داستان دوازده رخ : بخش هفتم
از ایرانیان ده وزینها یکی بچشم یکی ده سوار اندکی
چو لشکر بنزد تو آید مپای سر و تاج گودرز بگسل ز جای
همان کوه کو کرده دارد حصار باسیان جنگی ز پا اندرآر
مکش دست ازیشان بخون ریختن تو پیروز باشی بویختن
ممان زنده زیشان بگیتی کسی که نزد تو آید ازیشان بسی
فرستاده بنشیند پیغام شاه بیامد بر پهلوان سپاه
بپیش اندر آمد بسان شمن خمیده چو از بار شاخ سمن
بپیران رسانید پیغام شاه وزان نامداران جنگی سپاه
چو بشنید پیران سپه را بخواند فرستاده چون این سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل که از غم بباشید آزاد دل
نهانی روانش پر از درد بود پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوی لشکر شهریار همی کاسته دید در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ بترسید کاید یکایک بجنگ
بیزدان چنین گفت کای کردگار چه مایه شگفت اندرین روزگار
کرا برکشیدی تو افگنده نیست جز از تو جهاندار دارنده نیست
بخسرو نگر تا جز از کردگار که دانست کید یکی شهریار
نگه کن بدین کار گردنده دهر مر آن را که از خویشتن کرد بهر
برآرد گل تازه از خار خشک شود خاک بابخت بیدار مشک
شگفتی‌تر آنک از پی آز مرد همیشه دل خویش دارد بدرد
میان نیا و نبیره دو شاه ندانم چرا باید این کینه‌گاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی دو لشکر بروی اندر آورده روی
چه گویی سرانجام این کارزار کرا برکشد گردش روزگار
پس آنگه بیزدان بنالید زار که ای روشن دادگر کردگار
گر افراسیاب اندرین کینه‌گاه ابا نامداران توران سپاه
بدین رزمگه کشته خواهد شدن سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کیخسرو آید ز ایران بکین بدو بازگردد سراسر زمین
روا باشد ار خسته در جوشنم برآرد روان کردگار از تنم
مبیناد هرگز جهانبین من گرفته کسی راه و آیین من
کرا گردش روز با کام نیست ورا زندگانی و مرگش یکیست
وزان پس ز ایران سپه کرنای برآمد دم بوق و هندی درای
دو رویه ز لشکر برآمد خروش زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه بپوشید جوشن همه دشت و کوه
دو سالار هر دو بسان پلنگ فراز آوریدند لشکر بجنگ
بکردار باران ز ابر سیاه ببارید تیر اندران رزمگاه
جهان چون شب تیره از تیره میغ چو ابری که باران او تیر و تیغ
زمین آهنین کرده اسبان بنعل برو دست گردان بخون گشته لعل
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه بریده سرانشان فگنده براهچ
برآورد گه جای گشتن نماند پی اسب را برگذشتن نماند
زمین لاله‌گون شد هوا نیلگون برآمد همی موج دریای خون
دو سالار گفتند اگر همچنین بداریم گردان برین دشت کین
شب تیره را کس نماند بجای جز از چرخ گردان و گیهان خدای
چو پیران چنان دید جای نبرد بلهاک فرمود و فرشیدورد
که چندان کجا با شما لشکرست کسی کاندرین رزمگه درخورست
سران را ببخشید تا بر سه روی بوند اندرین رزمگه کینه‌جوی
وزیشان گروهی که بیدارتر سپه را ز دشمن نگهدارتر
بدیشان سپارید پشت سپاه شما بر دو رویه بگیرید راه
بلهاک فرمود تا سوی کوه برد لشکر خویش را همگروه
همیدون سوی رود فرشیدورد شود تا برارد بخورشید گرد
چو آن نامداران توران سپاه گسستند زان لشکر کینه‌خواه
نوندی برافگند بر دیده‌بان ازان دیده گه تا در پهلوان
نگهبان گودرز خود با سپاه همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد ز راه کیمن برگشادند گرد
سواران ایران برآویختند همی خاک با خون برآمیختند
نوندی برافگند هر سو دوان بگاه کردن بر پهلوان
نگه کرد گودرز تا پشت اوی که دارد ز گردان پرخاشجوی
گرامی پسر شیر شرزه هجیر بپشت پدر بود با تیغ و تیر
بفرمود تا شد بپشت سپاه بر گیو گودرز لشکرپناه
بگوید که لشکر سوی رود و کوه بیاری فرستد گروها گروه
ودیگر بفرمود گفتن بگیو که پشت سپه را یکی مرد نیو
گزیند سپارد بدو جای خویش نهد او از آن جایگه پای پیش
هجیر خردمند بسته کمر چو بشنید گفتار فرخ پدر
بیامد بسوی برادر دوان بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
چز بشنید گیو این سخن بردمید ز لشکر یکی نامور برگزید
کجا نام او بود فرهاد گرد بخواند و سپه یکسر او را سپرد
دو صد کار دیده دلاور سران بفرمود تا زنگه شاوران
برد تاختن سوی فرشیدورد برانگیزد از رود وز آب گرد
ز گردان دو صد با درفشی چو باد بفرخنده گرگین میلاد داد
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان اباگرز و با آبداده سنان
کنون رفت باید بران رزمگاه جهان کرد باید بریشان سیاه
که پشت سپهشان بهم بر شکست دل پهلوانان شد از درد پست
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد توی شیر درنده روز نبرد
کنون شیرمردی بکار آیدت که با دشمنان کارزار آیدت
از ایدر برو تا بقلب سپاه ز پیران بدان جایگه کینه‌خواه
ازیشان نپرهیز و تن پیش‌دار که آمد گه کینه در کارزار
که پشت همه شهر توران بدوست چو روی تو بیند بدردش پوست
اگر دست‌یابی برو کار بود جهاندار و نیک اخترت یار بود
بیاساید از رنج و سختی سپاه شود شادمانه جهاندار و شاه
شکسته شود پشت افراسیاب پر از خون کند دل دو دیده پر آب
بگفت این سخن پهلوان با پسر پسر جنگ را تنگ بسته کمر
سواران که بودند بر میسره بفرمود خواندن همه یکسره
گرازه برون آمد و گستهم هجیر سپهدار و بیژن بهم
وزآنجا سوی قلب توران سپاه گرانمایگان برگرفتند راه
بکردار گرگان بروز شکار بران بادپایان اخته زهار
میان سپاه اندرون تاختند ز کینه همی دل بپرداختند
همه دشت بر گستوانور سوار پراگنده گشته گه کارزار
چه مایه فتاده بپای ستور کفن جوشن و سینه‌ی شیر گور
چو رویین پیران ز پشت سپاه بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
بیامد بپشت سپاه بزرگ ابا نامداران بکردار گرگ
برآویخت برسان شرزه پلنگ بکوشید و هم بر نیامد بجنگ
بیفگند شمشیر هندی ز مشت بنومیدی از جنگ بنمود پشت
سپهدار پیران و مردان خویش بجنگ اندرون پای بنهاد پیش
چو گیو آن زمان روی پیران بدید عنان سوی او جنگ را برگشید
ازان مهتران پیش پیران چهار بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
بزه کرد پیران ویسه کمان همی تیر بارید بر بدگمان
سپر بر سر آورد گیو سترگ بنیزه درآمد بکردار گرگ
چو آهنگ پیران سالار کرد که جوید بورد با او نبرد
فروماند اسبش همیدون بجای از آنجا که بد پیش ننهاد پای
یکی تازیانه بران تیز رو بزد خشم را نامبردار گو
بجوشید بگشاد لب را ز بند بنفرین دژخیم دیو نژند
بیفگند نیزه کمان برگرفت یکی درقه‌ی کرگ بر سر گرفت
کمان را بزه کرد و بگشاد بر که با دست پیران بدوزد سپر
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
همیدون سه چوبه بر اسب سوار بزد گیو پیکان آهن گذار
نشد اسب خسته نه پیران نیو بدانجا رسیدند یاران گیو
چو پیران چنان دید برگشت زود برفت از پسش گیو تازان چو دود
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر که ای نامبردار فرخ پدر
من ایدون شنیدستم از شهریار که پیران فراوان کند کارزار
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها مر او را بود روز سختی رها
سرانجام بر دست گودرز هوش برآید تو ای باب چندین مکوش
پس اندر رسیدند یاران گیو پر از خشم و کینه سواران نیو
چو پیران چنان دید برگشت زری سوی لشکر خویش بنهاد روی
خروشان پر از درد و رخساره زرد بنزدیک لهاک و فرشیدورد
بیامد که ای نامداران من دلیران و خنجرگزاران من
شما را ز بهر چنین روزگار همی پرورانیدم اندر کنار
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه جهان شد بما بر ز دشمن سیاه
نبینم کسی کز پی نام و ننگ بپیش سپاه اندر آید بجنگ
چو آواز پیران بدیشان رسید دل نامداران ز کین بردمید
برفتند و گفتند گر جان پاک نباشد بتن نیستمان بیم و باک
ببندیم دامن یک اندر دگر نشاید گشادن برین کین کمر
سوی گیو لهاک و فرشیدورد برفتند و جستند با او نبرد
برآمد بر گیو لهاک نیو یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
همی خواست کو را رباید ز زین نگونسار از اسب افگند بر زمین
بنیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی ز درد اندر آمد تگاور بروی
پیاده شد از باره لهاک مرد فراز آمد از دور فرشید ورد
ابر نیزه‌ی گیو تیغی چو باد بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
چو گیو اندران زخم او بنگرید عمود گران از میان برکشید
بزد چون یکی تیزدم اژدها که از دست او خنجر آمد رها
سبک دیگری زد بگردنش بر که آتش ببارید بر تنش بر
بجوشید خون بر دهانش از جگر تنش سست برگشت و آسیمه سر
چو گیو اندرین بود لهاک زود نشست از بر بادپای چو دود
ابا گرز و با نیزه برسان شیر بر گیو رفتند هر دو دلیر
چه مایه ز چنگ دلاور سران برو بر ببارید گرز گران
بزین خدنگ اندورن بد سوار ستوهی نیامدش از کارزار
چو دیدند لهاک و فرشیدورد چنان پایداری ازان شیرمرد
ز بس خشم گفتند یک با دگر که ما را چه آمد ز اختر بسر
برین زین همانا که کوهست و روست برو بر ندرد جز از شیر پوست
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست همی گشت هر سو چپ و دست راست
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب نیامد یکی را سر اندر نشیب
بدل گفت کاری نو آمد بروی مرا زین دلیران پرخاشجوی
نه از شهر ترکان سران آمدند که دیوان مازندران آمدند
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد گرازه بپرخاش فرشیدورد
ز پولاد در چنگ سیمین ستون بزیر اندرون باره‌ای چون هیون
گرازه چو بگشاد از باد دست بزین بر شد آن ترگ پولاد بست
بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی زره بود نگسست پیوند اوی
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر بپشت گرازه درآمد دلیر
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد زمین را بدرید ترک از نبرد
همی کرد بر بارگی دست راست باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
پس بیژن اندر دمان گستهم ابا نامداران ایران بهم
بنزدیک توران سپاه آمدند خلیده‌دل و کینه‌خواه آمدند
ز توران سپاه اندریمان چو گرد بیامد دمان تا بجای نبرد
عمودی فروهشت بر گستهم که تا بگسلاند میانش ز هم
بتیغش برآمد بدو نیم گشت دل گستهم زو پر از بیم گشت
بپشت یلان اندر آمد هجیر ابر اندریمان ببارید تیر
خدنگش بدرید برگستوان بماند آن زمان بارگی بی روان
پیاده شد ازباره مرد سوار سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
ز ترکان بر آمد سراسر غریو سواران برفتند برسان دیو
مر او را بچاره ز آوردگاه کشیدند از پیش روی سپاه
سپهدار پیران ز سالارگاه بیامد بیاراست قلب سپاه
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه سواران ایران و توران گروه
همی گرد کینه برانگیختند همی خاک با خون برآمیختند
از اسبان و مردان همه رفته هوش دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
چو روی زمین شد برنگ آبنوس برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
ابر پشت پیلان تبیره زنان ازان رزمگه بازگشت آن زمان
بران بر نهادند هر دو سپاه که شب بازگردند ز آوردگاه
گزینند شبگیر مردان مرد که از ژرف دریا برآرند گرد
همه نامداران پرخاشجوی یکایک بروی اندر آرند روی
ز پیکار یابد رهایی سپاه نریزند خون سر بیگناه
بکردند پیمان و گشتند باز گرفتند کوتاه رزم دراز
دو سالار هر دو زکینه بدرد همی روی بر گاشتند از نبرد
یکی سوی کوه کنابد برفت یکی سوی زیبد خرامید تفت
همانگه طلایه ز لشکر براه فرستاد گودرز سالار شاه
ز جوشنوران هرک فرسوده بود زخون دست و تیغش بیالوده بود
همه جوشن و خود و ترگ و زره گشادند مربندها را گره
چو از بار آهن برآسوده شد خورش جست و می چند پیموده شد
بتدبیر کردن سوی پهلوان برفتند بیدار پیر و جوان
بگودرز پس گفت گیو ای پدر چه آمد مرا از شگفتی بسر
چو من حمله بردم بتوران سپاه دریدم صف و برگشادند راه
بپیران رسیدم نوندم بجای فروماند و ننهاد از پیش پای
چنانم شتاب آمد از کار خویش که گفتم نباشم دگر یار خویش
پس آن گفته شاه بیژن بیاد همی داشت وان دم مرا یادداد
که پیران بدست تو گردد تباه از اختر همین بود گفتار شاه
بدو گفت گودرز کو را زمان بدست منست ای پسر بی‌گمان
که زو کین هفتاد پور گزین بخواهم بزور جهان‌آفرین
ازان پس بروی سپه بنگرید سران را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن بهرجای با دشمن آویختن
دل پهلوان گشت زان پر ز درد که رخسار آزادگان دید زرد
بفرمودشان بازگشتن بجای سپهدار نیک‌اختر و رهنمای
بدان تا تن رنج بردارشان برآساید از جنگ و پیکارشان
برفتند و شبگیر بازآمدند پر از کینه و زرمساز آمدند
بسالار برخواندند آفرین که ای نامور پهلوان زمین
شبت خواب چون بود و چون خاستی ز پیکار ترکان چه آراستی
بدیشان چنین گفت پس پهلوان که ای نیک‌مردان و فرخ گوان
سزد گر شما بر جهان‌آفرین بخوانید روز و شبان آفرین
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد به کام دل ما همی گشت گرد
فراوان شگفتی رسیدم بسر جهان را ندیدم مگر بر گذر
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه بد و نیک راهم بدویست راه
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت درود آن کجا برزو خود بکشت
نخستین که ضحاک بیدادگر ز گیتی بشاهی برآورد سر
جهان را چه مایه بسختی بداشت جهان آفرین زو همه درگذاشت
بداد آنک آورد پیدا ستم ز باد آمد آن پادشاهی بدم
چو بیداد او دادگر برنداشت یکی دادگر را برو برگماشت
برآمد بران کار او چند سال بد انداخت یزدان بران بدسگال
فریدون فرخ شه دادگر ببست اندر آن پادشاهی کمر
همه بند آهرمنی برگشاد بیاراست گیتی سراسر بداد
چو ضحاک بدگوهر بدمنش که کردند شاهان بدو سرزنش
ز افراسیاب آمد آن بد خوی همان غارت و کشتن و بدگوی
که در شهر ایران بگسترد کین بگشت از ره داد و آیین و دین
سیاوش را هم به فرجام کار بکشت و برآورد از ایران دمار
وزانپس کجا گیو ز ایران براند چه مایه بسختی بتوران بماند
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
همی رفت گم بوده چون بیهشان که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
یکایک چو نزدیک خسرو رسید برو آفرین کرد کو را بدید
وزانپس به ایران نهادند روی خبر شد بپیران پرخاشجوی
سبک با سپاه اندر آمد براه که هر دو کندشان بره برتباه
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس جهاندارشان بد نگهدار و بس
ازان پس بکین سیاوش سپاه سوی کاسه رود اندر آمد براه
بلاون که آمد سپاه گشتن شبیخون پیران و جنگ پشن
که چندان پسر پیش من کشته شد دل نامداران همه گشته شد
کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی بیامد بروی اندر آورد روی
چو با ما بسنده نخواهد بدن همی داستانها بخواهد زدن
همی چاره سازد بدان تا سپاه ز توران بیاید بدین رزمگاه
سران را همی خواهد اکنون بجنگ یکایک بباید شدن تیز چنگ
که گر ما بدین کار سستی کنیم وگر نه بدین پیشدستی کنیم
بهانه کند بازگردد ز جنگ بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
ار ایدونک باشید با من یکی ازیشان فراوان و ما اندکی
ازان نامداران برآریم گرد بدانگه که سازد همی او نبرد
ور ایدونک پیران ازین رای خویش نگردد نهد رزم را پای پیش
پذیرفتم اندر شما سربسر که من پیش بندم بدین کین کمر
ابا پیر سر من بدین رزمگاه بکشتن دهم تن بپیش سپاه
من و گرد پیران و رویین و گیو یکایک بسازیم مردان نیو
که کس در جهان جاودانه نماند بگیتی بما جز فسانه نماند
هم آن نام باید که ماند بلند چو مرگ افگند سوی ما برکمند
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست وفا با سپهر روان اندکیست
شما نیز باید که هم زین نشان ابا نیزه و تیغ مردم کشان
بکینه ببندید یکسر کمر هرانکس که هست از شما نامور
که دولت گرفتست از ایشان نشیب کنون کرد باید بکین بر نهیب
بتوران چو هومان سواری نبود که با بیژن گیو رزم آزمود
چو برگشته بخت او شد نگون بریدش سر از تن بسان هیون
نباید شکوهید زیشان بجنگ نشاید کشیدن ز پیکار چنگ

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo