برسوایی اندر بمانم بدرد
|
|
بپالایم از دیدگان آب زرد
|
دگر آفرین کرد پیران بدوی
|
|
که ای شاه نیک اختر راستگوی
|
چنینست کین شاه گوید همی
|
|
جز از نیک نامی نجوید همی
|
ولیکن بدین رای هشیار من
|
|
یکی بنگرد ژرف سالار من
|
ببندد مر او را ببند گران
|
|
کجا دار و کشتن گزیند بران
|
هر آنکو بزندان تو بسته ماند
|
|
ز دیوانها نام او کس نخواند
|
ازو پند گیرند ایرانیان
|
|
نبندند ازین پس بدی را میان
|
چنان کرد سالار کو رای دید
|
|
دلش با زبان شاه بر جای دید
|
ز دستور پاکیزهی راهبر
|
|
درفشان شود شاه بر گاه بر
|
بگرسیوز آنگه بفرمود شاه
|
|
که بند گران ساز و تاریک چاه
|
دو دستش بزنجیر و گردن بغل
|
|
یکی بند رومی بکردار مل
|
ببندش بمسمار آهنگران
|
|
ز سر تا بپایش ببند اندران
|
چو بستی نگون اندر افگن بچاه
|
|
چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه
|
ببر پیل و آن سنگ اکوان دیو
|
|
که از ژرف دریای گیهان خدیو
|
فگندست در بیشهی چین ستان
|
|
بیاور ز بیژن بدان کین ستان
|
بپیلان گردون کش آن سنگ را
|
|
که پوشد سر چاه ارژنگ را
|
بیاور سر چاه او را بپوش
|
|
بدان تا بزاری برآیدش هوش
|
وز آنجا بایوان آن بیهنر
|
|
منیژه کزو ننگ یابد گهر
|
برو با سواران و تاراج کن
|
|
نگونبخت را بی سر و تاج کن
|
بگو ای بنفرین شوریده بخت
|
|
که بر تو نزیبد همی تاج و تخت
|
بننگ از کیان پست کردی سرم
|
|
بخاک اندر انداختی افسرم
|
برهنه کشانش ببر تا بچاه
|
|
که در چاه بین آنک دیدی بگاه
|
بهارش توی غمگسارش توی
|
|
درین تنگ زندان زوارش توی
|
خرامید گرسیوز از پیش اوی
|
|
بکردند کام بداندیش اوی
|
کشان بیژن گیو از پیش دار
|
|
ببردند بسته بران چاهسار
|
ز سر تا بپایش بهن ببست
|
|
بر و بازوی و گردن و پای و دست
|
بپولاد خایسک آهنگران
|
|
فروبرد مسمارهای گران
|
نگونش بچاه اندر انداختند
|
|
سر چاه را بند بر ساختند
|
وز آنجا بایوان آن دخترش
|
|
بیاورد گرسیوز آن لشکرش
|
همه گنج و گوهر بتاراج داد
|
|
ازین بدره بستد بدان تاج داد
|
منیژه برهنه بیک چادرا
|
|
برهنه دو پای و گشاده سرا
|
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
|
|
دو دیده پر از خون و رخ جویبار
|
بدو گفت اینک ترا خان و مان
|
|
زواری برین بسته تا جاودان
|
غریوان همی گشت بر گرد دشت
|
|
چو یک روز و یک شب برو بر گذشت
|
خروشان بیامد بنزدیک چاه
|
|
یکی دست را اندرو کرد راه
|
چو از کوه خورشید سر برزدی
|
|
منیژه ز هر در همی نان چدی
|
همی گرد کردی بروز دراز
|
|
بسوراخ چاه آوریدی فراز
|
ببیژن سپردی و بگریستی
|
|
بران شوربختی همی زیستی
|
چو یک هفته گرگین برهبر بپای
|
|
همی بود و بیژن نیامد بجای
|
ز هر سوش پویان بجستن گرفت
|
|
رخان را بخوناب شستن گرفت
|
پشیمانی آمدش زان کار خویش
|
|
که چون بد سگالید بر یار خویش
|
بشد تازیان تا بدان جشنگاه
|
|
کجا بیژن گیو گم کرد راه
|
همه بیشه برگشت و کس را ندید
|
|
نه نیز اندرو بانگ مرغان شنید
|
همی گشت بر گرد آن مرغزار
|
|
همی یار کرد اندرو خواستار
|
یکایک ز دور اسب بیژن بدید
|
|
که آمد ازان مرغزاران پدید
|
گسسته لگام و نگون کرده زین
|
|
فرو مانده بر جای اندوهگین
|
بدانست کو را تباهست کار
|
|
بایران نیاید بدین روزگار
|
اگر دار دارد اگر چاه و بند
|
|
از افراسیاب آمدستش گزند
|
کمند اندرافگند و برگاشت روی
|
|
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
|
ازان مرغزار اسب بیژن براند
|
|
بخیمه در آورد و روزی بماند
|
پس آنگه سوی شهر ایران شتافت
|
|
شب و روز آرام و خوردن نیافت
|
چو آگاهی آمد ز گرگین بشاه
|
|
که بیژن نبودست با او براه
|
بگفت این سخن گیو را شهریار
|
|
بدان تا ز گرگین کند خواستار
|
پس آگاهی آمد همانگه بگیو
|
|
ز گم بودن رزمزن پور نیو
|
ز خانه بیامد دمان تا بکوی
|
|
دل از درد خسته پر از آب روی
|
همی گفت بیژن نیامد همی
|
|
بارمان ندانم چه ماند همی
|
بفرمود تا بور کشواد را
|
|
کجا داشتی روز فریاد را
|
بروبر نهادند زین خدنگ
|
|
گرفته بدل گیو کین پلنگ
|
همانگه بدو اندر آورد پای
|
|
بکردار باد اندر آمد ز جای
|
پذیره شدش تا کند خواستار
|
|
که بیژن کجا ماند و چون بود کار
|
همی گفت گرگین بدو ناگهان
|
|
همانا بدی ساخت اندر نهان
|
شوم گر ببینمش بی بیژنم
|
|
همانگه سرش را ز تن بر کنم
|
بیامد چو گرگین مر او را بدید
|
|
پیاده شد و پیش او در دوید
|
همی گشت غلتان بخاک اندرا
|
|
شخوده رخان و برهنه سرا
|
بپرسید و گفت ای گزین سپاه
|
|
سپهدار سالار و خورشید گاه
|
پذیره بدین راه چون آمدی
|
|
که با دیدگان پر ز خون آمدی
|
مرا جان شیرین نباید همی
|
|
کنون خوارتر گر برآید همی
|
چو چشمم بروی تو آید ز شرم
|
|
بپالایم از دیدگان آب گرم
|
کنون هیچ مندیش کو را بجان
|
|
نیامد گزند و بگویم نشان
|
چو اسب پسر دید گرگین بدست
|
|
پر از خاک و آسیمه برسان مست
|
چو گفتار گرگینش آمد بگوش
|
|
ز اسب اندر افتاد و زو رفت هوش
|
بخاک اندرون شد سرش ناپدید
|
|
همه جامهی پهلوی بردرید
|
همی کند موی از سر و ریش پاک
|
|
خروشان بسر بر همی ریخت خاک
|
همی گفت کای کردگار سپهر
|
|
تو گستردی اندر دلم هوش و مهر
|
گر از من جدا ماند فرزند من
|
|
روا دارم ار بگلسد بند من
|
روانم بدان جای نیکان بری
|
|
ز درد دل من تو آگهتری
|
مرا خود ز گیتی هم او بود و بس
|
|
چه انده گسار و چه فریادرس
|
کنون بخت بد کردش از من جدا
|
|
بماندم چنین در جهان مبتلا
|
ز گرگین پس آنگه سخن بازجست
|
|
که چون بود خود روزگار از نخست
|
زمانه بجایش کسی برگزید
|
|
وگر خود ز چشم تو شد ناپدید
|
ز بدها چه آمد مر او را بگوی
|
|
چه افگند بند سپهرش بروی
|
چه دیو آمدش پیش در مرغزار
|
|
که او را تبه کرد و برگشت کار
|
تو این مردهری اسب چون یافتی
|
|
ز بیژن کجا روی برتافتی
|
بدو گفت گرگین که بازآر هوش
|
|
سخن بشنو و پهن بگشای گوش
|
که این کار چون بود و کردار چون
|
|
بدان بیشه با خوک پیکار چون
|
بدان پهلوانا و آگاه باش
|
|
همیشه فروزندهی گاه باش
|
برفتیم ز ایدر بجنگ گراز
|
|
رسیدیم نزدیک ارمان فراز
|
یکی بیشه دیدیم کرده چو دست
|
|
درختان بریده چراگاه پست
|
همه جای گشته کنام گراز
|
|
همه شهر ارمان از آن در کزاز
|
چو ما جنگ را نیزه برگاشتیم
|
|
ببیشه درون بانگ برداشتیم
|
گراز اندر آمد بکردار کوه
|
|
نه یک یک بهر جای گشته گروه
|
بکردیم جنگی بکردار شیر
|
|
بشد روز و نامد دل از جنگ سیر
|
چو پیلان بهم بر فگندیمشان
|
|
بمسمار دندان بکندیمشان
|
وزآنجا بایران نهادیم روی
|
|
همه راه شادان و نخچیر جوی
|
برآمد یکی گور زان مرغزار
|
|
کزان خوبتر کس نبیند نگار
|
بکردار گلگون گودرز موی
|
|
چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
|
چو سیمش دو پا و چو پولاد سم
|
|
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم
|
بگردن چو شیر و برفتن چو باد
|
|
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
|
بر بیژن آمد چو پیلی نژند
|
|
برو اندر افگند بیژن کمند
|
فگندن همان بود و رفتن همان
|
|
دوان گور و بیژن پس اندر دمان
|
ز تازیدن گور و گرد سوار
|
|
برآمد یکی دود زان مرغزار
|
بکردار دریا زمین بردمید
|
|
کمندافگن و گور شد ناپدید
|
پی اندر گرفتم همه دشت و کوه
|
|
که از تاختن شد سمندم ستوه
|
ز بیژن ندیدم بجایی نشان
|
|
جزین اسب و زین از پس ایدر کشان
|
دلم شد پر آتش ز تیمار اوی
|
|
که چون بود با گور پیکار اوی
|
بماندم فراوان بر آن مرغزار
|
|
همی کردمش هر سوی خواستار
|
ازو باز گشتم چنین ناامید
|
|
که گور ژیان بود و دیو سپید
|
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
|
|
بدانست کو را تباهست کار
|
ز گرگین سخن سربسر خیره دید
|
|
همی چشمش از روی او تیره دید
|
رخش زرد از بیم سالار شاه
|
|
سخن لرزلرزان و دل پر گناه
|
چو فرزند را گیو گم بوده دید
|
|
سخن را برآنگونه آلوده دید
|
ببرد اهرمن گیو را دل ز جای
|
|
همی خواست کو را درآرد ز پای
|
بخواهد ازو کین پور گزین
|
|
وگر چند نیک آید او را ازین
|
پس اندیشه کرد اندران بنگرید
|
|
نیامد همی روشنایی پدید
|
چه آید مرا گفت از کشتنا
|
|
مگر کام بدگوهر آهرمنا
|
به بیژن چه سود آید از جان اوی
|
|
دگرگونه سازیم درمان اوی
|
بباشیم تا زین سخن نزد شاه
|
|
شود آشکارا ز گرگین گناه
|
ازو کین کشیدن بسی کار نیست
|
|
سنان مرا پیش دیوار نیست
|
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
|
|
که ای بدکنش ریمن پرگزند
|
تو بردی ز من شید و ماه مرا
|
|
گزین سواران و شاه مرا
|
فگندی مرا در تک و پوی پوی
|
|
بگرد جهان اندرون چارهجوی
|
پس اکنون بدستان و بند و فریب
|
|
کجا یابی آرام و خواب و شکیب
|
نباشد ترا بیش ازین دستگاه
|
|
کجا من ببینم یکی روی شاه
|
پس آنگه بخواهم ز تو کین خویش
|
|
ز بهر گرامی جهانبین خویش
|
وز آنجا بیامد بنزدیک شاه
|
|
دو دیده پر از خون و دل کینهخواه
|
برو آفرین کرد کای شهریار
|
|
همیشه جهان را بشادی گذار
|
انوشه جهاندار نیک اخترا
|
|
نبینی که بر سر چه آمد مرا
|
ز گیتی یکی پور بودم جوان
|
|
شب و روز بودم بدوبر نوان
|
بجانش پر از بیم گریان بدم
|
|
ز درد جداییش بریان بدم
|
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
|
|
زبان پر ز یافه روان پر گناه
|
بدآگاهی آورد از پور من
|
|
ازان نامور پاک دستور من
|
یکی اسب دیدم نگونسار زین
|
|
ز بیژن نشانی ندارد جزین
|
اگر داد بیند بدین کار ما
|
|
یکی بنگرد ژرف سالار ما
|
ز گرگین دهد داد من شهریار
|
|
کزو گشتم اندر جهان خاکسار
|
غمی شد ز درد دل گیو شاه
|
|
برآشفت و بنهاد فرخ کلاه
|
رخ شاه بر گاه بیرنگ شد
|
|
ز تیمار بیژن دلش تنگ شد
|
بگیو آنگهی گفت گرگین چه گفت
|
|
چه گوید کجا ماند از نیک جفت
|
ز گفتار گرگین پس آنگاه گیو
|
|
سخن گفت با خسرو از پور نیو
|
چو از گیو بشنید خسرو سخن
|
|
بدو گفت مندیش و زاری مکن
|
که بیژن بجانست خرسند باش
|
|
بر امید گم بوده فرزند باش
|
که ایدون شنیدستم از موبدان
|
|
ز بیدار دل نامور بخردان
|
که من با سواران ایران بجنگ
|
|
سوی شهر توران شوم بیدرنگ
|
بکین سیاوش کشم لشکرا
|
|
بپیلان سرآرم از آن کشورا
|
بدان کینه اندر بود بیژنا
|
|
همی رزم جوید چو آهرمنا
|
تو دل را بدین کار غمگین مدار
|
|
من این را همانا بسم خواستار
|
بشد گیو یکدل پر اندوه و درد
|
|
دو دیده پر از آب و رخساره زرد
|
چو گرگین بدرگاه خسرو رسید
|
|
ز گردان در شاه پردخته دید
|
ز تیمار بیژن همه مهتران
|
|
ز درگاه با گیو رفته سران
|
همه پر ز درد و همه پر زرنج
|
|
همه همچو گم کرده صد گونه گنج
|
پراگنده رای و پراگنده دل
|
|
همه خاک ره ز اشک کرده چو گل
|
وزین روی گرگین شوریده رفت
|
|
بنزدیک ایوان درگاه تفت
|
چو در پیش کیخسرو آمد زمین
|
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
|
چو الماس دندانهای گراز
|
|
بر تخت بنهاد و بردش نماز
|
که خسرو بهر کار پیروز باد
|
|
همه روزگارش چو نوروز باد
|
سر دشمنان تو بادا بگاز
|
|
بریده چنان کار سران گراز
|
بدندانها چون نگه کرد شاه
|
|
بپرسید و گفتش که چون بود راه
|
کجا ماند از تو جدا بیژنا
|
|
بروبر چه بد ساخت آهرمنا
|
چو خسرو چنین گفت گرگین بجای
|
|
فرو ماند خیره همیدون بپای
|
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
|
|
فروماند بر جای بر زرد روی
|
زبان پر ز یافه روان پر گناه
|
|
رخان زرد و لرزان تن از بیم شاه
|
چو گفتارها یک بدیگر نماند
|
|
برآشفت وز پیش تختش براند
|
همش خیره سر دید هم بدگمان
|
|
بدشنام بگشاد خسرو زبان
|
بدو گفت نشنیدی آن داستان
|
|
که دستان زدست از گه باستان
|
که گر شیر با کین گودرزیان
|
|
بسیچد تنش را سر آید زمان
|
اگر نیستی از پی نام بد
|
|
وگر پیش یزدان سرانجام بد
|
بفرمودمی تا سرت را ز تن
|
|
بکنید بکردار مرغ اهرمن
|
بفرمود خسرو بپولادگر
|
|
که بندگران ساز و مسمارسر
|
هم اندر زمان پای کردش ببند
|
|
که از بند گیرد بداندیش پند
|
بگیو آنگهی گفت بازآر هوش
|
|
بجویش بهر جای و هر سو بکوش
|
من اکنون ز هر سو فراوان سپاه
|
|
فرستم بجویم بهر جا نگاه
|
ز بیژن مگر آگهی یابما
|
|
بدین کار هشیار بشتابما
|
وگر دیر یابیم زو آگهی
|
|
تو جای خرد را مگردان تهی
|
بمان تا بیاید مه فرودین
|
|
که بفروزد اندر جهان هور دین
|
بدانگه که بر گل نشاندت باد
|
|
چو بر سر همی گل فشاندت باد
|
زمین چادر سبز در پوشدا
|
|
هوا بر گلان زار بخروشدا
|
بهرسو شود پاک فرمان ما
|
|
پرستش که فرمود یزدان ما
|
بخواهم من آن جام گیتی نمای
|
|
شوم پیش یزدان بباشم بپای
|
کجا هفت کشور بدو اندرا
|
|
ببینم بر و بوم هر کشورا
|
کنم آفرین بر نیاکان خویش
|
|
گزیده جهاندار و پاکان خویش
|
بگویم ترا هر کجا بیژنست
|
|
بجام اندرون این مرا روشنست
|
چو بشنید گیو این سخن شاد شد
|
|
ز تیمار فرزند آزاد شد
|
بخندید و بر شاه کرد آفرین
|
|
که بیتو مبادا زمان و زمین
|
بکام تو بادا سپهر بلند
|
|
بجان تو هرگز مبادا گزند
|
ز نیکی دهش بر تو باد آفرین
|
|
که بر تو برازد کلاه و نگین
|
چو گیو از بر گاه خسرو برفت
|
|
ز هر سو سواران فرستاد تفت
|
بجستن گرفتند گرد جهان
|
|
که یابد مگر زو بجایی نشان
|
همه شهر ارمان و تورانیان
|
|
سپردند و نامد ز بیژن نشان
|
چو نوروز فرخ فراز آمدش
|
|
بدان جام روشن نیاز آمدش
|
بیامد پر امید دل پهلوان
|
|
ز بهر پسر گوژ گشته نوان
|
چو خسرو رخ گیو پژمرده دید
|
|
دلش را بدرد اندر آزرده دید
|
بیامد بپوشید رومی قبای
|
|
بدان تا بود پیش یزدان بپای
|
خروشید پیش جهان آفرین
|
|
بخورشید بر چند برد آفرین
|
ز فریادرس زور و فریاد خواست
|
|
از آهرمن بدکنش داد خواست
|
خرامان ازان جا بیامد بگاه
|
|
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
|
یکی جام بر کف نهاده نبید
|
|
بدو اندرون هفت کشور پدید
|
زمان و نشان سپهر بلند
|
|
همه کرده پیدا چه و چون و چند
|
ز ماهی بجام اندون تا بره
|
|
نگاریده پیکر همه یکسره
|
چو کیوان و بهرام و ناهید و شیر
|
|
چو خورشید و تیر از بر و ماه زیر
|
همه بودنیها بدو اندرا
|
|
بدیدی جهاندارا فسونگرا
|
نگه کرد و پس جام بنهاد پیش
|
|
بدید اندرو بودنیها ز بیش
|
| | |
|