داستان دوازده رخ : بخش پنجم
هجیر اندر آمد چو خسرو بدوی نگه کرد پیشش بمالید روی
بپرسید بسیار و بنشاندش هزاران هجیر آفرین خواندش
ز گوهر یکی تاج پیروزه شاه بسر بر نهادش چو رخشنده ماه
ز گودرز وز مهتران سپاه ز هر یک یکایک بپرسید شاه
درود بزرگان بخسرو بداد همه کار لشکر برو کرد یاد
بدو داد پس نامه‌ی پهلوان جوان خردمند روشن‌روان
نویسنده را پیش بنشاندند بفرمود تا نامه برخواندند
چو برخواند نامه بخسرو دبیر ز یاقوت رخشان دهان هجیر
بیاگند وزان پس بگنجور گفت که دینار و دیبا بیار از نهفت
بیاورد بدره چو فرمان شنید همی ریخت تا شد سرش ناپدید
بیاورد پس جامه زرنگار چنانچون بود از در شهریار
همیدون ببردند پیش هجیر ابا زین زرین ده اسب هژیر
بیارانش بر خلعت افگند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز
ازان پس جو از جای برخاستند نشستنگه می بیاراستند
هجیر و بزرگان خسروپرست گرفتند یکسر همه می بدست
نشستند یک روز و یک شب بهم همی رای زد خسرو از بیش و کم
بشبگیر خسرو سر و تن بشست بپیش جهانداور آمد نخست
بپوشید نو جامه‌ی بندگی دو دیده چو ابری ببارندگی
دوتایی شده پشت و بنهاد سر همی آفرین خواند بر دادگر
ازو خواست پیروزی و فرهی بدو جست دیهیم و تخت مهی
بیزدان بنالید ز افراسیاب بدرد از دو دیده فرو ریخت آب
وزآنجا بیامد چو سرو سهی نشست از برگاه شاههنشهی
دبیر خردمند را پیش خواند سخنهای بایسته با او براند
چو آن نامه را زود پاسخ نوشت پدید آورید اندرو خوب و زشت
نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار
دگر آفرین کرد بر پهلوان که جاوید بادی و روشن‌روان
خجسته سپهدار بسیار هوش همه رای و دانش همه جنگ و جوش
خداوند گوپال و تیغ بنفش فروزنده‌ی کاویانی درفش
سپاس از جهاندار یزدان ما که پیروز بودند گردان ما
از اختر ترا روشنایی نمود ز دشمن برآورد ناگاه دود
نخست آنک گفتی که مر گیو را بزرگان فرزانه و نیو را
بنزدیک پیران فرستاده‌ام چه مایه ورا پندها داده‌ام
نپذرفت ازان پس خود او پند من نجست اندرین کار پیوند من
سپهبد یکی داستان زد برین چو دستور پیشین برآورد کین
که هر مهتری کو روان کاستست ز نیکی ببخت بد آراستست
مرا زان سخن پیش بود آگهی که پیران دل از کین نخواهد تهی
ولیکن ازان خوب کردار او نجستم همی ژرف پیکار او
کنون آشکارا نمود این سپهر که پیران بتوران گراید بمهر
کنون چون نبیند جز افراسیاب دلش را تو از مهر او برمتاب
گر او بر خرد برگزیند هوا بکوشش نروید ز خاراگیا
تو با دشمن ار خوب گویی رواست از آزادگان خوب گفتن سزاست
و دیگر ز پیکار جنگ‌آوران کجا یاد کردی به گرز گران
ز نیک‌اختر و گردش هور و ماه ز کوشش نمودن بران رزمگاه
مرا این درستست کز کار کرد تو پیروز باشی بروز نبرد
نبیره کجا چون تو دارد نیا بجنگ اندرون باشدش کیمیا
ز شیران چه زاید مگر نره شیر چنانچون بود نامدار و دلیر
به بیداد برنیست این کار تو بسندست یزدان نگهدار تو
تو زور و دلیری ز یزدان شناس ازو دار تا زنده باشی سپاس
سدیگر که گفتی که افراسیاب سپه را همی بگذارند ز آب
ز پیران فرستاده شد نزد اوی سپاهش بایران نهادست روی
همانست یکسر که گفتی سخن کنون باز پاسخ فگندیم بن
بدان ای پر اندیشه سالار من بهر کار شایسته‌ی کار من
که او بر لب رود جیحون درنگ نه ازان کرد کید بر ما بجنگ
که خاقان برو لشکر آرد ز چین فراز آمدش از دو رویه کمین
و دیگر که از لشکران گران پراگنده برگرد توران سران
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید ازان بر لب رود جیحون کشید
بپنجم سخن کگهی خواستی بمهر گوان دل بیاراستی
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ چو رستم سپهبد دمنده نهنگ
بدان ای سپهدار و آگاه باش بهر کار با بخت همراه باش
کزان سو که شد رستم شیرمرد ز کشمیر و کابل برآورد گرد
وزان سو که شد اشکش تیزهوش برآمد ز خوارزم یکسر خروش
برزم اندرون شیده برگشت ازوی سوی شهر گرگان نهادست روی
وزان سو که لهراسب شد با سپاه همه مهتران برگشادند راه
الانان و غز گشت پرداخته شد آن پادشاهی همه ساخته
گر افراسیاب اندر آید براه زجیحون بدین سو گذارد سپاه
بگیرند گردان پس پشت اوی نماند بجز باد در مشت اوی
تو بشناس کو شهر آباد خویش بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش
بگفتار پیران نماند بجای بدشمن سپارد نهد پیش پای
نجنباند او داستان را دو لب که ناید خبر زو بمن روز و شب
بدان روز هرگز مبادا درود که او بگذراند سپه را ز رود
بما برکند پیشدستی بجنگ نبیند کس این روز تاریک و تنگ
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس ببندد دمنده سپهدار طوس
دهستان و گرگان و آن بوم و بر بگیرد برآرد بخورشید سر
من اندر پی طوس با پیل و گاه بیاری بیایم بپشت سپاه
تو از جنگ پیران مبر تاب روی سپه را بیارای و زو کینه‌جوی
چو هومان و نستیهن از پشت اوی جدا ماند شد باد در مشت اوی
گر از نامداران ایران نبرد بخواهد بفرما وزان برمگرد
چو پیران نبرد تو جوید دلیر کمن بددلی پیش او شو چو شیر
به پیکار مندیش ز افراسیاب بجای آرد دل روی ازو برمتاب
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی نباید که برتابی از جنگ روی
بریشان تو پیروز باشی بجنگ نگر دل نداری بدین کار تنگ
چنین دارم اومید از کردگار که پیروز باشی تو در کارزار
همیدون گمانم که چون من ز راه بپشت سپاه اندر آرم سپاه
بریشان شما رانده باشید کام به خورشید تابان برآورده نام
ز کاوس وز طوس نزد سپاه درود فراوان فرستاد شاه
بران نامه بنهاد خسرو نگین فرستاده را داد و کرد آفرین
چو از پیش خسرو برون شد هجیر سپهبد همی رای زد با وزیر
ز بس مهربانی که بد بر سپاه سراسر همه رزم بد رای شاه
همی گفت اگر لشکر افراسیاب بجنباند از جای و بگذارد آب
سپاه مرا بگسلاند ز جای مرا رفت باید همینست رای
همانگه شه نوذران را بخواند بفرمود تا تیز لشکر براند
بسوی دهستان سپه برکشید همه دشت خوارزم لشکر کشید
نگهبان لشکر بود روز جنگ بجنگ اندر آید بسان پلنگ
تبیره برآمد ز درگاه طوس خروشیدن نای رویین و کوس
سپاه و سپهبد برفتن گرفت زمین سم اسبان نهفتن گرفت
تو گفتی که خورشید تابان بجای بماند از نهیب سواران بپای
دو هفته همی رفت زان سان سپاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه
پراگنده بر گرد کشور خبر ز جنبیدن شاه پیروزگر
چو طوس از در شاه ایران برفت سبک شاه رفتن بسیچید تفت
ابا ده هزار از گزیده سران همه نامداران و کنداوران
بنزدیک گودرز بنهاد روی ابا نامداران پرخاشجوی
ابا پیل و با کوس و با فرهی ابا تخت و با تاج شاهنشهی
هجیر آمد از پیش خسرودمان گرازان و خندان و دل شادمان
ابا خلعت و خوبی و خرمی تو گفتی همی برنوردد زمی
چو آمد به نزدیک پرده‌سرای برآمد خروشیدن کرنای
پذیره شدندش سران سربسر زمین پر ز آهن هوا پر ز زر
چو خیزد بچرخ اندرون داوری ز ماه و ز ناهید وز مشتری
بیاراست لشکر چو چشم خروس ابا زنگ زرین و پیلان و کوس
چو آمد بر نامور پهلوان بگفت آنچ دید از شه خسروان
نوازیدن شاه و پیوند اوی همی گفت از رادی و پند اوی
که چون بر سپه گستریدست مهر چگونه ز پیغام بگشاد چهر
پس آن نامه‌ی شهریار جهان بگودرز داد و درود مهان
نوازیدن شاه بشنید ازوی بمالید بر نامه بر چشم و روی
چو بگشاد مهرش بخواننده داد سخنها برو کرد خواننده یاد
سپهدار بر شاه کرد آفرین بفرمان ببوسید روی زمین
ببود آن شب و رای زد با پسر بشبگیر بنشست و بگشاد در
همه نامداران لشگر پگاه برفتند بر سر نهاده کلاه
پس آن نامه‌ی شاه، فرخ هجیر بیاورد و بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه ز نامه همی خواند پیش سپاه
سپهدار رزی دهان را بخواند بدیوان دینار دادن نشاند
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه بلشکر گه آورد یکسر گروه
در گنج دینار و تیغ و کمر همان مایه‌ور جوشن و خود زر
بروزی دهان داد یکسر کلید چو آمد گه نام جستن پدید
برافشاند بر لشکر آن خواسته سوار و پیاده شد آراسته
یکی لشکری گشن برسان کوه زمین از پی بادپایان ستوه
دل شیر غران ازیشان به بیم همه غرقه در آهن و زر و سیم
بفرمودشان جنگ را ساختن دل و گوش دادن بکین آختن
برفتند پیش سپهبد گروه بر انبوه لشکر بکردار کوه
بریشان نگه کرد سالار مرد زمین تیره دید آسمان لاژورد
چنین گفت کز گاه رزم پشین نیاراست کس رزمگاهی چنین
باسب و سلیح و بسیم و بزر بپیلان جنگی و شیران نر
اگر یار باشد جهان‌آفرین نپیچیم از ایدر عنان تا بچین
چو بنشست فرزانگان را بخواند ابا نامداران برامش نشاند
همی خورد شادی‌کنان دل بجای همی با یلان جنگ را کرد رای
بپیران رسید آگهی زین سخن که سالار ایران چه افگند بن
ازان آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب
ز دستور فرخنده رای آنگهی بجست اندر آن کینه جستن رهی
یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد سوی پهلوان دلپذیر
سر نامه کرد آفرین بزرگ بیزدان پناهش ز دیو سترگ
دگر گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان
مگر کز میان تو رویه سپاه جهاندار بردارد این کینه‌گاه
اگر تو که گودرزی آن خواستی که گیتی بکینه بیاراستی
برآمد ازین کینه گه کام تو چه گویی چه باشد سرانجام تو
نگه کن که چندان دلیران من ز خویشان نزدیک و شیران من
تن بی سرانشان فگندی بخاک ز یزدان نداری همی شرم و باک
ز مهر و خرد روی برتافتی کنون آنچ جستی همه یافتی
گه آمد که گردی ازین کینه سیر بخون ریختن چند باشی دلیر
نگه کن کز ایران و توران سوار چه مایه تبه شد بدین کارزار
بکین جستن مرده‌ای ناپدید سر زندگان چند باید برید
گه آمد که بخشایش آید ترا ز کین جستن آسایش آید ترا
اگر بازیابی شده روزگار بگیتی درون تخم کینه مکار
روانت مرنجان و مگذار تن ز خون ریختن بازکش خویشتن
پس از مرگ نفرین بود بر کسی کزو نام زشتی بماند بسی
نباید که زشتی بماندت نام وگر تو بدان سر شوی شادکام
هر آنگه که موی سیه شد سپید ببودن نماند فراوان امید
بترسم که گر بار دیگر سپاه بجنگ اندر آید بدین رزمگاه
نبینی ز هر دو سپه کس بپای برفته روان تن بمانده بجای
ازان پس که داند که پیروز کیست نگون‌بخت گر گیتی افروز کیست
ور ایدونک پیکار و خون ریختن بدین رزمگه با من آویختن
کزین سان همی جنگ شیران کنی همی از پی شهر ایران کنی
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب نوندی فرستم بافراسیاب
بدان تا بفرمایدم تا زمین ببخشم و پس در نوردیم کین
چنانچون بگاه منوچهر شاه ببخشش همی داشت گیتی نگاه
هران شهر کز مرز ایران نهی بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی
وز آباد و ویران و هر بوم و بر که فرمود کیخسرو دادگر
از ایران بکوه اندر آید نخست در غرچگان از بر بوم بست
دگر طالقان شهر تا فاریاب همیدون در بلخ تا اندر آب
دگر پنجهیر و در بامیان سر مرز ایران و جای کیان
دگر گوزگانان فرخنده جای نهادست نامش جهان کدخدای
دگر مولیان تا در بدخشان همینست ازین پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت آموی و زم که با شهر ختلان براید برم
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد بخارا و شهری که هستش بگرد
همیدون برو تا در سغد نیز نجوید کس آن پادشاهی بنیز
وزان سو که شد رستم گرد سوز سپارم بدو کشور نیمروز
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه سوی باختر برگشاییم راه
بپردازم این تا در هندوان نداریم تاریک ازین پس روان
ز کشمیر وز کابل و قندهار شما را بود آن همه زین شمار
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی الانان و غر در سپارم بدوی
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف بخسرو سپاریم بی‌جنگ و لاف
وزان سو که اشکش بشد همچنین بپردازم اکنون سراسر زمین
وزان پس که این کرده باشم همه ز هر سو بر خویش خوانم رمه
بسوگند پیمان کنم پیش تو کزین پس نباشم بداندیش تو
بدانی که ما راستی خواستیم بمهر و وفا دل بیاراستیم
سوی شاه ترکان فرستم خبر که ما را ز کینه بپیچید سر
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر یکی نامه بنویس و بنمای چهر
چنین از ره مهر و پیکار من ز خون ریختن با تو گفتار من
چو پیمان همه کرده باشیم راست ز من خواسته هرچ خسرو بخواست
فرستم همه سربسر نزد شاه در کین ببندد مگر بر سپاه
ازان پس که این کرده باشیم نیز گروگان فرستاده و داده چیز
بپیوندم این هر و آیین و دین بدوزم بدست وفا چشم کین
که بشکست هنگام شاه بزرگ ز بد گوهر تور و سلم سترگ
فریدون که از درد سرگشته شد کجا ایرج نامور کشته شد
ز من هرچ باید بنیکی بخواه ازان پس برین نامه کن نزد شاه
نباید کزین خوب گفتار من بسستی گمانی برند انجمن
که من جز بمهر این نگویم همی سرانجام نیکی بجویم همی
مرا گنج و مردان از آن تو بیش بمردانگی نام از آن تو پیش
ولیکن بدین کینه انگیختن به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر سپه بر دلم بکوشم که کین از میان بگسلم
سه دیگر که از کردگار جهان بترسم همی آشکار و نهان
که نپسندد از ما بدی دادگر گزافه نبردارد این شور و شر
اگر سر بپیچی ز گفتار من نجویی همه ژرف کردار من
گنهکار دانی مرا بی‌گناه نخواهی بگفتار کردن نگاه
کجا داد و بیداد نزدت یکیست جز از کینه گستردنت رای نیست
گزین کن ز گردان ایران سران کسی کو گراید برگرز گران
همیدون من از لشکر خویش مرد گزینم چو باید ز بهر نبرد
همه یک بدیگر فرازآوریم سران را ز سر سوی گاز آوریم
همیدون من و تو بوردگاه بگردیم یک با دگر کینه‌خواه
مگر بیگناهان ز خون ریختن بسایش آیند ز آویختن
کسی کش گنهکار داری همی وزو بر دل آزار داری همی
بپیش تو آرم بروز نبرد ببایدت پیمان یکی نیز کرد
که بر ما تو گر دست یابی بخون شود بخت گردان ترکان نگون
نیازاری از بن سپاه مرا نسوزی بر و بوم و گاه مرا
گذرشان دهی تا بتوران شوند کمین را نسازی بریشان کمند
وگر من شوم بر تو پیروزگر دهد مر مرا اختر نیک بر
نسازم بایرانیان بر کمین نگیریم خشم و نجوییم کین
سوی شهر ایران دهم راهشان گذارم یکایک سوی شاهشان
ازیشان نگردد یکی کاسته شوند ایمن از جان وز خواسته
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد دگرگونه خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی همی کارزار سپه را سراسر بجنگ اند آر
هران خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته
ببست از بر نامه بر بند را بخواند آن گرانمایه فرزند را
پسر بد مر او را سر انجمن یکی نام رویین و رویینه تن
بدو گفت نزدیک گودرز شو سخن گوی هشیار و پاسخ شنو
چو رویین برفت از در نامور فرستاده با ده سوار دگر
بیامد خردمند روشن‌روان دمان تا سراپرده‌ی پهلوان
چو رویین پیران بدرگه رسید سوی پهلوان سپه کس دوید
فرستاده را خواند پس پهلوان دمان از پس پرده آمد جوان
بیامد چو گودرز را دید دست بکش کرد و سر پیش بنهاد پست
سپهدار بر جست و او را چو دود بغوش تنگ اندر آورد زود
ز پیران بپرسید وز لشکرش ز گردان وز شاه وز کشورش
خردمند رویین پس آن نامه پیش بیاورد و بگزارد پیغام خویش
دبیر آمد و نامه برخواند زود بگودرز گفت آنچ در نامه بود
چو نامه بگودرز برخواندند همه نامداران فرو ماندند
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب نمودن بدو راه و پیوند خوب
خردمند پیران که در نامه یاد چه آورد وز پند نیکو چه داد
برویین چنین گفت پس پهلوان که‌ای پور سالار و فرخ جوان
تومهمان ما بود باید نخست پس این پاسخ نامه بایدت جست
سراپرده‌ی نو بپرداختند نشستنگه خسروی ساختند
بدیبای رومی بیاراستند خورشها و رامشگران خواستند
پراندیشه گشته دل پهلوان نبشته ابا رای‌زن موبدان

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo