همی پاسخ نامه آراستند
|
|
سخن هرچ نیکوتر آن خواستند
|
بیک هفته گودرز با رود و می
|
|
همی نامه را پاسخ افگند پی
|
ز بالا چو خورشید گیتی فروز
|
|
بگشتی سپهبد گه نیمروز
|
می و رود و مجلس بیاراستی
|
|
فرستاده را پیش خود خواستی
|
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
|
|
نویسنده را خواند سالار شاه
|
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت
|
|
درختی بنوی بکینه بگشت
|
سرنامه کرد آفرین از نخست
|
|
دگر پاسخ آورد یکسر درست
|
که بر خواندم نامه را سربسر
|
|
شنیدیم گفتار تو در بدر
|
رسانید رویین بر ما پیام
|
|
یکایک همه هرچ بردی تو نام
|
ولیکن شگفت آمدم کار تو
|
|
همی زین چنین چرب گفتار تو
|
دلت با زبان هیچ همسایه نیست
|
|
روان ترا از خرد مایه نیست
|
بهرجای چربی بکار آوری
|
|
چنین تو سخن پرنگار آوری
|
کسی را که از بن نباشد خرد
|
|
گمان بر تو بر مهربانی برد
|
چو شوره زمینی که از دور آب
|
|
نماید چو تابد برو آفتاب
|
ولیکن نه گاه فریبست و بند
|
|
که هنگام گرزست و تیغ و کمند
|
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
|
|
گه پاسخ و روز گفتار نیست
|
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر
|
|
نه جای فریبست و پیوند و مهر
|
کرا داد خواهد جهاندار زور
|
|
کرا بردهد بخت پیروز هور
|
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو
|
|
خرد یاد کن بخت را پیشرو
|
نخست آنک گفتی که از مهر نیز
|
|
ز یزدان وز گردش رستخیز
|
نخواهم که آید مرا پیش جنگ
|
|
دلم گشت ازین کار بیداد تنگ
|
دلت با زبان آشنایی نداشت
|
|
بدان گه که این گفته بر دل گماشت
|
اگر داد بودی بدلت اندرون
|
|
ترا پیشدستی نبودی بخون
|
که ز آغاز کار اندر آمد نخست
|
|
نبودی بخون ریختن هیچ سست
|
نخستین که آمد بپیش تو گیو
|
|
از ایران هشیوار مردان نیو
|
بسازیده مر جنگ را لشکری
|
|
ز کشور دمان تا دگر کشوری
|
تو کردی همه جنگ را دست پیش
|
|
سپه را تو برکندی از جای خویش
|
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی
|
|
بفرجام آرام بیش آمدی
|
ولیکن سرشت بد و خوی بد
|
|
ترانگذراند براه خرد
|
بدی خود بدان تخمه در گوهرست
|
|
ببد کردن آن تخمه اندر خورست
|
شنیدی که بر ایرج نیکبخت
|
|
چه آمد ز تور از پی تاج و تخت
|
چو از تور و سلم اندر آمد زمین
|
|
سراسر بگسترد بیداد و کین
|
فریدون که از درد دل روز و شب
|
|
گشادی بنفرین ایشان دو لب
|
بافراسیاب آمد آن مهر بد
|
|
ازان نامداران اندک خرد
|
ز سر با منوچهر نو کین نهاد
|
|
همیدون ابا نوذر و کیقباد
|
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد
|
|
برآورد از ایران آباد گرد
|
ازان پس بکین سیاوش باز
|
|
فگند این چنین کینهی نو دارز
|
نیامد بدانگه ترا داد یاد
|
|
که او بیگنه جان شیرین بداد
|
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه
|
|
از ایران شدند اندرین کین تباه
|
و دیگر که گفتی که با پیر سر
|
|
بخون ریختن کس نبندد کمر
|
بدان ای جهاندیدهی پرفریب
|
|
بهر کار دیده فراز و نشیب
|
که یزدان مرا زندگانی دراز
|
|
بدان داد با بخت گردنفراز
|
که از شهر توران بروز نبرد
|
|
ز کینه برآرم بخورشید گرد
|
بترسم همی زانک یزدان من
|
|
ز تن بگسلاند مگر جان من
|
من این کینه را ناوریده بجای
|
|
بر و بومتان ناسپرده بپای
|
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک
|
|
نبینم بدلت اندرون بیم و باک
|
ندانی کزین خیره خون ریختن
|
|
گرفتار کردی بفرجام تن
|
من اکنون بدین خوب گفتار تو
|
|
اگر باز گردم ز پیکار تو
|
بهنگام پرسش ز من کردگار
|
|
بپرسد ازین گردش روزگار
|
که سالاری و گنج و مردانگی
|
|
ترا دادم و زور و فرزانگی
|
بکین سیاوش کمر بر میان
|
|
نبستی چرا پیش ایرانیان
|
بهفتاد خون گرامی پسر
|
|
بپرسد ز من داور دادگر
|
ز پاسخ بپیش جهانآفرین
|
|
چه گویم چرا بازگشتم ز کین
|
ز کار سیاوش چهارم سخن
|
|
که افگندی ای پیر سالار بن
|
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک
|
|
نشاید ستد زنده را جان پاک
|
تو بشناس کین زشت کردارها
|
|
بدل پر ز هر گونه آزارها
|
که با شهر ایران شما کردهاید
|
|
چه مایه کیان را بیازردهاید
|
چه پیمان شکستن چه کین ساختن
|
|
همیشه بسوی بدی تاختن
|
چو یاد آورم چون کنم آشتی
|
|
که نیکی سراسر بدی کاشتی
|
بپنجم که گفتی که پیمان کنم
|
|
ز توران سران را گروگان کنم
|
بنزدیک خسرو فرستیم گنج
|
|
ببندیم بر خویشتن راه رنج
|
بدان ای نگهبان توران سپاه
|
|
که فرمان جز اینست ما را ز شاه
|
مرا جنگ فرمود و آویختن
|
|
بکین سیاوش خون ریختن
|
چو فرمان خسرو نیارم بجای
|
|
روان شرم دارد بدیگر سرای
|
ور اومید داری که خسرو بمهر
|
|
گشاید برین گفتها بر تو چهر
|
گروگان و آن خواسته هرچ هست
|
|
چو لهاک و رویین خسروپرست
|
گسی کن بزودی بنزدیک شاه
|
|
سوی شهر ایران گشادست راه
|
ششم شهر ایران که کردی تو یاد
|
|
برو و بوم آباد فرخنژاد
|
سپاریم گفتی بخسرو همه
|
|
ز هر سو بر خویش خوانم رمه
|
تراکرد یزدان ازان بینیاز
|
|
گر آگه نهای تا گشاییم راز
|
سوی باختر تا بمرز خزر
|
|
همه گشت لهراسب را سربسر
|
سوی نیمروز اندرون تا بسند
|
|
جهان شد بکردار روی پرند
|
تهم رستم نیو با تیغ تیز
|
|
برآورد ازیشان دم رستخیز
|
سر هندوان با درفش سیاه
|
|
فرستاد رستم بنزدیک شاه
|
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر
|
|
که ترکان برآورده بودند سر
|
بیابان ازیشان بپرداختند
|
|
سوی باختر تاختن ساختند
|
ببارید بر شیده اشکش تگرگ
|
|
فراز آوریدش بنزدیک مرگ
|
اسیران وز خواسته چند چیز
|
|
فرستاد نزدیک خسرو بنیز
|
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
|
|
بدین مرکز نام و ننگ اندریم
|
بیک جنگ دیدی همه دستبرد
|
|
ازین نامداران و مردان گرد
|
ور ایدونک روی اندر آری بروی
|
|
رهانم ترا زین همه گفت و گوی
|
بنیروی یزدان و فرمان شاه
|
|
بخون غرقه گردانم این رزمگاه
|
تو ای نامور پهلوان سپاه
|
|
نگه کن بدین گردش هور و ماه
|
که بند سپهری فراز آمدست
|
|
سربخت ترکان بگاز آمدست
|
نگر تا ز کردار بدگوهرت
|
|
چه آرد جهانآفرین بر سرت
|
زمانه ز بد دامن اندر کشید
|
|
مکافات بد را بد آید پدید
|
تو بندیش هشیار و بگشای گوش
|
|
سخن از خردمند مردم نیوش
|
بدان کین چنین لشکر نامدار
|
|
سواران شمشیرزن صدهزار
|
همه نامجوی و همه کینهخواه
|
|
بافسون نگردند ازین رزمگاه
|
زمانه برآمد به هفتم سخن
|
|
فگندی وفا را بسوگند بن
|
بپیمان مرا با تو گفتار نیست
|
|
خرد را روانت خریدار نیست
|
ازیراک باهرک پیمان کنی
|
|
وفا را بفرجام هم بشکنی
|
بسوگند تو شد سیاوش بباد
|
|
بگفتار بر تو کس ایمن مباد
|
نبودیش فریادرس روز درد
|
|
چه مایه بسختی ترا یاد کرد
|
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت
|
|
از آن تو بیشست مردی و بخت
|
همیدون فزونم بمردان و گنج
|
|
ولیکن دلم را ز مهرست رنج
|
من ایدون گمانم که تا این زمان
|
|
بجنگ آزمودی مرا بیگمان
|
گرم بیهنر یافتی روز کین
|
|
تو دانی کنون بازم از پس ببین
|
بفرجام گفتی ز مردان مرد
|
|
تنی چند بگزین ز بهر نبرد
|
من از لشکر ترک هم زین نشان
|
|
بیارم سواران مردمکشان
|
که از مهربانی که بر لشکرم
|
|
نخواهم که بیداد کین گسترم
|
تو با مهربانی نهی پای پیش
|
|
که دانی نهان دل و رای خویش
|
بیازارد از من جهاندار شاه
|
|
گر از یکدگر بگسلانم سپاه
|
نهم آنک گفتی مبارز گزین
|
|
که با من بگردد برین دشت کین
|
یکی لشکری پرگنه پیش من
|
|
پرآزار ازیشان دل انجمن
|
نباشد ز من شاه همداستان
|
|
کزیشان بگردم بدین داستان
|
نخستین بانبوه زخمی چو کوه
|
|
بباید زدن سر بر همگروه
|
میان دو لشکر دو صف برکشید
|
|
گر ایدونک پیروزی آید پدید
|
وگرنه همین نامداران مرد
|
|
بیاریم و سازیم جای نبرد
|
ازین گفته گر بگسلی باز دل
|
|
من از گفتهی خود نیم دلگسل
|
ور ایدونک با من بوردگاه
|
|
بسنده نخواهی بدن با سپاه
|
سپه خواه و یاور ز سالار خویش
|
|
بژرفی نگهدار پیکار خویش
|
پراگنده از لشکرت خستگان
|
|
ز خویشان نزدیک و پیوستگان
|
بمان تا کندشان پزشکان درست
|
|
زمان جستن اکنون بدین کار تست
|
اگر خواهی از من زمان درنگ
|
|
وگر جنگ جویی بیارای جنگ
|
بدان گفتم این تا بروز نبرد
|
|
بما بر بهانه نبایدت کرد
|
که ناگاه با ما بجنگ آمدی
|
|
کمین کردی و بیدرنگ آمدی
|
من این کین اگر تا بصد سالیان
|
|
بخواهم همانست و اکنون همان
|
ازین کینه برگشتن امید نیست
|
|
شب و روز بیدیدگان را یکیست
|
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
|
|
فرستاده آمد بسان پری
|
کمر بر میان با ستور نوند
|
|
ز مردان به گرد اندرش نیز چند
|
فرود آمد از باره رویین گرد
|
|
گوان را همه پیش گودرز برد
|
سپهبد بفرمود تا موبدان
|
|
زلشکر همه نامور بخردان
|
بزودی سوی پهلوان آمدند
|
|
خردمند و روشنروان آمدند
|
پس آن پاسخ نامه پیش گوان
|
|
بفرمود خواندن همی پهلوان
|
بزرگان که آن نامهی دلپذیر
|
|
شنیدند گفتار فرخ دبیر
|
هش و رای پیران تنک داشتند
|
|
همه پند او را سبک داشتند
|
بگودرز بر آفرین خواند
|
|
ورا پهلوان گزین خواندند
|
پس آن نامه را مهر کرد و بداد
|
|
برویین پیران ویسهنژاد
|
چو از پیش گودرز برخاستند
|
|
بفرمود تا خلعت آراستند
|
از اسبان تازی بزرین ستام
|
|
چه افسر چه شمشیر زرین نیام
|
ببخشید یارانش را سیم و زر
|
|
کرا در خور آمد کلاه و کمر
|
برفت از در پهلوان با سپاه
|
|
سوی لشکر خویش بگرفت راه
|
چو رویین بنزدیک پیران رسید
|
|
بپیش پدر شد چنانچون سزید
|
بنزدیک تختش فرو برد سر
|
|
جهاندیده پیران گرفتش ببر
|
چو بگزارد پیغام سالار شاه
|
|
بگفت آنچ دید اندران رزمگاه
|
پس آن نامه برخواند پیشش دبیر
|
|
رخ پهلوان سپه شد چو قیر
|
دلش گشت پردرد و جان پرنهیب
|
|
بدانست کمد بتنگی نشیب
|
شکیبایی و خامشی برگزید
|
|
بکرد آن سخن بر سپه ناپدید
|
ازان پس چنین گفت پیش سپاه
|
|
که گودرز را دل نیامد براه
|
ازان خون هفتاد پور گزین
|
|
نیارامدش یک زمان دل ز کین
|
گر ایدونک او بر گذشته سخن
|
|
بنوی همی کینه سازد ز بن
|
چرا من بکین برادر کمر
|
|
نبندم نخارم ازین کینه سر
|
هم از خون نهصد سر نامدار
|
|
که از تن جدا شد گه کارزار
|
که اندر بر و بوم ترکان دگر
|
|
سواری چو هومان نبندد کمر
|
چو نستیهن آن سرو سایه فگن
|
|
که شد ناپدید از همه انجمن
|
بباید کنون بست ما را کمر
|
|
نمانم بایرانیان بوم و بر
|
بنیروی یزدان و شمشیر تیز
|
|
برآرم ازان انجمن رستخیز
|
از اسبان گله هرچ شایسته بود
|
|
ز هر سو بلشکر گه آورد زود
|
پیاده همه کرد یکسر سوار
|
|
دو اسبه سوار از پس کارزار
|
سرگنجهای کهن برگشاد
|
|
بدینار دادن دل اندر نهاد
|
چو این کرده شد نزد افراسیاب
|
|
نوندی برافگند هنگام خواب
|
فرستادهای با هش و رای پیر
|
|
سخنگوی و گرد و سوار و دبیر
|
که رو شاه توران سپه را بگوی
|
|
که ای دادگر خسرو نامجوی
|
کز آنگه که چرخ سپهر بلند
|
|
بگشت از بر تیره خاک نژند
|
چو تو شاه بر گاه ننشست نیز
|
|
به کس نام شاهی نپیوست نیز
|
نه زیبا بود جز تو مر تخت را
|
|
کلاه و کمر بستن و بخت را
|
ازان کس برآرد جهاندار گرد
|
|
که پیش تو آید بروز نبرد
|
یکی بندهام من گنهکار تو
|
|
کشیده سر از جان بیدار تو
|
ز کیخسرو از من بیازرد شاه
|
|
جزین خویشتن را ندانم گناه
|
که این ایزدی بود بود آنچ بود
|
|
ندارد ز گفتار بسیار سود
|
اگر نیز بیند مرا زین گناه
|
|
کند گردن آزاد و آید براه
|
رسانم من اکنون بشاه آگهی
|
|
که گردون چه آورد پیش رهی
|
کشیدم بکوه کنابد سپاه
|
|
بایرانیان بر ببستیم راه
|
وزان سو بیامد سپاهی گران
|
|
سپهدار گودرز و با او سران
|
کز ایران ز گاه منوچهر شاه
|
|
فزون زان نیامد بتوران سپاه
|
به زیبد یکی جایگه ساختند
|
|
سپه را دران کوه بنشاختند
|
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ
|
|
بروی اندر آورده بد روی تنگ
|
نجستیم رزم اندران کینهگاه
|
|
که آید مگر سوی هامون سپاه
|
نیامد سپاهش ازان که برون
|
|
سر پهلوانان ما شد نگون
|
سپهدار ایران نیامد ستوه
|
|
بهامون نیاورد لشکر ز کوه
|
برادر جهاندار هومان من
|
|
بکینه بجوشید ازین انجمن
|
بایران سپه شد که جوید نبرد
|
|
ندانم چه آمد بران شیرمرد
|
بیامد بکین جستنش پور گیو
|
|
بگردید با گرد هومان نیو
|
ابر دست چون بیژنی کشته شد
|
|
سر من ز تیمار او گشته شد
|
که دانست هرگز که سرو بلند
|
|
بباغ از گیا یافت خواهد گزند
|
دل نامداران همه بر شکست
|
|
همه شادمانی شد از درد پست
|
و دیگر چو نستیهن نامدار
|
|
ابا ده هزار آزموده سوار
|
برفت از بر من سپیده دمان
|
|
همان بیژنش کند سر در زمان
|
من از درد دل برکشیدم سپاه
|
|
غریوان برفتم بوردگاه
|
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
|
|
بکردیم یک با دگر همگروه
|
چو نهصد تن از نامداران شاه
|
|
سر از تن جدا شد برین رزمگاه
|
دو بهره ز گردان این انجمن
|
|
دل از درد خسته بشمشیر تن
|
بما بر شده چیره ایرانیان
|
|
بکینه همه پاک بسته میان
|
بترسم همی زانک گردان سپهر
|
|
بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
|
وزان پس شنیدم یکی بدخبر
|
|
کزان نیز برگشتم آسیمه سر
|
که کیخسرو آید همی با سپاه
|
|
بپشت سپهبد بدین رزمگاه
|
گرایدونک گردد درست این خبر
|
|
که خسرو کند سوی ما برگذر
|
جهاندار داند که من با سپاه
|
|
نیارم شدن پیش او کینهخواه
|
مگر شاه با لشکر کینهجوی
|
|
نهد سوی ایران بدین کینهروی
|
بگرداند این بد ز تورانیان
|
|
ببندد بکینه کمر بر میان
|
که گر جان ما را ز ایران سپاه
|
|
بد آید نباشد کسی کینهخواه
|
فرستاده گفت پیران شنید
|
|
بکردار باد دمان بردمید
|
مشست از بر بادپای سمند
|
|
بکردار آتش هیونی بلند
|
بشد تا بنزدیک افراسیاب
|
|
نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
|
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد
|
|
ببوسید تخت و پیامش بداد
|
چو بشنید گفتار پیران بدرد
|
|
دلش گشت پرخون و رخساره زرد
|
شد از کار آن کشتگان خستهدل
|
|
بدان درد بنهاد پیوسته دل
|
وزان نیز کز دشمنان لشکرش
|
|
گریزان و ویران شده کشورش
|
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ
|
|
بروبر جهان گشته تاریک و تنگ
|
چو گفتار پیران ازان سان شنید
|
|
سپه را همه پای برجای دید
|
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد
|
|
همانگه فرستاده را در گشاد
|
بفرمود تا بازگردد بجای
|
|
سوی نامور بندهی کدخدای
|
چنین پاسخ آورد کو را بگوی
|
|
که ای مهربان نیکدل راستگوی
|
تو تا زادی از مادر پاکتن
|
|
سرافراز بودی بهر انجمن
|
ترا بیشتر نزد من دستگاه
|
|
توی برتر از پهلوانان بجاه
|
همیشه یکی جوشنی پیش من
|
|
سپر کرده جان و فدی کرده تن
|
همیدون بهر کار با گنج خویش
|
|
گزیده ز بهر منی رنج خویش
|
تو بردی ز چین تا بایران سپاه
|
|
تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
|
نبیند سپه چون تو سالار نیز
|
|
نبندد کمر چون تو هشیار نیز
|
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر
|
|
چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
|
نخست آنک گفتی من از انجمن
|
|
گنهکار دارم همی خویشتن
|
که کیخسرو آمد ز توران زمین
|
|
به ایران و با ما بگسترد کین
|
بدین من که شاهم نیازردهام
|
|
بدل هرگز این یاد ناوردهام
|
نباید که باشی بدین تنگدل
|
|
ز تیمار یابد ترا زنگ دل
|
که آن بودنی بود از کردگار
|
|
نیامد بدین بد کس آموزگار
|
که کیخسرو از من نگیرد فروغ
|
|
نبیره مخوانش که باشد دروغ
|
نباشم همیدون من او را نیا
|
|
نجویم همی زین سخن کیمیا
|
بدن کار او کس گنهکار نیست
|
|
مرا با جهاندار پیکار نیست
|
چنین بود و این بودنی کار بود
|
|
مرا از تو در دل چه آزار بود
|
و دیگر که گفتی ز کار سپاه
|
|
ز گردیدن تیره خورشید و ماه
|
همیشه چنینست کار نبرد
|
|
ز هر سو همی گردد این تیره گرد
|
گهی برکشد تا بخورشید سر
|
|
گهی اندر آرد ز خورشید بر
|
بیکسان نگردد سپهر بلند
|
|
گهی شاد دارد گهی مستمند
|
گهی با می و رود و رامشگران
|
|
گهی با غم و گرم و با اندهان
|
تو دل را بدین درد خسته مدار
|
|
روان را بدین کار بسته مدار
|
سخن گفتن کشتگان گشت خواب
|
|
ز کین برادر تو سر برمتاب
|
دلی کو ز درد برادر شخود
|
|
علاج پزشکان نداردش سود
|
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه
|
|
بجنگ اندر آید همی با سپاه
|
مبیناد چشم کس آن روزگار
|
|
که او پیشدستی نماید بکار
|
که من خود برانم کز ایدر سپاه
|
|
ازان سوی جیحون گذارم براه
|
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس
|
|
نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
|
بایران ازان گونه رانم سپاه
|
|
کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
|
بکیخسرو این پس نمانم جهان
|
|
بسر بر فرود آیمش ناگهان
|
بخنجر ازان سان ببرم سرش
|
|
که گرید بدو لشکر و کشورش
|
مگر کاسمانی دگرگونه کار
|
|
فرازآید از گردش روزگار
|
ترا ای جهاندیدهی سرافراز
|
|
نکردست یزدان بچیزی نیاز
|
ز مردان وز گنج و نیروی دست
|
|
همه ایزدی هرچ بایدت هست
|
یکی نامور لشکری ده هزار
|
|
دلیر و خردمند و گرد و سوار
|
فرستادم اینک بنزدیک تو
|
|
که روشن کند جان تاریک تو
|
| | |
|