گشن دستگاهی نهاده فراخ
|
|
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
|
بمن داد زین گونه دستارخوان
|
|
که بر من جهان آفرین را بخوان
|
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
|
|
دگر هرچ باید ببر سربسر
|
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
|
|
پراومید یزدان دل از بیم و باک
|
چو دست خورش برد زان داوری
|
|
بدید آن نهان کرده انگشتری
|
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
|
|
ز شادی بخندید و خیره بماند
|
یکی مهر پیروزه رستم بروی
|
|
نبشته بهن بکردار موی
|
چو بار درخت وفا را بدید
|
|
بدانست کمد غمش را کلید
|
بخندید خندیدنی شاهوار
|
|
چنان کمد آواز بر چاهسار
|
منیژه چو بشنید خندیدنش
|
|
ازان چاه تاریک بسته تنش
|
زمانی فرو ماند زان کار سخت
|
|
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
|
شگفت آمدش داستانی بزد
|
|
که دیوانه خندد ز کردار خود
|
چه گونه گشادی بخنده دو لب
|
|
که شب روز بینی همی روز شب
|
چه رازست پیش آر و با من بگوی
|
|
مگر بخت نیکت نمودست روی
|
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
|
|
بر اومید آنم که بگشاد بخت
|
چو با من بسوگند پیمان کنی
|
|
همانا وفای مرا نشکنی
|
بگویم سراسر تورا داستان
|
|
چو باشی بسوگند همداستان
|
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
|
|
زنان را زبان کم بماند ببند
|
منیژه خروشید و نالید زار
|
|
که بر من چه آمد بد روزگار
|
دریغ آن شده روزگاران من
|
|
دل خسته و چشم باران من
|
بدادم ببیژن تن و خان و مان
|
|
کنون گشت بر من چنین بدگمان
|
همان گنج دینار و تاج گهر
|
|
بتاراج دادم همه سربسر
|
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
|
|
برهنه دوان بر سر انجمن
|
ز امید بیژن شدم ناامید
|
|
جهانم سیاه و دو دیده سپید
|
بپوشد همی راز بر من چنین
|
|
تو داناتری ای جهان آفرین
|
بدو گفت بیژن همه راستست
|
|
ز من کار تو جمله برکاستست
|
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
|
|
ایا مهربان یار و هشیار جفت
|
سزد گر بهر کار پندم دهی
|
|
که مغزم برنج اندرون شد تهی
|
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
|
|
که خوالیگرش مر ترا داد توش
|
ز بهر من آمد بتوران فراز
|
|
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
|
ببخشود بر من جهان آفرین
|
|
ببینم مگر پهن روی زمین
|
رهاند مرا زین غمان دراز
|
|
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
|
بنزدیک او شو بگویش نهان
|
|
که ای پهلوان کیان جهان
|
بدل مهربان و بتن چاره جوی
|
|
اگر تو خداوند رخشی بگوی
|
منیژه بیامد بکردار باد
|
|
ز بیژن برستم پیامش بداد
|
چو بشنید گفتار آن خوب روی
|
|
کزان راه دور آمده پوی پوی
|
بدانست رستم که بیژن سخن
|
|
گشادست بر لالهی سروبن
|
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
|
|
که یزدان ترا زو مبراد مهر
|
بگویش که آری خداوند رخش
|
|
ترا داد یزدان فریاد بخش
|
ز زاول بایران ز ایران بتور
|
|
ز بهر تو پیمودم این راه دور
|
بگویش که ما را بسان پلنگ
|
|
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
|
چو با او بگویی سخن راز دار
|
|
شب تیره گوشت بواز دار
|
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
|
|
شب آید یکی آتشی برفروز
|
منیژه ز گفتار او شاد شد
|
|
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
|
بیامد دوان تا بدان چاهسار
|
|
که بودش بچاه اندرون غمگسار
|
بگفتش که دادم سراسر پیام
|
|
بدان مرد فرخ پی نیک نام
|
چنین داد پاسخ که آنم درست
|
|
که بیژن بنام و نشانم بجست
|
تو با داغ دل چون پویی همی
|
|
که رخرا بخوناب شویی همی
|
کنون چون درست آمد از تو نشان
|
|
ببینی سر تیغ مردم کشان
|
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
|
|
بپروین براندازم آسوده سنگ
|
مرا گفت چون تیره گردد هوا
|
|
شب از چنگ خورشید یابد رها
|
بکردار کوه آتشی برفروز
|
|
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
|
بدان تا ببینم سر چاه را
|
|
بدان روشنی بسپرم راه را
|
بفرمود بیژن که آتش فروز
|
|
که رستیم هر دو ز تاریک روز
|
سوی کردگار جهان کرد سر
|
|
که ای پاک و بخشنده و دادگر
|
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
|
|
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
|
بده داد من زآنک بیداد کرد
|
|
تو دانی غمان من و داغ و درد
|
مگر بازیابم بر و بوم را
|
|
نمانم بننگ اختر شوم را
|
تو ای دخت رنج آزموده ز من
|
|
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
|
بدین رنج کز من تو برداشتی
|
|
زیان مرا سود پنداشتی
|
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
|
|
جهاندار خویشان و مام و پدر
|
اگر یابم از چنگ این اژدها
|
|
بدین روزگار جوانی رها
|
بکردار نیکان یزدان پرست
|
|
بپویم بپای و بیازم بدست
|
بسان پرستار پیش کیان
|
|
بپاداش نیکیت بندم میان
|
منیژه بهیزم شتابید سخت
|
|
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
|
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
|
|
که تا کی برآرد شب از کوه سر
|
چو از چشم خورشید شد ناپدید
|
|
شب تیره بر کوه دامن کشید
|
بدانگه که آرام گیرد جهان
|
|
شود آشکارای گیتی نهان
|
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
|
|
بگردد سر هور گیتی فروز
|
منیژه سبک آتشی برفروخت
|
|
که چشم شب قیرگون را بسوخت
|
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
|
|
که آید ز ره رخش پولاد سم
|
بدانگه که رستم ببربر گره
|
|
برافگند و زد بر گره بر زره
|
بشد پیش یزدان خورشید و ماه
|
|
بیامد بدو کرد پشت و پناه
|
همی گفت چشم بدان کور باد
|
|
بدین کار بیژن مرا زور باد
|
بگردان بفرمود تا همچنین
|
|
ببستند بر گردگه بند کین
|
بر اسبان نهادند زین خدنگ
|
|
همه جنگ را تیز کردند چنگ
|
تهمتن برخشنده بنهاد روی
|
|
همی رفت پیش اندرون راه جوی
|
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
|
|
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
|
چنین گفت با نامور هفت گرد
|
|
که روی زمین را بباید سترد
|
بباید شما را کنون ساختن
|
|
سر چاه از سنگ پرداختن
|
پیاده شدند آن سران سپاه
|
|
کزان سنگ پردخت مانند چاه
|
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
|
|
شده مانده گردان و آسوده سنگ
|
چو از نامداران بپالود خوی
|
|
که سنگ از سر چاه ننهاد پی
|
ز رخش اندر آمد گو شیرنر
|
|
زره دامنش را بزد بر کمر
|
ز یزدان جان آفرین زور خواست
|
|
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
|
بینداخت در بیشهی شهر چین
|
|
بلرزید ازان سنگ روی زمین
|
ز بیژن بپرسید و نالید زار
|
|
که چون بود کارت ببد روزگار
|
همه نوش بودی ز گیتیت بهر
|
|
ز دستش چرا بستدی جام زهر
|
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
|
|
که چون بود بر پهلوان رنج راه
|
مرا چون خروش تو آمد بگوش
|
|
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
|
بدین سان که بینی مرا خان و مان
|
|
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
|
بکنده دلم زین سرای سپنج
|
|
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
|
بدو گفت رستم که بر جان تو
|
|
ببخشود روشن جهانبان تو
|
کنون ای خردمند آزاده خوی
|
|
مرا هست با تو یکی آرزوی
|
بمن بخش گرگین میلاد را
|
|
ز دل دور کن کین و بیداد را
|
بدو گفت بیژن که ای یار من
|
|
ندانی که چون بود پیکار من
|
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
|
|
که گرگین میلاد با من چه کرد
|
گرافتد بروبر جهانبین من
|
|
برو رستخیز آید از کین من
|
بدو گفت رستم که گر بدخوی
|
|
بیاری و گفتار من نشنوی
|
بمانم ترا بسته در چاه پای
|
|
برخش اندر آرم شوم باز جای
|
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
|
|
ازان تنگ زندان برآمد خروش
|
چنین داد پاسخ که بد بخت من
|
|
ز گردان وز دوده و انجمن
|
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
|
|
چنین روز نیزم بباید کشید
|
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
|
|
ز کینه دل من بیاسود ازوی
|
فروهشت رستم بزندان کمند
|
|
برآوردش از چاه با پایبند
|
برهنه تن و موی و ناخن دراز
|
|
گدازیده از رنج و درد و نیاز
|
همه تن پر از خون و رخساره زرد
|
|
ازان بند زنجیر زنگار خورد
|
خروشید رستم چو او را بدید
|
|
همه تن در آهن شده ناپدید
|
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
|
|
رها کرد ازو حلقهی پای بند
|
سوی خانه رفتند زان چاهسار
|
|
بیک دست بیژن بدیگر زوار
|
تهمتن بفرمود شستن سرش
|
|
یکی جامه پوشید نو بر برش
|
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
|
|
بیامد بمالید بر خاک روی
|
ز کردار بد پوزش آورد پیش
|
|
بپیچید زان خام کردار خویش
|
دل بیژن از کینش آمد براه
|
|
مکافات ناورد پیش گناه
|
شتر بار کردند و اسبان بزین
|
|
بپوشید رستم سلیح گزین
|
نشستند بر باره ناموران
|
|
کشیدند شمشیر و گرز گران
|
گسی کرد بار و برآراست کار
|
|
چنانچون بود در خور کارزار
|
بشد با بنه اشکش تیزهوش
|
|
که دارد سپه را بهرجای گوش
|
به بیژن بفرمود رستم که شو
|
|
تو با اشکش و با منیژه برو
|
که ما امشب از کین افراسیاب
|
|
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
|
یکی کار سازم کنون بر درش
|
|
که فردا بخندد برو کشورش
|
بدو گفت بیژن منم پیشرو
|
|
که از من همی کینه سازند نو
|
برفتند با رستم آن هفت گرد
|
|
بنه اشکش تیزهش را سپرد
|
عنانها فگندند بر پیش زین
|
|
کشیدند یکسر همه تیغ کین
|
بشد تا بدرگاه افراسیاب
|
|
بهنگام سستی و آرام و خواب
|
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
|
|
درخشیدن تیغ و باران تیر
|
سران را بسی سر جدا شد ز تن
|
|
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
|
ز دهلیز در رستم آواز داد
|
|
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
|
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
|
|
مگر باره دیدی ز آهن براه
|
منم رستم زابلی پور زال
|
|
نه هنگام خوابست و آرام و هال
|
شکستم در بند زندان تو
|
|
که سنگ گران بد نگهبان تو
|
رها شد سر و پای بیژن ز بند
|
|
بداماد بر کس نسازد گزند
|
ترا رزم و کین سیاوخش بس
|
|
بدین دشت گردیدن رخش بس
|
همیدون برآورد بیژن خروش
|
|
که ای ترک بدگوهر تیره هوش
|
براندیش زان تخت فرخندهجای
|
|
مرا بسته در پیش کرده بپای
|
همی رزم جستی بسان پلنگ
|
|
مرا دست بسته بکردار سنگ
|
کنونم گشاده بهامون ببین
|
|
که با من نجوید ژیان شیر کین
|
بزد دست بر جامه افراسیاب
|
|
که جنگآوران را ببستست خواب
|
بفرمود زان پس که گیرند راه
|
|
بدان نامداران جوینده گاه
|
ز هر سو خروش تکاپوی خاست
|
|
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
|
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
|
|
زمانه تهی ماند زو جایگاه
|
گرفتند بر کینه جستن شتاب
|
|
ازان خانه بگریخت افراسیاب
|
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
|
|
همه فرش و دیبای او کرد بخش
|
پریچهرگان سپهبدپرست
|
|
گرفته همه دست گردان بدست
|
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
|
|
نشانده گهر در جناغ خدنگ
|
ازان پس ز ایوان ببستند بار
|
|
بتوران نکردند بس روزگار
|
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
|
|
بدان تا نخیزد ازان کار شور
|
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
|
|
که بر سرش بر درد بود از کلاه
|
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
|
|
یکی را بتن بر نجنبید رگ
|
بلشکر فرستاد رستم پیام
|
|
که شمشیر کین بر کشید از نیام
|
که من بیگمانم کزین پس بکین
|
|
سیه گردد از سم اسبان زمین
|
گشن لشکری سازد افراسیاب
|
|
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
|
برفتند یکسر سواران جنگ
|
|
همه رزم را تیز کردند چنگ
|
همه نیزهداران زدوده سنان
|
|
همه جنگ را گرد کرده عنان
|
منیژه نشسته بخیمه درون
|
|
پرستنده بر پیش او رهنمون
|
یکی داستان زد تهمتن بروی
|
|
که گر می بریزد نریزدش بوی
|
چنینست رسم سرای سپنج
|
|
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
|
چو خورشید سر برزد از کوهسار
|
|
سواران توران ببستند بار
|
بتوفید شهر و برآمد خروش
|
|
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
|
بدرگاه افراسیاب آمدند
|
|
کمربستگان بر درش صف زدند
|
همه یکسره جنگ را ساخته
|
|
دل از بوم و آرام پرداخته
|
بزرگان توران گشاده کمر
|
|
به پیش سپهدار بر خاک سر
|
همه جنگ را پاک بسته میان
|
|
همه دل پر از کین ایرانیان
|
کز اندازه بگذشت ما را سخن
|
|
چه افگند باید بدین کار بن
|
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
|
|
بماند ز کردار بیژن نشان
|
بایران بمردان ندانندمان
|
|
زنان کمربسته خوانندمان
|
برآشفت پس شه بسان پلنگ
|
|
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
|
به پیران بفرمود تا بست کوس
|
|
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
|
بزد نای رویین بدرگاه شاه
|
|
بجوشید در شهر توران سپاه
|
یلان صف کشیدند بر در سرای
|
|
خروش آمد از بوق و هندی درای
|
سپاهی ز توران بدان مرز راند
|
|
که روی زمین جز بدریا نماند
|
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
|
|
زمین را چو دریای جوشان بدید
|
بر رستم آمد که ببسیچ کار
|
|
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
|
بدو گفت ما زین نداریم باک
|
|
همی جنگ را برفشانیم خاک
|
بنه با منیژه گسی کرد و بار
|
|
بپوشید خود جامهی کارزار
|
ببالا برآمد سپه را بدید
|
|
خروشی چو شیر ژیان برکشید
|
یکی داستان زد سوار دلیر
|
|
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
|
بگردان جنگاور آواز کرد
|
|
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
|
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
|
|
کجا نیزه و گرزهی گاوسار
|
هنرها کنون کرد باید پدید
|
|
برین دشتبر کینه باید کشید
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
تهمتن برخش اندر آورد پای
|
ازان کوه سر سوی هامون کشید
|
|
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
|
کشیدند لشکر بران پهن جای
|
|
بهرسو ببستند ز آهن سرای
|
بیاراست رستم یکی رزمگاه
|
|
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
|
ابر میمنه اشکش و گستهم
|
|
سواران بسیار با او بهم
|
چو رهام و چون زنگه بر میسره
|
|
بخون داده مر جنگ را یکسره
|
خود و بیژن گیو در قلبگاه
|
|
نگهدار گردان و پشت سپاه
|
پس پشت لشکر که بیستون
|
|
حصاری ز شمشیر پیش اندرون
|
چو افراسیاب آن سپه را بدید
|
|
که سالارشان رستم آمد پدید
|
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
|
|
سپه را بفرمود کردن درنگ
|
برابر بیین صفی برکشید
|
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
|
چپ لشکرش را بپیران سپرد
|
|
سوی راستش را به هومان گرد
|
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
|
|
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
|
تهمتن همی گشت گرد سپاه
|
|
ز آهن بکردار کوهی سیاه
|
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
|
|
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
|
ترا چون سواران دل جنگ نیست
|
|
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
|
که چندین بپیش من آیی بکین
|
|
بمردان و اسبان بپوشی زمین
|
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
|
|
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
|
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
|
|
که دارد بیاد از گه باستان
|
که شیری نترسد ز یک دشت گور
|
|
ستاره نتابد چو تابنده هور
|
| | |
|