و دیگر که گفتی سلیح و سپاه
|
|
گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
|
برادرکه روشن جهان منست
|
|
گزیده پسر پهلوان منست
|
همی گویی از خویشتن دور کن
|
|
ز بخرد چنین خام باشد سخن
|
مرا مرگ بهتر ازان زندگی
|
|
که سالار باشم کنم بندگی
|
یکی داستان زد برین بر پلنگ
|
|
چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
|
بنام ار بریزی مرا گفت خون
|
|
به از زندگانی بننگ اندرون
|
و دیگر که پیغام شاه آمدست
|
|
بفرمان جنگم سپاه آمدست
|
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو
|
|
ابا لشکری نامبردار و نیو
|
سپهدار چون گیو برگشت از وی
|
|
خروشان سوی جنگ بنهاد روی
|
دمان از پس گیو پیران دلیر
|
|
سپه را همی راند برسان شیر
|
بیامد چو پیش کنابد رسید
|
|
بران دامن کوه لشکر کشید
|
چو گیو اندر آمد بپیش پدر
|
|
همی گفت پاسخ همه دربدر
|
بگودرز گفت اندرآور سپاه
|
|
بجایی که سازی همی رزمگاه
|
که او را همی آشتی رای نیست
|
|
بدلش اندرون داد را جای نیست
|
ز هر گونه با او سخن راندم
|
|
همه هرچ گفتی برو خواندم
|
چو آمد پدیدار ازیشان گناه
|
|
هیونی برافگند نزدیک شاه
|
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ
|
|
سپه باید ایدر مرا بی درنگ
|
سپاه آمد از نزدافراسیاب
|
|
چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
|
کنون کینه را کوس بر پیل بست
|
|
همی جنگ ما را کند پیشدست
|
چنین گفت با گیو پس پهلوان
|
|
که پیران بسیری رسید از روان
|
همین داشتم چشم زان بد نهان
|
|
ولیکن بفرمان شاه جهان
|
بایست رفتن که چاره نبود
|
|
دلش را کنون شهریار آزمود
|
یکی داستان گفته بودم بشاه
|
|
چو فرمود لشکر کشیدن براه
|
که دل را ز مهر کسی برگسل
|
|
کجا نیستش با زبان راست دل
|
همه مهر پیران بترکان برست
|
|
بشوید همی شاه ازو پاک دست
|
چو پیران سپاه از کنابد براند
|
|
بروز اندرون روشنایی نماند
|
سواران جوشن وران صد هزار
|
|
ز ترکان کمربستهی کارزار
|
برفتند بسته کمرها بجنگ
|
|
همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
|
چو دانست گودرز کمد سپاه
|
|
بزد کوس و آمد ز زیبد براه
|
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت
|
|
کشیدند لشکر بران پهن دشت
|
بکردار کوه از دو رویه سپاه
|
|
ز آهن بسر بر نهاده کلاه
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
|
بجنبد همی کوه گفتی ز جای
|
ز زیبد همی تاکنابد سپاه
|
|
در و دشت ازیشان کبود و سیاه
|
ز گرد سپه روز روشن نماند
|
|
ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
|
وز آواز اسبان و گرد سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
ستاره سنان بود و خروشید تیغ
|
|
از آهن زمین بود وز گرز میغ
|
بتوفید ز آواز گردان زمین
|
|
ز ترگ و سنان آسمان آهنین
|
چو گودرز توران سپه را بدید
|
|
که برسان دریا زمین بردمید
|
درفش از درفش و گروه از گروه
|
|
گسسته نشد شب برآمد ز کوه
|
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه
|
|
فرازآوریدند و بستند راه
|
برافروختند آتش از هردو روی
|
|
از آواز گردان پرخاشجوی
|
جهان سربسر گفتی آهرمنست
|
|
بدامن بر از آستین دشمنست
|
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون
|
|
بدرد دل اندر شب قیر گون
|
سپیده برآمد ز کوه سیاه
|
|
سپهدار ایران به پیش سپاه
|
بسوده اسب اندر آورد پای
|
|
یلان را بهر سو همی ساخت جای
|
سپه را سوی میمنه کوه بود
|
|
ز جنگ دلیران بیاندوه بود
|
سوی میسره رود آب روان
|
|
چنان در خور آمد چو تن را روان
|
پیاده که اندر خور کارزار
|
|
بفرمود تا پیش روی سوار
|
صفی بر کشیدند نیزهوران
|
|
ابا گرزداران و کنداوران
|
همیدون پیاده بسی نیزهدار
|
|
چه با ترکش و تیر و جوشنگذار
|
کمانها فگنده بباز و درون
|
|
همی از جگرشان بجوشید خون
|
پس پشت ایشان سواران جنگ
|
|
کز آتش بخنجر ببردند رنگ
|
پس پشت لشکر ز پیلان گروه
|
|
زمین از پی پیل گشته ستوه
|
درفش خجسته میان سپاه
|
|
ز گوهر درفشان بکردار ماه
|
ز پیلان زمین سربسر پیلگون
|
|
ز گرد سواران هوا نیلگون
|
درخشیدن تیغهای بنفش
|
|
ازان سایهی کاویانی درفش
|
تو گفتی که اندرشب تیرهچهر
|
|
ستاره همی برفشاند سپهر
|
بیاراست لشکر بسان بهشت
|
|
بباغ وفا سرو کینه بکشت
|
فریبزر را داد پس میمنه
|
|
پس پشت لشکر حصار و بنه
|
گرازه سر تخمهی گیوگان
|
|
زواره نگهدار تخت کیان
|
بیاری فریبرز برخاستند
|
|
بیک روی لشکر بیاراستند
|
برهام فرمود پس پهلوان
|
|
که ای تاج و تخت و خرد را روان
|
برو با سواران سوی میسره
|
|
نگهدار چنگال گرگ از بره
|
بیفروز لشکرگه از فر خویش
|
|
سپه را همی دار در بر خویش
|
بدان آبگون خنجر نیو سوز
|
|
چو شیر ژیان با یلان رزم توز
|
برفتند یارانش با او بهم
|
|
ز گردان لشکر یکی گستهم
|
دگر گژدهم رزم را ناگزیر
|
|
فروهل که بگذارد از سنگ تیر
|
بفرمود با گیو تا دو هزار
|
|
برفتند بر گستوانور سوار
|
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی
|
|
که بد جای گردان پرخاشجوی
|
برفتند با گیو جنگاوران
|
|
چو گرگین و چون زنگهی شاوران
|
درفشی فرستاد و سیصد سوار
|
|
نگهبان لشکر سوی رودبار
|
همیدون فرستاد بر سوی کوه
|
|
درفشی و سیصد ز گردان گروه
|
یکی دیدهبان بر سر کوهسار
|
|
نگهبان روز و ستاره شمار
|
شب و روز گردن برافراخته
|
|
ازان دیدهگه دیدهبان ساخته
|
بجستی همی تا ز توران سپاه
|
|
پی مور دیدی نهاده براه
|
ز دیده خروشیدن آراستی
|
|
بگفتی بگودرز و برخاستی
|
بدان سان بیاراست آن رزمگاه
|
|
که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
|
چو سالار شایسته باشد بجنگ
|
|
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
|
ازان پس بیامد بسالارگاه
|
|
که دارد سپه را ز دشمن نگاه
|
درفش دلفروز بر پای کرد
|
|
سپه را بقلب اندرون جای کرد
|
سران را همه خواند نزدیک خویش
|
|
پس پشت شیدوش و فرهاد پیش
|
بدست چپش رزمدیده هجیر
|
|
سوی راست کتمارهی شیرگیر
|
ببستند ز آهن بگردش سرای
|
|
پس پشت پیلان جنگی بپای
|
سپهدار گودرزشان در میان
|
|
درفش از برش سایهی کاویان
|
همی بستد از ماه و خورشید نور
|
|
نگه کرد پیران بلشکر ز دور
|
بدان ساز و آن لشکر آراستن
|
|
دل از ننگ و تیمار پیراستن
|
در و دشت و کوه و بیابان سنان
|
|
عنان بافته سربسر با عنان
|
سپهدار پیران غمی گشت سخت
|
|
برآشفت با تیره خورشید بخت
|
ازان پس نگه کرد جای سپاه
|
|
نیامدش بر آرزو رزمگاه
|
نه آوردگه دید و نه جای صف
|
|
همی برزد از خشم کف را بکف
|
برین گونه کمد ببایست ساخت
|
|
چو سوی یلان چنگ بایست آخت
|
پس از نامداران افراسیاب
|
|
کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
|
گزین کرد شمشیرزن سیهزار
|
|
که بودند شایستهی کارزار
|
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
|
|
سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
|
بخواند اندریمان و او خواست را
|
|
نهاد چپ لشکر و راست را
|
چپ لشکرش را بدیشان سپرد
|
|
ابا سیهزار از دلیران گرد
|
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
|
|
ابا سیهزار از دلیران مرد
|
گرفتند بر میمنه جایگاه
|
|
جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
|
چو زنگولهی گرد و کلباد را
|
|
سپهرم که بد روز فریاد را
|
برفتند با نیزهور ده هزار
|
|
بپشت سواران خنجرگزار
|
برون رفت رویین رویینهتن
|
|
ابا ده هزار از یلان ختن
|
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر
|
|
کمینگه کند با یلان دلیر
|
طلایه فرستاد بر سوی کوه
|
|
سپهدار ایران شود زو ستوه
|
گر از رزمگه پی نهد پیشتر
|
|
وگر جنبد از خویشتن بیشتر
|
سپهدار رویین بکردار شیر
|
|
پس پشت او اندر آید دلیر
|
همان دیدهبان بر سر کوه کرد
|
|
که جنگ سواران بیاندوه کرد
|
ز ایرانیان گر سواری ز دور
|
|
عنان تافتی سوی پیکار تور
|
نگهبان دیده گرفتی خروش
|
|
همه رزمگاه آمدی زو بجوش
|
دو لشکر بروی اندر آورد روی
|
|
همه نامداران پرخاشجوی
|
چنین ایستاده سه روز و سه شب
|
|
یکی را بگفتن نجنبید لب
|
همی گفت گودرز گر پشت خویش
|
|
سپارم بدیشان نهم پای پیش
|
سپاه اندر آید پس پشت من
|
|
نماند جز از باد در مشت من
|
شب و روز بر پای پیش سپاه
|
|
همی جست نیک اختر هور و ماه
|
که روزی که آن روز نیکاخترست
|
|
کدامست و جنبش کرا بهترست
|
کجا بردمد باد روز نبرد
|
|
که چشم سواران بپوشد بگرد
|
بریشان بیابم مگر دستگاه
|
|
بکردار باد اندر آرم سپاه
|
نهاده سپهدار پیران دو چشم
|
|
که گودرز رادل بجوشد ز خشم
|
کند پشت بر دشت و راند سپاه
|
|
سپاه اندآرد بپشت سپاه
|
بروز چهارم ز پیش سپاه
|
|
بشد بیژن گیو تا قلبگاه
|
بپیش پدر شد همه جامه چاک
|
|
همی بسمان بر پراگند خاک
|
بدو گفت کای باب کارآزمای
|
|
چه داری چنین خیره ما را بپای
|
بپنجم فرازآمد این روزگار
|
|
شب و روز آسایش آموزگار
|
نه خورشید شمشیر گردان بدید
|
|
نه گردی بروی هوا بردمید
|
سواران بخفتان و خود اندرون
|
|
یکی رابرگ بر نجنبید خون
|
بایران پس از رستم نامدار
|
|
نبودی چو گودرز دیگر سوار
|
چینن تا بیامد ز جنگ پشن
|
|
ازان کشتن و رزمگاه گشن
|
بلاون که چندان پسر کشته دید
|
|
سر بخت ایرانیان گشته دید
|
جگر خسته گشستست و گم کردهراه
|
|
نخواهد که بیند همی رزمگاه
|
بپیرانش بر چشم باید فگند
|
|
نهادست سر سوی کوه بلند
|
سپهدار کو ناشمرده سپاه
|
|
ستاره شمارد همی گرد ماه
|
تو بشناس کاندر تنش نیست خون
|
|
شد ازجنگ جنگاوران او زبون
|
شگفت از جهاندیده گودرز نیست
|
|
که او را روان خود برین مرز نیست
|
شگفت از تو آید مرا ای پدر
|
|
که شیر ژیان از تو جوید هنر
|
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
|
|
یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
|
کنون چون جهان گرم و روشن هوا
|
|
بگیرد همی رزم لشکر نوا
|
چو این روزگار خوشی بگذرد
|
|
چو پولاد روی زمین بفسرد
|
چو بر نیزهها گردد افسرده چنگ
|
|
پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
|
که آید ز گردان بپیش سپاه
|
|
که آورد گیردبدین رزمگاه
|
ور ایدونک ترسد همی از کمین
|
|
ز جنگ سواران و مردان کین
|
بمن داد باید سواری هزار
|
|
گزین من اندرخور کارزار
|
برآریم گرد از کمینگاهشان
|
|
سرافشان کنیم از بر ماهشان
|
ز گفتار بیژن بخندید گیو
|
|
بسی آفرین کرد بر پور نیو
|
بدادار گفت از تو دارم سپاس
|
|
تو دادی مرا پور نیکیشناس
|
همش هوش دادی و هم زور کین
|
|
شناسای هر کار و جویای دین
|
بمن بازگشت این دلاور جوان
|
|
چنانچون بود بچهی پهلوان
|
چنین گفت مر جفت را نره شیر
|
|
که فرزند ما گر نباشد دلیر
|
ببریم ازو مهر و پیوند پاک
|
|
پدرش آب دریا بود مام خاک
|
ولیکن تو ای پور چیره سخن
|
|
زبان بر نیا بر گشاده مکن
|
که او کاردیدست و داناترست
|
|
برین لشکر نامور مهترست
|
کسی کو بود سودهی کارزار
|
|
نباید بهر کارش آموزگار
|
سواران ما گرد ببار اندرند
|
|
نه ترکان برنگ و نگار اندرند
|
همه شوربختند و برگشته سر
|
|
همه دیده پرخون و خسته جگر
|
همی خواهد این باب کارآزمای
|
|
که ترکان بجنگ اندر آرند پای
|
پس پشتشان دور ماند ز کوه
|
|
برد لشکر کینهور همگروه
|
ببینی تو گوپال گودرز را
|
|
که چون برنوردد همی مرز را
|
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد
|
|
همی گردش چرخ را بشمرد
|
چو پیش آید آن روزگار بهی
|
|
کند روی گیتی ز ترکان تهی
|
چنین گفت بیژن به پیش پدر
|
|
که ای پهلوان جهان سربسر
|
خجسته نیا را گر اینست رای
|
|
سزد گر نداریم رومی قبای
|
شوم جوشن و خود بیرون کنم
|
|
بمی روی پژمرده گلگلون کنم
|
چو آیم جهان پهلوان را بکار
|
|
بیایم کمربستهی کارزار
|
وزان لشکر ترک هومان دلیر
|
|
بپیش برادر بیامد چو شیر
|
که ای پهلوان رد افراسیاب
|
|
گرفت اندرین دشت ما را شتاب
|
بهفتم فراز آمد این روزگار
|
|
میان بسته در جنگ چندین سوار
|
از آهن میان سوده و دل ز کین
|
|
نهاده دو دیده بایران زمین
|
چه داری بروی اندرآورده روی
|
|
چه اندیشه داری بدل در بگوی
|
گرت رای جنگست جنگ آزمای
|
|
ورت رای برگشتن ایدر مپای
|
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان
|
|
بدین کار خندند پیر و جوان
|
همان لشکرست این که از ما بجنگ
|
|
برفتند و رفته ز روی آب و رنگ
|
کزیشان همه رزمگه کشته بود
|
|
زمین سربسر رود خون گشته بود
|
نه زین نامداران سواری کمست
|
|
نه آن دوده را پهلوان رستمست
|
گرت آرزو نیست خون ریختن
|
|
نخواهی همی لشکر انگیختن
|
ز جنگآوران لشکری برگزین
|
|
بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین
|
چو بشنید پیران ز هومان سخن
|
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
|
بدان ای برادر که این رزمخواه
|
|
که آمد چنین پیش ما با سپاه
|
گزین بزرگان کیخسروست
|
|
سر نامداران هر پهلوست
|
یکی آنک کیخسرو از شاه من
|
|
بدو سر فرازد بهر انجمن
|
و دیگر که از پهلوانان شاه
|
|
ندانم چو گودرز کس را بجاه
|
بگردنفرازی و مردانگی
|
|
برای هشیوار و فرزانگی
|
سدیگر که پرداغ دارد جگر
|
|
پر از خون دل از درد چندان پسر
|
که از تن سرانشان جداماندهایم
|
|
زمین را بخون گرد بنشاندهایم
|
کنون تا بتنش اندرون جان بود
|
|
برین کینه چون مار پیچان بود
|
چهارم که لشکر میان دو کوه
|
|
فرود آوریدست و کرده گروه
|
ز هر سو که پویی بدو راه نیست
|
|
براندیش کین رنج کوتاه نیست
|
بکوشید باید بدان تا مگر
|
|
ازان کوهپایه برآرند سر
|
مگر مانده گردند و سستی کنند
|
|
بجنگ اندرون پیشدستی کنند
|
چو از کوه بیرون کند لشکرش
|
|
یکی تیرباران کنم بر سرش
|
چو دیوار گرد اندر آریمشان
|
|
چو شیر ژیان در بر آریمشان
|
بریشان بگردد همه کام ما
|
|
برآید بخورشید بر نام ما
|
تو پشت سپاهی و سالار شاه
|
|
برآورده از چرخ گردان کلاه
|
کسی کو بنام بلندش نیاز
|
|
نباشد چه گردد همی گرد آز
|
و دیگر که از نامداران جنگ
|
|
نیاید کسی نزد ما بیدرنگ
|
ز گردان کسی را که بینامتر
|
|
ز جنگ سواران بیآرامتر
|
ز لشکر فرستد بپیشت بکین
|
|
اگر برنوردی برو بر زمین
|
ترا نام ازان برنیاید بلند
|
|
بایرانیان نیز ناید گزند
|
وگر بر تو بر دست یابد بخون
|
|
شوند این دلیران ترکان زبون
|
نگه کرد هومان بگفتار اوی
|
|
همی خیره دانست پیکار اوی
|
چنین داد پاسخ کز ایران سوار
|
|
نباشد که با من کند کارزار
|
ترا خود همین مهربانیست خوی
|
|
مرا کارزار آمدست آرزوی
|
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست
|
|
بدلت اندرون آتش جنگ نیست
|
کنم آنچ باید بدین رزمگاه
|
|
نمایم هنرها بایران سپاه
|
شوم چرمهی گامزن زین کنم
|
|
سپیده دمان جستن کین کنم
|
نشست از بر زین سپیدهدمان
|
|
چو شیر ژیان با یکی ترجمان
|
بیامد بنزدیک ایران سپاه
|
|
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
|
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
|
|
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
|
بجوشیدش از درد هومان جگر
|
|
یکی داستان یاد کرد از پدر
|
که دانا بهر کار سازد درنگ
|
|
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
|
سبکسار تندی نماید نخست
|
|
بفرجام کار انده آرد درست
|
زبانی که اندر سرش مغز نیست
|
|
اگر در بارد همان نغز نیست
|
چو هومان بدین رزم تندی نمود
|
|
ندانم چه آرد بفرجام سود
|
جهانداورش باد فریادرس
|
|
جز اویش نبینم همی یار کس
|
چو هومان ویسه بدان رزمگاه
|
|
که گودرز کشواد بد با سپاه
|
بیامد که جوید ز گردان نبرد
|
|
نگهبان لشکر بدو بازخورد
|
طلایه بیامد بر ترجمان
|
|
سواران ایران همه بدگمان
|
بپرسید کین مرد پرخاشجوی
|
|
بخیره بدشت اندر آورده روی
|
کجا رفت خواهد همی چون نوند
|
|
بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
|
بایرانیان گفت پس ترجمان
|
|
که آمد گه گرز و تیر و کمان
|
که این شیردل نامبردار مرد
|
|
همی با شما کرد خواهد نبرد
|
سر ویسگانست هومان بنام
|
|
که تیغش دل شیر دارد نیام
|
چو دیدند ایرانیان گرز اوی
|
|
کمر بستن خسروی برز اوی
|
همه دست نیزه گزاران ز کار
|
|
فروماند از فر آن نامدار
|
همه یکسره بازگشتند ازوی
|
|
سوی ترجمانش نهادند روی
|
که رو پیش هومان بترکی زبان
|
|
همه گفتهی ما بروبر بخوان
|
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست
|
|
ز گودرز دستوری جنگ نیست
|
اگر جنگ جوید گشادست راه
|
|
سوی نامور پهلوان سپاه
|
ز سالار گردان و گردنکشان
|
|
بهومان بدادند یک یک نشان
|
که گردان کجایند و مهتر کجاست
|
|
که دارد چپ لشکر و دست راست
|
وزانپس هیونی تگاور دمان
|
|
طلایه برافگند زی پهلوان
|
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ
|
|
سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ
|
چو هومان ز نزد سواران برفت
|
|
بیامد بنزدیک رهام تفت
|
وزانجا خروشی برآورد سخت
|
|
که ای پور سالار بیدار بخت
|
چپ لشکر و چنگ شیران توی
|
|
نگهبان سالار ایران توی
|
بجنبان عنان اندرین رزمگاه
|
|
میان دو صف برکشیده سپاه
|
بورد با من ببایدت گشت
|
|
سوی رود خواهی وگر سوی دشت
|
وگر تو نیابی مگر گستهم
|
|
بیاید دمان با فروهل بهم
|
که جوید نبردم ز جنگاوران
|
|
بتیغ و سنان و بگرز گران
|
هرآنکس که پیش من آید بکین
|
|
زمانه برو بر نوردد زمین
|
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ
|
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
|
چنین داد رهام پاسخ بدوی
|
|
که ای نامور گرد پرخاشجوی
|
زترکان ترا بخرد انگاشتم
|
|
ازین سان که هستی نپنداشتم
|
| | |
|