوری
تو خواهشگری کن مرا زو بخون سزد گر بنیکی بوی رهنمون
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
بدانست کو راست گوید همی بخون ریختن دست شوید همی
وفا کرد با او بسوگندها بخوبی بدادش بسی پندها
بپیمان جدا کرد زو خنجرا بخوبی کشیدش ببند اندرا
بیاورد بسته بکردار یوز چه سود از هنرها چو برگشت روز
چنینست کردار این گوژپشت چو نرمی بسودی بیابی درشت
چو آمد بنزدیک شاه اندرا گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرین کردکای شهریار گر از من کنی راستی خواستار
بگویم ترا سربسر داستان چو گردی بگفتار همداستان
نه من بزرو جستم این جشنگاه نبود اندرین کار کس را گناه
از ایران بجنگ گراز آمدم بدین جشن توران فراز آمدم
ز بهر یکی باز گم بوده را برانداختم مهربان دوده را
بزیر یکی سرو رفتم بخواب که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
پری دربیامد بگسترد پر مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه که آمد همی لشکر و دخت شاه
سوران پراگنده بر گرد دشت چه مایه عماری بمن برگذشت
یکی چتر هندی برآمد ز دور ز هر سو گرفته سواران تور
یکی کرده از عود مهدی میان کشیده برو چادر پرنیان
بدو اندرون خفته بت پیکری نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند بران خوب چهره فسونی بخواند
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب نجنبید و من چشم کرده پر آب
گناهی مرا اندرین بوده نیست منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بی‌گمان بخت برگشته بود که بر من همی جادوی آزمود
چنین بد که گفتم کم و بیش نه مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
چنین داد پاسخ پس افراسیاب که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند همی رزم جستی به نام بلند
کنون چون زنان پیش من بسته دست همی خواب گویی به کردار مست
بکار دروغ آزمودن همی بخواهی سر از من ربودن همی
بدو گفت بیژن که ای شهریار سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان بدندان و شیران بچنگ توانند کردن بهر جای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان توانند کوشید با بدگمان
یکی دست بسته برهنه تنا یکی را ز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز اگر چند باشد دلش پر ستیز
اگر شاه خواهد که بنید ز من دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران ز ترکان گزین کن هزار از سران
بوردگه بر یکی زین هزار اگر زنده مانم بمردم مدار
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم بروبر فگند و برآورد خشم
بگرسیوز اندر یکی بنگرید کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
نبینی که این بدکنش ریمنا فزونی سگالد همی بر منا
بسنده نبودش همین بد که کرد همی رزم جوید بننگ و نبرد
ببر همچنین بند بر دست و پای هم اندر زمان زو بپرداز جای
بفرمای داری زدن پیش در که باشد ز هر سو برو رهگذر
نگون بخت را زنده بر دار کن وزو نیز با من مگردان سخن
بدان تا ز ایرانیان زین سپس نیارد بتوران نگه کرد کس
کشیدندش از پیش افراسیاب دل از درد خسته دو دیده پر آب
چو آمد بدر بیژن خسته دل ز خون مژه پای مانده بگل
همی گفت اگر بر سرم کردگار نوشتست مردن ببد روزگار
ز دار و ز کشتن نترسم همی ز گردان ایران بترسم همی
که نامرد خواند مرا دشمنم ز ناخسته بردار کرده تنم
بپیش نیاکان پهلو منش پس از مرگ بر من بود سرزنش
روانم بماند هم ایدر بجای ز شرم پدر چون شوم باز جای
دریغا که شادان شود دشمنم چو بینند بر دار روشن تنم
دریغا ز شاه و ز مردان نیو دریغا که دورم ز دیدار گیو
ایا باد بگذر بایران زمین پیامی بر از من بشاه گزین
بگویش که بیژن بسختی درست چو آهو که در چنگ شیر نرست
ببخشود یزدان جوانیش را بهم برشکست آن گمانیش را
کننده همی کند جای درخت پدید آمد از دور پیران ز بخت
چو پیران ویسه بدانجا رسید همه راه ترک کمربسته دید
یکی دار برپای کرده بلند کمندی برو بسته چون پای بند
ز ترکان بپرسید کین دار چیست در شاه را از در دار کیست
بدو گفت گرسیوز این بیژنست از ایران کجا شاه را دشمنست
بزد اسب و آمد بر بیژنا جگر خسته دیدش برهنه تنا
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
بپرسید و گفتش که چون آمدی از ایران همانا بخون آمدی
همه داستان بیژن او را بگفت چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
ببخشود پیران ویسه بروی ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
بفرمود تا یک زمانش بدار نکردند و گفتا هم ایدر بدار
بدان تا ببینم یکی روی شاه نمایم بدو اختر نیک راه
بکاخ اندر آمد پرستارفش بر شاه با دست کرده بکش
بیامد دمان تا بنزدیک تخت بر افراسیاب آفرین کرد سخت
همی بود در پیش تختش بپای چو دستور پاکیزه و رهنمای
سپهبد بدانست کز آرزوی بپایست پیران آزاده خوی
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی ترا بیشتر نزد من آبروی
اگر زر خواهی و گر گوهرا و گر پادشاهی هر کشورا
ندارم دریغ از تو من گنج خویش چرا برگزینی همی رنج خویش
چو بشنید پیران خسرو پرست زمین را ببوسید و بر پای جست
که جاوید بادا ترا بخت و جای مبادا ز تخت تو پردخته جای
ز شاهان گیتی ستایش تراست ز خورشید برتر نمایش تراست
مرا هرچ باید ببخت تو هست ز مردان وز گنج و نیروی دست
مرا این نیاز از در خویش نیست کس از کهتران تو درویش نیست
بداند شهنشاه برترمنش ستوده بهر کار بی‌سرزنش
که من شاه را پیش ازین چند بار همی دادمی پند بر چند کار
بفرمان من هیچ نامد فراز ازو داشتم کارها دست باز
مکش گفتمت پور کاوس را که دشمن کنی رستم و طوس را
کز ایران بپیلان بکوبندمان ز هم بگسلانند پیوندمان
سیاوش که بود از نژاد کیان ز بهر تو بسته کمر بر میان
بکشتی بخیره سیاوش را بزهر اندر آمیختی نوش را
بدیدی بدیهای ایرانیان که کردند با شهر تورانیان
ز ترکان دو بهره بپای ستور سپردند و شد بخت را آب شور
هنوز آن سر تیغ دستان سام همانا نیاسود اندر نیام
که رستم همی سرفشاند ازوی بخورشید بر خون چکاند ازوی
برام بر کینه جویی همی گل زهر خیره ببویی همی
اگر خون بیژن بریزی برین ز توران برآید همان گرد کین
خردمند شاهی و ما کهترا تو چشم خرد باز کن بنگرا
نگه کن ازان کین که گستردیا ابا شاه ایران چه بر خوردیا
هم آنرا همی خواستار آوری درخت بلا را ببار آوری
چو کینه دو گردد نداریم پای ایا پهلوان جهان کدخدای
به از تو نداند کسی گیو را نهنگ بلا رستم نیو را
چو گودرز کشواد پولادچنگ که آید ز بهر نبیره بجنگ
چو برزد بران آتش تیز آب چنین داد پاسخ پس افراسیاب
که بیژن نبینی که با من چه کرد بایران و توران شدم روی زرد
نبینی کزین بدهنر دخترم چه رسوایی آمد بپیران سرم
همان نام پوشیده رویان من ز پرده بگسترد بر انجمن
کزین ننگ تا جاودان بر سرم بخندد همی کشور و لشکرم
چنو یابد از من رهایی بجان گشایند بر من ز هر سو زبان

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo