بدرد دل و گوش غرم سترگ
|
|
اگر بشنود نام چنگال گرگ
|
چو اندر هوا باز گسترد پر
|
|
بترسد ز چنگال او کبک نر
|
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
|
|
نه گوران بسایند چنگال شیر
|
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
|
|
چو باشد دهد پادشاهی بباد
|
بدین دشت و هامون تو از دست من
|
|
رهایی نیابی بجان و بتن
|
چو این گفته بشنید ترک دژم
|
|
بلرزید و برزد یکی تیز دم
|
برآشفت کای نامداران تور
|
|
که این دشت جنگست گر جای سور
|
بباید کشیدن درین رزم رنج
|
|
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
|
چو گفتار سالارشان شد بگوش
|
|
زگردان لشکر برآمد خروش
|
چنان تیرهگون شد ز گرد آفتاب
|
|
که گفتی همی غرقه ماند در آب
|
ببستند بر پیل رویینه خم
|
|
دمیدند شیپور با گاودم
|
ز جوشن یکی بارهی آهنین
|
|
کشیدند گردان بروی زمین
|
بجوشید دشت و بتوفید کوه
|
|
ز بانگ سواران هر دو گروه
|
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
|
|
تو گفتی برآمد همی رستخیز
|
همی گرز بارید همچون تگرگ
|
|
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
|
و زان رستمی اژدهافش درفش
|
|
شده روی خورشید تابان بنفش
|
بپوشید روی هوا گرد پیل
|
|
بخورشید گفتی براندود نیل
|
بهر سو که رستم برافگند رخش
|
|
سران را سر از تن همی کرد بخش
|
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار
|
|
بسان هیونی گسسته مهار
|
همی کشت و میبست در رزمگاه
|
|
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
|
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
|
|
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
|
برآمد چو باد آن سران را ز جای
|
|
همان بادپایان فرخ همای
|
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
|
|
چپ لشکر شاه توران ببرد
|
درآمد چو باد اشکش از دست راست
|
|
ز گرسیوز تیغزن کینه خواست
|
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
|
|
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
|
سران سواران چو برگ درخت
|
|
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
|
همه رزمگه سربسر جوی خون
|
|
درفش سپهدار توران نگون
|
سپهدار چون بخت برگشته دید
|
|
دلیران توران همه کشته دید
|
بیفگند شمشیر هندی ز دست
|
|
یکی اسب آسودهتر برنشست
|
خود و ویژگان سوی توران شتافت
|
|
کزایرانیان کام و کینه نیافت
|
برفت از پسش رستم گرد گیر
|
|
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
|
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
|
|
همی مردم آهخت ازیشان بدم
|
سواران جنگی ز توران هزار
|
|
گرفتند زنده پس از کارزار
|
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
|
|
که بخشش کند خواسته بر سپاه
|
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
|
|
بپیروزی آمد بر شهریار
|
چو آگاهی آمد بشاه دلیر
|
|
که از بیشه پیروز برگشت شیر
|
چو بیژن شد از بند و زندان رها
|
|
ز بند بداندیش نراژدها
|
سپاهی ز توران بهم برشکست
|
|
همه لشکر دشمنان کرد پست
|
بشادی به پیش جهانآفرین
|
|
بمالید روی و کله بر زمین
|
چو گودرز و گیو آگهی یافتند
|
|
سوی شاه پیروز بشتافتند
|
برآمد خروش و بیامد سپاه
|
|
تبیرهزنان برگرفتند راه
|
دمنده دمان گاودم بر درش
|
|
برآمد خروشیدن از لشکرش
|
سیه کرده میدانش اسبان بسم
|
|
همه شهر آوای رویینهخم
|
بیک دست بربسته شیر و پلنگ
|
|
بزنجیر دیگر سواران جنگ
|
گرازان سواران دمان و دنان
|
|
بدندان زمین ژنده پیلان کنان
|
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
|
|
درفش از پس پشت گودرز و طوس
|
پذیره شدن پیش پهلو سپاه
|
|
بدین گونه فرمود بیدار شاه
|
برفتند لشکر گروها گروه
|
|
زمین شد ز گردان بکردار کوه
|
چو آمد پدیدار از انبوه نیو
|
|
پیاده شد از باره گودرز و گیو
|
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
|
|
بپرسیدش از رنجدیده گوان
|
برو آفرین کرد گودرز و گیو
|
|
که ای نامبردار و سالار نیو
|
دلیر از تو گردد بهر جای شیر
|
|
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر
|
ترا جاودان باد یزدان پناه
|
|
بکام تو گرداد خورشید و ماه
|
همه بنده کردی تو این دوده را
|
|
زتو یافتم پور گمبوده را
|
ز درد و غمان رستگان تویم
|
|
بایران کمربستگان تویم
|
بر اسبان نشستند یکسر مهان
|
|
گرازان بنزدیک شاه جهان
|
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
|
|
فرازآمد آن گرد لشکرپناه
|
پذیره شدش نامدار جهان
|
|
نگهدار ایران و شاه مهان
|
چو رستم بفر جهاندار شاه
|
|
نگه کرد کمد پذیره براه
|
پیاده شد و برد پیشش نماز
|
|
غمی گشته از رنج و راه دراز
|
جهاندار خسرو گرفتش ببر
|
|
که ای دست مردی و جان هنر
|
تهمتن سبک دست بیژن گرفت
|
|
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
|
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
|
|
چنان پشت خمیده را کرد راست
|
ازان پس اسیران توران هزار
|
|
بیاورد بسته بر شهریار
|
برو آفرین کرد خسرو بمهر
|
|
که جاوید بادا بکامت سپهر
|
خنک زال کش بگذرد روزگار
|
|
بماند بگیتی ترا یادگار
|
خجسته بر و بوم زابل که شیر
|
|
همی پروراند گوان و دلیر
|
خنک شهر ایران و فرخ گوان
|
|
که دارند چون تو یکی پهلوان
|
وزین هر سه برتر سر و بخت من
|
|
که چون تو پرستد همی تخت من
|
به خورشید ماند همی کار تو
|
|
بگیتی پراگنده کردار تو
|
بگیو آنگهی گفت شاه جهان
|
|
که نیکست با کردگارت نهان
|
که بر دست رستم جهانآفرین
|
|
بتو داد پیروز پور گزین
|
گرفت آفرین گیو بر شهریار
|
|
که شادان بدی تا بود روزگار
|
سر رستمت جاودان سبز باد
|
|
دل زال فرخ بدو باد شاد
|
بفرمود خسرو که بنهید خوان
|
|
بزرگان برترمنش را بخوان
|
چو از خوان سالار برخاستند
|
|
نشستنگه می بیاراستند
|
فروزندهی مجلس و میگسار
|
|
نوازندهی چنگ با پیشکار
|
همه بر سران افسران گران
|
|
بزر اندرون پیکر از گوهران
|
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
|
|
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
|
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
|
|
بپیش اندرون آبگیری گلاب
|
همی تافت ازفر شاهنشهی
|
|
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
|
همه پهلوانان خسروپرست
|
|
برفتند زایوان سالار مست
|
بشبگیر چون رستم آمد بدر
|
|
گشادهدل و تنگ بسته کمر
|
بدستوری بازگشتن بجای
|
|
همی زد هشیوار با شاه رای
|
یکی دست جامه بفرمود شاه
|
|
گهر بافته با قبا و کلاه
|
یکی جام پر گوهر شاهوار
|
|
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
|
دو پنجه پریروی بسته کمر
|
|
دو پنجه پرستار با طوق زر
|
همه پیش شاه جهان کدخدای
|
|
بیاورد و کردند یک سر بپای
|
همه رستم زابلی را سپرد
|
|
زمین را ببوسید و برخاست گرد
|
بسربر نهاد آن کلاه کیان
|
|
ببست آن کیانی کمر برمیان
|
ابر شاه کرد آفرین و برفت
|
|
ره سیستان را بسیچید تفت
|
بزرگان که بودند با او بهم
|
|
برزم و ببزم و بشادی و غم
|
براندازهشان یک بیک هدیه داد
|
|
از ایوان خسرو برفتند شاد
|
چو از کار کردن بپردخت شاه
|
|
برام بنشست بر پیشگاه
|
بفرمود تا بیژن آمدش پیش
|
|
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
|
ازان تنگ زندان و رنج زوار
|
|
فراوان سخن گفت با شهریار
|
وزان گردش روزگاران بد
|
|
همه داستان پیش خسرو بزد
|
بپیچید و بخشایش آورد سخت
|
|
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
|
بفرمود صد جامه دیبای روم
|
|
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
|
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
|
|
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
|
به بیژن بفرمود کاین خواسته
|
|
ببر سوی ترک روانکاسته
|
برنجش مفرسا و سردش مگوی
|
|
نگر تا چه آوردی او را بروی
|
تو با او جهان را بشادی گذار
|
|
نگه کن بدین گردش روزگار
|
یکی را برآرد بچرخ بلند
|
|
ز تیمار و دردش کند بیگزند
|
وزانجاش گردان برد سوی خاک
|
|
همه جای بیمست و تیمار و باک
|
هم آن را که پرورده باشد بناز
|
|
بیفگند خیره بچاه نیاز
|
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
|
|
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
|
جهان را ز کردار بد شرم نیست
|
|
کسی را برش آب و آزرم نیست
|
همیشه بهر نیک و بد دسترس
|
|
ولیکن نجوید خود آزرم کس
|
چنینست کار سرای سپنج
|
|
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
|
ز بهر درم تا نباشی بدرد
|
|
بیآزار بهتر دل رادمرد
|
بدین کار بیژن سخن ساختم
|
|
بپیران و گودرز پرداختم
|
| | |
|