چه درگاه ایران چه پیش کیان
|
|
همه بر در رنج بندی میان
|
شناسی تو کردار گودرزیان
|
|
به آسانی و رنج و سود و زیان
|
میان بسته دارند پیشم بپای
|
|
همیشه بنیکی مرا رهنمای
|
بتنها تن گیو کز انجمن
|
|
ز هر بد سپر بود در پیش من
|
چنین غم بدین دوده نامد بنیز
|
|
غم و درد فرزند برتر ز چیز
|
بدین کار گر تو ببندی میان
|
|
پذیره نیایدت شیر ژیان
|
کنون چارهی کار بیژن بجوی
|
|
که او را ز توران بد آمد بروی
|
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج
|
|
ببر هرچ باید مدار این برنج
|
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید
|
|
زمین را ببوسید و دم درکشید
|
برو آفرین کرد کای نیک نام
|
|
چو خورشید هر جای گسترده کام
|
ز تو دور بادا دو چشم نیاز
|
|
دل بدسگالت بگرم و گداز
|
توی بر جهان شاه و سالار و کی
|
|
کیان جهان مر ترا خاک پی
|
که چون تو ندیدست یک شاه گاه
|
|
نه تابنده خروشید و گردنده ماه
|
بدان را ز نیکان تو کردی جدا
|
|
تو داری بافسون و بند اژدها
|
بکندم دل دیو مازندران
|
|
بفر کیانی و گرز گران
|
مرامادر از بهر رنج تو زاد
|
|
تو باید که باشی برام و شاد
|
منم گوش داده بفرمان تو
|
|
نگردم بهرسان ز پیمان تو
|
دل و جان نهاده بسوی کلاه
|
|
بران ره روم کم بفرمود شاه
|
و نیز از پی گیو اگر بر سرم
|
|
هوا بارد آتش بدو ننگرم
|
رسیده بمژگانم اندر سنان
|
|
ز فرمان خسرو نتابم عنان
|
برآرم ببخت تو این کار کرد
|
|
سپهبد نخواهم نه مردان مرد
|
کلید چنین بند باشد فریب
|
|
نه هنگام گرزست و روز نهیب
|
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو
|
|
فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
|
بزرگان لشکر برو آفرین
|
|
همی خواندند از جهان آفرین
|
بمی دست بردند با شهریار
|
|
گشاده بشادی در نوبهار
|
چو گرگین نشان تهمتن شنید
|
|
بدانست کمد غمش را کلید
|
فرستاد نزدیک رستم پیام
|
|
که ای تیغ بخت و وفا را نیام
|
درخت بزرگی و گنج وفا
|
|
در رادمردی و بند بلا
|
گرت رنج ناید ز گفتار من
|
|
سخن گسترانی ز کردار من
|
نگه کن بدین گنبد گوژپشت
|
|
که خیره چراغ دلم را بکشت
|
بتاریکی اندر مرا ره نمود
|
|
نوشته چنین بود بود آنچ بود
|
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه
|
|
گر آمرزش آرد مرا زین گناه
|
مگر باز گردد ز بد نام من
|
|
بپیران سر این بد سرانجام من
|
مرا گر بخواهی ز شاه جوان
|
|
چو غرم ژیان با تو آیم دوان
|
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک
|
|
مگر بازیابم من آن کیش پاک
|
چو پیغام گرگین برستم رسید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
بپیچید ازان درد و پیغام اوی
|
|
غم آمدش ازان بیهده کام اوی
|
فرستاده را گفت رو باز گرد
|
|
بگویش که ای خیره ناپاک مرد
|
تو نشنیدی آن داستان پلنگ
|
|
بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
|
که گر بر خرد چیره گردد هوا
|
|
نیابد ز چنگ هوا کس رها
|
خردمند کرد هوا را بزیر
|
|
بود داستانش چو شیر دلیر
|
نبایدش بردن بنخچیر روی
|
|
نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
|
تو دستان نمودی چو روباه پیر
|
|
ندیدی همی دام نخچیرگیر
|
نشاید کزین بیهده کام تو
|
|
که من پیش خسرو برم نام تو
|
ولیکن چو اکنون ببیچارگی
|
|
فرو مانده گشتی بیکبارگی
|
ز خسرو بخواهم گناه ترا
|
|
بیفروزم این تیره ماه ترا
|
اگر بیژن از بند یابد رها
|
|
بفرمان دادار گیهان خدا
|
رهاگشتی از بند و رستی بجان
|
|
ز تو دور شد کینهی بدگمان
|
وگر جز برین روی گردد سپهر
|
|
ز جان و تن خویش بردار مهر
|
نخستین من آیم بدین کینهخواه
|
|
بنیروی یزدان و فرمان شاه
|
وگر من نیایم چو گودرز و گیو
|
|
بخواهد ز تو کینهی پور نیو
|
برآمد برین کار یک روز و شب
|
|
و زین گفته بر شاه نگشاد لب
|
دوم روز چون شاه بنمود تاج
|
|
نشست از بر سیمگون تخت عاج
|
بیامد تهمتن بگسترد بر
|
|
بخواهش بر شاه خورشید فر
|
ز گرگین سخن گفت با شهریار
|
|
ازان گم شده بخت و بد روزگار
|
بدو گفت شاه ای سپهدار من
|
|
همی بگسلی بند و زنهار من
|
که سوگند خوردم بتخت و کلاه
|
|
بدارای بهرام و خورشید و ماه
|
که گرگین نبیند ز من جز بلا
|
|
مگر بیژن از بند یابد رها
|
جزین آرزو هرچ باید بخواه
|
|
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
|
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه
|
|
که ای پرهنر نامور پیشگاه
|
اگر بد سگالید پیچد همی
|
|
فدا کردن جان بسیچد همی
|
گر آمرزش شاه نایدش پیش
|
|
نبودیش نام و برآید ز کیش
|
هرآن کس که گردد ز راه خرد
|
|
سرانجام پیچد ز کردار خود
|
سزد گر کنی یاد کردار اوی
|
|
همیشه بهر کینه پیکار اوی
|
بپیش نیاکانت بسته کمر
|
|
بهر کینه گه با یکی کینه ور
|
اگر شاه بیند بمن بخشدش
|
|
مگر اختر نیک بدرخشدش
|
برستم ببخشید پیروز شاه
|
|
رهانیدش از بند و تاریک چاه
|
ز رستم بپرسید پس شهریار
|
|
که چون راند خواهی برین گونه کار
|
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه
|
|
که باید که با تو بیاید براه
|
بترسم ز بد گوهر افراسیاب
|
|
که بر جان بیژن بگیرد شتاب
|
یکی بادسارست دیو نژند
|
|
بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
|
بجنباندش اهرمن دل ز جای
|
|
بیندازد آن تیغ زن را زپای
|
چنین گفت رستم بشاه جهان
|
|
که این کار ببسیچم اندر نهان
|
کلید چنین بند باشد فریب
|
|
نباید برین کار کردن نهیب
|
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان
|
|
بدین کار باید کشیدن عنان
|
فراوان گهر باید و زرو سیم
|
|
برفتن پر امید و بودن به بیم
|
بکردار بازارگانان شدن
|
|
شکیبا فراوان بتوران بدن
|
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
|
|
بباید بهایی و بخشیدنی
|
چو بشنید خسرو ز رستم سخن
|
|
بفرمود تا گنجهای کهن
|
همه پاک بگشاد گنجور شاه
|
|
بدینار و گوهر بیاراست گاه
|
تهمتن بیامد همه بنگرید
|
|
هر آنچش ببایست زان برگزید
|
ازان صد شتر بار دینار کرد
|
|
صد اشتر ز گنج درم بار کرد
|
بفرمود رستم بسالار بار
|
|
که بگزین ز گردان لشکر هزار
|
ز مردان گردنکش و نامور
|
|
بباید تنی چند بسته کمر
|
چو گرگین و چون زنگهی شاوران
|
|
دگر گستهم شیر جنگ آوران
|
چهارم گرازه که راند سپاه
|
|
فروهل نگهبان تخت و کلاه
|
چو فرهاد و رهام گرد دلیر
|
|
چو اشکش که صید آورد نره شیر
|
چنین هفت یل باید آراسته
|
|
نگهبان این لشکر و خواسته
|
همه تاج و زیور بینداختند
|
|
چنانچون ببایست برساختند
|
پس آگاهی آمد بگردنکشان
|
|
بدان گرزداران دشمن کشان
|
بپرسید زنگه که خسرو کجاست
|
|
چه آمد برویش که ما را بخواست
|
چو سالار نوبت بیامد بدر
|
|
بشبگیر بستند گردان کمر
|
همه نیزه داران جنگ آوران
|
|
همه مرزبانان ناماوران
|
همه نیزه و تیر بار هیون
|
|
همه جنگ را دست شسته بخون
|
سپیده دمان گاه بانگ خروس
|
|
ببستند بر کوههی پیل کوس
|
تهمتن بیامد چو سرو بلند
|
|
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
|
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش
|
|
نهاده بکف بر همه جان خویش
|
برفت از در شاه با لشکرش
|
|
بسی آفرین خواند برکشورش
|
چو نزدیکی مرز توران رسید
|
|
سران را ز لشکر همه برگزید
|
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ایدر بباشید روشن روان
|
مجنبید از ایدر مگر جان من
|
|
ز تن بگسلد پاک یزدان من
|
بسیچیده باشید مر جنگ را
|
|
همه تیز کرده بخون چنگ را
|
سپه بر سر مرز ایران بماند
|
|
خود و سرکشان سوی توران براند
|
همه جامه برسان بازارگان
|
|
بپوشید و بگشاد بند از میان
|
گشادند گردان کمرهای سیم
|
|
بپوشیدشان جامه های گلیم
|
سوی شهر توران نهادند روی
|
|
یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
|
گرانمایه هفت اسب با کاروان
|
|
یکی رخش و دیگر نشست گوان
|
صد اشتر همه بار او گوهرا
|
|
صد اشتر همه جامهی لشکرا
|
ز بسهای و هوی و درنگ درای
|
|
بکردار تهمورثی کرنای
|
همی شهر بر شهر هودج کشید
|
|
همی رفت تا شهر توران رسید
|
چو آمد بنزدیک شهر ختن
|
|
نظاره بیامد برش مرد و زن
|
همه پهلوانان توران بجای
|
|
شده پیش پیران ویسه بپای
|
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه
|
|
بیامد تهمتن بدیدش براه
|
یکی جام زرین پر از گوهرا
|
|
بدیبا بپوشید رستم سرا
|
ده اسب گرانمایه با زیورش
|
|
بدیبا بیاراست اندر خورش
|
بفرمانبران داد و خود پیش رفت
|
|
بدرگاه پیران خرامید تفت
|
برو آفرین کرد کای نامور
|
|
بایران و توران ببخت و هنر
|
چنان کرد رویش جهاندار ساز
|
|
که پیران مر او را ندانست باز
|
بپرسید و گفت از کجایی بگوی
|
|
چه مردی و چون آمدی پوی پوی
|
بدو گفت رستم ترا کهترم
|
|
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
|
ببازارگانی ز ایران بتور
|
|
بپیمودم این راه دشوار و دور
|
فروشندهام هم خریدار نیز
|
|
فروشم بخرم ز هر گونه چیز
|
بمهر تو دارم روان را نوید
|
|
چنین چیره شد بر دلم بر امید
|
اگر پهلوان گیردم زیر بر
|
|
خرم چارپای و فروشم گهر
|
هم از داد تو کس نیازاردم
|
|
هم از ابر مهرت گهر باردم
|
پس آن جام پر گوهر شاهوار
|
|
میان کیان کرد پیشش نثار
|
گرانمایه اسبان تازینژاد
|
|
که بر مویشان گرد نفشاند باد
|
بسی آفرین کرد و آن خواسته
|
|
بدو داد و شد کار آراسته
|
چو پیران بدان گوهران بنگرید
|
|
کزان جام رخشنده آمد پدید
|
برو آفرین کرد وبنواختش
|
|
بران تخت پیروزه بنشاختش
|
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا
|
|
کنون نزد خویشت بسازیم جا
|
کزین خواسته بر تو تیمار نیست
|
|
کسی را بدین با تو پیکار نیست
|
برو هرچ داری بهایی بیار
|
|
خریدار کن هر سوی خواستار
|
فرود آی در خان فرزند من
|
|
چنان باش با من که پیوند من
|
بدو گفت رستم که ای پهلوان
|
|
هم ایدر بباشیم با کاروان
|
که با ما ز هر گونه مردم بود
|
|
نباید که زان گوهری گم بود
|
بدو گفت رو برزو گیر جای
|
|
کنم رهنمایی بپیشت بپای
|
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار
|
|
بکلبه درون رخت بنهاد و بار
|
خبر شد کز ایران یکی کاروان
|
|
بیامد بر نامور پهلوان
|
ز هر سو خریدار بنهاد گوش
|
|
چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
|
خریدار دیبا و فرش و گهر
|
|
بدرگاه پیران نهادند سر
|
چو خورشید گیتی بیاراستی
|
|
بدان کلبه بازار برخاستی
|
منیژه خبر یافت از کاروان
|
|
یکایک بشهر اندر آمد دوان
|
برهنه نوان دخت افراسیاب
|
|
بر رستم آمد دو دیده پر آب
|
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
|
|
همی بستین خون مژگان برفت
|
که برخوردی از جان وز گنج خویش
|
|
مبادت پشیمانی از رنج خویش
|
بکام تو بادا سپهر بلند
|
|
ز چشم بدانت مبادا گزند
|
هر امید دل را که بستی میان
|
|
ز رنجی که بردی مبادت زیان
|
همیشه خرد بادت آموزگار
|
|
خنک بوم ایران و خوش روزگار
|
چه آگاهی استت ز گردان شاه
|
|
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
|
نیامد بایران ز بیژن خبر
|
|
نیایش نخواهد بدن چارهگر
|
که چون او جوانی ز گودرزیان
|
|
همی بگسلاند بسختی میان
|
بسودست پایش ز بند گران
|
|
دو دستش ز مسمار آهنگران
|
کشیده بزنجیر و بسته ببند
|
|
همه چاه پرخون آن مستمند
|
نیابم ز درویشی خویش خواب
|
|
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
|
بترسید رستم ز گفتار اوی
|
|
یکی بانگ برزد براندش ز روی
|
بدو گفت کز پیش من دور شو
|
|
نه خسرو شناسم نه سالارنو
|
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
|
|
که مغزم ز گفتار کردی تهی
|
برستم نگه کرد و بگریست زار
|
|
ز خواری ببارید خون بر کنار
|
بدو گفت کای مهتر پرخرد
|
|
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
|
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
|
|
که من خود دلی دارم از درد ریش
|
چنین باشد آیین ایران مگر
|
|
که درویش را کس نگوید خبر
|
بدو گفت رستم که ای زن چبود
|
|
مگر اهرمن رستخیزت نمود
|
همی بر نوشتی تو بازار من
|
|
بدان روی بد با تو پیکار من
|
بدین تندی از من میازار بیش
|
|
که دل بسته بودم ببازار خویش
|
و دیگر بجایی که کیخسروست
|
|
بدان شهر من خود ندارم نشست
|
ندانم همی گیو و گودرز را
|
|
نه پیمودهام هرگز آن مرز را
|
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
|
|
نهادند در پیش درویش زود
|
یکایک سخن کرد ازو خواستار
|
|
که با تو چرا شد دژم روزگار
|
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
|
|
چه داری همی راه ایران نگاه
|
منیژه بدو گفت کز کار من
|
|
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
|
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
|
|
دویدم بنزد تو ای رادمرد
|
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
|
|
نترسیدی از داور داوران
|
منیژه منم دخت افراسیاب
|
|
برهنه ندیدی رخم آفتاب
|
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
|
|
ازین در بدان در دوان گردگرد
|
همی نان کشکین فرازآورم
|
|
چنین راند یزدان قضا بر سرم
|
ازین زارتر چون بود روزگار
|
|
سر آرد مگر بر من این کردگار
|
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
|
|
نبیند شب و روز خورشید و ماه
|
بغل و بمسمار و بند گران
|
|
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
|
مرا درد بر درد بفزود زین
|
|
نم دیدگانم بپالود زین
|
کنون گرت باشد بایران گذر
|
|
ز گودرز کشواد یابی خبر
|
بدرگاه خسرو مگر گیو را
|
|
ببینی و گر رستم نیو را
|
بگویی که بیژن بسختی درست
|
|
اگر دیر گیری شود کار پست
|
گرش دید خواهی میاسای دیر
|
|
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
|
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
|
|
که مهرت مبراد از وی سپهر
|
چرا نزد باب تو خواهشگران
|
|
نینگیزی از هر سوی مهتران
|
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
|
|
بجوشدش خون و بسوزد جگر
|
گر آزار بابت نبودی ز پیش
|
|
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
|
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
|
|
که او را بباید بیاور برش
|
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
|
|
نوشته بدو اندرون نان نرم
|
سبک دست رستم بسان پری
|
|
بدو درنهان کرد انگشتری
|
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
|
|
که بیچارگان را توی راهبر
|
منیژه بیامد بدان چاه سر
|
|
دوان و خورشها گرفته ببر
|
نوشته بدستار چیزی که برد
|
|
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
|
نگه کرد بیژن بخیره بماند
|
|
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
|
که ای مهربان از کجا یافتی
|
|
خورشها کزین گونه بشتافتی
|
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
|
|
ز بهر منی در جهان پوی پوی
|
منیژه بدو گفت کز کاروان
|
|
یکی مایه ور مرد بازارگان
|
از ایران بتوران ز بهر درم
|
|
کشیده ز هر گونه بسیار غم
|
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
|
|
ز هر گونه با او فراوان گهر
|
| | |
|