که من سالیان اندرین مرغزار
|
|
همی جشن سازم بهر نوبهار
|
بدین بزمگه بر ندیدیم کس
|
|
ترا دیدم ای سرو آزاده بس
|
چو دایه بر بیژن آمد فراز
|
|
برو آفرین کرد و بردش نماز
|
پیام منیژه به بیژن بگفت
|
|
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
|
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
|
|
که من ای فرستادهی خوب روی
|
سیاوش نیم نز پری زادگان
|
|
از ایرانم از تخم آزادگان
|
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
|
|
بزخم گراز آمدم بیدرنگ
|
سرانشان بریدم فگندم براه
|
|
که دندانهاشان برم نزد شاه
|
چو زین جشنگاه آگهی یافتم
|
|
سوی گیو گودرز نشتافتم
|
بدین رزمگاه آمدستم فراز
|
|
بپیموده بسیار راه دراز
|
مگر چهرهی دخت افراسیاب
|
|
نماید مرا بخت فرخ بخواب
|
همی بینم این دشت آراسته
|
|
چو بتخانهی چین پر از خواسته
|
اگر نیک رایی کنی تاج زر
|
|
ترا بخشم و گوشوار و کمر
|
مرا سوی آن خوب چهر آوری
|
|
دلش با دل من بمهر آوری
|
چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
|
|
بگوش منیژه سرایید راز
|
که رویش چنینست بالا چنین
|
|
چنین آفریدش جهان آفرین
|
چو بشنید از دایه او این سخن
|
|
بفرمود رفتن سوی سرو بن
|
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
|
|
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
|
گر آیی خرامان بنزدیک من
|
|
بیفروزی این جان تاریک من
|
نماند آنگهی جایگاه سخن
|
|
خرامید زان سایهی سروبن
|
سوی خیمهی دخت آزاده خوی
|
|
پیاده همی گام زد برزوی
|
بپرده درآمد چو سرو بلند
|
|
میانش بزرین کمر کرده بند
|
منیژه بیامد گرفتش ببر
|
|
گشاد از میانش کیانی کمر
|
بپرسیدش از راه و رنج دراز
|
|
که با تو که آمد بجنگ گراز
|
چرا این چنین روی و بالا و برز
|
|
برنجانی ای خوب چهره بگرز
|
بشستند پایش بمشک و گلاب
|
|
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
|
نهادند خوان و خورش گونه گون
|
|
همی ساختند از گمانی فزون
|
نشستنگه رود و می ساختند
|
|
ز بیگانه خیمه بپرداختند
|
پرستندگان ایستاده بپای
|
|
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
|
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ
|
|
ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
|
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر
|
|
سراپرده آراسته سربسر
|
می سالخورده بجام بلور
|
|
برآورده با بیژن گیو شور
|
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
|
|
گرفته برو خواب مستی ستم
|
چو هنگام رفتن فراز آمدش
|
|
بدیدار بیژن نیاز آمدش
|
بفرمود تا داروی هوشبر
|
|
پرستنده آمیخت با نوشبر
|
بدادند مر بیژن گیو را
|
|
مر آن نیک دل نامور نیو را
|
منیژه چو بیژن دژم روی ماند
|
|
پرستندگان را بر خویش خواند
|
عماری بسیچید رفتن براه
|
|
مر آن خفته را اندر آن جایگاه
|
ز یک سو نشستنگه کام را
|
|
دگر ساخته جای آرام را
|
بگسترد کافور بر جای خواب
|
|
همی ریخت بر چوب صندل گلاب
|
چو آمد بنزدیک شهر اندرا
|
|
بپوشید بر خفته بر چادرا
|
نهفته بکاخ اندر آمد بشب
|
|
به بیگانگان هیچ نگشاد لب
|
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
|
|
نگار سمن بر در آغوش یافت
|
بایوان افراسیاب اندرا
|
|
ابا ماه رخ سر ببالین برا
|
بپیچید بر خویشتن بیژنا
|
|
بیزدان بنالید ز آهرمنا
|
چنین گفت کای کردگار ار مرا
|
|
رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
|
ز گرگین تو خواهی مگر کین من
|
|
برو بشنوی درد و نفرین من
|
که او بد مرا بر بدی رهنمون
|
|
همی خواند بر من فراوان فسون
|
منیژه بدو گفت دل شاددار
|
|
همه کار نابوده را باد دار
|
بمردان ز هر گونه کار آیدا
|
|
گهی بزم و گه کارزار آیدا
|
ز هر خرگهی گل رخی خواستند
|
|
بدیبای رومی بیاراستند
|
پری چهرگان رود برداشتند
|
|
بشادی همه روز بگذاشتند
|
چو بگذشت یک چندگاه این چنین
|
|
پس آگاهی آمد بدربان ازین
|
نهفته همه کارشان بازجست
|
|
بژرفی نگه کرد کار از نخست
|
کسی کز گزافه سخن راندا
|
|
درخت بلا را بجنباندا
|
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست
|
|
بدین آمدن سوی توران چراست
|
بدانست و ترسان شد از جان خویش
|
|
شتابید نزدیک درمان خویش
|
جز آگاه کردن ندید ایچ رای
|
|
دوان از پس پرده برداشت پای
|
بیامد بر شاه ترکان بگفت
|
|
که دختت ز ایران گزیدست جفت
|
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
|
|
تو گفتی که بیدست هنگام باد
|
بدست از مژه خون مژگان برفت
|
|
برآشفت و این داستان باز گفت
|
کرا از پس پرده دختر بود
|
|
اگر تاج دارد بداختر بود
|
کرا دختر آید بجای پسر
|
|
به از گور داماد ناید بدر
|
ز کار منیژه دلش خیره ماند
|
|
قراخان سالار را پیش خواند
|
بدو گفت ازین کار ناپاک زن
|
|
هشیوار با من یکی رای زن
|
قراخان چنین داد پاسخ بشاه
|
|
که در کار هشیارتر کن نگاه
|
اگر هست خود جای گفتار نیست
|
|
ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
|
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد
|
|
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
|
زمانه چرا بندد این بند من
|
|
غم شهر ایران و فرزند من
|
برو با سواران هشیار سر
|
|
نگه دار مر کاخ را بام و در
|
نگر تا که بینی بکاخ اندرا
|
|
ببند و کشانش بیار ایدرا
|
چو گرسیوز آمد بنزدیک در
|
|
از ایوان خروش آمد و نوش و خور
|
غریویدن چنگ و بانگ رباب
|
|
برآمد ز ایوان افراسیاب
|
سواران در و بام آن کاخ شاه
|
|
گرفتند و هر سو ببستند راه
|
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید
|
|
می و غلغل نوش پیوسته دید
|
سواران گرفتندگرد اندرش
|
|
چو سالار شد سوی بسته درش
|
بزد دست و برکند بندش ز جای
|
|
بجست از میان در اندر سرای
|
بیامد بنزدیک آن خانه زود
|
|
کجا پیشگه مرد بیگانه بود
|
ز در چون به بیژن برافگند چشم
|
|
بچوشید خونش برگ بر ز خشم
|
در آن خانه سیصد پرستنده بود
|
|
همه با رباب و نبید و سرود
|
بپیچید بر خویشتن بیژنا
|
|
که چون رزم سازم برهنه تنا
|
نه شبرنگ با من نه رهوار بور
|
|
همانا که برگشتم امروز هور
|
ز گیتی نبینم همی یار کس
|
|
بجز ایزدم نیست فریادرس
|
کجا گیو و گودرز کشوادگان
|
|
که سر داد باید همی رایگان
|
همیشه بیک ساق موزه درون
|
|
یکی خنجری داشتی آبگون
|
بزد دست و خنجر کشید از نیام
|
|
در خانه بگرفت و برگفت نام
|
که من بیژنم پور کشوادگان
|
|
سر پهلوانان و آزادگان
|
ندرد کسی پوست بر من مگر
|
|
همی سیری آید تنش را ز سر
|
وگر خیزد اندر جهان رستخیز
|
|
نبیند کسی پشتم اندر گریز
|
تو دانی نیاکان و شاه مرا
|
|
میان یلان پایگاه مرا
|
وگر جنگ سازند مر جنگ را
|
|
همیشه بشویم بخون چنگ را
|
ز تورانیان من بدین خنجرا
|
|
ببرم فراوان سران را سرا
|
گرم نزد سالار توران بری
|
|
بخوبی برو داستان آوری
|
تو خواهشگری کن مرا زو بخون
|
|
سزد گر بنیکی بوی رهنمون
|
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی
|
|
چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
|
بدانست کو راست گوید همی
|
|
بخون ریختن دست شوید همی
|
وفا کرد با او بسوگندها
|
|
بخوبی بدادش بسی پندها
|
بپیمان جدا کرد زو خنجرا
|
|
بخوبی کشیدش ببند اندرا
|
بیاورد بسته بکردار یوز
|
|
چه سود از هنرها چو برگشت روز
|
چنینست کردار این گوژپشت
|
|
چو نرمی بسودی بیابی درشت
|
چو آمد بنزدیک شاه اندرا
|
|
گو دست بسته برهنه سرا
|
برو آفرین کردکای شهریار
|
|
گر از من کنی راستی خواستار
|
بگویم ترا سربسر داستان
|
|
چو گردی بگفتار همداستان
|
نه من بزرو جستم این جشنگاه
|
|
نبود اندرین کار کس را گناه
|
از ایران بجنگ گراز آمدم
|
|
بدین جشن توران فراز آمدم
|
ز بهر یکی باز گم بوده را
|
|
برانداختم مهربان دوده را
|
بزیر یکی سرو رفتم بخواب
|
|
که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
|
پری دربیامد بگسترد پر
|
|
مرا اندر آورد خفته ببر
|
از اسبم جدا کرد و شد تا براه
|
|
که آمد همی لشکر و دخت شاه
|
سوران پراگنده بر گرد دشت
|
|
چه مایه عماری بمن برگذشت
|
یکی چتر هندی برآمد ز دور
|
|
ز هر سو گرفته سواران تور
|
یکی کرده از عود مهدی میان
|
|
کشیده برو چادر پرنیان
|
بدو اندرون خفته بت پیکری
|
|
نهاده ببالین برش افسری
|
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد
|
|
میان سواران درآمد چو باد
|
مرا ناگهان در عماری نشاند
|
|
بران خوب چهره فسونی بخواند
|
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب
|
|
نجنبید و من چشم کرده پر آب
|
گناهی مرا اندرین بوده نیست
|
|
منیژه بدین کار آلوده نیست
|
پری بیگمان بخت برگشته بود
|
|
که بر من همی جادوی آزمود
|
چنین بد که گفتم کم و بیش نه
|
|
مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
|
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
|
|
که بخت بدت کرد بر تو شتاب
|
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند
|
|
همی رزم جستی به نام بلند
|
کنون چون زنان پیش من بسته دست
|
|
همی خواب گویی به کردار مست
|
بکار دروغ آزمودن همی
|
|
بخواهی سر از من ربودن همی
|
بدو گفت بیژن که ای شهریار
|
|
سخن بشنو از من یکی هوشیار
|
گرازان بدندان و شیران بچنگ
|
|
توانند کردن بهر جای جنگ
|
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
|
|
توانند کوشید با بدگمان
|
یکی دست بسته برهنه تنا
|
|
یکی را ز پولاد پیراهنا
|
چگونه درد شیر بی چنگ تیز
|
|
اگر چند باشد دلش پر ستیز
|
اگر شاه خواهد که بنید ز من
|
|
دلیری نمودن بدین انجمن
|
یکی اسب فرمای و گرزی گران
|
|
ز ترکان گزین کن هزار از سران
|
بوردگه بر یکی زین هزار
|
|
اگر زنده مانم بمردم مدار
|
ز بیژن چو این گفته بشنید چشم
|
|
بروبر فگند و برآورد خشم
|
بگرسیوز اندر یکی بنگرید
|
|
کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید
|
نبینی که این بدکنش ریمنا
|
|
فزونی سگالد همی بر منا
|
بسنده نبودش همین بد که کرد
|
|
همی رزم جوید بننگ و نبرد
|
ببر همچنین بند بر دست و پای
|
|
هم اندر زمان زو بپرداز جای
|
بفرمای داری زدن پیش در
|
|
که باشد ز هر سو برو رهگذر
|
نگون بخت را زنده بر دار کن
|
|
وزو نیز با من مگردان سخن
|
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
|
|
نیارد بتوران نگه کرد کس
|
کشیدندش از پیش افراسیاب
|
|
دل از درد خسته دو دیده پر آب
|
چو آمد بدر بیژن خسته دل
|
|
ز خون مژه پای مانده بگل
|
همی گفت اگر بر سرم کردگار
|
|
نوشتست مردن ببد روزگار
|
ز دار و ز کشتن نترسم همی
|
|
ز گردان ایران بترسم همی
|
که نامرد خواند مرا دشمنم
|
|
ز ناخسته بردار کرده تنم
|
بپیش نیاکان پهلو منش
|
|
پس از مرگ بر من بود سرزنش
|
روانم بماند هم ایدر بجای
|
|
ز شرم پدر چون شوم باز جای
|
دریغا که شادان شود دشمنم
|
|
چو بینند بر دار روشن تنم
|
دریغا ز شاه و ز مردان نیو
|
|
دریغا که دورم ز دیدار گیو
|
ایا باد بگذر بایران زمین
|
|
پیامی بر از من بشاه گزین
|
بگویش که بیژن بسختی درست
|
|
چو آهو که در چنگ شیر نرست
|
ببخشود یزدان جوانیش را
|
|
بهم برشکست آن گمانیش را
|
کننده همی کند جای درخت
|
|
پدید آمد از دور پیران ز بخت
|
چو پیران ویسه بدانجا رسید
|
|
همه راه ترک کمربسته دید
|
یکی دار برپای کرده بلند
|
|
کمندی برو بسته چون پای بند
|
ز ترکان بپرسید کین دار چیست
|
|
در شاه را از در دار کیست
|
بدو گفت گرسیوز این بیژنست
|
|
از ایران کجا شاه را دشمنست
|
بزد اسب و آمد بر بیژنا
|
|
جگر خسته دیدش برهنه تنا
|
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ
|
|
دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ
|
بپرسید و گفتش که چون آمدی
|
|
از ایران همانا بخون آمدی
|
همه داستان بیژن او را بگفت
|
|
چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت
|
ببخشود پیران ویسه بروی
|
|
ز مژگان سرشکش فرو شد بروی
|
بفرمود تا یک زمانش بدار
|
|
نکردند و گفتا هم ایدر بدار
|
بدان تا ببینم یکی روی شاه
|
|
نمایم بدو اختر نیک راه
|
بکاخ اندر آمد پرستارفش
|
|
بر شاه با دست کرده بکش
|
بیامد دمان تا بنزدیک تخت
|
|
بر افراسیاب آفرین کرد سخت
|
همی بود در پیش تختش بپای
|
|
چو دستور پاکیزه و رهنمای
|
سپهبد بدانست کز آرزوی
|
|
بپایست پیران آزاده خوی
|
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی
|
|
ترا بیشتر نزد من آبروی
|
اگر زر خواهی و گر گوهرا
|
|
و گر پادشاهی هر کشورا
|
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
|
|
چرا برگزینی همی رنج خویش
|
چو بشنید پیران خسرو پرست
|
|
زمین را ببوسید و بر پای جست
|
که جاوید بادا ترا بخت و جای
|
|
مبادا ز تخت تو پردخته جای
|
ز شاهان گیتی ستایش تراست
|
|
ز خورشید برتر نمایش تراست
|
مرا هرچ باید ببخت تو هست
|
|
ز مردان وز گنج و نیروی دست
|
مرا این نیاز از در خویش نیست
|
|
کس از کهتران تو درویش نیست
|
بداند شهنشاه برترمنش
|
|
ستوده بهر کار بیسرزنش
|
که من شاه را پیش ازین چند بار
|
|
همی دادمی پند بر چند کار
|
بفرمان من هیچ نامد فراز
|
|
ازو داشتم کارها دست باز
|
مکش گفتمت پور کاوس را
|
|
که دشمن کنی رستم و طوس را
|
کز ایران بپیلان بکوبندمان
|
|
ز هم بگسلانند پیوندمان
|
سیاوش که بود از نژاد کیان
|
|
ز بهر تو بسته کمر بر میان
|
بکشتی بخیره سیاوش را
|
|
بزهر اندر آمیختی نوش را
|
بدیدی بدیهای ایرانیان
|
|
که کردند با شهر تورانیان
|
ز ترکان دو بهره بپای ستور
|
|
سپردند و شد بخت را آب شور
|
هنوز آن سر تیغ دستان سام
|
|
همانا نیاسود اندر نیام
|
که رستم همی سرفشاند ازوی
|
|
بخورشید بر خون چکاند ازوی
|
برام بر کینه جویی همی
|
|
گل زهر خیره ببویی همی
|
اگر خون بیژن بریزی برین
|
|
ز توران برآید همان گرد کین
|
خردمند شاهی و ما کهترا
|
|
تو چشم خرد باز کن بنگرا
|
نگه کن ازان کین که گستردیا
|
|
ابا شاه ایران چه بر خوردیا
|
هم آنرا همی خواستار آوری
|
|
درخت بلا را ببار آوری
|
چو کینه دو گردد نداریم پای
|
|
ایا پهلوان جهان کدخدای
|
به از تو نداند کسی گیو را
|
|
نهنگ بلا رستم نیو را
|
چو گودرز کشواد پولادچنگ
|
|
که آید ز بهر نبیره بجنگ
|
چو برزد بران آتش تیز آب
|
|
چنین داد پاسخ پس افراسیاب
|
که بیژن نبینی که با من چه کرد
|
|
بایران و توران شدم روی زرد
|
نبینی کزین بدهنر دخترم
|
|
چه رسوایی آمد بپیران سرم
|
همان نام پوشیده رویان من
|
|
ز پرده بگسترد بر انجمن
|
کزین ننگ تا جاودان بر سرم
|
|
بخندد همی کشور و لشکرم
|
چنو یابد از من رهایی بجان
|
|
گشایند بر من ز هر سو زبان
|
| | |
|