داستان دوازده رخ : بخش دوم
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه گرانمایه اسبان و تخت و کلاه
برادرکه روشن جهان منست گزیده پسر پهلوان منست
همی گویی از خویشتن دور کن ز بخرد چنین خام باشد سخن
مرا مرگ بهتر ازان زندگی که سالار باشم کنم بندگی
یکی داستان زد برین بر پلنگ چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ
بنام ار بریزی مرا گفت خون به از زندگانی بننگ اندرون
و دیگر که پیغام شاه آمدست بفرمان جنگم سپاه آمدست
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو ابا لشکری نامبردار و نیو
سپهدار چون گیو برگشت از وی خروشان سوی جنگ بنهاد روی
دمان از پس گیو پیران دلیر سپه را همی راند برسان شیر
بیامد چو پیش کنابد رسید بران دامن کوه لشکر کشید
چو گیو اندر آمد بپیش پدر همی گفت پاسخ همه دربدر
بگودرز گفت اندرآور سپاه بجایی که سازی همی رزمگاه
که او را همی آشتی رای نیست بدلش اندرون داد را جای نیست
ز هر گونه با او سخن راندم همه هرچ گفتی برو خواندم
چو آمد پدیدار ازیشان گناه هیونی برافگند نزدیک شاه
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ سپه باید ایدر مرا بی درنگ
سپاه آمد از نزدافراسیاب چو ما بازگشتیم بگذاشت آب
کنون کینه را کوس بر پیل بست همی جنگ ما را کند پیشدست
چنین گفت با گیو پس پهلوان که پیران بسیری رسید از روان
همین داشتم چشم زان بد نهان ولیکن بفرمان شاه جهان
بایست رفتن که چاره نبود دلش را کنون شهریار آزمود
یکی داستان گفته بودم بشاه چو فرمود لشکر کشیدن براه
که دل را ز مهر کسی برگسل کجا نیستش با زبان راست دل
همه مهر پیران بترکان برست بشوید همی شاه ازو پاک دست
چو پیران سپاه از کنابد براند بروز اندرون روشنایی نماند
سواران جوشن وران صد هزار ز ترکان کمربسته‌ی کارزار
برفتند بسته کمرها بجنگ همه نیزه و تیغ هندی بچنگ
چو دانست گودرز کمد سپاه بزد کوس و آمد ز زیبد براه
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت کشیدند لشکر بران پهن دشت
بکردار کوه از دو رویه سپاه ز آهن بسر بر نهاده کلاه
برآمد خروشیدن کرنای بجنبد همی کوه گفتی ز جای
ز زیبد همی تاکنابد سپاه در و دشت ازیشان کبود و سیاه
ز گرد سپه روز روشن نماند ز نیزه هوا جز بجوشن نماند
وز آواز اسبان و گرد سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه
ستاره سنان بود و خروشید تیغ از آهن زمین بود وز گرز میغ
بتوفید ز آواز گردان زمین ز ترگ و سنان آسمان آهنین
چو گودرز توران سپه را بدید که برسان دریا زمین بردمید
درفش از درفش و گروه از گروه گسسته نشد شب برآمد ز کوه
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه فرازآوریدند و بستند راه
برافروختند آتش از هردو روی از آواز گردان پرخاشجوی
جهان سربسر گفتی آهرمنست بدامن بر از آستین دشمنست
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون بدرد دل اندر شب قیر گون
سپیده برآمد ز کوه سیاه سپهدار ایران به پیش سپاه
بسوده اسب اندر آورد پای یلان را بهر سو همی ساخت جای
سپه را سوی میمنه کوه بود ز جنگ دلیران بی‌اندوه بود
سوی میسره رود آب روان چنان در خور آمد چو تن را روان
پیاده که اندر خور کارزار بفرمود تا پیش روی سوار
صفی بر کشیدند نیزه‌وران ابا گرزداران و کنداوران
همیدون پیاده بسی نیزه‌دار چه با ترکش و تیر و جوشن‌گذار
کمانها فگنده بباز و درون همی از جگرشان بجوشید خون
پس پشت ایشان سواران جنگ کز آتش بخنجر ببردند رنگ
پس پشت لشکر ز پیلان گروه زمین از پی پیل گشته ستوه
درفش خجسته میان سپاه ز گوهر درفشان بکردار ماه
ز پیلان زمین سربسر پیلگون ز گرد سواران هوا نیلگون
درخشیدن تیغهای بنفش ازان سایه‌ی کاویانی درفش
تو گفتی که اندرشب تیره‌چهر ستاره همی برفشاند سپهر
بیاراست لشکر بسان بهشت بباغ وفا سرو کینه بکشت
فریبزر را داد پس میمنه پس پشت لشکر حصار و بنه
گرازه سر تخمه‌ی گیوگان زواره نگهدار تخت کیان
بیاری فریبرز برخاستند بیک روی لشکر بیاراستند
برهام فرمود پس پهلوان که ای تاج و تخت و خرد را روان
برو با سواران سوی میسره نگه‌دار چنگال گرگ از بره
بیفروز لشکرگه از فر خویش سپه را همی دار در بر خویش
بدان آبگون خنجر نیو سوز چو شیر ژیان با یلان رزم توز
برفتند یارانش با او بهم ز گردان لشکر یکی گستهم
دگر گژدهم رزم را ناگزیر فروهل که بگذارد از سنگ تیر
بفرمود با گیو تا دو هزار برفتند بر گستوان‌ور سوار
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی که بد جای گردان پرخاشجوی
برفتند با گیو جنگاوران چو گرگین و چون زنگه‌ی شاوران
درفشی فرستاد و سیصد سوار نگهبان لشکر سوی رودبار
همیدون فرستاد بر سوی کوه درفشی و سیصد ز گردان گروه
یکی دیده‌بان بر سر کوهسار نگهبان روز و ستاره شمار
شب و روز گردن برافراخته ازان دیده‌گه دیده‌بان ساخته
بجستی همی تا ز توران سپاه پی مور دیدی نهاده براه
ز دیده خروشیدن آراستی بگفتی بگودرز و برخاستی
بدان سان بیاراست آن رزمگاه که رزم آرزو کرد خورشید و ماه
چو سالار شایسته باشد بجنگ نترسد سپاه از دلاور نهنگ
ازان پس بیامد بسالارگاه که دارد سپه را ز دشمن نگاه
درفش دلفروز بر پای کرد سپه را بقلب اندرون جای کرد
سران را همه خواند نزدیک خویش پس پشت شیدوش و فرهاد پیش
بدست چپش رزم‌دیده هجیر سوی راست کتماره‌ی شیرگیر
ببستند ز آهن بگردش سرای پس پشت پیلان جنگی بپای
سپهدار گودرزشان در میان درفش از برش سایه‌ی کاویان
همی بستد از ماه و خورشید نور نگه کرد پیران بلشکر ز دور
بدان ساز و آن لشکر آراستن دل از ننگ و تیمار پیراستن
در و دشت و کوه و بیابان سنان عنان بافته سربسر با عنان
سپهدار پیران غمی گشت سخت برآشفت با تیره خورشید بخت
ازان پس نگه کرد جای سپاه نیامدش بر آرزو رزمگاه
نه آوردگه دید و نه جای صف همی برزد از خشم کف را بکف
برین گونه کمد ببایست ساخت چو سوی یلان چنگ بایست آخت
پس از نامداران افراسیاب کسی کش سر از کینه گیرد شتاب
گزین کرد شمشیرزن سی‌هزار که بودند شایسته‌ی کارزار
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه سپاهی هژبر اوژن و رزمخواه
بخواند اندریمان و او خواست را نهاد چپ لشکر و راست را
چپ لشکرش را بدیشان سپرد ابا سی‌هزار از دلیران گرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد ابا سی‌هزار از دلیران مرد
گرفتند بر میمنه جایگاه جهان سربسر گشت ز آهن سیاه
چو زنگوله‌ی گرد و کلباد را سپهرم که بد روز فریاد را
برفتند با نیزه‌ور ده هزار بپشت سواران خنجرگزار
برون رفت رویین رویینه‌تن ابا ده هزار از یلان ختن
بدان تا دران بیشه اندر چو شیر کمینگه کند با یلان دلیر
طلایه فرستاد بر سوی کوه سپهدار ایران شود زو ستوه
گر از رزمگه پی نهد پیشتر وگر جنبد از خویشتن بیشتر
سپهدار رویین بکردار شیر پس پشت او اندر آید دلیر
همان دیده‌بان بر سر کوه کرد که جنگ سواران بی‌اندوه کرد
ز ایرانیان گر سواری ز دور عنان تافتی سوی پیکار تور
نگهبان دیده گرفتی خروش همه رزمگاه آمدی زو بجوش
دو لشکر بروی اندر آورد روی همه نامداران پرخاشجوی
چنین ایستاده سه روز و سه شب یکی را بگفتن نجنبید لب
همی گفت گودرز گر پشت خویش سپارم بدیشان نهم پای پیش
سپاه اندر آید پس پشت من نماند جز از باد در مشت من
شب و روز بر پای پیش سپاه همی جست نیک اختر هور و ماه
که روزی که آن روز نیک‌اخترست کدامست و جنبش کرا بهترست
کجا بردمد باد روز نبرد که چشم سواران بپوشد بگرد
بریشان بیابم مگر دستگاه بکردار باد اندر آرم سپاه
نهاده سپهدار پیران دو چشم که گودرز رادل بجوشد ز خشم
کند پشت بر دشت و راند سپاه سپاه اندآرد بپشت سپاه
بروز چهارم ز پیش سپاه بشد بیژن گیو تا قلبگاه
بپیش پدر شد همه جامه چاک همی بسمان بر پراگند خاک
بدو گفت کای باب کارآزمای چه داری چنین خیره ما را بپای
بپنجم فرازآمد این روزگار شب و روز آسایش آموزگار
نه خورشید شمشیر گردان بدید نه گردی بروی هوا بردمید
سواران بخفتان و خود اندرون یکی رابرگ بر نجنبید خون
بایران پس از رستم نامدار نبودی چو گودرز دیگر سوار
چینن تا بیامد ز جنگ پشن ازان کشتن و رزمگاه گشن
بلاون که چندان پسر کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید
جگر خسته گشستست و گم کرده‌راه نخواهد که بیند همی رزمگاه
بپیرانش بر چشم باید فگند نهادست سر سوی کوه بلند
سپهدار کو ناشمرده سپاه ستاره شمارد همی گرد ماه
تو بشناس کاندر تنش نیست خون شد ازجنگ جنگاوران او زبون
شگفت از جهاندیده گودرز نیست که او را روان خود برین مرز نیست
شگفت از تو آید مرا ای پدر که شیر ژیان از تو جوید هنر
دو لشکر همی بر تو دارند چشم یکی تیز کن مغز و بفروز خشم
کنون چون جهان گرم و روشن هوا بگیرد همی رزم لشکر نوا
چو این روزگار خوشی بگذرد چو پولاد روی زمین بفسرد
چو بر نیزه‌ها گردد افسرده چنگ پس پشت تیغ آید و پیش سنگ
که آید ز گردان بپیش سپاه که آورد گیردبدین رزمگاه
ور ایدونک ترسد همی از کمین ز جنگ سواران و مردان کین
بمن داد باید سواری هزار گزین من اندرخور کارزار
برآریم گرد از کمینگاهشان سرافشان کنیم از بر ماهشان
ز گفتار بیژن بخندید گیو بسی آفرین کرد بر پور نیو
بدادار گفت از تو دارم سپاس تو دادی مرا پور نیکی‌شناس
همش هوش دادی و هم زور کین شناسای هر کار و جویای دین
بمن بازگشت این دلاور جوان چنانچون بود بچه‌ی پهلوان
چنین گفت مر جفت را نره شیر که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم ازو مهر و پیوند پاک پدرش آب دریا بود مام خاک
ولیکن تو ای پور چیره سخن زبان بر نیا بر گشاده مکن
که او کاردیدست و داناترست برین لشکر نامور مهترست
کسی کو بود سوده‌ی کارزار نباید بهر کارش آموزگار
سواران ما گرد ببار اندرند نه ترکان برنگ و نگار اندرند
همه شوربختند و برگشته سر همه دیده پرخون و خسته جگر
همی خواهد این باب کارآزمای که ترکان بجنگ اندر آرند پای
پس پشتشان دور ماند ز کوه برد لشکر کینه‌ور همگروه
ببینی تو گوپال گودرز را که چون برنوردد همی مرز را
و دیگر کجا ز اختر نیک و بد همی گردش چرخ را بشمرد
چو پیش آید آن روزگار بهی کند روی گیتی ز ترکان تهی
چنین گفت بیژن به پیش پدر که ای پهلوان جهان سربسر
خجسته نیا را گر اینست رای سزد گر نداریم رومی قبای
شوم جوشن و خود بیرون کنم بمی روی پژمرده گلگلون کنم
چو آیم جهان پهلوان را بکار بیایم کمربسته‌ی کارزار
وزان لشکر ترک هومان دلیر بپیش برادر بیامد چو شیر
که ای پهلوان رد افراسیاب گرفت اندرین دشت ما را شتاب
بهفتم فراز آمد این روزگار میان بسته در جنگ چندین سوار
از آهن میان سوده و دل ز کین نهاده دو دیده بایران زمین
چه داری بروی اندرآورده روی چه اندیشه داری بدل در بگوی
گرت رای جنگست جنگ آزمای ورت رای برگشتن ایدر مپای
که ننگست ازین بر تو ای پهلوان بدین کار خندند پیر و جوان
همان لشکرست این که از ما بجنگ برفتند و رفته ز روی آب و رنگ
کزیشان همه رزمگه کشته بود زمین سربسر رود خون گشته بود
نه زین نامداران سواری کمست نه آن دوده را پهلوان رستمست
گرت آرزو نیست خون ریختن نخواهی همی لشکر انگیختن
ز جنگ‌آوران لشکری برگزین بمن ده تو بنگر کنون رزم و کین
چو بشنید پیران ز هومان سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن
بدان ای برادر که این رزمخواه که آمد چنین پیش ما با سپاه
گزین بزرگان کیخسروست سر نامداران هر پهلوست
یکی آنک کیخسرو از شاه من بدو سر فرازد بهر انجمن
و دیگر که از پهلوانان شاه ندانم چو گودرز کس را بجاه
بگردن‌فرازی و مردانگی برای هشیوار و فرزانگی
سدیگر که پرداغ دارد جگر پر از خون دل از درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدامانده‌ایم زمین را بخون گرد بنشانده‌ایم
کنون تا بتنش اندرون جان بود برین کینه چون مار پیچان بود
چهارم که لشکر میان دو کوه فرود آوریدست و کرده گروه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست براندیش کین رنج کوتاه نیست
بکوشید باید بدان تا مگر ازان کوه‌پایه برآرند سر
مگر مانده گردند و سستی کنند بجنگ اندرون پیشدستی کنند
چو از کوه بیرون کند لشکرش یکی تیرباران کنم بر سرش
چو دیوار گرد اندر آریمشان چو شیر ژیان در بر آریمشان
بریشان بگردد همه کام ما برآید بخورشید بر نام ما
تو پشت سپاهی و سالار شاه برآورده از چرخ گردان کلاه
کسی کو بنام بلندش نیاز نباشد چه گردد همی گرد آز
و دیگر که از نامداران جنگ نیاید کسی نزد ما بی‌درنگ
ز گردان کسی را که بی‌نام‌تر ز جنگ سواران بی‌آرام‌تر
ز لشکر فرستد بپیشت بکین اگر برنوردی برو بر زمین
ترا نام ازان برنیاید بلند بایرانیان نیز ناید گزند
وگر بر تو بر دست یابد بخون شوند این دلیران ترکان زبون
نگه کرد هومان بگفتار اوی همی خیره دانست پیکار اوی
چنین داد پاسخ کز ایران سوار نباشد که با من کند کارزار
ترا خود همین مهربانیست خوی مرا کارزار آمدست آرزوی
وگر کت بکین جستن آهنگ نیست بدلت اندرون آتش جنگ نیست
کنم آنچ باید بدین رزمگاه نمایم هنرها بایران سپاه
شوم چرمه‌ی گامزن زین کنم سپیده دمان جستن کین کنم
نشست از بر زین سپیده‌دمان چو شیر ژیان با یکی ترجمان
بیامد بنزدیک ایران سپاه پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر یکی داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندی نماید نخست بفرجام کار انده آرد درست
زبانی که اندر سرش مغز نیست اگر در بارد همان نغز نیست
چو هومان بدین رزم تندی نمود ندانم چه آرد بفرجام سود
جهانداورش باد فریادرس جز اویش نبینم همی یار کس
چو هومان ویسه بدان رزمگاه که گودرز کشواد بد با سپاه
بیامد که جوید ز گردان نبرد نگهبان لشکر بدو بازخورد
طلایه بیامد بر ترجمان سواران ایران همه بدگمان
بپرسید کین مرد پرخاشجوی بخیره بدشت اندر آورده روی
کجا رفت خواهد همی چون نوند بچنگ اندرون گرز و بر زین کمند
بایرانیان گفت پس ترجمان که آمد گه گرز و تیر و کمان
که این شیردل نامبردار مرد همی با شما کرد خواهد نبرد
سر ویسگانست هومان بنام که تیغش دل شیر دارد نیام
چو دیدند ایرانیان گرز اوی کمر بستن خسروی برز اوی
همه دست نیزه گزاران ز کار فروماند از فر آن نامدار
همه یکسره بازگشتند ازوی سوی ترجمانش نهادند روی
که رو پیش هومان بترکی زبان همه گفته‌ی ما بروبر بخوان
که ما رابجنگ تو آهنگ نیست ز گودرز دستوری جنگ نیست
اگر جنگ جوید گشادست راه سوی نامور پهلوان سپاه
ز سالار گردان و گردنکشان بهومان بدادند یک یک نشان
که گردان کجایند و مهتر کجاست که دارد چپ لشکر و دست راست
وزانپس هیونی تگاور دمان طلایه برافگند زی پهلوان
که هومان ازان رزمگه چون پلنگ سوی پهلوان آمد ایدر بجنگ
چو هومان ز نزد سواران برفت بیامد بنزدیک رهام تفت
وزانجا خروشی برآورد سخت که ای پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توی نگهبان سالار ایران توی
بجنبان عنان اندرین رزمگاه میان دو صف برکشیده سپاه
بورد با من ببایدت گشت سوی رود خواهی وگر سوی دشت
وگر تو نیابی مگر گستهم بیاید دمان با فروهل بهم
که جوید نبردم ز جنگاوران بتیغ و سنان و بگرز گران
هرآنکس که پیش من آید بکین زمانه برو بر نوردد زمین
وگر تیغ ما را ببیند بجنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنین داد رهام پاسخ بدوی که ای نامور گرد پرخاشجوی
زترکان ترا بخرد انگاشتم ازین سان که هستی نپنداشتم

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo