داستان بیژن و منیژه : بخش ششم
گشن دستگاهی نهاده فراخ یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
بمن داد زین گونه دستارخوان که بر من جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته بر دگر هرچ باید ببر سربسر
بگسترد بیژن پس آن نان پاک پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی نبشته بهن بکردار موی
چو بار درخت وفا را بدید بدانست کمد غمش را کلید
بخندید خندیدنی شاهوار چنان کمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی مگر بخت نیکت نمودست روی
بدو گفت بیژن کزین کارسخت بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین تو داناتری ای جهان آفرین
بدو گفت بیژن همه راستست ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی که مغزم برنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز وگرنه نبودش بگوهر نیاز
ببخشود بر من جهان آفرین ببینم مگر پهن روی زمین
رهاند مرا زین غمان دراز ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
بنزدیک او شو بگویش نهان که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی اگر تو خداوند رخشی بگوی
منیژه بیامد بکردار باد ز بیژن برستم پیامش بداد
چو بشنید گفتار آن خوب روی کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن گشادست بر لاله‌ی سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور ز بهر تو پیمودم این راه دور
بگویش که ما را بسان پلنگ بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگویی سخن راز دار شب تیره گوشت بواز دار
ز بیشه فرازآر هیزم بروز شب آید یکی آتشی برفروز
منیژه ز گفتار او شاد شد دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
بیامد دوان تا بدان چاهسار که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پیام بدان مرد فرخ پی نیک نام
چنین داد پاسخ که آنم درست که بیژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چون پویی همی که رخرا بخوناب شویی همی
کنون چون درست آمد از تو نشان ببینی سر تیغ مردم کشان
زمین را بدرانم اکنون بچنگ بپروین براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تیره گردد هوا شب از چنگ خورشید یابد رها
بکردار کوه آتشی برفروز که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببینم سر چاه را بدان روشنی بسپرم راه را
بفرمود بیژن که آتش فروز که رستیم هر دو ز تاریک روز
سوی کردگار جهان کرد سر که ای پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
بده داد من زآنک بیداد کرد تو دانی غمان من و داغ و درد
مگر بازیابم بر و بوم را نمانم بننگ اختر شوم را
تو ای دخت رنج آزموده ز من فدا کرده جان و دل و چیز و تن
بدین رنج کز من تو برداشتی زیان مرا سود پنداشتی
بدادی بمن گنج و تاج و گهر جهاندار خویشان و مام و پدر
اگر یابم از چنگ این اژدها بدین روزگار جوانی رها
بکردار نیکان یزدان پرست بپویم بپای و بیازم بدست
بسان پرستار پیش کیان بپاداش نیکیت بندم میان
منیژه بهیزم شتابید سخت چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشید بر چشم و هیزم ببر که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید شب تیره بر کوه دامن کشید
بدانگه که آرام گیرد جهان شود آشکارای گیتی نهان
که لشکر کشد تیره شب پیش روز بگردد سر هور گیتی فروز
منیژه سبک آتشی برفروخت که چشم شب قیرگون را بسوخت
بدلش اندرون بانگ رویینه خم که آید ز ره رخش پولاد سم
بدانگه که رستم ببربر گره برافگند و زد بر گره بر زره
بشد پیش یزدان خورشید و ماه بیامد بدو کرد پشت و پناه
همی گفت چشم بدان کور باد بدین کار بیژن مرا زور باد
بگردان بفرمود تا همچنین ببستند بر گردگه بند کین
بر اسبان نهادند زین خدنگ همه جنگ را تیز کردند چنگ
تهمتن برخشنده بنهاد روی همی رفت پیش اندرون راه جوی
چو آمد بر سنگ اکوان فراز بدان چاه اندوه و گرم و گداز
چنین گفت با نامور هفت گرد که روی زمین را بباید سترد
بباید شما را کنون ساختن سر چاه از سنگ پرداختن
پیاده شدند آن سران سپاه کزان سنگ پردخت مانند چاه
بسودند بسیار بر سنگ چنگ شده مانده گردان و آسوده سنگ
چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی
ز رخش اندر آمد گو شیرنر زره دامنش را بزد بر کمر
ز یزدان جان آفرین زور خواست بزد دست و آن سنگ برداشت داست
بینداخت در بیشه‌ی شهر چین بلرزید ازان سنگ روی زمین
ز بیژن بپرسید و نالید زار که چون بود کارت ببد روزگار
همه نوش بودی ز گیتیت بهر ز دستش چرا بستدی جام زهر
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه که چون بود بر پهلوان رنج راه
مرا چون خروش تو آمد بگوش همه زهر گیتی مرا گشت نوش
بدین سان که بینی مرا خان و مان ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
بکنده دلم زین سرای سپنج ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
بدو گفت رستم که بر جان تو ببخشود روشن جهانبان تو
کنون ای خردمند آزاده خوی مرا هست با تو یکی آرزوی
بمن بخش گرگین میلاد را ز دل دور کن کین و بیداد را
بدو گفت بیژن که ای یار من ندانی که چون بود پیکار من
ندانی تو ای مهتر شیرمرد که گرگین میلاد با من چه کرد
گرافتد بروبر جهانبین من برو رستخیز آید از کین من
بدو گفت رستم که گر بدخوی بیاری و گفتار من نشنوی
بمانم ترا بسته در چاه پای برخش اندر آرم شوم باز جای
چو گفتار رستم رسیدش بگوش ازان تنگ زندان برآمد خروش
چنین داد پاسخ که بد بخت من ز گردان وز دوده و انجمن
ز گرگین بدان بد که بر من رسید چنین روز نیزم بباید کشید
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی ز کینه دل من بیاسود ازوی
فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش از چاه با پای‌بند
برهنه تن و موی و ناخن دراز گدازیده از رنج و درد و نیاز
همه تن پر از خون و رخساره زرد ازان بند زنجیر زنگار خورد
خروشید رستم چو او را بدید همه تن در آهن شده ناپدید
بزد دست و بگسست زنجیر و بند رها کرد ازو حلقه‌ی پای بند
سوی خانه رفتند زان چاهسار بیک دست بیژن بدیگر زوار
تهمتن بفرمود شستن سرش یکی جامه پوشید نو بر برش
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی بیامد بمالید بر خاک روی
ز کردار بد پوزش آورد پیش بپیچید زان خام کردار خویش
دل بیژن از کینش آمد براه مکافات ناورد پیش گناه
شتر بار کردند و اسبان بزین بپوشید رستم سلیح گزین
نشستند بر باره ناموران کشیدند شمشیر و گرز گران
گسی کرد بار و برآراست کار چنانچون بود در خور کارزار
بشد با بنه اشکش تیزهوش که دارد سپه را بهرجای گوش
به بیژن بفرمود رستم که شو تو با اشکش و با منیژه برو
که ما امشب از کین افراسیاب نیابیم آرام و نه خورد و خواب
یکی کار سازم کنون بر درش که فردا بخندد برو کشورش
بدو گفت بیژن منم پیش‌رو که از من همی کینه سازند نو
برفتند با رستم آن هفت گرد بنه اشکش تیزهش را سپرد
عنانها فگندند بر پیش زین کشیدند یکسر همه تیغ کین
بشد تا بدرگاه افراسیاب بهنگام سستی و آرام و خواب
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر درخشیدن تیغ و باران تیر
سران را بسی سر جدا شد ز تن پر از خاک ریش و پر از خون دهن
ز دهلیز در رستم آواز داد که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه مگر باره دیدی ز آهن براه
منم رستم زابلی پور زال نه هنگام خوابست و آرام و هال
شکستم در بند زندان تو که سنگ گران بد نگهبان تو
رها شد سر و پای بیژن ز بند بداماد بر کس نسازد گزند
ترا رزم و کین سیاوخش بس بدین دشت گردیدن رخش بس
همیدون برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر تیره هوش
براندیش زان تخت فرخنده‌جای مرا بسته در پیش کرده بپای
همی رزم جستی بسان پلنگ مرا دست بسته بکردار سنگ
کنونم گشاده بهامون ببین که با من نجوید ژیان شیر کین
بزد دست بر جامه افراسیاب که جنگ‌آوران را ببستست خواب
بفرمود زان پس که گیرند راه بدان نامداران جوینده گاه
ز هر سو خروش تکاپوی خاست ز خون ریختن بر درش جوی خاست
هرآنکس که آمد ز توران سپاه زمانه تهی ماند زو جایگاه
گرفتند بر کینه جستن شتاب ازان خانه بگریخت افراسیاب
بکاخ اندر آمد خداوند رخش همه فرش و دیبای او کرد بخش
پریچهرگان سپهبدپرست گرفته همه دست گردان بدست
گرانمایه اسبان و زین پلنگ نشانده گهر در جناغ خدنگ
ازان پس ز ایوان ببستند بار بتوران نکردند بس روزگار
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور بدان تا نخیزد ازان کار شور
چنان رنجه بد رستم از رنج راه که بر سرش بر درد بود از کلاه
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ یکی را بتن بر نجنبید رگ
بلشکر فرستاد رستم پیام که شمشیر کین بر کشید از نیام
که من بیگمانم کزین پس بکین سیه گردد از سم اسبان زمین
گشن لشکری سازد افراسیاب بنیزه بپوشد رخ آفتاب
برفتند یکسر سواران جنگ همه رزم را تیز کردند چنگ
همه نیزه‌داران زدوده سنان همه جنگ را گرد کرده عنان
منیژه نشسته بخیمه درون پرستنده بر پیش او رهنمون
یکی داستان زد تهمتن بروی که گر می بریزد نریزدش بوی
چنینست رسم سرای سپنج گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
چو خورشید سر برزد از کوهسار سواران توران ببستند بار
بتوفید شهر و برآمد خروش تو گفتی همی کر کند نعره گوش
بدرگاه افراسیاب آمدند کمربستگان بر درش صف زدند
همه یکسره جنگ را ساخته دل از بوم و آرام پرداخته
بزرگان توران گشاده کمر به پیش سپهدار بر خاک سر
همه جنگ را پاک بسته میان همه دل پر از کین ایرانیان
کز اندازه بگذشت ما را سخن چه افگند باید بدین کار بن
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان بماند ز کردار بیژن نشان
بایران بمردان ندانندمان زنان کمربسته خوانندمان
برآشفت پس شه بسان پلنگ ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
به پیران بفرمود تا بست کوس که بر ما ز ایران همین بد فسوس
بزد نای رویین بدرگاه شاه بجوشید در شهر توران سپاه
یلان صف کشیدند بر در سرای خروش آمد از بوق و هندی درای
سپاهی ز توران بدان مرز راند که روی زمین جز بدریا نماند
چو از دیدگه دیدبان بنگرید زمین را چو دریای جوشان بدید
بر رستم آمد که ببسیچ کار که گیتی سیه شد ز گرد سوار
بدو گفت ما زین نداریم باک همی جنگ را برفشانیم خاک
بنه با منیژه گسی کرد و بار بپوشید خود جامه‌ی کارزار
ببالا برآمد سپه را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر
بگردان جنگاور آواز کرد که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار کجا نیزه و گرزه‌ی گاوسار
هنرها کنون کرد باید پدید برین دشت‌بر کینه باید کشید
برآمد خروشیدن کرنای تهمتن برخش اندر آورد پای
ازان کوه سر سوی هامون کشید چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
کشیدند لشکر بران پهن جای بهرسو ببستند ز آهن سرای
بیاراست رستم یکی رزمگاه که از گرد اسبان هوا شد سیاه
ابر میمنه اشکش و گستهم سواران بسیار با او بهم
چو رهام و چون زنگه بر میسره بخون داده مر جنگ را یکسره
خود و بیژن گیو در قلبگاه نگهدار گردان و پشت سپاه
پس پشت لشکر که بیستون حصاری ز شمشیر پیش اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید که سالارشان رستم آمد پدید
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ سپه را بفرمود کردن درنگ
برابر بیین صفی برکشید هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چپ لشکرش را بپیران سپرد سوی راستش را به هومان گرد
بگرسیوز و شیده قلب سپاه سپرد و همی کرد هر سو نگاه
تهمتن همی گشت گرد سپاه ز آهن بکردار کوهی سیاه
فغان کرد کای ترک شوریده بخت که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
ترا چون سواران دل جنگ نیست ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
که چندین بپیش من آیی بکین بمردان و اسبان بپوشی زمین
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ همی پشت بینم ترا سوی جنگ
ز دستان تو نشنیدی آن داستان که دارد بیاد از گه باستان
که شیری نترسد ز یک دشت گور ستاره نتابد چو تابنده هور

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo