داستان دوازده رخ : بخش سوم
که تنها بدین رزمگاه آمدی دلاور بپیش سپاه آمدی
بر آنی که اندر جهان تیغ‌دار نبندد کمر چون تو دیگر سوار
یکی داستان از کیان یاد کن زفام خرد گردن آزاد کن
که هر کو بجنگ اندر آید نخست ره بازگشتن ببایدش جست
ازاینها که تو نام بردی بجنگ همه جنگ را تیز دارند چنگ
ولیکن چو فرمان سالار شاه نباشد نسازد کسی رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویی همی سوی پهلوان چون بپویی همی
ز گودرز دستوری جنگ خواه پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه
بدو گفت هومان که خیره مگوی بدین روی با من بهانه مجوی
تو این رزم را جای مردان گزین نه مرد سوارانی و دشت کین
وزانجا بقلب سپه برگذشت دمان تا بدان روی لشکرگذشت
بنزد فریبرز با ترجمان بیامد بکردار باد دمان
یکی برخروشید کای بدنشان فروبرده گردن ز گردنکشان
سواران و پیلان و زرینه کفش ترا بود با کاویانی درفش
بترکان سپردی بروز نبرد یلانت بایران نخوانند مرد
چو سالار باشی شوی زیردست کمر بندگی را ببایدت بست
سیاوش رد را برادر توی بگوهر ز سالار برتر توی
تو باشی سزاوار کین خواستن بکینه ترا باید آراستن
یکی با من اکنون بوردگاه ببایدت گشتن بپیش سپاه
بخورشید تابان برآیدت نام که پیش من اندر گذاری تو گام
وگر تو نیایی بحنگم رواست زواره گرازه نگر تاکجاست
کسی را ز گردان بپیش من آر که باشد ز ایرانیان نامدار
چنین داد پاسخ فریبرز باز که با شیر درنده کینه مساز
چنینست فرجام روز نبرد یکی شاد و پیروز و دیگر بدرد
بپیروزی اندر بترس از گزند که یکسان نگردد سپهر بلند
درفش ار ز من شاه بستد رواست بدان داد پیلان و لشکر که خواست
بکین سیاوش پس از کیقباد کسی کو کلاه مهی برنهاد
کمر بست تا گیتی آباد کرد سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه بپیش کیان کینه‌خواه پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بی‌گمان سرآید بسالارتان بر زمان
سپه را به ویست فرمان جنگ بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینی که من سر چگونه ز ننگ برآرم چو پای اندر آرم بجنگ
چنین پاسخش داد هومان که بس بگفتار بینم ترا دسترس
بدین تیغ کاندر میان بسته‌ای گیابر که از جنگ خود رسته‌ای
بدین گرز جویی همی کارزار که بر ترگ و جوشن نیاید بکار
وزآنجا بدان خیرگی بازگشت تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
کمربسته‌ی کین آزادگان بنزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند که ای برمنش مهتر دیوبند
شنیدم همه هرچ گفتی بشاه وزان پس کشیدی سپه را براه
چنین بود با شاه پیمان تو بپیران سالار فرمان تو
فرستاده کامد بتوران سپاه گزین پور تو گیو لشکرپناه
ازان پس که سوگند خوردی بماه بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار بپیران برافتد برارم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی همی برزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند نشستی بکردار غرم نژند
بکردار نخچیر کز شرزه شیر گریزان و شیر از پس اندر دلیر
گزیند ببیشه درون جای تنگ نجوید ز تیمار جان نام و ننگ
یکی لشکرت را بهامون گذار چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار که بر کینه گه کوه گیری حصار
بدو گفت گودرز کاندیشه کن که باشد سزا با تو گفتن سخن
چو پاسخ بیابی کنون ز انجمن به بیدانشی بر نهی این سخن
تو بشناس کز شاه فرمان من همین بود سوگند و پیمان من
کنون آمدم با سپاهی گران از ایران گزیده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پیر ببیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه که روباه با شیر ناید براه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید چو شیر اندران رزمگه بردمید
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ تو با من نه زانست کایدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن دیده‌ای سر از رزم ترکان بپیچیده‌ای
به لاون بجنگ آزمودی مرا بوردگه بر ستودی مرا
ار ایدونک هست اینک گویی همی وزین کینه کردار جویی همی
یکی برگزین از میان سپاه که با من بگردد بوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن نیاید ز گردان کسی پیش من
بگودرز بد بند پیکارشان شنیدن نه ارزید گفتارشان
تو آنی که گویی بروز نبرد بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
یکی با من اکنون بدین رزمگاه بگرد و بگرز گران کینه‌خواه
فراوان پسر داری ای نامور همه بسته بر جنگ ما بر کمر
یکی را فرستی بر من بجنگ اگر جنگ‌جویی چه جویی درنگ
پس اندیشه کرد اندران پهلوان که پیشش که آید بجنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان فرستم بنزدیک این بدگمان
شود کشته هومان برین رزمگاه ز ترکان نیاید کسی کینه‌خواه
دل پهلوانش بپیچد بدرد ازان پس بتندی نجوید نبرد
سپاهش بکوه کنابد شود بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را بجنگ نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین بروبر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ سپاه اندر آرند زان جای تنگ
چنین داد پاسخ بهومان که رو بگفتار تندی و در کار نو
چو در پیش من برگشادی زبان بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشه‌ی خویش رامش برد
ندانی که شیر ژیان روز جنگ نیالاید از بن بروباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته همه بادپایان سر افراخته
بکینه دو تن پیش سازند جنگ همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو ز پیران برآید همه کام تو
بدو گفت هومان ببانگ بلند که بی کردن کار گفتار چند
یکی داستان زد جهاندار شاه بیاد آورم اندرین کینه‌گاه
که تخت کیان جست خواهی مجوی چو جویی از آتش مبرتاب روی
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست وگر گل چنی راه بی‌خار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد که با من کند پیش لشکرنبرد
بچاره همی بازگردانیم نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامدراان پرخاشجوی بگودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را بوردگاه فرستی بنزدیک او کینه‌خواه
چنین داد پاسخ که امروز روی ندارد شدن جنگ را پیش اوی
چو هومان ز گودرز برگشت چیر برآشفت برسان شیر دلیر
بخندید و روی از سپهبد بتافت سوی روزبانان لشکر شتافت
کمان را بزه کرد و زیشان چهار بیفگند ز اسب اندران مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور بدیدند زخم سرافراز تور
رهش بازدادند و بگریختند بورد با او نیاویختند
ببالا برآمد بکردار مست خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه همی ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بیامد بدان چیرگی بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم گرفته برو خشم و تندی ستم
بننگ از دلیران بپالود خوی سپهبد یکی اختر افگند پی
کزیشان بد این پیشدستی بخون بدانند و هم بر بدی رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگرید که تا جنگ او را که آید پدید
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر بپیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
بفرمود تا برنهادند زین بران پیل تن دیزه‌ی دوربین
بپوشید رومی زره جنگ را یکی تنگ بر بست شبرنگ را
بپیش پدر شد پر از کیمیا سخن گفت با او ز بهر نیا
چنین گفت مر گیو را کای پدر بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست بیین نبینی که دیگر شدست
دلش پر نهیبست و پر خون جگر ز تیمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده دید بدان رزمگه جمله افگنده دید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر میان دلیران بکردار شیر
بپیش نیا رفت نیزه بدست همی بر خروشید برسان مست
چنان بد کزین لشکر رنامدار سواری نبود از در کارزار
که او را بنیزه برافراختی چو بر بابزن مرغ بر ساختی
تو ای مهربان باب بسیار هوش دو کتفم بدرع سیاوش بپوش
نشاید جز از من که سازم نبرد بدان تا برآرم ز مردیش گرد
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار بگفتار من سربسر گوش دار
تا گفته بودم که تندی مکن ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دیده‌ست و داناترست بدین لشکر نامور مهترست
سواران جنگی بپیش اندرند که بر کینه گه پیل را بشکرند
نفرمود با او کسی را نبرد جوانی مگر مر ترا خیره کرد
که گردن بدین سان برافراختی بدین آرزو پیش من تاختی
نیم من بدین کار همداستان مزن نیز پیشم چنین داستان
بدو گفت بیژن که گر کام من نجویی نخواهی مگر نام من
شوم پیش سالار بسته کمر زنم دست بر جنگ هومان ببر
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی بنزدیک گودرز شد پوی پوی
ستایش کنان پیش او شد بدرد هم این داستان سربسر یاد کرد
که ای پهلوان جهاندار شاه شناسای هر کار و زیبای گاه
شگفتی همی بینم از تو یکی وگر چند هستم بهوش اندکی
کزین رزمگه بوستان ساختی دل از کین ترکان بپرداختی
شگفتی‌تر آنک از میان سپاه یکی ترک بدبخت گم کرده راه
بیامد که یزدان نیکی‌کنش همی بد سگالید با بد تنش
بیاوردش از پیش توران سپاه بدان تا بدست تو گردد تباه
بدام آمده گرگ برگاشتی ندانم کزین خود چه پنداشتی
تو دانی که گر خون او بی‌درنگ بریزند پیران نیاید بجنگ
مپدار کو کینه بیش آورد سپه را برین دشت پیش آورد
من اینک بخون چنگ را شسته‌ام همان جنگ او را کمر بسته‌ام
چو دستور باشد مرا پهلوان شوم پیش او چون هژبر دمان
بفرماید اکنون سپهبد به گیو مگر کان سلیح سیاوش نیو
دهد مر مرا خود و رومی زره ز بند زره برگشاید گره
چو بشنید گودرز گفتار اوی بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی برو آفرین کرد سخت که از تو مگرداد جاوید بخت
تو تا برنشستی بزین پلنگ نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
بهر کارزار اندر آیی دلیر بهر جنگ پیروز باشی چو شیر
نگه کن که با او بوردگاه توانی شدن زان پس آورد خواه
که هومان یکی بدکنش ریمنست بورد جنگ او چو آهرمنست
جوانی و ناگشته بر سر سپهر نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تیرباران کند چون تگرگ بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بیژن که ای پهلوان هنرمند باشد دلیر و جوان
مرا گر بدیدی برزم فرود ز سر باز باید کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمین نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست گر از دیگرانم هنر کمترست
وگر بازداری مرا زین سخن بدان روی کهنگ هومان مکن
بنالم من از پهلوان پیش شاه نخواهم کمر زان سپس نه کلاه
بخندید گودرز و زو شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون مگر بخت نیکت بود رهنمون
گر این اهرمن را بدست تو هوش براید بفرمان یزدان بکوش
بنام جهاندار یزدان ما بپیروزی شاه و گردان ما
بگویم کنون گیو را کان زره که بیژن همی خواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بروی ترا بیشتر نزد من آبروی
ز فرهاد و گیوت برآرم بجاه بگنج و سپاه و بتخت و کلاه
بگفت این سخن با نبیره نیا نبیره پر از بند و پر کیمیا
پیاده شد از اسب و روی زمین ببوسید و بر باب کرد آفرین
بخواند آن زمان گیو را پهلوان سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسروانی زره یاد کرد کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر که ای پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست بچشمم چنین جان او خوار نیست
بدو گفت گودرز کای مهربان جز این برد باید بوی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو بهر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستنست جهان را ز آهرمنان شستنست
بکین سیاوش بفرمان شاه نشاید بپیوند کردن نگاه
و گر بارد از ابر پولاد تیغ نشاید که دارم ما جان دریغ
نشاید شکستن دلش را بجنگ بگوشیدنش جامه‌ی نام و ننگ
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان بماند منش پست و تیره روان
چو پاسخ چنین یافت چاره نبود یکی با پسر نیز بند آزمود
بگودرز گفت ای جهان پهلوان بجایی که پیکار خیزد بجان
مرا خود شب و روز کارست پیش چرا داد باید مرا جان خویش
نه فرزند باید نه گنج و سپاه نه آزرم سالار و فرمان شاه
اگر جنگ جوید سلیحش کجاست زره دارد از من چه بایدش خواست
چنین گفت پیش پدر رزمساز که ما را بدرع تو ناید نیاز
برانی که اندر جهان سربسر بدرع تو جویند مردان هنر
چو درع سیاوش نباشد بجنگ نجویند گردنکشان نام و ننگ
برانگیخت اسب از میان سپاه که آید ز لشکر بوردگاه
چو از پیش گودرز شد ناپدید دل گیو ز اندوه او بردمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکی بسمان برفرازید سر پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان‌داوری یکی سوی این خسته‌دل بنگری
نسوزی تو از جان بیژن دلم که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن بازبخشش تو ای کردگار بگردان ز جانش بد روزگار
بیامد پراندیشه دل پهلوان پراز خون دل ازبهر رفته جوان
بدل گفت خیره بیازردمش چرا خواسته پیش ناوردمش
گر او را ز هومان بد آید بسر چه باید مرا درع و تیغ و کمر
بمانم پر از حسرت و درد و خشم پر از آرزو دل پر از آب چشم
وزانجا دمان هم بکردار گرد بپیش پسر شد بجای نبرد
بدو گفت ما را چه داری بتنگ همی تیزی آری بجای درنگ
سیه مار چندان دمد روز جنگ که از ژرف دریا برآید نهنگ
درفشیدن ماه چندان بود که خورشید تابنده پنهان بود
کنون سوی هومان شتابی همی ز فرمان من سر بتابی همی
چنین برگزینی همی رای خویش ندانی که چون آیدت کار پیش
بدو گفت بیژن که ای نیو باب دل من ز کین سیاوش متاب
که هومان نه از روی وز آهنست نه پیل ژیان و نه آهرمنست
یکی مرد جنگست و من جنگجوی ازو برنتابم ببخت تو روی
نوشته مگر بر سرم دیگرست زمانه بدست جهانداورست
اگر بودنی بود دل را بغم سزد گر نداری نباشی دژم
چو بنشید گفتار پور دلیر میان بسته‌ی جنگ برسان شیر
فرودآمد از دیزه‌ی راهجوی سپر داد و درع سیاوش بدوی
بدو گفت گر کارزارت هواست چنین بر خرد کام تو پادشاست
برین باره‌ی گامزن برنشین که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون بکار آیدت چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پای پیش چو باد اندر آمد ز بالای خویش
بران باره‌ی خسروی برنشست کمربست و بگرفت گرزش بدست
یکی ترجمان را ز لشکر بجست که گفتار ترکان بداند درست
بیامد بسان هژبر ژیان بکین سیاوش بسته میان
چو بیژن بنزدیک هومان رسید یکی آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده یکی پیل در زیر جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان یکی بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جویی یگی بازگرد که بیژن همی با تو جوید نبرد
همی گوید ای رزم دیده سوار چه پویانی اسب اندرین مرغزار
کز افراسیاب اندر آیدت بد ز توران زمین بر تو نفرین سزد
بکینه پی‌افگنده و بدخوی ز ترکان گنهکارتر کس توی
عنان بازکش زین تگاور هیون کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکی برگزین جایگاه نبرد بدشت و در و کوه با من بگرد
وگر در میان دو رویه سپاه بگردی بلاف از پی نام و جاه
کجا دشمن و دوست بیند ترا دل اکنون کجا برگزیند ترا
چو بشنید هومان بدو گفت زه زره را بکینم تو بستی گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه کت آورد پیشم بدین رزمگاه

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo