از ایرانیان ده وزینها یکی
|
|
بچشم یکی ده سوار اندکی
|
چو لشکر بنزد تو آید مپای
|
|
سر و تاج گودرز بگسل ز جای
|
همان کوه کو کرده دارد حصار
|
|
باسیان جنگی ز پا اندرآر
|
مکش دست ازیشان بخون ریختن
|
|
تو پیروز باشی بویختن
|
ممان زنده زیشان بگیتی کسی
|
|
که نزد تو آید ازیشان بسی
|
فرستاده بنشیند پیغام شاه
|
|
بیامد بر پهلوان سپاه
|
بپیش اندر آمد بسان شمن
|
|
خمیده چو از بار شاخ سمن
|
بپیران رسانید پیغام شاه
|
|
وزان نامداران جنگی سپاه
|
چو بشنید پیران سپه را بخواند
|
|
فرستاده چون این سخن باز راند
|
سپه را سراسر همه داد دل
|
|
که از غم بباشید آزاد دل
|
نهانی روانش پر از درد بود
|
|
پر از خون دل و بخت برگرد بود
|
که از هر سوی لشکر شهریار
|
|
همی کاسته دید در کارزار
|
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ
|
|
بترسید کاید یکایک بجنگ
|
بیزدان چنین گفت کای کردگار
|
|
چه مایه شگفت اندرین روزگار
|
کرا برکشیدی تو افگنده نیست
|
|
جز از تو جهاندار دارنده نیست
|
بخسرو نگر تا جز از کردگار
|
|
که دانست کید یکی شهریار
|
نگه کن بدین کار گردنده دهر
|
|
مر آن را که از خویشتن کرد بهر
|
برآرد گل تازه از خار خشک
|
|
شود خاک بابخت بیدار مشک
|
شگفتیتر آنک از پی آز مرد
|
|
همیشه دل خویش دارد بدرد
|
میان نیا و نبیره دو شاه
|
|
ندانم چرا باید این کینهگاه
|
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی
|
|
دو لشکر بروی اندر آورده روی
|
چه گویی سرانجام این کارزار
|
|
کرا برکشد گردش روزگار
|
پس آنگه بیزدان بنالید زار
|
|
که ای روشن دادگر کردگار
|
گر افراسیاب اندرین کینهگاه
|
|
ابا نامداران توران سپاه
|
بدین رزمگه کشته خواهد شدن
|
|
سربخت ما گشته خواهد شدن
|
چو کیخسرو آید ز ایران بکین
|
|
بدو بازگردد سراسر زمین
|
روا باشد ار خسته در جوشنم
|
|
برآرد روان کردگار از تنم
|
مبیناد هرگز جهانبین من
|
|
گرفته کسی راه و آیین من
|
کرا گردش روز با کام نیست
|
|
ورا زندگانی و مرگش یکیست
|
وزان پس ز ایران سپه کرنای
|
|
برآمد دم بوق و هندی درای
|
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
|
|
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
|
سپاه اندر آمد ز هر سو گروه
|
|
بپوشید جوشن همه دشت و کوه
|
دو سالار هر دو بسان پلنگ
|
|
فراز آوریدند لشکر بجنگ
|
بکردار باران ز ابر سیاه
|
|
ببارید تیر اندران رزمگاه
|
جهان چون شب تیره از تیره میغ
|
|
چو ابری که باران او تیر و تیغ
|
زمین آهنین کرده اسبان بنعل
|
|
برو دست گردان بخون گشته لعل
|
ز بس خسته ترک اندران رزمگاه
|
|
بریده سرانشان فگنده براهچ
|
برآورد گه جای گشتن نماند
|
|
پی اسب را برگذشتن نماند
|
زمین لالهگون شد هوا نیلگون
|
|
برآمد همی موج دریای خون
|
دو سالار گفتند اگر همچنین
|
|
بداریم گردان برین دشت کین
|
شب تیره را کس نماند بجای
|
|
جز از چرخ گردان و گیهان خدای
|
چو پیران چنان دید جای نبرد
|
|
بلهاک فرمود و فرشیدورد
|
که چندان کجا با شما لشکرست
|
|
کسی کاندرین رزمگه درخورست
|
سران را ببخشید تا بر سه روی
|
|
بوند اندرین رزمگه کینهجوی
|
وزیشان گروهی که بیدارتر
|
|
سپه را ز دشمن نگهدارتر
|
بدیشان سپارید پشت سپاه
|
|
شما بر دو رویه بگیرید راه
|
بلهاک فرمود تا سوی کوه
|
|
برد لشکر خویش را همگروه
|
همیدون سوی رود فرشیدورد
|
|
شود تا برارد بخورشید گرد
|
چو آن نامداران توران سپاه
|
|
گسستند زان لشکر کینهخواه
|
نوندی برافگند بر دیدهبان
|
|
ازان دیده گه تا در پهلوان
|
نگهبان گودرز خود با سپاه
|
|
همی داشت هر سو ز دشمن نگاه
|
دو رویه چو لهاک و فرشیدورد
|
|
ز راه کیمن برگشادند گرد
|
سواران ایران برآویختند
|
|
همی خاک با خون برآمیختند
|
نوندی برافگند هر سو دوان
|
|
بگاه کردن بر پهلوان
|
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
|
|
که دارد ز گردان پرخاشجوی
|
گرامی پسر شیر شرزه هجیر
|
|
بپشت پدر بود با تیغ و تیر
|
بفرمود تا شد بپشت سپاه
|
|
بر گیو گودرز لشکرپناه
|
بگوید که لشکر سوی رود و کوه
|
|
بیاری فرستد گروها گروه
|
ودیگر بفرمود گفتن بگیو
|
|
که پشت سپه را یکی مرد نیو
|
گزیند سپارد بدو جای خویش
|
|
نهد او از آن جایگه پای پیش
|
هجیر خردمند بسته کمر
|
|
چو بشنید گفتار فرخ پدر
|
بیامد بسوی برادر دوان
|
|
بگفت آن کجا گفته بد پهلوان
|
چز بشنید گیو این سخن بردمید
|
|
ز لشکر یکی نامور برگزید
|
کجا نام او بود فرهاد گرد
|
|
بخواند و سپه یکسر او را سپرد
|
دو صد کار دیده دلاور سران
|
|
بفرمود تا زنگه شاوران
|
برد تاختن سوی فرشیدورد
|
|
برانگیزد از رود وز آب گرد
|
ز گردان دو صد با درفشی چو باد
|
|
بفرخنده گرگین میلاد داد
|
بدو گفت ز ایدر بگردان عنان
|
|
اباگرز و با آبداده سنان
|
کنون رفت باید بران رزمگاه
|
|
جهان کرد باید بریشان سیاه
|
که پشت سپهشان بهم بر شکست
|
|
دل پهلوانان شد از درد پست
|
ببیژن چنین گفت کای شیرمرد
|
|
توی شیر درنده روز نبرد
|
کنون شیرمردی بکار آیدت
|
|
که با دشمنان کارزار آیدت
|
از ایدر برو تا بقلب سپاه
|
|
ز پیران بدان جایگه کینهخواه
|
ازیشان نپرهیز و تن پیشدار
|
|
که آمد گه کینه در کارزار
|
که پشت همه شهر توران بدوست
|
|
چو روی تو بیند بدردش پوست
|
اگر دستیابی برو کار بود
|
|
جهاندار و نیک اخترت یار بود
|
بیاساید از رنج و سختی سپاه
|
|
شود شادمانه جهاندار و شاه
|
شکسته شود پشت افراسیاب
|
|
پر از خون کند دل دو دیده پر آب
|
بگفت این سخن پهلوان با پسر
|
|
پسر جنگ را تنگ بسته کمر
|
سواران که بودند بر میسره
|
|
بفرمود خواندن همه یکسره
|
گرازه برون آمد و گستهم
|
|
هجیر سپهدار و بیژن بهم
|
وزآنجا سوی قلب توران سپاه
|
|
گرانمایگان برگرفتند راه
|
بکردار گرگان بروز شکار
|
|
بران بادپایان اخته زهار
|
میان سپاه اندرون تاختند
|
|
ز کینه همی دل بپرداختند
|
همه دشت بر گستوانور سوار
|
|
پراگنده گشته گه کارزار
|
چه مایه فتاده بپای ستور
|
|
کفن جوشن و سینهی شیر گور
|
چو رویین پیران ز پشت سپاه
|
|
بدید آن تکاپوی و گرد سیاه
|
بیامد بپشت سپاه بزرگ
|
|
ابا نامداران بکردار گرگ
|
برآویخت برسان شرزه پلنگ
|
|
بکوشید و هم بر نیامد بجنگ
|
بیفگند شمشیر هندی ز مشت
|
|
بنومیدی از جنگ بنمود پشت
|
سپهدار پیران و مردان خویش
|
|
بجنگ اندرون پای بنهاد پیش
|
چو گیو آن زمان روی پیران بدید
|
|
عنان سوی او جنگ را برگشید
|
ازان مهتران پیش پیران چهار
|
|
بنیزه ز اسب اندر افگند خوار
|
بزه کرد پیران ویسه کمان
|
|
همی تیر بارید بر بدگمان
|
سپر بر سر آورد گیو سترگ
|
|
بنیزه درآمد بکردار گرگ
|
چو آهنگ پیران سالار کرد
|
|
که جوید بورد با او نبرد
|
فروماند اسبش همیدون بجای
|
|
از آنجا که بد پیش ننهاد پای
|
یکی تازیانه بران تیز رو
|
|
بزد خشم را نامبردار گو
|
بجوشید بگشاد لب را ز بند
|
|
بنفرین دژخیم دیو نژند
|
بیفگند نیزه کمان برگرفت
|
|
یکی درقهی کرگ بر سر گرفت
|
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
|
|
که با دست پیران بدوزد سپر
|
بزد بر سرش چارچوبه خدنگ
|
|
نبد کارگر تیر بر کوه سنگ
|
همیدون سه چوبه بر اسب سوار
|
|
بزد گیو پیکان آهن گذار
|
نشد اسب خسته نه پیران نیو
|
|
بدانجا رسیدند یاران گیو
|
چو پیران چنان دید برگشت زود
|
|
برفت از پسش گیو تازان چو دود
|
بنزدیک گیو آمد آنگه پسر
|
|
که ای نامبردار فرخ پدر
|
من ایدون شنیدستم از شهریار
|
|
که پیران فراوان کند کارزار
|
ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها
|
|
مر او را بود روز سختی رها
|
سرانجام بر دست گودرز هوش
|
|
برآید تو ای باب چندین مکوش
|
پس اندر رسیدند یاران گیو
|
|
پر از خشم و کینه سواران نیو
|
چو پیران چنان دید برگشت زری
|
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
خروشان پر از درد و رخساره زرد
|
|
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
|
بیامد که ای نامداران من
|
|
دلیران و خنجرگزاران من
|
شما را ز بهر چنین روزگار
|
|
همی پرورانیدم اندر کنار
|
کنون چون بجنگ اندر آمد سپاه
|
|
جهان شد بما بر ز دشمن سیاه
|
نبینم کسی کز پی نام و ننگ
|
|
بپیش سپاه اندر آید بجنگ
|
چو آواز پیران بدیشان رسید
|
|
دل نامداران ز کین بردمید
|
برفتند و گفتند گر جان پاک
|
|
نباشد بتن نیستمان بیم و باک
|
ببندیم دامن یک اندر دگر
|
|
نشاید گشادن برین کین کمر
|
سوی گیو لهاک و فرشیدورد
|
|
برفتند و جستند با او نبرد
|
برآمد بر گیو لهاک نیو
|
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو
|
همی خواست کو را رباید ز زین
|
|
نگونسار از اسب افگند بر زمین
|
بنیزه زره بردرید از نهیب
|
|
نیامد برون پای گیو از رکیب
|
بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی
|
|
ز درد اندر آمد تگاور بروی
|
پیاده شد از باره لهاک مرد
|
|
فراز آمد از دور فرشید ورد
|
ابر نیزهی گیو تیغی چو باد
|
|
بزد نیزه ببرید و برگشت شاد
|
چو گیو اندران زخم او بنگرید
|
|
عمود گران از میان برکشید
|
بزد چون یکی تیزدم اژدها
|
|
که از دست او خنجر آمد رها
|
سبک دیگری زد بگردنش بر
|
|
که آتش ببارید بر تنش بر
|
بجوشید خون بر دهانش از جگر
|
|
تنش سست برگشت و آسیمه سر
|
چو گیو اندرین بود لهاک زود
|
|
نشست از بر بادپای چو دود
|
ابا گرز و با نیزه برسان شیر
|
|
بر گیو رفتند هر دو دلیر
|
چه مایه ز چنگ دلاور سران
|
|
برو بر ببارید گرز گران
|
بزین خدنگ اندورن بد سوار
|
|
ستوهی نیامدش از کارزار
|
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
|
|
چنان پایداری ازان شیرمرد
|
ز بس خشم گفتند یک با دگر
|
|
که ما را چه آمد ز اختر بسر
|
برین زین همانا که کوهست و روست
|
|
برو بر ندرد جز از شیر پوست
|
ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست
|
|
همی گشت هر سو چپ و دست راست
|
بدیشان نهاد از دو رویه نهیب
|
|
نیامد یکی را سر اندر نشیب
|
بدل گفت کاری نو آمد بروی
|
|
مرا زین دلیران پرخاشجوی
|
نه از شهر ترکان سران آمدند
|
|
که دیوان مازندران آمدند
|
سوی راست گیو اندر آمد چو گرد
|
|
گرازه بپرخاش فرشیدورد
|
ز پولاد در چنگ سیمین ستون
|
|
بزیر اندرون بارهای چون هیون
|
گرازه چو بگشاد از باد دست
|
|
بزین بر شد آن ترگ پولاد بست
|
بزد نیزهای بر کمربند اوی
|
|
زره بود نگسست پیوند اوی
|
یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر
|
|
بپشت گرازه درآمد دلیر
|
بزد بر سر و ترگ فرشیدورد
|
|
زمین را بدرید ترک از نبرد
|
همی کرد بر بارگی دست راست
|
|
باسب اندر آمد نبود آنچ خواست
|
پس بیژن اندر دمان گستهم
|
|
ابا نامداران ایران بهم
|
بنزدیک توران سپاه آمدند
|
|
خلیدهدل و کینهخواه آمدند
|
ز توران سپاه اندریمان چو گرد
|
|
بیامد دمان تا بجای نبرد
|
عمودی فروهشت بر گستهم
|
|
که تا بگسلاند میانش ز هم
|
بتیغش برآمد بدو نیم گشت
|
|
دل گستهم زو پر از بیم گشت
|
بپشت یلان اندر آمد هجیر
|
|
ابر اندریمان ببارید تیر
|
خدنگش بدرید برگستوان
|
|
بماند آن زمان بارگی بی روان
|
پیاده شد ازباره مرد سوار
|
|
سپر بر سر آورد و بر ساخت کار
|
ز ترکان بر آمد سراسر غریو
|
|
سواران برفتند برسان دیو
|
مر او را بچاره ز آوردگاه
|
|
کشیدند از پیش روی سپاه
|
سپهدار پیران ز سالارگاه
|
|
بیامد بیاراست قلب سپاه
|
ز شبگیر تا شب برآمد زکوه
|
|
سواران ایران و توران گروه
|
همی گرد کینه برانگیختند
|
|
همی خاک با خون برآمیختند
|
از اسبان و مردان همه رفته هوش
|
|
دهن خشک و رفته ز تن زور و توش
|
چو روی زمین شد برنگ آبنوس
|
|
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
|
ابر پشت پیلان تبیره زنان
|
|
ازان رزمگه بازگشت آن زمان
|
بران بر نهادند هر دو سپاه
|
|
که شب بازگردند ز آوردگاه
|
گزینند شبگیر مردان مرد
|
|
که از ژرف دریا برآرند گرد
|
همه نامداران پرخاشجوی
|
|
یکایک بروی اندر آرند روی
|
ز پیکار یابد رهایی سپاه
|
|
نریزند خون سر بیگناه
|
بکردند پیمان و گشتند باز
|
|
گرفتند کوتاه رزم دراز
|
دو سالار هر دو زکینه بدرد
|
|
همی روی بر گاشتند از نبرد
|
یکی سوی کوه کنابد برفت
|
|
یکی سوی زیبد خرامید تفت
|
همانگه طلایه ز لشکر براه
|
|
فرستاد گودرز سالار شاه
|
ز جوشنوران هرک فرسوده بود
|
|
زخون دست و تیغش بیالوده بود
|
همه جوشن و خود و ترگ و زره
|
|
گشادند مربندها را گره
|
چو از بار آهن برآسوده شد
|
|
خورش جست و می چند پیموده شد
|
بتدبیر کردن سوی پهلوان
|
|
برفتند بیدار پیر و جوان
|
بگودرز پس گفت گیو ای پدر
|
|
چه آمد مرا از شگفتی بسر
|
چو من حمله بردم بتوران سپاه
|
|
دریدم صف و برگشادند راه
|
بپیران رسیدم نوندم بجای
|
|
فروماند و ننهاد از پیش پای
|
چنانم شتاب آمد از کار خویش
|
|
که گفتم نباشم دگر یار خویش
|
پس آن گفته شاه بیژن بیاد
|
|
همی داشت وان دم مرا یادداد
|
که پیران بدست تو گردد تباه
|
|
از اختر همین بود گفتار شاه
|
بدو گفت گودرز کو را زمان
|
|
بدست منست ای پسر بیگمان
|
که زو کین هفتاد پور گزین
|
|
بخواهم بزور جهانآفرین
|
ازان پس بروی سپه بنگرید
|
|
سران را همه گونه پژمرده دید
|
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
|
|
بهرجای با دشمن آویختن
|
دل پهلوان گشت زان پر ز درد
|
|
که رخسار آزادگان دید زرد
|
بفرمودشان بازگشتن بجای
|
|
سپهدار نیکاختر و رهنمای
|
بدان تا تن رنج بردارشان
|
|
برآساید از جنگ و پیکارشان
|
برفتند و شبگیر بازآمدند
|
|
پر از کینه و زرمساز آمدند
|
بسالار برخواندند آفرین
|
|
که ای نامور پهلوان زمین
|
شبت خواب چون بود و چون خاستی
|
|
ز پیکار ترکان چه آراستی
|
بدیشان چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ای نیکمردان و فرخ گوان
|
سزد گر شما بر جهانآفرین
|
|
بخوانید روز و شبان آفرین
|
که تا این زمان هرچ رفت از نبرد
|
|
به کام دل ما همی گشت گرد
|
فراوان شگفتی رسیدم بسر
|
|
جهان را ندیدم مگر بر گذر
|
ز بیداد و داد آنچ آمد بشاه
|
|
بد و نیک راهم بدویست راه
|
چو ما چرخ گردان فراوان سرشت
|
|
درود آن کجا برزو خود بکشت
|
نخستین که ضحاک بیدادگر
|
|
ز گیتی بشاهی برآورد سر
|
جهان را چه مایه بسختی بداشت
|
|
جهان آفرین زو همه درگذاشت
|
بداد آنک آورد پیدا ستم
|
|
ز باد آمد آن پادشاهی بدم
|
چو بیداد او دادگر برنداشت
|
|
یکی دادگر را برو برگماشت
|
برآمد بران کار او چند سال
|
|
بد انداخت یزدان بران بدسگال
|
فریدون فرخ شه دادگر
|
|
ببست اندر آن پادشاهی کمر
|
همه بند آهرمنی برگشاد
|
|
بیاراست گیتی سراسر بداد
|
چو ضحاک بدگوهر بدمنش
|
|
که کردند شاهان بدو سرزنش
|
ز افراسیاب آمد آن بد خوی
|
|
همان غارت و کشتن و بدگوی
|
که در شهر ایران بگسترد کین
|
|
بگشت از ره داد و آیین و دین
|
سیاوش را هم به فرجام کار
|
|
بکشت و برآورد از ایران دمار
|
وزانپس کجا گیو ز ایران براند
|
|
چه مایه بسختی بتوران بماند
|
نهالیش بد خاک و بالینش سنگ
|
|
خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ
|
همی رفت گم بوده چون بیهشان
|
|
که یابد ز کیخسرو آنجا نشان
|
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
|
|
برو آفرین کرد کو را بدید
|
وزانپس به ایران نهادند روی
|
|
خبر شد بپیران پرخاشجوی
|
سبک با سپاه اندر آمد براه
|
|
که هر دو کندشان بره برتباه
|
بکرد آنچ بودش ز بد دسترس
|
|
جهاندارشان بد نگهدار و بس
|
ازان پس بکین سیاوش سپاه
|
|
سوی کاسه رود اندر آمد براه
|
بلاون که آمد سپاه گشتن
|
|
شبیخون پیران و جنگ پشن
|
که چندان پسر پیش من کشته شد
|
|
دل نامداران همه گشته شد
|
کنون با سپاهی چنین کینهجوی
|
|
بیامد بروی اندر آورد روی
|
چو با ما بسنده نخواهد بدن
|
|
همی داستانها بخواهد زدن
|
همی چاره سازد بدان تا سپاه
|
|
ز توران بیاید بدین رزمگاه
|
سران را همی خواهد اکنون بجنگ
|
|
یکایک بباید شدن تیز چنگ
|
که گر ما بدین کار سستی کنیم
|
|
وگر نه بدین پیشدستی کنیم
|
بهانه کند بازگردد ز جنگ
|
|
بپیچد سر از کینه و نام و ننگ
|
ار ایدونک باشید با من یکی
|
|
ازیشان فراوان و ما اندکی
|
ازان نامداران برآریم گرد
|
|
بدانگه که سازد همی او نبرد
|
ور ایدونک پیران ازین رای خویش
|
|
نگردد نهد رزم را پای پیش
|
پذیرفتم اندر شما سربسر
|
|
که من پیش بندم بدین کین کمر
|
ابا پیر سر من بدین رزمگاه
|
|
بکشتن دهم تن بپیش سپاه
|
من و گرد پیران و رویین و گیو
|
|
یکایک بسازیم مردان نیو
|
که کس در جهان جاودانه نماند
|
|
بگیتی بما جز فسانه نماند
|
هم آن نام باید که ماند بلند
|
|
چو مرگ افگند سوی ما برکمند
|
زمانه بمرگ و بکشتن یکیست
|
|
وفا با سپهر روان اندکیست
|
شما نیز باید که هم زین نشان
|
|
ابا نیزه و تیغ مردم کشان
|
بکینه ببندید یکسر کمر
|
|
هرانکس که هست از شما نامور
|
که دولت گرفتست از ایشان نشیب
|
|
کنون کرد باید بکین بر نهیب
|
بتوران چو هومان سواری نبود
|
|
که با بیژن گیو رزم آزمود
|
چو برگشته بخت او شد نگون
|
|
بریدش سر از تن بسان هیون
|
نباید شکوهید زیشان بجنگ
|
|
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ
|
| | |
|