بهر هفت کشور همی بنگرید
|
|
ز بیژن بجایی نشانی ندید
|
سوی کشور گرگساران رسید
|
|
بفرمان یزدان مر او را بدید
|
بچاهی ببسته ببند گران
|
|
ز سختی همی مرگ جست اندران
|
یکی دختری از نژاد کیان
|
|
ز بهر زوارش ببسته میان
|
سوی گیو کرد آنگهی روی شاه
|
|
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
|
که زندست بیژن دلت شاد دار
|
|
ز هر بد تن مهتر آزاد دار
|
نگر غم نداری بزندان و بند
|
|
ازان پس که بر جانش نامد گزند
|
که بیژن بتوران ببند اندرست
|
|
زوارش یکی نامور دخترست
|
ز بس رنج و سختی و تیمار اوی
|
|
پر از درد گشتم من از کار اوی
|
بدان سان گذارد همی روزگار
|
|
که هزمان بروبر بگرید زوار
|
ز پیوند و خویشان شده ناامید
|
|
گرازنده بر سان یک شاخ بید
|
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
|
|
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد
|
چو ابر بهاران ببارندگی
|
|
همی مرگ جوید بدان زندگی
|
بدین چاره اکنون که جنبد ز جای
|
|
که خیزد میان بسته این را بپای
|
که دارد بدین کار ما را وفا
|
|
که آرد ز سختی مر او را رها
|
نشاید جز از رستم تیز چنگ
|
|
که از ژرف دریا برآرد نهنگ
|
کمربند و برکش سوی نیمروز
|
|
شب از رفتن راه ماسا و روز
|
ببر نامهی من بر رستما
|
|
مزن داستان را برهبر دما
|
نویسندهی نامه را پیش خواند
|
|
وزین داستان چند با او براند
|
برستم یکی نامه فرمود شاه
|
|
نوشتن ز مهتر سوی نیکخواه
|
که ای پهلوان زادهی پر هنر
|
|
ز گردان لشکر برآورده سر
|
دل شهریاران و پشت کیان
|
|
بفرمان هر کس کمر بر میان
|
توی از نیاکان مرا یادگار
|
|
همیشه کمربستهی کارزار
|
ترا داد گردون بمردی پلنگ
|
|
بدریا ز بیمت خروشان نهنگ
|
جهان را ز دیوان مازندران
|
|
بشستی و کندی بدان را سران
|
چه مایه سر تاجداران ز گاه
|
|
ربودی و برکندی از پیشگاه
|
بسا دشمنان کز تو بیجان شدست
|
|
بسا بوم و بر کز تو ویران شدست
|
سر پهلوانی و لشکر پناه
|
|
بنزدیک شاهان ترا دستگاه
|
همه جادوان را ببستی بگرز
|
|
بیفروختی تاج شاهان ببرز
|
چه افراسیاب و چه شاهان چین
|
|
نوشته همه نام تو بر نگین
|
هران بند کز دست تو بسته شد
|
|
گشایندگان را جگر خسته شد
|
گشایندهی بند بسته توی
|
|
کیان را سپهر خجسته توی
|
ترا ایزد این زور پیلان که داد
|
|
دل و هوش و فرهنگ فرخنژاد
|
بدان داد تا دست فریاد خواه
|
|
بگیری برآری ز تاریک چاه
|
کنون این یکی کار بایسته پیش
|
|
فراز آمد و اینت شایسته خویش
|
بتو دارد امید گودرز و گیو
|
|
که هستی بهر کشور امروز نیو
|
شناسی بنزدیک من جاهشان
|
|
زبان و دل و رای یکتاهشان
|
سزدگر تو اینرا نداری برنج
|
|
بخواه آنچ باید ز مردان و گنج
|
که هرگز بدین دودمان غم نبود
|
|
فروزندهتر زین چنانکم شنود
|
نبد گیو را خود جز این پور کس
|
|
چه فرزند بود و چه فریادرس
|
فراوان بنزد منش دستگاه
|
|
مرا و نیای مرا نیکخواه
|
بهر سو که جویمش یابم بجای
|
|
بهر نیک و بد پیش من بربپای
|
چو این نامهی من بخوانی مپای
|
|
بزودی تو با گیو خیز اندرآی
|
بدان تا بدین کار با ما بهم
|
|
زنی رای فرخ بهر بیش و کم
|
ز مردان وز گنج وز خواسته
|
|
بیارم بپیش تو آراسته
|
بفرخ پی و بر شده نام تو
|
|
ز توران برآید همه کام تو
|
چنانچون بباید بسازی نوا
|
|
مگر بیژن از بند یابد رها
|
چو برنامه بنهاد خسرو نگین
|
|
بشد گیو و بر شاه کرد آفرین
|
سواران دوده همه برنشاند
|
|
بیزدان پناهید و لشکر براند
|
چو نخجیر از آنجا که برداشتی
|
|
دو روزه بیک روزه بگذاشتی
|
بیابان گرفت و ره هیرمند
|
|
همی رفت پویان بساند نوند
|
بکوه و بصحرا نهادند روی
|
|
همی شد خلیده دل و راهجوی
|
چو از دیدهگه دیدهبانش بدید
|
|
سوی زابلستان فغان برکشید
|
که آمد سواری سوی هیرمند
|
|
سواران بگرد اندرش نیز چند
|
درفشی درفشان پس پشت اوی
|
|
یکی زابلی تیغ در مشت اوی
|
غو دیده بشنید دستان سام
|
|
بفرمود بر چرمه کردن لگام
|
پراندیشه آمد پذیره براه
|
|
بدان تا نباشد یکی کینه خواه
|
ز ره گیو را دید پژمرده روی
|
|
همی آمد آسیمه و پوی پوی
|
بدل گفت کاری نو آمد بشاه
|
|
فرستاده گیوست کامد براه
|
چو نزدیک شد پهلوان سپاه
|
|
نیایش کنان برگفتند راه
|
بپرسید دستان ز ایرانیان
|
|
ز شاه و ز پیکار تورانیان
|
درود بزرگان بدستان بداد
|
|
ز شاه و ز گردان فرخ نژاد
|
همه درد دل پیش دستان بخواند
|
|
غم پور گم بوده با او براند
|
همی گفت رویم نبینی برنگ
|
|
ز خون مژه پشت پایم بلنگ
|
ازان پس نشان تهمتن بخواست
|
|
بپرسید و گفتش که رستم کجاست
|
بدو گفت رستم بنخچیر گور
|
|
بیاید همانا که برگشت هور
|
شوم گفت تا من ببینمش روی
|
|
ز خسرو یکی نامه درام بدوی
|
بدو گفت دستان کز ایدر مرو
|
|
که زود آید از دشت نخچیرگو
|
تو تا رستم آید بخانه بپای
|
|
یک امروز با ما بشادی گرای
|
چو گیو اندر آمد بایوان ز راه
|
|
تهمتن بیامد ز نخچیرگاه
|
پذیره شدش گیو کامد فراز
|
|
پیاده شد از اسب و بردش نماز
|
پر از آرزو دل پر از رنگ روی
|
|
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
|
چو رستم دل گیو را خسته دید
|
|
بب مژه روی او نشسته دید
|
بدو گفت باری تباهست کار
|
|
بایوان و بر شاه بد روزگار
|
ز اسب اندر آمد گرفتش ببرد
|
|
بپرسیدش از خسرو تاجور
|
ز گودرز وز طوس وز گستهم
|
|
ز گردان لشکر همه بیش و کم
|
ز شاپور و فرهاد وز بیژنا
|
|
ز رهام و گرگین وز هرتنا
|
چو آواز بیژن رسیدش بگوش
|
|
برآمد بناکام ازو یک خروش
|
برستم چنین گفت کای بفرین
|
|
گزین همه خسروان زمین
|
چنان شاد گشتم بدیدار تو
|
|
بدین پرسش خوب و گفتار تو
|
درستند ازین هرک بردی تو نام
|
|
ازیشان فراوان درود و پیام
|
نبینی که بر من بپیران سرم
|
|
چه آمد ز بخت بد اندر خورم
|
چه چشم بد آمد بگودرزیان
|
|
کزان سود ما را سر آمد زیان
|
ز گیتی مرا خود یکی پور بود
|
|
همم پور و هم پاک دستور بود
|
شد از چشم من در جهان ناپدید
|
|
بدین دودمان کس چنین غم ندید
|
چنینم که بینی بپشت ستور
|
|
شب و روز تازان بتاریک هور
|
ز بیژن شب و روز چون بیهشان
|
|
بجستم بهر سو ز هر کس نشان
|
کنون شاه با جام گیتی نمای
|
|
بپیش جهان آفرین شد بپای
|
چه مایه خروشید و کرد آفرین
|
|
بجشن کیان هرمز فرودین
|
پس آمد ز آتشکده تا بگاه
|
|
کمربست و بنهاد بر سر کلاه
|
همان جام رخشنده بنهاد پیش
|
|
بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش
|
بتوران نشان داد زو شهریار
|
|
ببند گران و ببد روزگار
|
چو در جام کیخسرو ایدون نمود
|
|
سوی پهلوانم دوانید زود
|
کنون آمدم با دلی پر امید
|
|
دو رخساره زرد و دو دیده سپید
|
ترا دیدم اندر جهان چارهگر
|
|
تو بندی بفریاد هر کس کمر
|
همی گفت و مژگان پر از آب زرد
|
|
همی برکشید از جگر باد سرد
|
ازان پس که نامه برستم داد
|
|
همه کار گرگین بدو کرد یاد
|
ازو نامه بستد دو دیده پر آب
|
|
همه دل پر از کین افراسیاب
|
پس از بهر بیژن خروشید زار
|
|
فرو ریخت از دیده خون برکنار
|
بگیو آنگهی گفت مندیش ازین
|
|
که رستم نگرداند از رخش زین
|
مگر دست بیژن گرفته بدست
|
|
همه بند و زندان او کرده پست
|
بنیروی یزدان و فرمان شاه
|
|
ز توران بگردانم این تاج و گاه
|
وز آنجا بایوان رستم شدند
|
|
بره بر همی رای رفتن زدند
|
چو آن نامهی شاه رستم بخواند
|
|
ز گفتار خسرو بخیره بماند
|
ز بس آفرید جهاندار شاه
|
|
بد آن نامه بر پهلوان سپاه
|
بگیو آنگهی گفت بشناختم
|
|
بفرمان او راه را ساختم
|
بدانستم این رنج و کردار تو
|
|
کشیدن بهر کار تیمار تو
|
چه مایه ترا نزد من دستگاه
|
|
بهر کینهگاه اندرون کینه خواه
|
چه کین سیاوش چه مازندران
|
|
کمر بسته بر پیش جنگاوران
|
برین آمدن رنج برداشتی
|
|
چنین راه دشوار بگذاشتی
|
بدیدار تو سخت شادان شدم
|
|
ولیکن ز بیژن غریوان شدم
|
نبایستمی کاین چنین سوگوار
|
|
ترا دیدمی خستهی روزگار
|
من از بهر این نامهی شاه را
|
|
بفرمان بسر بسپرم راه را
|
ز بهر ترا خود جگر خستهام
|
|
بدین کار بیژن کمر بستهام
|
بکوشم بدین کارگر جان من
|
|
ز تن بگسلد پاک یزدان من
|
من از بهر بیژن ندارم برنج
|
|
فدا کردن جان و مردان و گنج
|
بنیروی یزدان ببندم کمر
|
|
ببخت شهنشاه پیروزگر
|
بیارمش زان بند تاریک چاه
|
|
نشانمش با شاه در پیشگاه
|
سه روز اندرین خان من شاد باش
|
|
ز رنج و ز اندیشه آزاد باش
|
که این خانه زان خانه بخشیده نیست
|
|
مرا با تو گنج و تن و جان یکیست
|
چهارم سوی شهر ایران شویم
|
|
بنزدیک شاه دلیران شویم
|
چو رستم چنین گفت بر جست گیو
|
|
ببوسید دست و سر و پای نیو
|
برو آفرین کرد کای نامور
|
|
بمردی و نیروی و بخت و هنر
|
بماناد بر تو چنین جاودان
|
|
تن پیل و هوش و دل موبدان
|
ز هر نیکی بهرهور بادیا
|
|
چنین کز دلم زنگ بزدادیا
|
چو رستم دل گیو پدرام دید
|
|
ازان پس بنیکی سرانجام دید
|
بسالار خوان گفت پیش آر خوان
|
|
بزرگان و فرزانگان را بخوان
|
زواره فرامرز و دستان و گیو
|
|
نشستند بر خوان سالار نیو
|
بخوردند خوان و بپرداختند
|
|
نشستنگه رود و می ساختند
|
نوازندهی رود با میگسار
|
|
بیامد بایوان گوهر نگار
|
همه دست لعل از می لعل فام
|
|
غریونده چنگ و خروشنده جام
|
بروز چهارم گرفتند ساز
|
|
چو آمدش هنگام رفتن فراز
|
بفرمود رستم که بندید بار
|
|
سوی شاه ایران بسیچید کار
|
سواران گردنکش از کشورش
|
|
همه راه را ساخته بر درش
|
بیامد برخش اندر آورد پای
|
|
کمر بست و پوشید رومی قبای
|
بزین اندر افگند گرز نیا
|
|
پر از جنگ سر دل پر از کیمیا
|
بگردون برافراخته گوش رخش
|
|
ز خورشید برتر سر تاجبخش
|
خود و گیو با زابلی صد سوار
|
|
ز لشکر گزید از در کارزار
|
که نابردنی بود برگاشتند
|
|
بزال و فرامرز بگذاشتند
|
سوی شهر ایران نهادند روی
|
|
همه راه پویان و دل کینهجوی
|
چو رستم بنزدیک ایران رسید
|
|
بنزدیک شهر دلیران رسید
|
یکی باد نوشین درود سپهر
|
|
برستم رسانید شادان بمهر
|
بر رستم آمد همانگاه گیو
|
|
کز ایدر نباید شدن پیش نیو
|
شوم گفت و آگه کنم شاه را
|
|
که پیمود رخش تهم راه را
|
چو رفت از بر رستم پهلوان
|
|
بیامد بدرگاه شاه جوان
|
چو نزدیک کیخسرو آمد فراز
|
|
ستودش فراوان و بردش نماز
|
پس از گیو گودرز پرسید شاه
|
|
که رستم کجا ماند چون بود راه
|
بدو گفت گیو ای شه نامدار
|
|
برآید ببخت تو هرگونه کار
|
نتابید رستم ز فرمان تو
|
|
دلش بسته دید بپیمان تو
|
چو آن نامهی شاه دادم بدوی
|
|
بمالید بر نامه بر چشم و روی
|
عنان با عنان من اندر ببست
|
|
چنانچون بود گرد خسروپرست
|
برفتم من از پیش تا با تو شاه
|
|
بگویم که آمد تهمتن ز راه
|
بگیو آنگهی گفت رستم کجاست
|
|
که پشت بزرگی و تخم وفاست
|
گرامیش کردن سزاوار هست
|
|
که نیکی نمایست و خسروپرست
|
بفرمود خسرو بفرزانگان
|
|
بمهتر نژادان و مردانگان
|
پذیره شدن پیش او با سپاه
|
|
که آمد بفرمان خسرو براه
|
بگفتند گودرز کشواد را
|
|
شه نوذران طوس و فرهاد را
|
دو بهره ز گردان گردنکشان
|
|
چه از گرزداران مردمکشان
|
بر آیین کاوس برخاستند
|
|
پذیره شدن را بیاراستند
|
جهان شد ز گرد سواران بنفش
|
|
درخشان سنان و درفشان درفش
|
چو نزدیک رستم فراز آمدند
|
|
پیاده برسم نماز آمدند
|
ز اسب اندر آمد جهان پهلوان
|
|
کجا پهلوانان بپشش نوان
|
بپرسید مر هریکی را ز شاه
|
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
|
نشستند گردان و رستم بر اسب
|
|
بکردار رخشنده آذرگشسب
|
چو آمد بر شاه کهترنواز
|
|
نوان پیش او رفت و بردش نماز
|
ستایش کنان پیش خسرو دوید
|
|
که مهر و ستایش مر او را سزید
|
برآورد سر آفرین کرد و گفت
|
|
مبادت جز از بخت پیروز جفت
|
چو هرمزد بادت بدین پایگاه
|
|
چو بهمن نگهبان فرخ کلاه
|
همه ساله اردیبهشت هژیر
|
|
نگهبان تو با هش و رای پیر
|
چو شهریورت باد پیروزگر
|
|
بنام بزرگی و فر و هنر
|
سفندارمذ پاسبان تو باد
|
|
خرد جان روشن روان تو باد
|
چو خردادت از یاوران بر دهاد
|
|
ز مرداد باش از بر و بوم شاد
|
دی و اورمزدت خجسته بواد
|
|
در هر بدی بر تو بسته بواد
|
دیت آذر افروز و فرخنده روز
|
|
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
|
چو این آفرین کرد رستم بپای
|
|
بپرسید و کردش بر خویش جای
|
بدو گفت خسرو درست آمدی
|
|
که از جان تو دور بادا بدی
|
توی پهلوان کیان جهان
|
|
نهان آشکار آشکارت نهان
|
گزین کیانی و پشت سپاه
|
|
نگهدار ایران و لشکر پناه
|
مرا شاد کردی بدیدار خویش
|
|
بدین پر هنر جان بیدار خویش
|
زواره فرامرز و دستان سام
|
|
درستند ازیشان چه داری پیام
|
فرو بود رستم ببوسید تخت
|
|
که ای نامور خسرو نیکبخت
|
ببخت تو هر سه درستند و شاد
|
|
انوشه کسی کش کند شاه یاد
|
بسالار نوبت بفرمود شاه
|
|
که گودرز و طوس و گوان را بخواه
|
در باغ بگشاد سالار بار
|
|
نشستنگهی بود بس شاهوار
|
بفرمود تا تاج زرین و تخت
|
|
نهادند زیر گلفشان درخت
|
همه دیبهی خسروانی بباغ
|
|
بگسترد و شد گلستان چون چراغ
|
درختی زدند از بر گاه شاه
|
|
کجا سایه گسترد بر تاج و گاه
|
تنش سیم و شاخش ز یاقوت و زر
|
|
برو گونهگون خوشههای گهر
|
عقیق و زمرد همه برگ و بار
|
|
فروهشته از تاج چون گوشوار
|
همه بار زرین ترنج و بهی
|
|
میان ترنج و بهیها تهی
|
بدو اندرون مشک سوده بمی
|
|
همه پیکرش سفته برسان نی
|
کرا شاه بر گاه بنشاندی
|
|
برو باد ازو مشک بفشاندی
|
همه میگساران بیپش اندرا
|
|
همه بر سران افسر از گوهرا
|
ز دیبای زربفت چینی قبای
|
|
همه پیش گاه سپهبد بپای
|
همه طوق بربسته و گوشوار
|
|
بریشان همه جامه گوهرنگار
|
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
|
|
فروزنده عود و خروشنده چنگ
|
همه دل پر از شادی و می بدست
|
|
رخان ارغوانی و نابوده مست
|
بفرمود تا رستم آمد بتخت
|
|
نشست از بر گاه زیر درخت
|
برستم چنین گفت پس شهریار
|
|
که ای نیک پیوند و به روزگار
|
ز هر بد توی پیش ایران سپر
|
|
همیشه چو سیمرغ گسترده پر
|
| | |
|