ور ایدونک پیران بخواهد نبرد
|
|
باندوه لشکر بیارد چو گرد
|
همیدون بانبوه ما همچو کوه
|
|
بباید شدن پیش او همگروه
|
که چندان دلیران همه خستهدل
|
|
ز تیمار و اندوه پیوسته دل
|
برانم که ما را بود دستگاه
|
|
ازیشان برآریم گرد سیاه
|
بگفت این سخن سربسر پهلوان
|
|
بپیش جهاندیده فرخ گوان
|
چو سالارشان مهربانی نمود
|
|
همه پاک بر پای جستند زود
|
برو سربسر خواندند آفرین
|
|
که چون تو کسی نیست پر داد و دین
|
پرستنده چون تو فریدون نداشت
|
|
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت
|
ستون سپاهی و سالار شاه
|
|
فرازندهی تاج و گاه و کلاه
|
فدی کردهی جان و فرزند و چیز
|
|
ز سالار شاهان چه جویند نیز
|
همه هرچ شاه از فریبرز جست
|
|
ز طوس آن کنون از تو بیند درست
|
همه سربسر مر ترا بندهایم
|
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم
|
گر ایدونک پیران ز توران سپاه
|
|
سران آورد پیش ما کینهخواه
|
ز ما ده مبارز و زیشان هزار
|
|
نگر تا که پیچد سر از کارزار
|
ور ایدونک لشکر همه همگروه
|
|
بجنگ اندر آید بکردار کوه
|
ز کینه همه پاک دلخستهایم
|
|
کمر بر میان جنگ را بستهایم
|
فدای تو بادا تن و جان ما
|
|
سراسر برینست پیمان ما
|
چو گودرز پاسخ برین سان شنود
|
|
بدلش اندرون شادمانی فزود
|
بران نامداران گرفت آفرین
|
|
که این نره شیران ایران زمین
|
سپه را بفرمود تا برنشست
|
|
همیدون میان را بکینه ببست
|
چپ لشکرش جای رهام گرد
|
|
بفرهاد خورشید پیکر سپرد
|
سوی راست جای فریبرز بود
|
|
بکتمارهی قارنان داد زود
|
بشیدوش فرمود کای پور من
|
|
بهر کار شایسته دستور من
|
تو با کاویانی درفش و سپاه
|
|
برو پشت لشکر تو باش و پناه
|
بفرمود پس گستهم را که شو
|
|
سپه را تو باش این زمان پیشرو
|
ترا بود باید بسالارگاه
|
|
نگهدار بیدار پشت سپاه
|
سپه را بفرمود کز جای خویش
|
|
نگر ناورید اندکی پای پیش
|
همه گستهم را کنید آفرین
|
|
شب و روز باشید بر پشت زین
|
برآمد خروش از میان سپاه
|
|
گرفتند زاری بران رزمگاه
|
همه سربسر سوی او تاختند
|
|
همی خاک بر سر برانداختند
|
که با پیر سر پهلوان سپاه
|
|
کمر بست و شد سوی آوردگاه
|
سپهدار پس گستهم را بخواند
|
|
بسی پند و اندرز با او براند
|
بدو گفت زنهار بیدار باش
|
|
سپه را ز دشمن نگهدار باش
|
شب و روز در جوشن کینهجوی
|
|
نگر تا گشاده ندارید روی
|
چو آغازی از جنگ پرداختن
|
|
بود خواب را بر تو برتاختن
|
همان چون سرآری بسوی نشیب
|
|
ز ناخفتگان بر تو آید نهیب
|
یکی دیدهبان بر سر کوه دار
|
|
سپه را ز دشمن بیاندوهدار
|
ور ایدونک آید ز توران زمین
|
|
شبی ناگهان تاختن گر کمین
|
تو باید که پیکار مردان کنی
|
|
بجنگ اندر آهنگ گردان کنی
|
ور ایدونک از ما بدین رزمگاه
|
|
بدآگاهی آید ز توران سپاه
|
که ما را بوردگه برکشند
|
|
تن بیسران مان بتوران کشند
|
نگر تا سپه را نیاری بجنگ
|
|
سه روز اندرین کرد باید درنگ
|
چهارم خود آید بپشت سپاه
|
|
شه نامبردار با پیل و گاه
|
چو گفتار گودرز زان سان شنید
|
|
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
|
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
|
|
همی جست ازان کار پیوند اوی
|
بسالار گفت آنچ فرمان دهی
|
|
میان بسته دارم بسان رهی
|
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
|
|
که توران بران درد بودند پست
|
خروشان پدر بر پسر روی زد
|
|
برادر ز خون برادر بدرد
|
همه سر بسر سوگوار و نژند
|
|
دژم گشته از گشت چرخ بلند
|
چو پیران چنان دید لشکر همه
|
|
چو از گرگ درنده خسته رمه
|
سران را ز لشکر سراسر بخواند
|
|
فراوان سخن پیش ایشان براند
|
چنین گفت کای کار دیده گوان
|
|
همه سودهی رزم پیر و جوان
|
شما را بنزدیک افراسیاب
|
|
چه مایه بزرگی و جاهست و آب
|
بپیروزی و فرهی کامتان
|
|
بگیتی پراگنده شد نامتان
|
بیک رزم کمد شما را شکست
|
|
کشیدید یکسر ز پیکار دست
|
بدانید یکسر کزین رزمگاه
|
|
اگر بازگردد بسستی سپاه
|
پس اندر ز ایران دلاور سران
|
|
بیایند با گرزهای گران
|
یکی را ز ما زنده اندر جهان
|
|
نبیند کس از مهتران و کهان
|
برون کرد باید ز دلها نهیب
|
|
گزیدن مرین غمگنان را شکیب
|
چنین داستان زد شه موبدان
|
|
که پیروز یزدان بود جاودان
|
جهان سربسر با فراز و نشیب
|
|
چنینست تا رفتن اندر نهیب
|
کنون از بر و بوم و فرزند خویش
|
|
که اندیشد از جان و پیوند خویش
|
همان لشکر است این که از جنگ ما
|
|
بپیچید و بس کرد آهنگ ما
|
بدین رزمگه بست باید میان
|
|
بکینه شدن پیش ایرانیان
|
چنین کرد گودرز پیمان که من
|
|
سران برگزینم ازین انجمن
|
یکایک بروی اندر آریم روی
|
|
دو لشکر برآساید از گفت و گوی
|
گر ایدونک پیمان بجای آورید
|
|
سران را ز لشکر بپای آورید
|
وگر همگروه اندر آید بجنگ
|
|
نباید کشیدن ز پیکار چنگ
|
اگر سر همه سوی خنجر بریم
|
|
بروزی بزادیم و روزی مریم
|
وگرنه سرانشان برآرم بدار
|
|
دو رویه بود گردش روزگار
|
اگر سر بپیچد کس از گفت من
|
|
بفرمایمش سر بریدن ز تن
|
گرفتند گردان بپاسخ شتاب
|
|
که ای پهلوان رد افراسیاب
|
تو از دیرگه باز با گنج خویش
|
|
گزیدستی از بهر ما رنج خویش
|
میان بسته بر پیش ما چون رهی
|
|
پسر با برادر بکشتن دهی
|
چرا سر بپیچیم ما خود کیییم
|
|
چنین بندهی شه ز بهر چییم
|
بگفتند وز پیش برخاستند
|
|
بپیکار یکسر بیاراستند
|
همه شب همی ساختند این سخن
|
|
که افگند سالار بیدار بن
|
بشبگیر آوای شیپور و نای
|
|
ز پرده برآمد بهر دو سرای
|
نشستند بر زین سپیده دمان
|
|
همه نامداران بباز و کمان
|
که از نعل اسبان تو گفتی زمین
|
|
بپوشد همی چادر آهنین
|
سپهبد بلهاک و فرشیدورد
|
|
چنین گفت کای نامداران مرد
|
شما را نگهبان توران سپاه
|
|
همی بود باید بدین رزمگاه
|
یکی دیدهبان بر سر کوهسار
|
|
نگهبان روز و ستارهشمار
|
گر ایدونک ما را ز گردان سپهر
|
|
بد آید ببرد ز ما پاک مهر
|
شما جنگ را کس متازید زود
|
|
بتوران شتابید برسان دود
|
کزین تخمهی ویسگان کس نماند
|
|
همه کشته شد جز شما بس نماند
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
بدرد جگر برگسستند زار
|
برفتند و بس روی برگاشتند
|
|
غریویدن و بانگ برداشتند
|
پر از کینه سالار توران سپاه
|
|
خروشان بیامد بوردگاه
|
چو گودرز کشوادگان را بدید
|
|
سخن گفت بسیار و پاسخ شنید
|
بدو گفت کای پر خرد پهلوان
|
|
برنج اندرون چند پیچی روان
|
روان سیاوش را زان چه سود
|
|
که از شهر توران برآری تو دود
|
بدان گیتی او جای نیکان گزید
|
|
نگیری تو آرام کو آرمید
|
دو لشکر چنین پاک با یکدگر
|
|
فگنده چو پیلان ز تن دور سر
|
سپاه دو کشور همه شد تباه
|
|
گه آمد که برداری این کینهگاه
|
جهان سربسر پاک بیمرد گشت
|
|
برین کینه پیکار ما سرد گشت
|
ور ایدونک هستی چنین کینهدار
|
|
ازان کوهپایه سپاه اندرآر
|
تو از لشکر خویش بیرون خرام
|
|
مگر خود برآیدت زین کینه کام
|
بتنها من و تو برین دشت کین
|
|
بگردیم و کینآوران همچنین
|
ز ما هرک او هست پیروزبخت
|
|
رسد خود بکام و نشیند بتخت
|
اگر من بدست تو گردم تباه
|
|
نجویند کینه ز توران سپاه
|
بپیش تو آیند و فرمان کنند
|
|
بپیمان روان را گروگان کنند
|
وگر تو شوی کشته بر دست من
|
|
کسی را نیازارم از انجمن
|
مرا با سپاه تو پیکار نیست
|
|
بریشان ز من نیز تیمار نیست
|
چو گودرز گفتار پیران شنید
|
|
از اختر همی بخت وارونه دید
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
دگر یاد کرد از شه نامدار
|
بپیران چنین گفت کای نامور
|
|
شنیدیم گفتار تو سربسر
|
ز خون سیاوش بافراسیاب
|
|
چه سودست از داد سر برمتاب
|
که چون گوسفندش ببرید سر
|
|
پر از خون دل از درد خسته جگر
|
ازان پس برآورد ز ایران خروش
|
|
زبس کشتن و غارت و جنگ و جوش
|
سیاوش بسوگند تو سربداد
|
|
تو دادی بخیره مر او را بباد
|
ازان پس که نزد تو فرزند من
|
|
بیامد کشیدی سر از پند من
|
شتابیدی و جنگ را ساختی
|
|
بکردار آتش همی تاختی
|
مرا حاجت از کردگار جهان
|
|
برین گونه بود آشکار و نهان
|
که روزی تو پیش من آیی بجنگ
|
|
کنون آمدی نیست جای درنگ
|
به پیران سر اکنون بوردگاه
|
|
بگردیم یک با دگر بیسپاه
|
سپهدار ترکان برآراست کار
|
|
ز لشکر گزید آن زمان ده سوار
|
ابا اسب و ساز و سلیح تمام
|
|
همه شیرمرد و همه نیکنام
|
همانگه ز ایران سپه پهلوان
|
|
بخواند آن زمان ده سوار جوان
|
برون تاختند از میان سپاه
|
|
برفتند یکسر بوردگاه
|
که دیدار دیده بریشان نبود
|
|
دو سالار زین گونه زرم آزمود
|
ابا هر سواری ز ایران سپاه
|
|
ز توران یکی شد ورا رزم خواه
|
نهادند پس گیو را با گروی
|
|
که همزور بودند و پرخاشجوی
|
گروی زره کز میان سپاه
|
|
سراسر برو بود نفرین شاه
|
که بگرفت ریش سیاوش بدست
|
|
سرش را برید از تن پاک پست
|
دگر با فریبرز کاوس تفت
|
|
چو کلباد ویسه بورد رفت
|
چو رهام گودرز با بارمان
|
|
برفتند یک با دگر بدگمان
|
گرازه بشد با سیامک بجنگ
|
|
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ
|
چو گرگین کارآزموده سوار
|
|
که با اندریمان کند کارزار
|
ابا بیژن گیو رویین گرد
|
|
بجنگ از جهان روشنایی ببرد
|
چو او خواست با زنگه شاوران
|
|
دگر برته با کهرم از یاوران
|
چو دیگر فروهل بد و زنگله
|
|
برون تاختند از میان گله
|
هجیر و سپهرم بکردار شیر
|
|
بدان رزمگاه اندر آمد دلیر
|
چو گودرز کشواد و پیران بهم
|
|
همه ساخته دل بدرد و ستم
|
میان بسته هر دو سپهبد بکین
|
|
چه از پادشاهی چه از بهر دین
|
بخوردند سوگند یک بادگر
|
|
که کس برنگرداند از کینه سر
|
بدان تا کرا گردد امروز کار
|
|
که پیروز برگردد از کارزار
|
دو بالا بداندر دو روی سپاه
|
|
که شایست کردن بهرسو نگاه
|
یکی سوی ایران دگر سوی تور
|
|
که دیدار بودی بلشکر ز دور
|
بپیش اندرون بود هامون و دشت
|
|
که تا زنده شایست بر وی گذشت
|
سپهدار گودرز کرد آن نشان
|
|
که هر کو ز گردان گردنکشان
|
بزیر آورد دشمنی را چو دود
|
|
درفشی ز بالا برآرند زود
|
سپهدار پیران نشانی نهاد
|
|
ببالای دیگر همین کرد یاد
|
ازآن پس بهامون نهادند سر
|
|
بخون ریختن بسته گردان کمر
|
بتیغ و بگرز و بتیر و کمر
|
|
همی آزمودند هرگونه بند
|
دلیران توران و کنداوران
|
|
ابا گرز و تیغ و پرنداوران
|
که گر کوه پیش آمدی روز جنگ
|
|
نبودی بر آن رزم کردن درنگ
|
همه دستهاشان فروماند پست
|
|
در زور یزدان بریشان ببست
|
بدان بلا اندر آویختند
|
|
که بسیار بیداد خون ریختند
|
فرومانده اسبان جنگی بجای
|
|
تو گفتی که با دست بستست پای
|
بریشان همه راستی شد نگون
|
|
که برگشت روز و بجوشید خون
|
چنان خواست یزدان جانآفرین
|
|
که گفتی گرفت آن گوان را زمین
|
ز مردی که بودند با بخت خویش
|
|
برآویختند از پی تخت خویش
|
سران از پی پادشاهی بجنگ
|
|
بدادند جان از پی نام و ننگ
|
دمان آمدند اندر آوردگاه
|
|
ابا یکدگر ساخته کینه خواه
|
نخستین فریبرز نیو دلیر
|
|
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
|
بنزدیک کلباد ویسه دمان
|
|
بیامد بزه برنهاده کمان
|
همی گشت و تیرش نیامد چو خواست
|
|
کشید آن پرنداور از دست راست
|
برآورد و زد تیر بر گردنش
|
|
بدو نیم شد تا کمرگه تنش
|
فرود آمد از اسب و بگشاد بند
|
|
ز فتراک خویش آن کیانی کمند
|
ببست از بر باره کلباد را
|
|
گشاد از برش بند پولاد را
|
ببالا برآمد به پیروز نام
|
|
خروشی برآورد و بگذارد گام
|
که سالار ما باد پیروزگر
|
|
همه دشمن شاه خستهجگر
|
و دیگر گروی زره دیو نیو
|
|
برون رفت با پور گودرز گیو
|
بنیزه فراوان برآویختند
|
|
همی زهر با خون برآمیختند
|
سناندار نیزه ز چنگ سوار
|
|
فرو ریخت از هول آن کارزار
|
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
|
|
یک اندر دگر تاخته چون پلنگ
|
همی زنده بایست مر گیو را
|
|
کز اسب اندر آرد گو نیو را
|
چنان بسته در پیش خسرو برد
|
|
ز ترکان یکی هدیهی نو برد
|
چو گیو اندر آمد گروی از نهیب
|
|
کمان شد ز دستش بسوی نشیب
|
سوی تیغ برد آن زمان دست خویش
|
|
دمان گیو نیو اندر آمد بپیش
|
عمودی بزد بر سر و ترگ اوی
|
|
که خون اندر آمد ز تارک بروی
|
همیدون ز زین دست بگذاردش
|
|
گرفتش ببر سخت و بفشاردش
|
که بر پشت زین مرد بیتوش گشت
|
|
ز اسب اندر افتاد و بیهوش گشت
|
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
|
|
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
|
نشست از بر زین و او را بپیش
|
|
دوانید و شد تا بر یار خویش
|
ببالا برآمد درفشی بدست
|
|
بنعره همی کوه را کرد پست
|
به پیروزی شاه ایران زمین
|
|
همی خواند بر پهلوان آفرین
|
سه دیگر سیامک ز توران سپاه
|
|
بشد با گرازه بوردگاه
|
برفتند و نیزه گرفته بدست
|
|
خروشان بکردار پیلان مست
|
پر از جنگ و پر خشم کینهوران
|
|
گرفتند زان پس عمود گران
|
چو شیران جنگی برآشوفتند
|
|
همی بر سر یکدگر کوفتند
|
زبانشان شد از تشنگی لخت لخت
|
|
بتنگی فراز آمد آن کار سخت
|
پیاده شدند و برآویختند
|
|
همی گرد کینه برانگیختند
|
گرازه بزد دست برسان شیر
|
|
مر او را چو باد اندر آورد زیر
|
چنان سخت زد بر زمین کاستخوانش
|
|
شکست و برآمد ز تن نیز جانش
|
گرازه هم آنگه ببستش باسب
|
|
نشست از بر زین چو آذرگشسب
|
گرفت آنگه اسب سیامک بدست
|
|
ببالا برآمد بکردار مست
|
درفش خجسته بدست اندرون
|
|
گرازان و شادان و دشمن نگون
|
خروشان و جوشان و نعره زنان
|
|
ابر پهلوان آفرین برکنان
|
چهارم فروهل بد و زنگله
|
|
دو جنگی بکردار شیر یله
|
بایران نبرده بتیر و کمان
|
|
نبد چون فروهل دگر بدگمان
|
چو از دور ترک دژم را بدید
|
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید
|
برآورد زان تیرهای خدنگ
|
|
گرفته کمان رفت پیشش بجنگ
|
ابر زنگله تیرباران گرفت
|
|
ز هر سو کمین سواران گرفت
|
خدنگی برانش برآمد چو باد
|
|
که بگذشت بر مرد و بر اسب شاد
|
بروی اندر آمد تگاور ز درد
|
|
جدا شد ازو زنگله روی زرد
|
نگون شد سر زنگله جان بداد
|
|
تو گفتی همانا ز مادر نزاد
|
فروهل فروجست و ببرید سر
|
|
برون کرد خفتان رومی ز بر
|
سرش را بفتراک زین برببست
|
|
بیامد گرفت اسب او را بدست
|
ببالا برآمد بسان پلنگ
|
|
بخون غرقه گشته بر و تیغ و چنگ
|
درفش خجسته برآورد راست
|
|
شده شادمان یافته هرچ خواست
|
خروشید زان پس که پیروز باد
|
|
سر خسروان شاه فرخ نژاد
|
به پنجم چو رهام گودرز بود
|
|
که با بارمان او نبرد آزمود
|
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
|
|
برآمد خروش سواران جنگ
|
کمانها همه پاک بر هم شکست
|
|
سوی نیزه بردند چون باد دست
|
دو جنگی و هر دو دلیر و سوار
|
|
هشیوار و دیده بسی کارزار
|
بگشتند بسیار یک بادگر
|
|
بپیچید رهام پرخاشخر
|
یکی نیزه انداخت بر ران اوی
|
|
کز اسب اندر آمد بفرمان اوی
|
جدا شد ز باره هم آنگاه ترک
|
|
ز اسب اندر افتاد ترک سترگ
|
بپشت اندرش نیزهای زد دگر
|
|
سنان اندر آمد میان جگر
|
فرود آمد از باره کرد آفرین
|
|
ز دادار بر بخت شاه زمین
|
بکین سیاوش کشیدش نگون
|
|
ز کینه بمالید بر روی خون
|
بزین اندر آهخت و بستش چو سنگ
|
|
سر آویخته پایها زیر تنگ
|
نشست از بر زین و اسبش کشان
|
|
بیامد دوان تا بجای نشان
|
ببالا برآمد شده شاد دل
|
|
ز درد و غمان گشته آزاددل
|
به پیروزی شاه و تخت بلند
|
|
بکام آمده زیر بخت بلند
|
همی آفرین خواند سالار شاه
|
|
ابر شاه کیخسرو و تاج و گاه
|
که پیروزگر شاه پیروز باد
|
|
همه روزگارانش نوروز باد
|
ششم بیژن گیو و رویین دمان
|
|
بزه برنهادند هر دو کمان
|
چپ و راست گشتند یک با دگر
|
|
نبد تیرشان از کمان کارگر
|
برومی عمود آنگهی پور گیو
|
|
همی گشت با گرد رویین نیو
|
بر آوردگه بر برو دست یافت
|
|
زمین را بدرید و اندر شتافت
|
زد از باد بر سرش رومی ستون
|
|
فروریخت از ترگ او مغز و خون
|
به زین پلنگ اندرون جان بداد
|
|
ز پیران ویسه بسی کرد یاد
|
پس از پشت باره درآمد نگون
|
|
همه تن پر آهن دهن پر ز خون
|
ز اسب اندر آمد سبک بیژنا
|
|
مر او را بکردار آهرمنا
|
کمند اندر افگند و بر زین کشید
|
|
نبد کس که تیمار رویین کشید
|
برفت از پی سود مایه بباد
|
|
هنوز از جوانیش نابوده شاد
|
بر اسبش بکردار پیلی ببست
|
|
گرفت آنگهی پالهنگش بدست
|
عنان هیون تگاور بتافت
|
|
وز آن جایگه سوی بالا شتافت
|
بچنگ اندرون شیر پیکر درفش
|
|
میان دیبه و رنگ خورده بنفش
|
چنینست کار جهان فریب
|
|
پس هر فرازی نهاده نشیب
|
وز آن جایگه شد بجای نشان
|
|
بنزدیک آن نامور سرکشان
|
همی گفت پیروزگر باد شاه
|
|
همیشه سر پهلوان با کلاه
|
جهان پیش شاه جهان بنده باد
|
|
همیشه دل پهلوان باد شاد
|
برون تاخت هفتم ز گردان هجیر
|
|
یکی نامداری سواری هژیر
|
سپهرم ز خویشان افراسیاب
|
|
یکی نامور بود با جاه و آب
|
ابا پور گودرز رزم آزمود
|
|
که چون او بلشکر سواری نبود
|
برفتند هر دو بجای نبرد
|
|
برآمد ز آوردگه تیره گرد
|
| | |
|