بلشکر بران سان فرستمت باز
|
|
که گیو از تو ماند بگرم و گداز
|
سرت را ز تن دور مانم نه دیر
|
|
چنان کز تبارت فراوان دلیر
|
چه سودست کمد بنزدیک شب
|
|
رو اکنون بزنهار تاریک شب
|
من اکنون یکی باز لشگر شوم
|
|
بشبگیر نزدیک مهتر شوم
|
وزآنجا دمان گردن افراخته
|
|
بیایم نبرد ترا ساخته
|
چنین پاسخ آورد بیژن که شو
|
|
پست باد و آهرمنت پیشرو
|
همه دشمنان سربسر کشته باد
|
|
گر آواره از جنگ برگشته باد
|
چو فردا بیایی بوردگاه
|
|
نبیند ترا نیز شاه و سپاه
|
سرت را چنان دور مانم ز پای
|
|
کزان پس بلشکر نیایدت رای
|
وزآن جایگه روی برگاشتند
|
|
بشب دشت پیکار بگذاشتند
|
بلشکر گه خویش بازآمدند
|
|
بر پهلوانان فراز آمدند
|
همه شب بخواب اند آسیب شیب
|
|
ز پیکارشان دل شده ناشکیب
|
سپیده چو از کوه سربردمید
|
|
شد آن دامن تیره شب ناپدید
|
بپوشید هومان سلیح نبرد
|
|
سخن پیش پیران همه یاد کرد
|
که من بیژن گیو را خواستم
|
|
همه شب همی جنگش آراستم
|
یکی ترجمان را ز لشکر بخواند
|
|
بگلگون بادآورش برنشاند
|
که رو پیش بیژن بگویش که زود
|
|
بیایی دمان گر من آیم چو دود
|
فرستاده برگشت و با او بگفت
|
|
که با جان پاکت خرد باد جفت
|
سپهدار هومان بیامد چو گرد
|
|
بدان تا ز بیژن بجوید نبرد
|
چو بشنید بیژن بیامد دمان
|
|
بسیچیده جنگ با ترجمان
|
بپشت شباهنگ بر بسته تنگ
|
|
چو جنگی پلنگی گرازان بجنگ
|
زره با گره بر بر پهلوی
|
|
درفشان سر از مغفر خسروی
|
بهومان چنین گفت کای بادسار
|
|
ببردی ز من دوش سر یاددار
|
امیدستم امروز کین تیغ من
|
|
سرت را ز بن بگسلاند ز تن
|
که از خاک خیزد ز خون تو گل
|
|
یکی داستان اندر آری بدل
|
که با آهوان گفت غرم ژیان
|
|
که گر دشت گردد همه پرنیان
|
ز دامی که پای من آزادگشت
|
|
نپویم بران سوی آباد دشت
|
چنین داد پاسخ که امروز گیو
|
|
بماند جگر خسته بر پور نیو
|
بچنگ منی در بسان تذرو
|
|
که بازش برد بر سر شاخ سرو
|
خروشان و خون از دو دیده چکان
|
|
کشانش بچنگال و خونش مکان
|
بدو گفت بیژن که تا کی سخن
|
|
کجا خواهی آهنگ آورد کن
|
بکوه کنابد کنی کارزار
|
|
اگر سوی زیبد برآرای کار
|
که فریادرسمان نباشد ز دور
|
|
نه ایران گراید بیاری نه تور
|
برانگیختند اسب و برخاست گرد
|
|
بزه بر نهاده کمان نبرد
|
دو خونی برافراخته سر بماه
|
|
چنان کینهور گشته از کین شاه
|
ز کوه کنابد برون تاختند
|
|
سران سوی هامون برافراختند
|
برفتند چندانک اندر زمی
|
|
ندیدند جایی پی آدمی
|
نه بر آسمان کرگسان را گذر
|
|
نه خاکش سپرده پی شیر نر
|
نه از لشکران یار و فریادرس
|
|
بپیرامن اندر ندیدند کس
|
نهادند پیمان که با ترجمان
|
|
نباشند در چیرگی بدگمان
|
بدان تا بد و نیک با شهریار
|
|
بگویند ازین گردش روزگار
|
که کردار چون بود و پیکار چون
|
|
چه زاری رسید اندرین دشت خون
|
بگفتند و زاسبان فرود آمدند
|
|
ببند زره بر کمر برزدند
|
بر اسبان جنگی سواران جنگ
|
|
یکی برکشیدند چون سنگ تنگ
|
چو بر بادپایان ببستند زین
|
|
پر از خشم گردان و دل پر ز کین
|
کمانها چوبایست برخاستند
|
|
بمیدان تنگ اندرون تاختند
|
چپ و راست گردان و پیچان عنان
|
|
همان نیزه و آب داده سنان
|
زرهشان درآورد شد لخت لخت
|
|
نگر تا کرا روز برگشت و بخت
|
دهنشان همی از تبش مانده باز
|
|
بب و بسایش آمد نیاز
|
پس آسوده گشتند و دم برزدند
|
|
بران آتش تیز نم برزدند
|
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
|
|
برآمد خروشیدن رستخیز
|
چو بر درفشان که از تیره میغ
|
|
همی آتش افروخت ازهردو تیغ
|
زآهن بدان آهن آبدار
|
|
نیامد بزخم اندرون تابدار
|
بکردارآتش پرنداوران
|
|
فرو ریخت ازدست کنداوران
|
نبد دسترسشان بخون ریختن
|
|
نشد سیر دلشان زآویختن
|
عمود از پس تیغ برداشتند
|
|
از اندازه پیکار بگذاشتند
|
ازان پس بران بر نهادند کار
|
|
که زور آزمایند در کارزار
|
بدین گونه جستند ننگ و نبرد
|
|
که از پشت زین اندر آرند مرد
|
کمربند گیرد کرا زور بیش
|
|
رباید ز اسب افگند خوار پیش
|
ز نیروی گردان دوال رکیب
|
|
گسست اندر آوردگاه از نهیب
|
همیدون نگشتند ز اسبان جدا
|
|
نبودند بر یکدگر پادشا
|
پس از اسب هر دو فرود آمدند
|
|
ز پیکار یکبار دم برزدند
|
گرفته بدست اسپشان ترجمان
|
|
دو جنگی بکردار شیر دمان
|
بدان ماندگی باز برخاستند
|
|
بکشتی گرفتن بیاراستند
|
زشبگیر تا سایه گسترد شید
|
|
دو خونی ازین سان به بیم و امید
|
همی رزم جستند یک با دگر
|
|
یکی را ز کینه نه برگشت سر
|
دهن خشک و غرقه شده تن در آب
|
|
ازان رنج و تابیدن آفتاب
|
وزان پس بدستوری یکدگر
|
|
برفتند پویان سوی آبخور
|
بخورد آب و برخاست بیژن بدرد
|
|
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
|
تن از درد لرزان چو از باد بید
|
|
دل از جان شیرین شده ناامید
|
بیزدان چنین گفت کای کردگار
|
|
تو دانی نهان من و آشکار
|
اگر داد بینی همی جنگ ما
|
|
برین کینه جستن بر آهنگ ما
|
ز من مگسل امروز توش مرا
|
|
نگه دار بیدار هوش مرا
|
جگر خسته هومان بیامد چو زاغ
|
|
سیه گشت از درد رخ چون چراغ
|
بدان خستگی باز جنگ آمدند
|
|
گرازان بسان پلنگ آمدند
|
همی زور کرد این بران آن برین
|
|
گه این را بسودی گه آنرا زمین
|
ز بیژن فزون بود هومان بزور
|
|
هنر عیب گردد چو برگشت هور
|
ز هر گونه زور آزمودند و بند
|
|
فراز آمد آن بند چرخ بلند
|
بزد دست بیژن بسان پلنگ
|
|
ز سر تا میانش بیازید چنگ
|
گرفتش بچپ گردن و راست ران
|
|
خم آورد پشت هیون گران
|
برآوردش از جای و بنهاد پست
|
|
سوی خنجر آورد چون باد دست
|
فرو برد و کردش سر از تن جدا
|
|
فگندش بسان یکی اژدها
|
بغلتید هومان بخاک اندرون
|
|
همه دشت شد سربسر جوی خون
|
نگه کرد بیژن بدان پیلتن
|
|
فگنده چو سرو سهی بر چمن
|
شگفت آمدش سخت و برگشت ازوی
|
|
سوی کردگار جهان کرد روی
|
که ای برتر از جایگاه و زمان
|
|
ز جان سخنگوی و روشنروان
|
توی تو که جز تو جهاندار نیست
|
|
خرد را بدین کار پیکار نیست
|
مرا زین هنر سربسر بهره نیست
|
|
که با پیل کین جستنم زهره نیست
|
بکین سیاوش بریدمش سر
|
|
بهفتاد خون برادر پدر
|
روانش روان ورا بنده باد
|
|
بچنگال شیران تنش کنده باد
|
سرش را بفتراک شبرنگ بست
|
|
تنش را بخاک اندر افگند پست
|
گشاده سلیح و گسسته کمر
|
|
تنش جای دیگر دگر جای سر
|
زمانه سراسر فریبست و بس
|
|
بسختی نباشدت فریادرس
|
جهان را نمایش چو کردار نیست
|
|
سپردن بدو دل سزاوار نیست
|
بترسید ازو یار هومان چو دید
|
|
که بر مهتر او چنان بد رسید
|
چو شد کار هومان ویسه تباه
|
|
دوان ترجمانان هر دو سپاه
|
ستایشکنان پیش بیژن شدند
|
|
چو پیش بت چین برهمن شدند
|
بدو گفت بیژن مترس از گزند
|
|
که پیمان همانست و بگشاد بند
|
تو اکنون سوی لشکر خویش پوی
|
|
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
|
بشد ترجمان بیژن آمد دمان
|
|
بکوه کنابد بزه بر کمان
|
چو بیژن نگه کرد زان رزمگاه
|
|
نبودش گذر جز بتوران سپاه
|
بترسید از انبوه مردم کشان
|
|
که یابند زان کار یکسر نشان
|
بجنگ اندر آیند برسان کوه
|
|
بسنده نباشد مگر با گروه
|
برآهخت درع سیاوش ز سر
|
|
بخفتان هومان بپوشید بر
|
بران چرمهی پیلپیکر نشست
|
|
درفش سر نامداران بدست
|
برفت و بران دشت کرد آفرین
|
|
بران بخت بیدار و فرخ زمین
|
چو آن دیدهبانان لشکر ز دور
|
|
درفش و نشان سپهدار تور
|
بدیدند زان دیده برخاستند
|
|
بشادی خروشیدن آراستند
|
طلایه هیونی برافگند زود
|
|
بنزدیک پیران بکردار دود
|
که هومان بپیروزی شهریار
|
|
دوان آمد از مرکز کارزار
|
درفش سپهدار ایران نگون
|
|
تنش غرقه مانده بخاک اندرون
|
همه لشکرش برگرفته خروش
|
|
بهومان نهاده سپهدار گوش
|
چو بیژن میان دو رویه سپاه
|
|
رسید اندران سایهی تاج و گاه
|
بتوران رسید آن زمان ترجمان
|
|
بگفت آنچ دید از بد بدگمان
|
هم آنگه بپیران رسید آگهی
|
|
که شد تیره آن فر شاهنشهی
|
سبک بیژن اندر میان سپاه
|
|
نگونسار کرد آن درفش سیاه
|
چو آن دیدهبانان ایران سپاه
|
|
نگون یافتند آن درفش سیاه
|
سوی پهلوان روی برگاشتند
|
|
وزان دیده گه نعره برداشتند
|
وزآنجا هیونی بسان نوند
|
|
طلایه سوی پهلوان برفگند
|
که بیژن بپروزی آمد چو شیر
|
|
درفش سیه را سر آورده زیر
|
چو دیوانگان گیو گشته نوان
|
|
بهرسو خروشان و هر سو دوان
|
همی آگهی جست زان نیوپور
|
|
همی ماتم آورد هنگام سور
|
چو آگاهی آمد ز بیژن بدوی
|
|
دمان پیش فرزند بنهاد روی
|
چو چشمش بروی گرامی رسید
|
|
ز اسب اندر آمد چنان چون سزید
|
بغلتید و بنهاد بر خاک سر
|
|
همی آفرین خواند بر دادگر
|
گرفتش ببر باز فرزند را
|
|
دلیر و جوان و خردمند را
|
وزآنجا دمان سوی سالار شاه
|
|
ستایش کنان برگرفتند راه
|
چو دیدند مر پهلوان را ز دور
|
|
نبیره فرود آمد از اسب تور
|
پر از خون سلیح و پر از خاک سر
|
|
سرگرد هومان بفتراک بر
|
بپیش نیا رفت بیژن چو دود
|
|
همی یاد کرد آن کجا رفته بود
|
سلیح و سر و اسب هومان گرد
|
|
به پیش سپهدار گودرز برد
|
ز بیژن چنان شاد شد پهلوان
|
|
که گفتی برافشاند خواهد روان
|
گرفت آفرین پس بدادار بر
|
|
بران اختر و بخت بیدار بر
|
بگنجور فرمود پس پهلوان
|
|
که تاج آر با جامهی خسروان
|
گهربافته پیکر و بوم زر
|
|
درفشان چو خورشید تاج و کمر
|
ده اسب آوریدند زرین لگام
|
|
پریروی زرین کمر ده غلام
|
بدو داد و گفت از گه سام شیر
|
|
کسی ناورید اژدهایی بزیر
|
گشادی سپه را بدین جنگ دست
|
|
دل شاه ترکان بهم بر شکست
|
همه لشکر شاه ایران چو شیر
|
|
دمان و دنان بادپایان بزیر
|
وز اندوه پیران برآورد خشم
|
|
دل از درد خسته پر از آب چشم
|
بنستیهن آنگه فرستاد کس
|
|
که ای نامور گرد فریادرس
|
سزد گر کنی جنگ را تیز چنگ
|
|
بکین برادر نسازی درنگ
|
بایرانیان بر شبیخون کنی
|
|
زمین را بخون رود جیحون کنی
|
ببر ده هزار آزموده سوار
|
|
کمر بسته بر کینه و کارزار
|
مگر کین هومان تو بازآوری
|
|
سر دشمنان را بگاز آوری
|
چو رفتی بنزدیک لشکر فراز
|
|
سپه را یکی سوی هومان بساز
|
بدو گفت نستیهن ایدون کنم
|
|
که از خون زمین رود جیحون کنم
|
دو بهره چو از تیره شب درگذشت
|
|
ز جوش سواران بجوشید دشت
|
گرفتند ترکان همه تاختن
|
|
بدان تاختن گردن افراختن
|
چو نستیهن آن لشکر کینهخواه
|
|
بیاورد نزدیک ایران سپاه
|
سپیدهدمان تا بدانجا رسید
|
|
چو از دیده گه دیدهبانش بدید
|
چو کارآگهان آگهی یافتند
|
|
سبک سوی گودرز بشتافتند
|
که آمد سپاهی چو کوه روان
|
|
که گویی ندارند گویا زبان
|
بران سان که رسم شبیخون بود
|
|
سپهدار داند که آن چون بود
|
بلشکر بفرمود پس پهلوان
|
|
که بیدار باشید و روشنروان
|
بخواند آن زمان بیژن گیو را
|
|
ابا تیغزن لشکر نیو را
|
بدو گفت نیک اختر و کام تو
|
|
شکسته دل دشمن از نام تو
|
ببر هرک باید ز گردان من
|
|
ازین نامداران و مردان من
|
پذیره شو این تاختن را چو شیر
|
|
سپاه اندر آورد به مردی بزیر
|
گزین کرد بیژن ز لشکر سوار
|
|
دلیران و پرخاشجویان هزار
|
رسیدند پس یک بدیگر فراز
|
|
دو لشکر پر از کینه و رزمساز
|
همه گرزها بر کشیدند پاک
|
|
یکی ابر بست از بر تیره خاک
|
فرود آمد از کوه ابر سیاه
|
|
بپوشید دیدار توران سپاه
|
سپهدار چون گرد تیره بدید
|
|
کزو لشکر ترک شد ناپدید
|
کمانها بفرمود کردن بزه
|
|
برآمد خروش از مهان و ز که
|
چو بیژن به نستیهن اندر رسید
|
|
درفش سر ویسگان را بدید
|
هوا سربسر گشته زنگارگون
|
|
زمین شد بکردار دریای خون
|
ز ترکان دو بهره فتاده نگون
|
|
بزیر پی اسب غرقه بخون
|
یکی تیر بر اسب نستیهنا
|
|
رسید از گشاد و بر بیژنا
|
ز درد اندر آمد تگاور بروی
|
|
رسید اندرو بیژن جنگجوی
|
عمودی بزد بر سر ترگدار
|
|
تهی ماند ازو مغز و برگشت کار
|
چنین گفت بیژن بایرانیان
|
|
که هر کو ببندد کمر بر میان
|
بجز گرز و شمشیر گیرد بدست
|
|
کمان بر سرش بر کنم پاک پست
|
که ترکان بدیدن پری چهرهاند
|
|
بجنگ از هنر پاک بیبهرهاند
|
دلیری گرفتند کنداوران
|
|
کشیدند لشکر پرندآوران
|
چو پیلان همه دشت بر یکدگر
|
|
فگنده ز تنها جدا مانده سر
|
ازان رزمگه تا بتوران سپاه
|
|
دمان از پس اندر گرفتند راه
|
چو پیران ندید آن زمان با سپاه
|
|
برادر بدو گشت گیتی سیاه
|
بکارآگهان گفت زین رزمگاه
|
|
هیونی بتازد بوردگاه
|
که آردنشانی ز نستیهنم
|
|
وگرنه دو دیده ز سر برکنم
|
هیونی برون تاختند آن زمان
|
|
برفت و بدید و بیامد دمان
|
که نستیهن آنک بدان رزمگاه
|
|
ابا نامداران توران سپاه
|
بریده سرافگنده بر سان پیل
|
|
تن از گرز خسته بکردار نیل
|
چو بشنید پیران برآمد بجوش
|
|
نماند آن زمان با سپهدار هوش
|
همی کند موی و همی ریخت آب
|
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
|
بزد دست و بدرید رومی قبای
|
|
برآمد خروشیدن های های
|
همی گفت کای کردگار جهان
|
|
همانا که با تو بدستم نهان
|
که بگسست از بازوان زور من
|
|
چنین تیره شد اختر و هور من
|
دریغ آن هژبر افن گردگیر
|
|
جوان دلاور سوار هژیر
|
گرامی برادر جهانبان من
|
|
سر ویسگان گرد هومان من
|
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ
|
|
که روباه بودی بجنگش پلنگ
|
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه
|
|
بجنگ اندر آورد باید سپاه
|
بزد نای رویین و بربست کوس
|
|
هوا نیلگون شد زمین آبنوس
|
ز کوه کنابد برون شد سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
سپهدار ایران بزد کرنای
|
|
سپاه اندر آورد و بگرفت جای
|
میان سپه کاویانی درفش
|
|
بپیش اندرون تیغهای بنفش
|
همه نامدارن پرخاشخر
|
|
ابا نیزه و گرزهی گاوسر
|
سپیدهدمان اندر آمد سپاه
|
|
به پیکار تا گشت گیتی سیاه
|
برفتند زان پی به بنگاه خویش
|
|
بخیمه شد این، آن بخرگاه خویش
|
سپهدار ایران به زیبد رسید
|
|
از اندیشه کردن دلش بردمید
|
همی گفت کامروز رزمی گران
|
|
بکردیم و کشتیم ازیشان سران
|
گمانی برم زانک پیران کنون
|
|
دواند سوی شاه ترکان هیون
|
وزو یار خواهد بجنگ سپاه
|
|
رسانم کنون آگهی من بشاه
|
نویسندهی نامه را خواند و گفت
|
|
برآورد خواهم نهان از نهفت
|
اگر برگشایی تو لب را ز بند
|
|
زبان آورد بر سرت برگزند
|
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
|
|
بگاه کردن ز کار سپاه
|
بخسرو نمود آن کجا رفته بود
|
|
سخن هرچ پیران بود گفته بود
|
فرستادن گیو و پیوند و مهر
|
|
نمودن بدو کار گردان سپهر
|
ز پاسخ که دادند مر گیو را
|
|
بزرگان و فرزانهی نیو را
|
وزان لشکری کز پسش چون پلنگ
|
|
بیاورد سوی کنابد بجنگ
|
ازان پس کجا رزمگه ساختند
|
|
وزان رزم دلرا بپرداختند
|
ز هومان و نستیهن جنگجوی
|
|
سراسر همه یاد کرد اندر اوی
|
ز کردار بیژن که روز نبرد
|
|
بدان گرزداران توران چه کرد
|
سخن سربسر چون همه گفته بود
|
|
ز پیکار و جنگ آن کجا رفته بود
|
بپردخت زان پس بافراسیاب
|
|
که با لشکر آمد بنزدیک آب
|
گر او از لب رود جیحون سپاه
|
|
بایران گذارد سپه را براه
|
تو دانی که با او نداریم پای
|
|
ایا فرخجسته جهان کدخدای
|
مگر خسرو آید بپشت سپاه
|
|
بسر بر نهد بندگانرا کلاه
|
ور ایدونک پیران کند دست پیش
|
|
بخواهد سپه یاور از شاه خویش
|
بخسرو رسد زان سپس آگهی
|
|
ک با او چه سازد ببختت رهی
|
و دیگر که از رستم دیو بند
|
|
ز لهراسب وز اشکش هوشمند
|
ز کردار ایشان به کهتر خبر
|
|
رساند مگر شاه پیروزگر
|
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
|
|
بفرمود تا بر ستور نوند
|
تشستنگه خسروی ساختند
|
|
فراوان تگاور برون تاختند
|
بفرمود تا رفت پیشش هجیر
|
|
جوانی بکردار هشیار و پیر
|
بگفت آن سخن سربسر پهلوان
|
|
بپیش هشیوار پور جوان
|
بدو گفت کای پور هشیاردل
|
|
یکی تیز گردان بدین کاردل
|
اگر مر تو را نزد من دستگاه
|
|
همی جست باید کنونست گاه
|
چو بستانی این نامه هم در زمان
|
|
برو هم بکردار باد دمان
|
شب و روز ماسای و سر بر مخار
|
|
ببر نامهی من بر شهریار
|
بپدرود کردن گرفتش ببر
|
|
برون آمد از پیش فرخ پدر
|
ز لشکر دو تن را بر خویش خواند
|
|
سبکشان باسب تگاور نشاند
|
برون شد ز پردهسرای پدر
|
|
بهر منزلی بر هیونی دگر
|
خور و خواب و آرامشان بر ستور
|
|
چه تاریکی شب چه تابنده هور
|
بران گونه پویان براه آمدند
|
|
بیک هفته نزدیک شاه آمدند
|
چو از راه ایران بیامد سوار
|
|
کس آمد بر خسرو نامدار
|
پذیره فرستاد شماخ را
|
|
چه مایه دلیران گستاخ را
|
بپرسید چون دید روی هجیر
|
|
که ای پهلوانزادهی شیرگیر
|
درودست باری که بس ناگهان
|
|
رسیدی به نزدیک شاه جهان
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
باسبش ز درگاه بگذاشتند
|
| | |
|