داستان بیژن و منیژه : بخش پنجم
چه درگاه ایران چه پیش کیان همه بر در رنج بندی میان
شناسی تو کردار گودرزیان به آسانی و رنج و سود و زیان
میان بسته دارند پیشم بپای همیشه بنیکی مرا رهنمای
بتنها تن گیو کز انجمن ز هر بد سپر بود در پیش من
چنین غم بدین دوده نامد بنیز غم و درد فرزند برتر ز چیز
بدین کار گر تو ببندی میان پذیره نیایدت شیر ژیان
کنون چاره‌ی کار بیژن بجوی که او را ز توران بد آمد بروی
ز گردان و اسبان و شمشیر و گنج ببر هرچ باید مدار این برنج
چو رستم ز کیخسرو ایدون شنید زمین را ببوسید و دم درکشید
برو آفرین کرد کای نیک نام چو خورشید هر جای گسترده کام
ز تو دور بادا دو چشم نیاز دل بدسگالت بگرم و گداز
توی بر جهان شاه و سالار و کی کیان جهان مر ترا خاک پی
که چون تو ندیدست یک شاه گاه نه تابنده خروشید و گردنده ماه
بدان را ز نیکان تو کردی جدا تو داری بافسون و بند اژدها
بکندم دل دیو مازندران بفر کیانی و گرز گران
مرامادر از بهر رنج تو زاد تو باید که باشی برام و شاد
منم گوش داده بفرمان تو نگردم بهرسان ز پیمان تو
دل و جان نهاده بسوی کلاه بران ره روم کم بفرمود شاه
و نیز از پی گیو اگر بر سرم هوا بارد آتش بدو ننگرم
رسیده بمژگانم اندر سنان ز فرمان خسرو نتابم عنان
برآرم ببخت تو این کار کرد سپهبد نخواهم نه مردان مرد
کلید چنین بند باشد فریب نه هنگام گرزست و روز نهیب
چو رستم چنین گفت گودرز و گیو فریبرز و فرهاد و شاپور نیو
بزرگان لشکر برو آفرین همی خواندند از جهان آفرین
بمی دست بردند با شهریار گشاده بشادی در نوبهار
چو گرگین نشان تهمتن شنید بدانست کمد غمش را کلید
فرستاد نزدیک رستم پیام که ای تیغ بخت و وفا را نیام
درخت بزرگی و گنج وفا در رادمردی و بند بلا
گرت رنج ناید ز گفتار من سخن گسترانی ز کردار من
نگه کن بدین گنبد گوژپشت که خیره چراغ دلم را بکشت
بتاریکی اندر مرا ره نمود نوشته چنین بود بود آنچ بود
بر آتش نهم خویشتن پیش شاه گر آمرزش آرد مرا زین گناه
مگر باز گردد ز بد نام من بپیران سر این بد سرانجام من
مرا گر بخواهی ز شاه جوان چو غرم ژیان با تو آیم دوان
شوم پیش بیژن بغلتم بخاک مگر بازیابم من آن کیش پاک
چو پیغام گرگین برستم رسید یکی باد سرد از جگر برکشید
بپیچید ازان درد و پیغام اوی غم آمدش ازان بیهده کام اوی
فرستاده را گفت رو باز گرد بگویش که ای خیره ناپاک مرد
تو نشنیدی آن داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ
که گر بر خرد چیره گردد هوا نیابد ز چنگ هوا کس رها
خردمند کرد هوا را بزیر بود داستانش چو شیر دلیر
نبایدش بردن بنخچیر روی نه نیز از ددان رنجش آید بدوی
تو دستان نمودی چو روباه پیر ندیدی همی دام نخچیرگیر
نشاید کزین بیهده کام تو که من پیش خسرو برم نام تو
ولیکن چو اکنون ببیچارگی فرو مانده گشتی بیکبارگی
ز خسرو بخواهم گناه ترا بیفروزم این تیره ماه ترا
اگر بیژن از بند یابد رها بفرمان دادار گیهان خدا
رهاگشتی از بند و رستی بجان ز تو دور شد کینه‌ی بدگمان
وگر جز برین روی گردد سپهر ز جان و تن خویش بردار مهر
نخستین من آیم بدین کینه‌خواه بنیروی یزدان و فرمان شاه
وگر من نیایم چو گودرز و گیو بخواهد ز تو کینه‌ی پور نیو
برآمد برین کار یک روز و شب و زین گفته بر شاه نگشاد لب
دوم روز چون شاه بنمود تاج نشست از بر سیمگون تخت عاج
بیامد تهمتن بگسترد بر بخواهش بر شاه خورشید فر
ز گرگین سخن گفت با شهریار ازان گم شده بخت و بد روزگار
بدو گفت شاه ای سپهدار من همی بگسلی بند و زنهار من
که سوگند خوردم بتخت و کلاه بدارای بهرام و خورشید و ماه
که گرگین نبیند ز من جز بلا مگر بیژن از بند یابد رها
جزین آرزو هرچ باید بخواه ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای پرهنر نامور پیشگاه
اگر بد سگالید پیچد همی فدا کردن جان بسیچد همی
گر آمرزش شاه نایدش پیش نبودیش نام و برآید ز کیش
هرآن کس که گردد ز راه خرد سرانجام پیچد ز کردار خود
سزد گر کنی یاد کردار اوی همیشه بهر کینه پیکار اوی
بپیش نیاکانت بسته کمر بهر کینه گه با یکی کینه ور
اگر شاه بیند بمن بخشدش مگر اختر نیک بدرخشدش
برستم ببخشید پیروز شاه رهانیدش از بند و تاریک چاه
ز رستم بپرسید پس شهریار که چون راند خواهی برین گونه کار
چه باید ز گنج و زلشکر بخواه که باید که با تو بیاید براه
بترسم ز بد گوهر افراسیاب که بر جان بیژن بگیرد شتاب
یکی بادسارست دیو نژند بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند
بجنباندش اهرمن دل ز جای بیندازد آن تیغ زن را زپای
چنین گفت رستم بشاه جهان که این کار ببسیچم اندر نهان
کلید چنین بند باشد فریب نباید برین کار کردن نهیب
نه هنگام گرزست و تیغ و سنان بدین کار باید کشیدن عنان
فراوان گهر باید و زرو سیم برفتن پر امید و بودن به بیم
بکردار بازارگانان شدن شکیبا فراوان بتوران بدن
ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهایی و بخشیدنی
چو بشنید خسرو ز رستم سخن بفرمود تا گنجهای کهن
همه پاک بگشاد گنجور شاه بدینار و گوهر بیاراست گاه
تهمتن بیامد همه بنگرید هر آنچش ببایست زان برگزید
ازان صد شتر بار دینار کرد صد اشتر ز گنج درم بار کرد
بفرمود رستم بسالار بار که بگزین ز گردان لشکر هزار
ز مردان گردنکش و نامور بباید تنی چند بسته کمر
چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران دگر گستهم شیر جنگ آوران
چهارم گرازه که راند سپاه فروهل نگهبان تخت و کلاه
چو فرهاد و رهام گرد دلیر چو اشکش که صید آورد نره شیر
چنین هفت یل باید آراسته نگهبان این لشکر و خواسته
همه تاج و زیور بینداختند چنانچون ببایست برساختند
پس آگاهی آمد بگردنکشان بدان گرزداران دشمن کشان
بپرسید زنگه که خسرو کجاست چه آمد برویش که ما را بخواست
چو سالار نوبت بیامد بدر بشبگیر بستند گردان کمر
همه نیزه داران جنگ آوران همه مرزبانان ناماوران
همه نیزه و تیر بار هیون همه جنگ را دست شسته بخون
سپیده دمان گاه بانگ خروس ببستند بر کوهه‌ی پیل کوس
تهمتن بیامد چو سرو بلند بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
سپاه از پس پشت و گردان ز پیش نهاده بکف بر همه جان خویش
برفت از در شاه با لشکرش بسی آفرین خواند برکشورش
چو نزدیکی مرز توران رسید سران را ز لشکر همه برگزید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان که ایدر بباشید روشن روان
مجنبید از ایدر مگر جان من ز تن بگسلد پاک یزدان من
بسیچیده باشید مر جنگ را همه تیز کرده بخون چنگ را
سپه بر سر مرز ایران بماند خود و سرکشان سوی توران براند
همه جامه برسان بازارگان بپوشید و بگشاد بند از میان
گشادند گردان کمرهای سیم بپوشیدشان جامه های گلیم
سوی شهر توران نهادند روی یکی کاروانی پر از رنگ و بوی
گرانمایه هفت اسب با کاروان یکی رخش و دیگر نشست گوان
صد اشتر همه بار او گوهرا صد اشتر همه جامه‌ی لشکرا
ز بس‌های و هوی و درنگ درای بکردار تهمورثی کرنای
همی شهر بر شهر هودج کشید همی رفت تا شهر توران رسید
چو آمد بنزدیک شهر ختن نظاره بیامد برش مرد و زن
همه پهلوانان توران بجای شده پیش پیران ویسه بپای
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه بیامد تهمتن بدیدش براه
یکی جام زرین پر از گوهرا بدیبا بپوشید رستم سرا
ده اسب گرانمایه با زیورش بدیبا بیاراست اندر خورش
بفرمانبران داد و خود پیش رفت بدرگاه پیران خرامید تفت
برو آفرین کرد کای نامور بایران و توران ببخت و هنر
چنان کرد رویش جهاندار ساز که پیران مر او را ندانست باز
بپرسید و گفت از کجایی بگوی چه مردی و چون آمدی پوی پوی
بدو گفت رستم ترا کهترم بشهر تو کرد ایزد آبشخورم
ببازارگانی ز ایران بتور بپیمودم این راه دشوار و دور
فروشنده‌ام هم خریدار نیز فروشم بخرم ز هر گونه چیز
بمهر تو دارم روان را نوید چنین چیره شد بر دلم بر امید
اگر پهلوان گیردم زیر بر خرم چارپای و فروشم گهر
هم از داد تو کس نیازاردم هم از ابر مهرت گهر باردم
پس آن جام پر گوهر شاهوار میان کیان کرد پیشش نثار
گرانمایه اسبان تازی‌نژاد که بر مویشان گرد نفشاند باد
بسی آفرین کرد و آن خواسته بدو داد و شد کار آراسته
چو پیران بدان گوهران بنگرید کزان جام رخشنده آمد پدید
برو آفرین کرد وبنواختش بران تخت پیروزه بنشاختش
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا کنون نزد خویشت بسازیم جا
کزین خواسته بر تو تیمار نیست کسی را بدین با تو پیکار نیست
برو هرچ داری بهایی بیار خریدار کن هر سوی خواستار
فرود آی در خان فرزند من چنان باش با من که پیوند من
بدو گفت رستم که ای پهلوان هم ایدر بباشیم با کاروان
که با ما ز هر گونه مردم بود نباید که زان گوهری گم بود
بدو گفت رو برزو گیر جای کنم رهنمایی بپیشت بپای
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار بکلبه درون رخت بنهاد و بار
خبر شد کز ایران یکی کاروان بیامد بر نامور پهلوان
ز هر سو خریدار بنهاد گوش چو آگاهی آمد ز گوهر فروش
خریدار دیبا و فرش و گهر بدرگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی بدان کلبه بازار برخاستی
منیژه خبر یافت از کاروان یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت همی بستین خون مژگان برفت
که برخوردی از جان وز گنج خویش مبادت پشیمانی از رنج خویش
بکام تو بادا سپهر بلند ز چشم بدانت مبادا گزند
هر امید دل را که بستی میان ز رنجی که بردی مبادت زیان
همیشه خرد بادت آموزگار خنک بوم ایران و خوش روزگار
چه آگاهی استت ز گردان شاه ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
نیامد بایران ز بیژن خبر نیایش نخواهد بدن چاره‌گر
که چون او جوانی ز گودرزیان همی بگسلاند بسختی میان
بسودست پایش ز بند گران دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند همه چاه پرخون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب ز نالیدن او دو چشمم پر آب
بترسید رستم ز گفتار اوی یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی که مغزم ز گفتار کردی تهی
برستم نگه کرد و بگریست زار ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر که درویش را کس نگوید خبر
بدو گفت رستم که ای زن چبود مگر اهرمن رستخیزت نمود
همی بر نوشتی تو بازار من بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همی گیو و گودرز را نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردنی هرچ بود نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه چه داری همی راه ایران نگاه
منیژه بدو گفت کز کار من چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
کزان چاه سر با دلی پر ز درد دویدم بنزد تو ای رادمرد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران نترسیدی از داور داوران
منیژه منم دخت افراسیاب برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم چنین راند یزدان قضا بر سرم
ازین زارتر چون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران همی مرگ خواهد ز یزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زین نم دیدگانم بپالود زین
کنون گرت باشد بایران گذر ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست اگر دیر گیری شود کار پست
گرش دید خواهی میاسای دیر که بر سرش سنگست و آهن بزیر
بدو گفت رستم که ای خوب چهر که مهرت مبراد از وی سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران نینگیزی از هر سوی مهتران
مگر بر تو بخشایش آرد پدر بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودی ز پیش ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
بخوالیگرش گفت کز هر خورش که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر که بیچارگان را توی راهبر
منیژه بیامد بدان چاه سر دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد چنان هم که بستد ببیژن سپرد
نگه کرد بیژن بخیره بماند ازان چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی خورشها کزین گونه بشتافتی
بسا رنج و سختی کت آمد بروی ز بهر منی در جهان پوی پوی
منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان
از ایران بتوران ز بهر درم کشیده ز هر گونه بسیار غم
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر ز هر گونه با او فراوان گهر

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo