بشمشیر هر دو برآویختند
|
|
همی زآهن آتش فروریختند
|
هجیر دلاور بکردار شیر
|
|
بروی سپهرم درآمد دلیر
|
بنام جهانآفرین کردگار
|
|
ببخت جهاندار با شهریار
|
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
|
|
که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
|
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون
|
|
بزاری و خواری دهن پر ز خون
|
فرود آمد از باره فرخ هجیر
|
|
مر او را ببست از بر زین چو شیر
|
نشست از بر اسب و آن اسب اوی
|
|
گرفته عنان و درآورده روی
|
برآمد ببالا و کرد آفرین
|
|
بران اختر نیک و فرخ زمین
|
همی زور و بخت از جهاندار دید
|
|
وز آن گردش بخت بیدار دید
|
بهشتم ز گردان ناماوران
|
|
بشد ساخته زنگهی شاوران
|
که همرزمش از تخم او خواست بود
|
|
که از جنگ هرگز نه برکاست بود
|
گرفتند هر دو عمود گران
|
|
چو او خواست با زنگهی شاوران
|
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ
|
|
ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
|
فروماند اسبان جنگی ز تگ
|
|
که گفتی بتنشان نجنبید رگ
|
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
|
|
بکردار آهن بتفسید دشت
|
چنان تشنه گشتند کز جای خویش
|
|
نجنبید و ننهاد کس پای پیش
|
زبان برگشادند یکبادگر
|
|
که اکنون ز گرمی بسوزد جگر
|
بباید برآسود و دم برزدن
|
|
پس آنگه سوی جنگ بازآمدن
|
برفتند و اسبان جنگی بجای
|
|
فراز آوریدند و بستند پای
|
بسودگی باز برخاستند
|
|
بپیکار کینه بیاراستند
|
بکردار آتش ز نیزه سوار
|
|
همی گشت بر مرکز کارزار
|
بدآنگه که زنگه برو دست یافت
|
|
سنان سوی او کرد و اندر شتافت
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
|
|
کز اسبش نگون کرد و برزد بروی
|
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
|
|
که گفتی بدرید دشت نبرد
|
فرود آمد از باره شد نزد اوی
|
|
بران خاک تفته کشیدش بروی
|
مر او را بچاره ز روی زمین
|
|
نگون اندر افگند بر پشت زین
|
نشست از بر اسب و بالا گرفت
|
|
بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت
|
بران کوه فرخ برآمد ز پست
|
|
یکی گرگ پیکر درفشی بدست
|
بشد پیش یاران و کرد آفرین
|
|
ابر شاه و بر پهلوان زمین
|
برون رفت گرگین نهم کینهخواه
|
|
ابا اندریمان ز توران سپاه
|
جهاندیده و کارکرده دو مرد
|
|
برفتند و جستند جای نبرد
|
بنیزه بگشتند و بشکست پست
|
|
کمان برگرفتند هر دو بدست
|
ببارید تیر از کمان سران
|
|
بروی اندر آورده کرگ اسپران
|
همی تیر بارید همچون تگرگ
|
|
بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
|
یکی تیر گرگین بزد بر سرش
|
|
که بردوخت با ترگ رومی برش
|
بلرزید بر زین ز سختی سوار
|
|
یکی تیر دیگر بزد نامدار
|
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون
|
|
ز چشمش برون آمد از درد خون
|
فرود آمد از باره گرگین چو گرد
|
|
سر اندریمان ز تن دور کرد
|
بفتراک بربست و خود برنشست
|
|
نوند سوار نبرده بدست
|
بران تند بالا برآمد دمان
|
|
همیدون ببازو بزه بر کمان
|
بنیروی یزدان که او بد پناه
|
|
بپیروز بخت جهاندار شاه
|
چو پیروز برگشت مرد از نبرد
|
|
درفش دلفروز بر پای کرد
|
دهم برته با کهرم تیغزن
|
|
دو خونی و هر دو سر انجمن
|
همی آزمودند هرگونه جنگ
|
|
گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
|
درفش همایون بدست اندرون
|
|
تو گفتی بجنبد که بیستون
|
یکایک بپیچید ازو برته روی
|
|
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
|
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت
|
|
ز دشمن دل برته بیبیم گشت
|
فرود آمد از اسب و او را ببست
|
|
بران زین توزی و خود برنشست
|
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ
|
|
خروشان یکی تیغ هندی بچنگ
|
درفش همایون بدست اندرون
|
|
فگنده بران باره کهرم نگون
|
همی گفت شاهست پیروزگر
|
|
همیشه کلاهش بخورشید بر
|
چو از روز نه ساعت اندر گذشت
|
|
ز ترکان نبد کس بران پهندشت
|
کسی را کجا پروراند بناز
|
|
برآید برو روزگار دراز
|
شبیخون کند گاه شادی بروی
|
|
همی خواری و سختی آرد بروی
|
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
|
|
همی داد خوانیم و پیدا ستم
|
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم
|
|
بوردگه کردن آهنگ شوم
|
چنان شد که پیران ز توران سپاه
|
|
سواری ندید اندر آوردگاه
|
روانها گسسته ز تنشان بتیغ
|
|
جهان را تو گفتی نیامد دریغ
|
سپهدار ایران و توران دژم
|
|
فراز آمدند اندران کین بهم
|
همی برنوشتند هر دو زمین
|
|
همه دل پر از درد و سر پر ز کین
|
بوردگاه سواران ز گرد
|
|
فروماند خورشید روز نبرد
|
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند
|
|
ز هر گونهی برنهادند بند
|
فراز آمد آن گردش ایزدی
|
|
از ایران بتوران رسید آن بدی
|
ابا خواست یزدانش چاره نماند
|
|
کرا کوشش و زور و یاره نماند
|
نگه کرد پیران که هنگام چیست
|
|
بدانست کان گردش ایزدیست
|
ولیکن بمردی همی کرد کار
|
|
بکوشید با گردش روزگار
|
ازان پس کمان برگرفتند و تیر
|
|
دو سالار لشکر دو هشیار پیر
|
یکی تیرباران گرفتند سخت
|
|
چو باد خزان بر جهد بر درخت
|
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
|
|
که آهن ندارد مر او را نه سنگ
|
ببر گستوان برزد و بردرید
|
|
تگاور بلرزید و دم درکشید
|
بیفتاد و پیران درآمد بزیر
|
|
بغلتید زیرش سوار دلیر
|
بدانست کمد زمانه فراز
|
|
وزان روز تیره نیابد جواز
|
ز نیرو بدو نیم شد دست راست
|
|
هم آنگه بغلتید و بر پای خاست
|
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه
|
|
غمی شد ز درد دویدن ستوه
|
همی شد بران کوهسر بر دوان
|
|
کزو بازگردد مگر پهلوان
|
نگه کرد گودرز و بگریست زار
|
|
بترسید از گردش روزگار
|
بدانست کش نیست با کس وفا
|
|
میان بسته دارد ز بهر جفا
|
فغان کرد کای نامور پهلوان
|
|
چه بودت که ایدون پیاده دوان
|
بکردار نخچیر در پیش من
|
|
کجات آن سپاه ای سر انجمن
|
نیامد ز لشکر ترا یار کس
|
|
وزیشان نبینمت فریادرس
|
کجات آنهمه زور و مردانگی
|
|
سلیح و دل و گنج و فرزانگی
|
ستون گوان پشت افراسیاب
|
|
کنون شاه را تیره گشت آفتاب
|
زمانه ز تو زود برگاشت روی
|
|
بهنگام کینه تو چاره مجوی
|
چو کارت چنین گشت زنهار خواه
|
|
بدان تات زنده برم نزد شاه
|
ببخشاید از دل همی بر تو بر
|
|
که هستس جهان پهلوان سربسر
|
بدو گفت پیران که این خود مباد
|
|
بفرجام بر من چنین بد مباد
|
ازین پس مرا زندگانی بود
|
|
بزنهار رفتن گمانی بود
|
خود اندر جهان مرگ را زادهایم
|
|
بدین کار گردن ترا دادهایم
|
شنیدستم این داستان از مهان
|
|
که هرچند باشی بخرم جهان
|
سرانجام مرگست زو چاره نیست
|
|
بمن بر بدین جای پیغاره نیست
|
همی گشت گودرز بر گرد کوه
|
|
نبودش بدو راه و آمد ستوه
|
پیاده ببود و سپر برگرفت
|
|
چو نخچیربانان که اندر گرفت
|
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست
|
|
ببالا نهاده سر از جای پست
|
همی دید پیران مر او را ز دور
|
|
بست از بر سنگ سالار تور
|
بینداخت خنجر بکردار تیر
|
|
بیامد ببازوی سالار پیر
|
چو گودرز شد خسته بر دست اوی
|
|
ز کینه بخشم اندر آورد روی
|
بینداخت ژوپین بپیران رسید
|
|
زره بر تنش سربسر بردرید
|
ز پشت اندر آمد براه جگر
|
|
بغرید و آسیمه برگشت سر
|
برآمدش خون جگر بر دهان
|
|
روانش برآمد هم اندر زمان
|
چو شیر ژیان اندر آمد بسر
|
|
بنالید با داور دادگر
|
بران کوه خارا زمانی طپید
|
|
پس از کین و آوردگاه آرمید
|
زمانه بزهراب دادست چنگ
|
|
بدرد دل شیر و چرم پلنگ
|
چنینست خود گردش روزگار
|
|
نگیرد همی پند آموزگار
|
چو گودرز بر شد بران کوهسار
|
|
بدیدش بر آنگونه افگنده خوار
|
دریده دل و دست و بر خاک سر
|
|
شکسته سلیح و گسسته کمر
|
چنین گفت گودرز کای نره شیر
|
|
سر پهلوانان و گرد دلیر
|
جهان چون من و چون تو بسیار دید
|
|
نخواهد همی با کسی آرمید
|
چو گودرز دیدش چنان مردهخوار
|
|
بخاک و بخون بر طپیده بزار
|
فروبرد چنگال و خون برگرفت
|
|
بخورد و بیالود روی ای شگفت
|
ز خون سیاوش خروشید زار
|
|
نیایش همی کرد بر کردگار
|
ز هفتاد خون گرامی پسر
|
|
بنالید با داور دادگر
|
سرش را همی خواست از تن برید
|
|
چنان بدکنش خویشتن را ندید
|
درفی ببالینش بر پای کرد
|
|
سرش را بدان سایه برجای کرد
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
|
چکان خون ز بازوش چون آب جوی
|
همه کینهجویان پرخاشجوی
|
|
ز بالا بلشکر نهادند روی
|
ابا کشتگان بسته بر پشت زین
|
|
بریشان سرآورده پرخاش و کین
|
چو با کینهجویان نبد پهلوان
|
|
خروشی برآمد ز پیر و جوان
|
که گودرز بر دست پیران مگر
|
|
ز پیری بخون اندر آورد سر
|
همی زار بگریست لشکر همه
|
|
ز نادیدن پهلوان رمه
|
درفشی پدید آمد از تیره گرد
|
|
گرازان و تازان بدشت نبرد
|
برآمد ز لشکرگه آوای کوس
|
|
همی گرد بر آسمان داد بوس
|
بزرگان بر پهلوان آمدند
|
|
پر از خنده و شادمان آمدند
|
چنین گفت لشکر مگر پهلوان
|
|
ازو بازگردید تیره روان
|
که پیران یکی شیردل مرد بود
|
|
همه ساله جویای آورد بود
|
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان
|
|
سپرده بدو گوش پیر و جوان
|
بانگشت بنمود جای نبرد
|
|
بگفت آنک با او زمانه چه کرد
|
برهام فرمود تا برنشست
|
|
بوردن او میان را ببست
|
بدو گفت او را بزین برببند
|
|
بیاور چنان تازیان بر نوند
|
درفش و سلیحش چنان هم که هست
|
|
بدرع و میانش مبر هیچ دست
|
بران گونه چون پهلوان کرد یاد
|
|
برون تاخت رهام چون تندباد
|
کشید از بر اسب روشن تنش
|
|
بخون اندرون غرقه بد جوشنش
|
چنان هم ببستش بخم کمند
|
|
فرود آوریدش ز کوه بلند
|
درفشش چو از جایگاه نشان
|
|
ندیدند گردان گردنکشان
|
همه خواندند آفرین سربسر
|
|
ابر پهلوان زمین دربدر
|
که ای نامور پشت ایران سپاه
|
|
پرستندهی تخت تو باد ماه
|
فدای سپه کردهای جان و تن
|
|
بپیری زمان روزگار کهن
|
چنین گفت گودرز با مهتران
|
|
که چون رزم ما گشت زین سان گران
|
مرا در دل آید که افراسیاب
|
|
سپه بگذراند بدین روی آب
|
سپاه وی آسوده از رنج و تاب
|
|
بمانده سپاهم چنین در شتاب
|
ولیکن چنین دارم امید من
|
|
که آید جهاندار خورشید من
|
بیفروزد این رزمگه را بفر
|
|
بیارد سپاهی بنو کینهور
|
یکی هوشمندی فرستادهام
|
|
بس شاه را پندها دادهام
|
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
|
|
نداریم پای اندرین کینهگاه
|
گمانم چنانست کو با سپاه
|
|
بیاری بیاید بدین رزمگاه
|
مر این کشتگان را برین دشت کین
|
|
چنین هم بدارید بر پشت زین
|
کزین کشتگان جان ما بیغمست
|
|
روان سیاوش زین خرمست
|
اگر هم چنین نزد شاه آوریم
|
|
شود شاد و زین پایگاه آوریم
|
که آشوب ترکان و ایرانیان
|
|
ازین بد کجا کم شد اندر میان
|
همه یکسره خواندند آفرین
|
|
که بی تو مبادا زمان و زمین
|
همه سودمندی ز گفتار تست
|
|
خور و ماه روشن بدیدار تست
|
برفتند با کشتگان همچنان
|
|
گروی زره را پیاده دوان
|
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند
|
|
پذیرهی سپهبد سپاه آمدند
|
بپیش سپه بود گستهم شیر
|
|
بیامد بر پهلوان دلیر
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
|
سپاهت بیآزار گفتا ببین
|
چنانچون سپردی سپردم بهم
|
|
درین بود گودرز با گستهم
|
که اندر زمان از لب دیدهبان
|
|
بگوش آمد از کوه زیبد فغان
|
که از گرد شد دشت چون تیره شب
|
|
شگفتی برآمد ز هر سو جلب
|
خروشیدن کوس با کرنای
|
|
بجنباند آن دشت گویی ز جای
|
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
|
|
درفشان بکردار دریای نیل
|
هوا شد بسان پرند بنفش
|
|
ز تابیدن کاویانی درفش
|
درفشی ببالای سرو سهی
|
|
پدید آمد از دور با فرهی
|
بگردش سواران جوشنوران
|
|
زمین شد بنفش از کران تا کران
|
پس هر درفشی درفشی بپای
|
|
چه از اژدها و چه پیکر همای
|
ارگ همچنین تیزرانی کنند
|
|
بیک روز دیگر بدینجا رسند
|
ز کوه کنابد همان دیدهبان
|
|
بدید آن شگفتی و آمد دوان
|
چنین گفت گر چشم من تیره نیست
|
|
وز اندوه دیدار من خیره نیست
|
ز ترکان برآورد ایزد دمار
|
|
همه رنجشان سربسر گشت خوار
|
سپاه اندر آمد ز بالا بپست
|
|
خروشان و هر یک درفشی بدست
|
درفش سپهدار توران نگون
|
|
همی بینم از پیش غرقه بخون
|
همان ده دلاور کز ایدر برفت
|
|
ابا گرد پیران بورد تفت
|
همی بینم از دورشان سرنگون
|
|
فگنده بر اسبان و تن پر ز خون
|
دلیران ایران گرازان بهم
|
|
رسیدند یکسر بر گستهم
|
وزان سوی زیبد یکی تیرهگرد
|
|
پدید آمد و دشت شد لاژورد
|
میان سپه کاویانی درفش
|
|
بپیش اندرون تیغهای بنفش
|
درفش شهنشاه با بوق و کوس
|
|
پدید آمد و شد زمین آبنوس
|
برفتند لهاک و فرشیدورد
|
|
بدانجا که بد جایگاه نبرد
|
بدیدند کشته بدیدار خویش
|
|
سپهبد برادر جهاندار خویش
|
ابا ده سوار آن گزیده سران
|
|
ز ترکان دلیران جنگاوران
|
بران دیده برزار و جوشان شدند
|
|
ز خون برادر خروشان شدند
|
همی زار گفتند کای نره شیر
|
|
سپهدار پیران سوار دلیر
|
چه بایست آن رادی و راستی
|
|
چو رفتن ز گیتی چنین خواستی
|
کنون کام دشمن برآمد همه
|
|
ببد بر تو گیتی سرآمد همه
|
که جوید کنون در جهان کین تو
|
|
که گیرد کنون راه و آیین تو
|
ازین شهر ترکان و افراسیاب
|
|
بد آمد سرانجامت ای نیکیاب
|
بباید بریدن سر خویش پست
|
|
بخون غرقه کردن بر و یال و دست
|
چو اندرز پیران نهادند پیش
|
|
نرفتند بر خیره گفتار خویش
|
ز گودرز چون خواست پیران نبرد
|
|
چنین گفت با گرد فرشیدورد
|
که گر من شوم کشته بر کینهگاه
|
|
شما کس مباشید پیش سپاه
|
اگر کشته گردم برین دشت کین
|
|
شود تنگ بر نامداران زمین
|
نه از تخمهی ویسه ماند کسی
|
|
که اندر سرش مغز باشد بسی
|
که بر کینهگه چونک ما را کشند
|
|
چو سرهای ما سوی ایران کشند
|
ز گودرز خواهد سپه زینهار
|
|
شما خویشتن را مدارید خوار
|
همه راه سوی بیابان برید
|
|
مگر کز بد دشمنان جان برید
|
بلشکر گه خویش رفتند باز
|
|
همه دیده پر خون و دل پر گداز
|
بدانست لشکر سراسر همه
|
|
که شد بیشبان آن گرازان رمه
|
همه سربسر زار و گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
|
|
برفتند با دل پر از باد سرد
|
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه
|
|
چو شد پهلوان پشت توران سپاه
|
چنین گفت هر کس که پیران گرد
|
|
جز از نام نیکو ز گیهان نبرد
|
کرا دل دهد نیز بستن کمر
|
|
ز آهن کله برنهادن بسر
|
چنین گفت لهاک فرشیدورد
|
|
که از خواست یزدان کرانه که کرد
|
چنین راند بر سر ورا روزگار
|
|
که بر کینه کشته شود زار و خوار
|
بشمشیر کرده جدا سر ز تن
|
|
نیابد همی کشته گور و کفن
|
بهرجای کشته کشان دشمنش
|
|
پر از خون سر و درع و خسته تنش
|
کنون بودنی بود و پیران گذشت
|
|
همه کار و کردار او باد گشت
|
ستون سپه بود تا زنده بود
|
|
بمهر سپه جانش آگنده بود
|
سپه را ز دشمن نگهدار بود
|
|
پسر با برادر برش خوار بود
|
بدان گیتی افتاد نیک و بدش
|
|
همانا که نیک است با ایزدش
|
بس از لشکر خویش تیمار خورد
|
|
ز گودرز پیمان ستد در نبرد
|
که گر من شوم کشته در کینهگاه
|
|
نجویی تو کین زان سپس با سپاه
|
گذرشان دهی تا بتوران شوند
|
|
کمین را نسازی بریشان کمند
|
ز پیمان نگردند ایرانیان
|
|
ازین در کنون نیست بیم زیان
|
سه کارست پیشآمده ناگزیر
|
|
همه گوش دارید برنا و پیر
|
اگرتان بزنهار باید شدن
|
|
کنونتان همی رای باید زدن
|
وگر بازگشتن بخرگاه خویش
|
|
سپردن بنیک و ببد راه خویش
|
وگر جنگ را گرد کرده عنان
|
|
یکایک بخوناب داده سنان
|
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ
|
|
بدین رزمگه کرد باید درنگ
|
که پیران ز مهتر سپه خواستست
|
|
سپهبد یکی لشکر آراستست
|
زمان تا زمان لشکر آید پدید
|
|
همی کینه زینشان بباید کشید
|
ز هرگونه رانیم یکسر سخن
|
|
جز از خواست یزدان نباشد ز بن
|
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه
|
|
همانا که بر ما نگیرند راه
|
وگرتان بزنهار شاهست رای
|
|
بباید بسیچید و رفتن ز جای
|
وگرتان سوی شهر ایران هواست
|
|
دل هر کسی بر تنش پادشاست
|
ز ما دو برادر مدارید چشم
|
|
که هرگز نشوییم دل را ز خشم
|
کزین تخمهی ویسگان کس نبود
|
|
که بند کمر بر میانش نسود
|
بر اندرز سالار پیران شویم
|
|
ز راه بیابان بتوران شویم
|
ار ایدونک بر ما بگیرند راه
|
|
بکوشیم تا هستمان دستگاه
|
چو ترکان شنیدند زیشان سخن
|
|
یکی نیک پاسخ فگندند بن
|
که سالار با ده یل نامدار
|
|
کشیدند کشته بران گونه خوار
|
وزان روی کیخسرو آمد پدید
|
|
که یارد بدین رزمگاه آرمید
|
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر
|
|
نه گنج و نه سالار و نه نامور
|
نه نیروی جنگ و نه راه گریز
|
|
چه با خویشتن کرد باید ستیز
|
اگر بازگردیم گودرز و شاه
|
|
پس ما برانند پیل و سپاه
|
رهایی نیابیم یک تن بجان
|
|
نه خرگاه بینیم و نه دودمان
|
بزنهار بر ما کنون عار نیست
|
|
سپاهست بسیار و سالار نیست
|
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک
|
|
چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
|
چو لشکر چنین پاسخ آراستند
|
|
دو پرمایه از جای برخاستند
|
بدانست لهاک و فرشیدورد
|
|
کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
|
همی راست گویند لشکر همه
|
|
تبه گردد از بیشبانی رمه
|
بپدرود کردند گرفتند ساز
|
|
بیابان گرفتند و راه دراز
|
| | |
|