هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی
|
|
نگه کرد پیشش بمالید روی
|
بپرسید بسیار و بنشاندش
|
|
هزاران هجیر آفرین خواندش
|
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه
|
|
بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
|
ز گودرز وز مهتران سپاه
|
|
ز هر یک یکایک بپرسید شاه
|
درود بزرگان بخسرو بداد
|
|
همه کار لشکر برو کرد یاد
|
بدو داد پس نامهی پهلوان
|
|
جوان خردمند روشنروان
|
نویسنده را پیش بنشاندند
|
|
بفرمود تا نامه برخواندند
|
چو برخواند نامه بخسرو دبیر
|
|
ز یاقوت رخشان دهان هجیر
|
بیاگند وزان پس بگنجور گفت
|
|
که دینار و دیبا بیار از نهفت
|
بیاورد بدره چو فرمان شنید
|
|
همی ریخت تا شد سرش ناپدید
|
بیاورد پس جامه زرنگار
|
|
چنانچون بود از در شهریار
|
همیدون ببردند پیش هجیر
|
|
ابا زین زرین ده اسب هژیر
|
بیارانش بر خلعت افگند نیز
|
|
درم داد و دینار و هرگونه چیز
|
ازان پس جو از جای برخاستند
|
|
نشستنگه می بیاراستند
|
هجیر و بزرگان خسروپرست
|
|
گرفتند یکسر همه می بدست
|
نشستند یک روز و یک شب بهم
|
|
همی رای زد خسرو از بیش و کم
|
بشبگیر خسرو سر و تن بشست
|
|
بپیش جهانداور آمد نخست
|
بپوشید نو جامهی بندگی
|
|
دو دیده چو ابری ببارندگی
|
دوتایی شده پشت و بنهاد سر
|
|
همی آفرین خواند بر دادگر
|
ازو خواست پیروزی و فرهی
|
|
بدو جست دیهیم و تخت مهی
|
بیزدان بنالید ز افراسیاب
|
|
بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
|
وزآنجا بیامد چو سرو سهی
|
|
نشست از برگاه شاههنشهی
|
دبیر خردمند را پیش خواند
|
|
سخنهای بایسته با او براند
|
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت
|
|
پدید آورید اندرو خوب و زشت
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
کزو دید نیک و بد روزگار
|
دگر آفرین کرد بر پهلوان
|
|
که جاوید بادی و روشنروان
|
خجسته سپهدار بسیار هوش
|
|
همه رای و دانش همه جنگ و جوش
|
خداوند گوپال و تیغ بنفش
|
|
فروزندهی کاویانی درفش
|
سپاس از جهاندار یزدان ما
|
|
که پیروز بودند گردان ما
|
از اختر ترا روشنایی نمود
|
|
ز دشمن برآورد ناگاه دود
|
نخست آنک گفتی که مر گیو را
|
|
بزرگان فرزانه و نیو را
|
بنزدیک پیران فرستادهام
|
|
چه مایه ورا پندها دادهام
|
نپذرفت ازان پس خود او پند من
|
|
نجست اندرین کار پیوند من
|
سپهبد یکی داستان زد برین
|
|
چو دستور پیشین برآورد کین
|
که هر مهتری کو روان کاستست
|
|
ز نیکی ببخت بد آراستست
|
مرا زان سخن پیش بود آگهی
|
|
که پیران دل از کین نخواهد تهی
|
ولیکن ازان خوب کردار او
|
|
نجستم همی ژرف پیکار او
|
کنون آشکارا نمود این سپهر
|
|
که پیران بتوران گراید بمهر
|
کنون چون نبیند جز افراسیاب
|
|
دلش را تو از مهر او برمتاب
|
گر او بر خرد برگزیند هوا
|
|
بکوشش نروید ز خاراگیا
|
تو با دشمن ار خوب گویی رواست
|
|
از آزادگان خوب گفتن سزاست
|
و دیگر ز پیکار جنگآوران
|
|
کجا یاد کردی به گرز گران
|
ز نیکاختر و گردش هور و ماه
|
|
ز کوشش نمودن بران رزمگاه
|
مرا این درستست کز کار کرد
|
|
تو پیروز باشی بروز نبرد
|
نبیره کجا چون تو دارد نیا
|
|
بجنگ اندرون باشدش کیمیا
|
ز شیران چه زاید مگر نره شیر
|
|
چنانچون بود نامدار و دلیر
|
به بیداد برنیست این کار تو
|
|
بسندست یزدان نگهدار تو
|
تو زور و دلیری ز یزدان شناس
|
|
ازو دار تا زنده باشی سپاس
|
سدیگر که گفتی که افراسیاب
|
|
سپه را همی بگذارند ز آب
|
ز پیران فرستاده شد نزد اوی
|
|
سپاهش بایران نهادست روی
|
همانست یکسر که گفتی سخن
|
|
کنون باز پاسخ فگندیم بن
|
بدان ای پر اندیشه سالار من
|
|
بهر کار شایستهی کار من
|
که او بر لب رود جیحون درنگ
|
|
نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
|
که خاقان برو لشکر آرد ز چین
|
|
فراز آمدش از دو رویه کمین
|
و دیگر که از لشکران گران
|
|
پراگنده برگرد توران سران
|
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید
|
|
ازان بر لب رود جیحون کشید
|
بپنجم سخن کگهی خواستی
|
|
بمهر گوان دل بیاراستی
|
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ
|
|
چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
|
بدان ای سپهدار و آگاه باش
|
|
بهر کار با بخت همراه باش
|
کزان سو که شد رستم شیرمرد
|
|
ز کشمیر و کابل برآورد گرد
|
وزان سو که شد اشکش تیزهوش
|
|
برآمد ز خوارزم یکسر خروش
|
برزم اندرون شیده برگشت ازوی
|
|
سوی شهر گرگان نهادست روی
|
وزان سو که لهراسب شد با سپاه
|
|
همه مهتران برگشادند راه
|
الانان و غز گشت پرداخته
|
|
شد آن پادشاهی همه ساخته
|
گر افراسیاب اندر آید براه
|
|
زجیحون بدین سو گذارد سپاه
|
بگیرند گردان پس پشت اوی
|
|
نماند بجز باد در مشت اوی
|
تو بشناس کو شهر آباد خویش
|
|
بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
|
بگفتار پیران نماند بجای
|
|
بدشمن سپارد نهد پیش پای
|
نجنباند او داستان را دو لب
|
|
که ناید خبر زو بمن روز و شب
|
بدان روز هرگز مبادا درود
|
|
که او بگذراند سپه را ز رود
|
بما برکند پیشدستی بجنگ
|
|
نبیند کس این روز تاریک و تنگ
|
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس
|
|
ببندد دمنده سپهدار طوس
|
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
|
|
بگیرد برآرد بخورشید سر
|
من اندر پی طوس با پیل و گاه
|
|
بیاری بیایم بپشت سپاه
|
تو از جنگ پیران مبر تاب روی
|
|
سپه را بیارای و زو کینهجوی
|
چو هومان و نستیهن از پشت اوی
|
|
جدا ماند شد باد در مشت اوی
|
گر از نامداران ایران نبرد
|
|
بخواهد بفرما وزان برمگرد
|
چو پیران نبرد تو جوید دلیر
|
|
کمن بددلی پیش او شو چو شیر
|
به پیکار مندیش ز افراسیاب
|
|
بجای آرد دل روی ازو برمتاب
|
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی
|
|
نباید که برتابی از جنگ روی
|
بریشان تو پیروز باشی بجنگ
|
|
نگر دل نداری بدین کار تنگ
|
چنین دارم اومید از کردگار
|
|
که پیروز باشی تو در کارزار
|
همیدون گمانم که چون من ز راه
|
|
بپشت سپاه اندر آرم سپاه
|
بریشان شما رانده باشید کام
|
|
به خورشید تابان برآورده نام
|
ز کاوس وز طوس نزد سپاه
|
|
درود فراوان فرستاد شاه
|
بران نامه بنهاد خسرو نگین
|
|
فرستاده را داد و کرد آفرین
|
چو از پیش خسرو برون شد هجیر
|
|
سپهبد همی رای زد با وزیر
|
ز بس مهربانی که بد بر سپاه
|
|
سراسر همه رزم بد رای شاه
|
همی گفت اگر لشکر افراسیاب
|
|
بجنباند از جای و بگذارد آب
|
سپاه مرا بگسلاند ز جای
|
|
مرا رفت باید همینست رای
|
همانگه شه نوذران را بخواند
|
|
بفرمود تا تیز لشکر براند
|
بسوی دهستان سپه برکشید
|
|
همه دشت خوارزم لشکر کشید
|
نگهبان لشکر بود روز جنگ
|
|
بجنگ اندر آید بسان پلنگ
|
تبیره برآمد ز درگاه طوس
|
|
خروشیدن نای رویین و کوس
|
سپاه و سپهبد برفتن گرفت
|
|
زمین سم اسبان نهفتن گرفت
|
تو گفتی که خورشید تابان بجای
|
|
بماند از نهیب سواران بپای
|
دو هفته همی رفت زان سان سپاه
|
|
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
|
پراگنده بر گرد کشور خبر
|
|
ز جنبیدن شاه پیروزگر
|
چو طوس از در شاه ایران برفت
|
|
سبک شاه رفتن بسیچید تفت
|
ابا ده هزار از گزیده سران
|
|
همه نامداران و کنداوران
|
بنزدیک گودرز بنهاد روی
|
|
ابا نامداران پرخاشجوی
|
ابا پیل و با کوس و با فرهی
|
|
ابا تخت و با تاج شاهنشهی
|
هجیر آمد از پیش خسرودمان
|
|
گرازان و خندان و دل شادمان
|
ابا خلعت و خوبی و خرمی
|
|
تو گفتی همی برنوردد زمی
|
چو آمد به نزدیک پردهسرای
|
|
برآمد خروشیدن کرنای
|
پذیره شدندش سران سربسر
|
|
زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
|
چو خیزد بچرخ اندرون داوری
|
|
ز ماه و ز ناهید وز مشتری
|
بیاراست لشکر چو چشم خروس
|
|
ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
|
چو آمد بر نامور پهلوان
|
|
بگفت آنچ دید از شه خسروان
|
نوازیدن شاه و پیوند اوی
|
|
همی گفت از رادی و پند اوی
|
که چون بر سپه گستریدست مهر
|
|
چگونه ز پیغام بگشاد چهر
|
پس آن نامهی شهریار جهان
|
|
بگودرز داد و درود مهان
|
نوازیدن شاه بشنید ازوی
|
|
بمالید بر نامه بر چشم و روی
|
چو بگشاد مهرش بخواننده داد
|
|
سخنها برو کرد خواننده یاد
|
سپهدار بر شاه کرد آفرین
|
|
بفرمان ببوسید روی زمین
|
ببود آن شب و رای زد با پسر
|
|
بشبگیر بنشست و بگشاد در
|
همه نامداران لشگر پگاه
|
|
برفتند بر سر نهاده کلاه
|
پس آن نامهی شاه، فرخ هجیر
|
|
بیاورد و بنهاد پیش دبیر
|
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
|
|
ز نامه همی خواند پیش سپاه
|
سپهدار رزی دهان را بخواند
|
|
بدیوان دینار دادن نشاند
|
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه
|
|
بلشکر گه آورد یکسر گروه
|
در گنج دینار و تیغ و کمر
|
|
همان مایهور جوشن و خود زر
|
بروزی دهان داد یکسر کلید
|
|
چو آمد گه نام جستن پدید
|
برافشاند بر لشکر آن خواسته
|
|
سوار و پیاده شد آراسته
|
یکی لشکری گشن برسان کوه
|
|
زمین از پی بادپایان ستوه
|
دل شیر غران ازیشان به بیم
|
|
همه غرقه در آهن و زر و سیم
|
بفرمودشان جنگ را ساختن
|
|
دل و گوش دادن بکین آختن
|
برفتند پیش سپهبد گروه
|
|
بر انبوه لشکر بکردار کوه
|
بریشان نگه کرد سالار مرد
|
|
زمین تیره دید آسمان لاژورد
|
چنین گفت کز گاه رزم پشین
|
|
نیاراست کس رزمگاهی چنین
|
باسب و سلیح و بسیم و بزر
|
|
بپیلان جنگی و شیران نر
|
اگر یار باشد جهانآفرین
|
|
نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
|
چو بنشست فرزانگان را بخواند
|
|
ابا نامداران برامش نشاند
|
همی خورد شادیکنان دل بجای
|
|
همی با یلان جنگ را کرد رای
|
بپیران رسید آگهی زین سخن
|
|
که سالار ایران چه افگند بن
|
ازان آگهی شد دلش پرنهیب
|
|
سوی چاره برگشت و بند و فریب
|
ز دستور فرخنده رای آنگهی
|
|
بجست اندر آن کینه جستن رهی
|
یکی نامه فرمود پس تا دبیر
|
|
نویسد سوی پهلوان دلپذیر
|
سر نامه کرد آفرین بزرگ
|
|
بیزدان پناهش ز دیو سترگ
|
دگر گفت کز کردگار جهان
|
|
بخواهم همی آشکار و نهان
|
مگر کز میان تو رویه سپاه
|
|
جهاندار بردارد این کینهگاه
|
اگر تو که گودرزی آن خواستی
|
|
که گیتی بکینه بیاراستی
|
برآمد ازین کینه گه کام تو
|
|
چه گویی چه باشد سرانجام تو
|
نگه کن که چندان دلیران من
|
|
ز خویشان نزدیک و شیران من
|
تن بی سرانشان فگندی بخاک
|
|
ز یزدان نداری همی شرم و باک
|
ز مهر و خرد روی برتافتی
|
|
کنون آنچ جستی همه یافتی
|
گه آمد که گردی ازین کینه سیر
|
|
بخون ریختن چند باشی دلیر
|
نگه کن کز ایران و توران سوار
|
|
چه مایه تبه شد بدین کارزار
|
بکین جستن مردهای ناپدید
|
|
سر زندگان چند باید برید
|
گه آمد که بخشایش آید ترا
|
|
ز کین جستن آسایش آید ترا
|
اگر بازیابی شده روزگار
|
|
بگیتی درون تخم کینه مکار
|
روانت مرنجان و مگذار تن
|
|
ز خون ریختن بازکش خویشتن
|
پس از مرگ نفرین بود بر کسی
|
|
کزو نام زشتی بماند بسی
|
نباید که زشتی بماندت نام
|
|
وگر تو بدان سر شوی شادکام
|
هر آنگه که موی سیه شد سپید
|
|
ببودن نماند فراوان امید
|
بترسم که گر بار دیگر سپاه
|
|
بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
|
نبینی ز هر دو سپه کس بپای
|
|
برفته روان تن بمانده بجای
|
ازان پس که داند که پیروز کیست
|
|
نگونبخت گر گیتی افروز کیست
|
ور ایدونک پیکار و خون ریختن
|
|
بدین رزمگه با من آویختن
|
کزین سان همی جنگ شیران کنی
|
|
همی از پی شهر ایران کنی
|
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب
|
|
نوندی فرستم بافراسیاب
|
بدان تا بفرمایدم تا زمین
|
|
ببخشم و پس در نوردیم کین
|
چنانچون بگاه منوچهر شاه
|
|
ببخشش همی داشت گیتی نگاه
|
هران شهر کز مرز ایران نهی
|
|
بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
|
وز آباد و ویران و هر بوم و بر
|
|
که فرمود کیخسرو دادگر
|
از ایران بکوه اندر آید نخست
|
|
در غرچگان از بر بوم بست
|
دگر طالقان شهر تا فاریاب
|
|
همیدون در بلخ تا اندر آب
|
دگر پنجهیر و در بامیان
|
|
سر مرز ایران و جای کیان
|
دگر گوزگانان فرخنده جای
|
|
نهادست نامش جهان کدخدای
|
دگر مولیان تا در بدخشان
|
|
همینست ازین پادشاهی نشان
|
فروتر دگر دشت آموی و زم
|
|
که با شهر ختلان براید برم
|
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد
|
|
بخارا و شهری که هستش بگرد
|
همیدون برو تا در سغد نیز
|
|
نجوید کس آن پادشاهی بنیز
|
وزان سو که شد رستم گرد سوز
|
|
سپارم بدو کشور نیمروز
|
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه
|
|
سوی باختر برگشاییم راه
|
بپردازم این تا در هندوان
|
|
نداریم تاریک ازین پس روان
|
ز کشمیر وز کابل و قندهار
|
|
شما را بود آن همه زین شمار
|
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی
|
|
الانان و غر در سپارم بدوی
|
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف
|
|
بخسرو سپاریم بیجنگ و لاف
|
وزان سو که اشکش بشد همچنین
|
|
بپردازم اکنون سراسر زمین
|
وزان پس که این کرده باشم همه
|
|
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
|
بسوگند پیمان کنم پیش تو
|
|
کزین پس نباشم بداندیش تو
|
بدانی که ما راستی خواستیم
|
|
بمهر و وفا دل بیاراستیم
|
سوی شاه ترکان فرستم خبر
|
|
که ما را ز کینه بپیچید سر
|
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر
|
|
یکی نامه بنویس و بنمای چهر
|
چنین از ره مهر و پیکار من
|
|
ز خون ریختن با تو گفتار من
|
چو پیمان همه کرده باشیم راست
|
|
ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
|
فرستم همه سربسر نزد شاه
|
|
در کین ببندد مگر بر سپاه
|
ازان پس که این کرده باشیم نیز
|
|
گروگان فرستاده و داده چیز
|
بپیوندم این هر و آیین و دین
|
|
بدوزم بدست وفا چشم کین
|
که بشکست هنگام شاه بزرگ
|
|
ز بد گوهر تور و سلم سترگ
|
فریدون که از درد سرگشته شد
|
|
کجا ایرج نامور کشته شد
|
ز من هرچ باید بنیکی بخواه
|
|
ازان پس برین نامه کن نزد شاه
|
نباید کزین خوب گفتار من
|
|
بسستی گمانی برند انجمن
|
که من جز بمهر این نگویم همی
|
|
سرانجام نیکی بجویم همی
|
مرا گنج و مردان از آن تو بیش
|
|
بمردانگی نام از آن تو پیش
|
ولیکن بدین کینه انگیختن
|
|
به بیداد هر جای خون ریختن
|
بسوزد همی بر سپه بر دلم
|
|
بکوشم که کین از میان بگسلم
|
سه دیگر که از کردگار جهان
|
|
بترسم همی آشکار و نهان
|
که نپسندد از ما بدی دادگر
|
|
گزافه نبردارد این شور و شر
|
اگر سر بپیچی ز گفتار من
|
|
نجویی همه ژرف کردار من
|
گنهکار دانی مرا بیگناه
|
|
نخواهی بگفتار کردن نگاه
|
کجا داد و بیداد نزدت یکیست
|
|
جز از کینه گستردنت رای نیست
|
گزین کن ز گردان ایران سران
|
|
کسی کو گراید برگرز گران
|
همیدون من از لشکر خویش مرد
|
|
گزینم چو باید ز بهر نبرد
|
همه یک بدیگر فرازآوریم
|
|
سران را ز سر سوی گاز آوریم
|
همیدون من و تو بوردگاه
|
|
بگردیم یک با دگر کینهخواه
|
مگر بیگناهان ز خون ریختن
|
|
بسایش آیند ز آویختن
|
کسی کش گنهکار داری همی
|
|
وزو بر دل آزار داری همی
|
بپیش تو آرم بروز نبرد
|
|
ببایدت پیمان یکی نیز کرد
|
که بر ما تو گر دست یابی بخون
|
|
شود بخت گردان ترکان نگون
|
نیازاری از بن سپاه مرا
|
|
نسوزی بر و بوم و گاه مرا
|
گذرشان دهی تا بتوران شوند
|
|
کمین را نسازی بریشان کمند
|
وگر من شوم بر تو پیروزگر
|
|
دهد مر مرا اختر نیک بر
|
نسازم بایرانیان بر کمین
|
|
نگیریم خشم و نجوییم کین
|
سوی شهر ایران دهم راهشان
|
|
گذارم یکایک سوی شاهشان
|
ازیشان نگردد یکی کاسته
|
|
شوند ایمن از جان وز خواسته
|
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد
|
|
دگرگونه خواهی همی کار کرد
|
بانبوه جویی همی کارزار
|
|
سپه را سراسر بجنگ اند آر
|
هران خون که آید بکین ریخته
|
|
تو باشی بدان گیتی آویخته
|
ببست از بر نامه بر بند را
|
|
بخواند آن گرانمایه فرزند را
|
پسر بد مر او را سر انجمن
|
|
یکی نام رویین و رویینه تن
|
بدو گفت نزدیک گودرز شو
|
|
سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
|
چو رویین برفت از در نامور
|
|
فرستاده با ده سوار دگر
|
بیامد خردمند روشنروان
|
|
دمان تا سراپردهی پهلوان
|
چو رویین پیران بدرگه رسید
|
|
سوی پهلوان سپه کس دوید
|
فرستاده را خواند پس پهلوان
|
|
دمان از پس پرده آمد جوان
|
بیامد چو گودرز را دید دست
|
|
بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
|
سپهدار بر جست و او را چو دود
|
|
بغوش تنگ اندر آورد زود
|
ز پیران بپرسید وز لشکرش
|
|
ز گردان وز شاه وز کشورش
|
خردمند رویین پس آن نامه پیش
|
|
بیاورد و بگزارد پیغام خویش
|
دبیر آمد و نامه برخواند زود
|
|
بگودرز گفت آنچ در نامه بود
|
چو نامه بگودرز برخواندند
|
|
همه نامداران فرو ماندند
|
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب
|
|
نمودن بدو راه و پیوند خوب
|
خردمند پیران که در نامه یاد
|
|
چه آورد وز پند نیکو چه داد
|
برویین چنین گفت پس پهلوان
|
|
کهای پور سالار و فرخ جوان
|
تومهمان ما بود باید نخست
|
|
پس این پاسخ نامه بایدت جست
|
سراپردهی نو بپرداختند
|
|
نشستنگه خسروی ساختند
|
بدیبای رومی بیاراستند
|
|
خورشها و رامشگران خواستند
|
پراندیشه گشته دل پهلوان
|
|
نبشته ابا رایزن موبدان
|
| | |
|