که تنها بدین رزمگاه آمدی
|
|
دلاور بپیش سپاه آمدی
|
بر آنی که اندر جهان تیغدار
|
|
نبندد کمر چون تو دیگر سوار
|
یکی داستان از کیان یاد کن
|
|
زفام خرد گردن آزاد کن
|
که هر کو بجنگ اندر آید نخست
|
|
ره بازگشتن ببایدش جست
|
ازاینها که تو نام بردی بجنگ
|
|
همه جنگ را تیز دارند چنگ
|
ولیکن چو فرمان سالار شاه
|
|
نباشد نسازد کسی رزمگاه
|
اگر جنگ گردان بجویی همی
|
|
سوی پهلوان چون بپویی همی
|
ز گودرز دستوری جنگ خواه
|
|
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
|
بدو گفت هومان که خیره مگوی
|
|
بدین روی با من بهانه مجوی
|
تو این رزم را جای مردان گزین
|
|
نه مرد سوارانی و دشت کین
|
وزانجا بقلب سپه برگذشت
|
|
دمان تا بدان روی لشکرگذشت
|
بنزد فریبرز با ترجمان
|
|
بیامد بکردار باد دمان
|
یکی برخروشید کای بدنشان
|
|
فروبرده گردن ز گردنکشان
|
سواران و پیلان و زرینه کفش
|
|
ترا بود با کاویانی درفش
|
بترکان سپردی بروز نبرد
|
|
یلانت بایران نخوانند مرد
|
چو سالار باشی شوی زیردست
|
|
کمر بندگی را ببایدت بست
|
سیاوش رد را برادر توی
|
|
بگوهر ز سالار برتر توی
|
تو باشی سزاوار کین خواستن
|
|
بکینه ترا باید آراستن
|
یکی با من اکنون بوردگاه
|
|
ببایدت گشتن بپیش سپاه
|
بخورشید تابان برآیدت نام
|
|
که پیش من اندر گذاری تو گام
|
وگر تو نیایی بحنگم رواست
|
|
زواره گرازه نگر تاکجاست
|
کسی را ز گردان بپیش من آر
|
|
که باشد ز ایرانیان نامدار
|
چنین داد پاسخ فریبرز باز
|
|
که با شیر درنده کینه مساز
|
چنینست فرجام روز نبرد
|
|
یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد
|
بپیروزی اندر بترس از گزند
|
|
که یکسان نگردد سپهر بلند
|
درفش ار ز من شاه بستد رواست
|
|
بدان داد پیلان و لشکر که خواست
|
بکین سیاوش پس از کیقباد
|
|
کسی کو کلاه مهی برنهاد
|
کمر بست تا گیتی آباد کرد
|
|
سپهدار گودرز کشواد کرد
|
همیشه بپیش کیان کینهخواه
|
|
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
|
و دیگر که از گرز او بیگمان
|
|
سرآید بسالارتان بر زمان
|
سپه را به ویست فرمان جنگ
|
|
بدو بازگردد همه نام و ننگ
|
اگر با توم جنگ فرمان دهد
|
|
دلم پر ز دردست درمان دهد
|
ببینی که من سر چگونه ز ننگ
|
|
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
|
چنین پاسخش داد هومان که بس
|
|
بگفتار بینم ترا دسترس
|
بدین تیغ کاندر میان بستهای
|
|
گیابر که از جنگ خود رستهای
|
بدین گرز جویی همی کارزار
|
|
که بر ترگ و جوشن نیاید بکار
|
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت
|
|
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
|
کمربستهی کین آزادگان
|
|
بنزدیک گودرز کشوادگان
|
بیامد یکی بانگ برزد بلند
|
|
که ای برمنش مهتر دیوبند
|
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه
|
|
وزان پس کشیدی سپه را براه
|
چنین بود با شاه پیمان تو
|
|
بپیران سالار فرمان تو
|
فرستاده کامد بتوران سپاه
|
|
گزین پور تو گیو لشکرپناه
|
ازان پس که سوگند خوردی بماه
|
|
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
|
که گر چشم من درگه کارزار
|
|
بپیران برافتد برارم دمار
|
چو شیر ژیان لشکر آراستی
|
|
همی برزو جنگ ما خواستی
|
کنون از پس کوه چون مستمند
|
|
نشستی بکردار غرم نژند
|
بکردار نخچیر کز شرزه شیر
|
|
گریزان و شیر از پس اندر دلیر
|
گزیند ببیشه درون جای تنگ
|
|
نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
|
یکی لشکرت را بهامون گذار
|
|
چه داری سپاه از پس کوهسار
|
چنین بود پیمانت با شهریار
|
|
که بر کینه گه کوه گیری حصار
|
بدو گفت گودرز کاندیشه کن
|
|
که باشد سزا با تو گفتن سخن
|
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن
|
|
به بیدانشی بر نهی این سخن
|
تو بشناس کز شاه فرمان من
|
|
همین بود سوگند و پیمان من
|
کنون آمدم با سپاهی گران
|
|
از ایران گزیده دلاور سران
|
شما هم بکردار روباه پیر
|
|
ببیشه در از بیم نخچیرگیر
|
همی چاره سازید و دستان و بند
|
|
گریزان ز گرز و سنان و کمند
|
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
|
|
که روباه با شیر ناید براه
|
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
|
|
چو شیر اندران رزمگه بردمید
|
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ
|
|
تو با من نه زانست کایدت ننگ
|
ازان پس که جنگ پشن دیدهای
|
|
سر از رزم ترکان بپیچیدهای
|
به لاون بجنگ آزمودی مرا
|
|
بوردگه بر ستودی مرا
|
ار ایدونک هست اینک گویی همی
|
|
وزین کینه کردار جویی همی
|
یکی برگزین از میان سپاه
|
|
که با من بگردد بوردگاه
|
که من از فریبرز و رهام جنگ
|
|
بجستم بسان دلاور پلنگ
|
بگشتم سراسر همه انجمن
|
|
نیاید ز گردان کسی پیش من
|
بگودرز بد بند پیکارشان
|
|
شنیدن نه ارزید گفتارشان
|
تو آنی که گویی بروز نبرد
|
|
بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
|
یکی با من اکنون بدین رزمگاه
|
|
بگرد و بگرز گران کینهخواه
|
فراوان پسر داری ای نامور
|
|
همه بسته بر جنگ ما بر کمر
|
یکی را فرستی بر من بجنگ
|
|
اگر جنگجویی چه جویی درنگ
|
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
|
|
که پیشش که آید بجنگ از گوان
|
گر از نامداران هژبری دمان
|
|
فرستم بنزدیک این بدگمان
|
شود کشته هومان برین رزمگاه
|
|
ز ترکان نیاید کسی کینهخواه
|
دل پهلوانش بپیچد بدرد
|
|
ازان پس بتندی نجوید نبرد
|
سپاهش بکوه کنابد شود
|
|
بجنگ اندرون دست ما بد شود
|
ور از نامداران این انجمن
|
|
یکی کم شود گم شود نام من
|
شکسته شود دل گوان را بجنگ
|
|
نسازند زان پس به جایی درنگ
|
همان به که با او نسازیم کین
|
|
بروبر ببندیم راه کمین
|
مگر خیره گردند و جویند جنگ
|
|
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
|
چنین داد پاسخ بهومان که رو
|
|
بگفتار تندی و در کار نو
|
چو در پیش من برگشادی زبان
|
|
بدانستم از آشکارت نهان
|
که کس را ز ترکان نباشد خرد
|
|
کز اندیشهی خویش رامش برد
|
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
|
|
نیالاید از بن بروباه چنگ
|
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
|
|
همه بادپایان سر افراخته
|
بکینه دو تن پیش سازند جنگ
|
|
همه نامداران بخایند چنگ
|
سپه را همه پیش باید شدن
|
|
به انبوه زخمی بباید زدن
|
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
|
|
برافراز گردن بسالار نو
|
کز ایرانیان چند جستم نبرد
|
|
نزد پیش من کس جز از باد سرد
|
بدان رزمگه بر شود نام تو
|
|
ز پیران برآید همه کام تو
|
بدو گفت هومان ببانگ بلند
|
|
که بی کردن کار گفتار چند
|
یکی داستان زد جهاندار شاه
|
|
بیاد آورم اندرین کینهگاه
|
که تخت کیان جست خواهی مجوی
|
|
چو جویی از آتش مبرتاب روی
|
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
|
|
وگر گل چنی راه بیخار نیست
|
نداری ز ایران یکی شیرمرد
|
|
که با من کند پیش لشکرنبرد
|
بچاره همی بازگردانیم
|
|
نگیرم فریبت اگر دانیم
|
همه نامدراان پرخاشجوی
|
|
بگودرز گفتند کاینست روی
|
که از ما یکی را بوردگاه
|
|
فرستی بنزدیک او کینهخواه
|
چنین داد پاسخ که امروز روی
|
|
ندارد شدن جنگ را پیش اوی
|
چو هومان ز گودرز برگشت چیر
|
|
برآشفت برسان شیر دلیر
|
بخندید و روی از سپهبد بتافت
|
|
سوی روزبانان لشکر شتافت
|
کمان را بزه کرد و زیشان چهار
|
|
بیفگند ز اسب اندران مرغزار
|
چو آن روزبانان لشکر ز دور
|
|
بدیدند زخم سرافراز تور
|
رهش بازدادند و بگریختند
|
|
بورد با او نیاویختند
|
ببالا برآمد بکردار مست
|
|
خروشش همی کوه را کرد پست
|
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
|
|
که هومان ویسه است پیروزگر
|
خروشیدن نای رویین ز دشت
|
|
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
|
ز شادی دلیران توران سپاه
|
|
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
|
چو هومان بیامد بدان چیرگی
|
|
بپیچید گودرز زان خیرگی
|
سپهبد پر از شرم گشته دژم
|
|
گرفته برو خشم و تندی ستم
|
بننگ از دلیران بپالود خوی
|
|
سپهبد یکی اختر افگند پی
|
کزیشان بد این پیشدستی بخون
|
|
بدانند و هم بر بدی رهنمون
|
ازان پس بگردنکشان بنگرید
|
|
که تا جنگ او را که آید پدید
|
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
|
|
بپیش نیای تو آمد دلیر
|
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
|
|
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
|
بفرمود تا برنهادند زین
|
|
بران پیل تن دیزهی دوربین
|
بپوشید رومی زره جنگ را
|
|
یکی تنگ بر بست شبرنگ را
|
بپیش پدر شد پر از کیمیا
|
|
سخن گفت با او ز بهر نیا
|
چنین گفت مر گیو را کای پدر
|
|
بگفتم ترا من همه دربدر
|
که گودرز را هوش کمتر شدست
|
|
بیین نبینی که دیگر شدست
|
دلش پر نهیبست و پر خون جگر
|
|
ز تیمار وز درد چندان پسر
|
که از تن سرانشان جدا کرده دید
|
|
بدان رزمگه جمله افگنده دید
|
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
|
|
میان دلیران بکردار شیر
|
بپیش نیا رفت نیزه بدست
|
|
همی بر خروشید برسان مست
|
چنان بد کزین لشکر رنامدار
|
|
سواری نبود از در کارزار
|
که او را بنیزه برافراختی
|
|
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
|
تو ای مهربان باب بسیار هوش
|
|
دو کتفم بدرع سیاوش بپوش
|
نشاید جز از من که سازم نبرد
|
|
بدان تا برآرم ز مردیش گرد
|
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
|
|
بگفتار من سربسر گوش دار
|
تا گفته بودم که تندی مکن
|
|
ز گودرز بر بد مگردان سخن
|
که او کار دیدهست و داناترست
|
|
بدین لشکر نامور مهترست
|
سواران جنگی بپیش اندرند
|
|
که بر کینه گه پیل را بشکرند
|
نفرمود با او کسی را نبرد
|
|
جوانی مگر مر ترا خیره کرد
|
که گردن بدین سان برافراختی
|
|
بدین آرزو پیش من تاختی
|
نیم من بدین کار همداستان
|
|
مزن نیز پیشم چنین داستان
|
بدو گفت بیژن که گر کام من
|
|
نجویی نخواهی مگر نام من
|
شوم پیش سالار بسته کمر
|
|
زنم دست بر جنگ هومان ببر
|
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی
|
|
بنزدیک گودرز شد پوی پوی
|
ستایش کنان پیش او شد بدرد
|
|
هم این داستان سربسر یاد کرد
|
که ای پهلوان جهاندار شاه
|
|
شناسای هر کار و زیبای گاه
|
شگفتی همی بینم از تو یکی
|
|
وگر چند هستم بهوش اندکی
|
کزین رزمگه بوستان ساختی
|
|
دل از کین ترکان بپرداختی
|
شگفتیتر آنک از میان سپاه
|
|
یکی ترک بدبخت گم کرده راه
|
بیامد که یزدان نیکیکنش
|
|
همی بد سگالید با بد تنش
|
بیاوردش از پیش توران سپاه
|
|
بدان تا بدست تو گردد تباه
|
بدام آمده گرگ برگاشتی
|
|
ندانم کزین خود چه پنداشتی
|
تو دانی که گر خون او بیدرنگ
|
|
بریزند پیران نیاید بجنگ
|
مپدار کو کینه بیش آورد
|
|
سپه را برین دشت پیش آورد
|
من اینک بخون چنگ را شستهام
|
|
همان جنگ او را کمر بستهام
|
چو دستور باشد مرا پهلوان
|
|
شوم پیش او چون هژبر دمان
|
بفرماید اکنون سپهبد به گیو
|
|
مگر کان سلیح سیاوش نیو
|
دهد مر مرا خود و رومی زره
|
|
ز بند زره برگشاید گره
|
چو بشنید گودرز گفتار اوی
|
|
بدید آن دل و رای هشیار اوی
|
ز شادی برو آفرین کرد سخت
|
|
که از تو مگرداد جاوید بخت
|
تو تا برنشستی بزین پلنگ
|
|
نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
|
بهر کارزار اندر آیی دلیر
|
|
بهر جنگ پیروز باشی چو شیر
|
نگه کن که با او بوردگاه
|
|
توانی شدن زان پس آورد خواه
|
که هومان یکی بدکنش ریمنست
|
|
بورد جنگ او چو آهرمنست
|
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
|
|
نداری همی بر تن خویش مهر
|
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
|
|
فرستم بجنگش بکردار ابر
|
برو تیرباران کند چون تگرگ
|
|
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
|
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
|
|
هنرمند باشد دلیر و جوان
|
مرا گر بدیدی برزم فرود
|
|
ز سر باز باید کنون آزمود
|
بجنگ پشن بر نوشتم زمین
|
|
نبیند کسی پشت من روز کین
|
مرا زندگانی نه اندر خورست
|
|
گر از دیگرانم هنر کمترست
|
وگر بازداری مرا زین سخن
|
|
بدان روی کهنگ هومان مکن
|
بنالم من از پهلوان پیش شاه
|
|
نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
|
بخندید گودرز و زو شاد شد
|
|
بسان یکی سرو آزاد شد
|
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
|
|
که فرزند بیند همی چون تو نیو
|
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ
|
|
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
|
ترا دادم این رزم هومان کنون
|
|
مگر بخت نیکت بود رهنمون
|
گر این اهرمن را بدست تو هوش
|
|
براید بفرمان یزدان بکوش
|
بنام جهاندار یزدان ما
|
|
بپیروزی شاه و گردان ما
|
بگویم کنون گیو را کان زره
|
|
که بیژن همی خواهد او را بده
|
گر ایدنک پیروز باشی بروی
|
|
ترا بیشتر نزد من آبروی
|
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه
|
|
بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
|
بگفت این سخن با نبیره نیا
|
|
نبیره پر از بند و پر کیمیا
|
پیاده شد از اسب و روی زمین
|
|
ببوسید و بر باب کرد آفرین
|
بخواند آن زمان گیو را پهلوان
|
|
سخن گفت با او ز بهر جوان
|
وزان خسروانی زره یاد کرد
|
|
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
|
چنین داد پاسخ پدر را پسر
|
|
که ای پهلوان جهان سربسر
|
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
|
|
بچشمم چنین جان او خوار نیست
|
بدو گفت گودرز کای مهربان
|
|
جز این برد باید بوی بر گمان
|
که هر چند بیژن جوانست و نو
|
|
بهر کار دارد خرد پیشرو
|
و دیگر که این جای کین جستنست
|
|
جهان را ز آهرمنان شستنست
|
بکین سیاوش بفرمان شاه
|
|
نشاید بپیوند کردن نگاه
|
و گر بارد از ابر پولاد تیغ
|
|
نشاید که دارم ما جان دریغ
|
نشاید شکستن دلش را بجنگ
|
|
بگوشیدنش جامهی نام و ننگ
|
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
|
|
بماند منش پست و تیره روان
|
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود
|
|
یکی با پسر نیز بند آزمود
|
بگودرز گفت ای جهان پهلوان
|
|
بجایی که پیکار خیزد بجان
|
مرا خود شب و روز کارست پیش
|
|
چرا داد باید مرا جان خویش
|
نه فرزند باید نه گنج و سپاه
|
|
نه آزرم سالار و فرمان شاه
|
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست
|
|
زره دارد از من چه بایدش خواست
|
چنین گفت پیش پدر رزمساز
|
|
که ما را بدرع تو ناید نیاز
|
برانی که اندر جهان سربسر
|
|
بدرع تو جویند مردان هنر
|
چو درع سیاوش نباشد بجنگ
|
|
نجویند گردنکشان نام و ننگ
|
برانگیخت اسب از میان سپاه
|
|
که آید ز لشکر بوردگاه
|
چو از پیش گودرز شد ناپدید
|
|
دل گیو ز اندوه او بردمید
|
پشیمان شد از درد دل خون گریست
|
|
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
|
یکی بسمان برفرازید سر
|
|
پر از خون دل از درد خسته جگر
|
بدادار گفت ار جهانداوری
|
|
یکی سوی این خستهدل بنگری
|
نسوزی تو از جان بیژن دلم
|
|
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
|
بمن بازبخشش تو ای کردگار
|
|
بگردان ز جانش بد روزگار
|
بیامد پراندیشه دل پهلوان
|
|
پراز خون دل ازبهر رفته جوان
|
بدل گفت خیره بیازردمش
|
|
چرا خواسته پیش ناوردمش
|
گر او را ز هومان بد آید بسر
|
|
چه باید مرا درع و تیغ و کمر
|
بمانم پر از حسرت و درد و خشم
|
|
پر از آرزو دل پر از آب چشم
|
وزانجا دمان هم بکردار گرد
|
|
بپیش پسر شد بجای نبرد
|
بدو گفت ما را چه داری بتنگ
|
|
همی تیزی آری بجای درنگ
|
سیه مار چندان دمد روز جنگ
|
|
که از ژرف دریا برآید نهنگ
|
درفشیدن ماه چندان بود
|
|
که خورشید تابنده پنهان بود
|
کنون سوی هومان شتابی همی
|
|
ز فرمان من سر بتابی همی
|
چنین برگزینی همی رای خویش
|
|
ندانی که چون آیدت کار پیش
|
بدو گفت بیژن که ای نیو باب
|
|
دل من ز کین سیاوش متاب
|
که هومان نه از روی وز آهنست
|
|
نه پیل ژیان و نه آهرمنست
|
یکی مرد جنگست و من جنگجوی
|
|
ازو برنتابم ببخت تو روی
|
نوشته مگر بر سرم دیگرست
|
|
زمانه بدست جهانداورست
|
اگر بودنی بود دل را بغم
|
|
سزد گر نداری نباشی دژم
|
چو بنشید گفتار پور دلیر
|
|
میان بستهی جنگ برسان شیر
|
فرودآمد از دیزهی راهجوی
|
|
سپر داد و درع سیاوش بدوی
|
بدو گفت گر کارزارت هواست
|
|
چنین بر خرد کام تو پادشاست
|
برین بارهی گامزن برنشین
|
|
که زیر تو اندر نوردد زمین
|
سلیحم همیدون بکار آیدت
|
|
چو با اهرمن کارزار آیدت
|
چو اسب پدر دید بر پای پیش
|
|
چو باد اندر آمد ز بالای خویش
|
بران بارهی خسروی برنشست
|
|
کمربست و بگرفت گرزش بدست
|
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
|
|
که گفتار ترکان بداند درست
|
بیامد بسان هژبر ژیان
|
|
بکین سیاوش بسته میان
|
چو بیژن بنزدیک هومان رسید
|
|
یکی آهنین کوه پوشیده دید
|
ز جوشن همه دشت روشن شده
|
|
یکی پیل در زیر جوشن شده
|
ازان پس بفرمود تا ترجمان
|
|
یکی بانگ برزد بران بدگمان
|
که گر جنگ جویی یگی بازگرد
|
|
که بیژن همی با تو جوید نبرد
|
همی گوید ای رزم دیده سوار
|
|
چه پویانی اسب اندرین مرغزار
|
کز افراسیاب اندر آیدت بد
|
|
ز توران زمین بر تو نفرین سزد
|
بکینه پیافگنده و بدخوی
|
|
ز ترکان گنهکارتر کس توی
|
عنان بازکش زین تگاور هیون
|
|
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
|
یکی برگزین جایگاه نبرد
|
|
بدشت و در و کوه با من بگرد
|
وگر در میان دو رویه سپاه
|
|
بگردی بلاف از پی نام و جاه
|
کجا دشمن و دوست بیند ترا
|
|
دل اکنون کجا برگزیند ترا
|
چو بشنید هومان بدو گفت زه
|
|
زره را بکینم تو بستی گره
|
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
|
| | |
|