داستان دوازده رخ : بخش نهم
بشمشیر هر دو برآویختند همی زآهن آتش فروریختند
هجیر دلاور بکردار شیر بروی سپهرم درآمد دلیر
بنام جهان‌آفرین کردگار ببخت جهاندار با شهریار
یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی که آمد هم اندر زمان مرگ اوی
درافتاد ز اسبش هم آنگه نگون بزاری و خواری دهن پر ز خون
فرود آمد از باره فرخ هجیر مر او را ببست از بر زین چو شیر
نشست از بر اسب و آن اسب اوی گرفته عنان و درآورده روی
برآمد ببالا و کرد آفرین بران اختر نیک و فرخ زمین
همی زور و بخت از جهاندار دید وز آن گردش بخت بیدار دید
بهشتم ز گردان ناماوران بشد ساخته زنگه‌ی شاوران
که همرزمش از تخم او خواست بود که از جنگ هرگز نه برکاست بود
گرفتند هر دو عمود گران چو او خواست با زنگه‌ی شاوران
بگشتند ز اندازه بیرون بجنگ ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ
فروماند اسبان جنگی ز تگ که گفتی بتنشان نجنبید رگ
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت بکردار آهن بتفسید دشت
چنان تشنه گشتند کز جای خویش نجنبید و ننهاد کس پای پیش
زبان برگشادند یک‌بادگر که اکنون ز گرمی بسوزد جگر
بباید برآسود و دم برزدن پس آنگه سوی جنگ بازآمدن
برفتند و اسبان جنگی بجای فراز آوریدند و بستند پای
بسودگی باز برخاستند بپیکار کینه بیاراستند
بکردار آتش ز نیزه سوار همی گشت بر مرکز کارزار
بدآنگه که زنگه برو دست یافت سنان سوی او کرد و اندر شتافت
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی کز اسبش نگون کرد و برزد بروی
چو رعد خروشان یکی ویله کرد که گفتی بدرید دشت نبرد
فرود آمد از باره شد نزد اوی بران خاک تفته کشیدش بروی
مر او را بچاره ز روی زمین نگون اندر افگند بر پشت زین
نشست از بر اسب و بالا گرفت بترکان چه آمد ز بخت ای شگفت
بران کوه فرخ برآمد ز پست یکی گرگ پیکر درفشی بدست
بشد پیش یاران و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین
برون رفت گرگین نهم کینه‌خواه ابا اندریمان ز توران سپاه
جهاندیده و کارکرده دو مرد برفتند و جستند جای نبرد
بنیزه بگشتند و بشکست پست کمان برگرفتند هر دو بدست
ببارید تیر از کمان سران بروی اندر آورده کرگ اسپران
همی تیر بارید همچون تگرگ بران اسپر کرگ و بر ترک و ترگ
یکی تیر گرگین بزد بر سرش که بردوخت با ترگ رومی برش
بلرزید بر زین ز سختی سوار یکی تیر دیگر بزد نامدار
هم آنگاه ترک اندر آمد نگون ز چشمش برون آمد از درد خون
فرود آمد از باره گرگین چو گرد سر اندریمان ز تن دور کرد
بفتراک بربست و خود برنشست نوند سوار نبرده بدست
بران تند بالا برآمد دمان همیدون ببازو بزه بر کمان
بنیروی یزدان که او بد پناه بپیروز بخت جهاندار شاه
چو پیروز برگشت مرد از نبرد درفش دلفروز بر پای کرد
دهم برته با کهرم تیغ‌زن دو خونی و هر دو سر انجمن
همی آزمودند هرگونه جنگ گرفتند پس تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون تو گفتی بجنبد که بیستون
یکایک بپیچید ازو برته روی یکی تیغ زد بر سر و ترگ اوی
که تا سینه کهرم بد و نیک گشت ز دشمن دل برته بی‌بیم گشت
فرود آمد از اسب و او را ببست بران زین توزی و خود برنشست
برآمد ببالا چو شرزه پلنگ خروشان یکی تیغ هندی بچنگ
درفش همایون بدست اندرون فگنده بران باره کهرم نگون
همی گفت شاهست پیروزگر همیشه کلاهش بخورشید بر
چو از روز نه ساعت اندر گذشت ز ترکان نبد کس بران پهن‌دشت
کسی را کجا پروراند بناز برآید برو روزگار دراز
شبیخون کند گاه شادی بروی همی خواری و سختی آرد بروی
ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی داد خوانیم و پیدا ستم
بتورانیان بر بد آن جنگ شوم بوردگه کردن آهنگ شوم
چنان شد که پیران ز توران سپاه سواری ندید اندر آوردگاه
روان‌ها گسسته ز تنشان بتیغ جهان را تو گفتی نیامد دریغ
سپهدار ایران و توران دژم فراز آمدند اندران کین بهم
همی برنوشتند هر دو زمین همه دل پر از درد و سر پر ز کین
بوردگاه سواران ز گرد فروماند خورشید روز نبرد
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند ز هر گونه‌ی برنهادند بند
فراز آمد آن گردش ایزدی از ایران بتوران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند کرا کوشش و زور و یاره نماند
نگه کرد پیران که هنگام چیست بدانست کان گردش ایزدیست
ولیکن بمردی همی کرد کار بکوشید با گردش روزگار
ازان پس کمان برگرفتند و تیر دو سالار لشکر دو هشیار پیر
یکی تیرباران گرفتند سخت چو باد خزان بر جهد بر درخت
نگه کرد گودرز تیر خدنگ که آهن ندارد مر او را نه سنگ
ببر گستوان برزد و بردرید تگاور بلرزید و دم درکشید
بیفتاد و پیران درآمد بزیر بغلتید زیرش سوار دلیر
بدانست کمد زمانه فراز وزان روز تیره نیابد جواز
ز نیرو بدو نیم شد دست راست هم آنگه بغلتید و بر پای خاست
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه غمی شد ز درد دویدن ستوه
همی شد بران کوهسر بر دوان کزو بازگردد مگر پهلوان
نگه کرد گودرز و بگریست زار بترسید از گردش روزگار
بدانست کش نیست با کس وفا میان بسته دارد ز بهر جفا
فغان کرد کای نامور پهلوان چه بودت که ایدون پیاده دوان
بکردار نخچیر در پیش من کجات آن سپاه ای سر انجمن
نیامد ز لشکر ترا یار کس وزیشان نبینمت فریادرس
کجات آنهمه زور و مردانگی سلیح و دل و گنج و فرزانگی
ستون گوان پشت افراسیاب کنون شاه را تیره گشت آفتاب
زمانه ز تو زود برگاشت روی بهنگام کینه تو چاره مجوی
چو کارت چنین گشت زنهار خواه بدان تات زنده برم نزد شاه
ببخشاید از دل همی بر تو بر که هستس جهان پهلوان سربسر
بدو گفت پیران که این خود مباد بفرجام بر من چنین بد مباد
ازین پس مرا زندگانی بود بزنهار رفتن گمانی بود
خود اندر جهان مرگ را زاده‌ایم بدین کار گردن ترا داده‌ایم
شنیدستم این داستان از مهان که هرچند باشی بخرم جهان
سرانجام مرگست زو چاره نیست بمن بر بدین جای پیغاره نیست
همی گشت گودرز بر گرد کوه نبودش بدو راه و آمد ستوه
پیاده ببود و سپر برگرفت چو نخچیربانان که اندر گرفت
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست ببالا نهاده سر از جای پست
همی دید پیران مر او را ز دور بست از بر سنگ سالار تور
بینداخت خنجر بکردار تیر بیامد ببازوی سالار پیر
چو گودرز شد خسته بر دست اوی ز کینه بخشم اندر آورد روی
بینداخت ژوپین بپیران رسید زره بر تنش سربسر بردرید
ز پشت اندر آمد براه جگر بغرید و آسیمه برگشت سر
برآمدش خون جگر بر دهان روانش برآمد هم اندر زمان
چو شیر ژیان اندر آمد بسر بنالید با داور دادگر
بران کوه خارا زمانی طپید پس از کین و آوردگاه آرمید
زمانه بزهراب دادست چنگ بدرد دل شیر و چرم پلنگ
چنینست خود گردش روزگار نگیرد همی پند آموزگار
چو گودرز بر شد بران کوهسار بدیدش بر آن‌گونه افگنده خوار
دریده دل و دست و بر خاک سر شکسته سلیح و گسسته کمر
چنین گفت گودرز کای نره شیر سر پهلوانان و گرد دلیر
جهان چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید
چو گودرز دیدش چنان مرده‌خوار بخاک و بخون بر طپیده بزار
فروبرد چنگال و خون برگرفت بخورد و بیالود روی ای شگفت
ز خون سیاوش خروشید زار نیایش همی کرد بر کردگار
ز هفتاد خون گرامی پسر بنالید با داور دادگر
سرش را همی خواست از تن برید چنان بدکنش خویشتن را ندید
درفی ببالینش بر پای کرد سرش را بدان سایه برجای کرد
سوی لشکر خویش بنهاد روی چکان خون ز بازوش چون آب جوی
همه کینه‌جویان پرخاشجوی ز بالا بلشکر نهادند روی
ابا کشتگان بسته بر پشت زین بریشان سرآورده پرخاش و کین
چو با کینه‌جویان نبد پهلوان خروشی برآمد ز پیر و جوان
که گودرز بر دست پیران مگر ز پیری بخون اندر آورد سر
همی زار بگریست لشکر همه ز نادیدن پهلوان رمه
درفشی پدید آمد از تیره گرد گرازان و تازان بدشت نبرد
برآمد ز لشکرگه آوای کوس همی گرد بر آسمان داد بوس
بزرگان بر پهلوان آمدند پر از خنده و شادمان آمدند
چنین گفت لشکر مگر پهلوان ازو بازگردید تیره روان
که پیران یکی شیردل مرد بود همه ساله جویای آورد بود
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان سپرده بدو گوش پیر و جوان
بانگشت بنمود جای نبرد بگفت آنک با او زمانه چه کرد
برهام فرمود تا برنشست بوردن او میان را ببست
بدو گفت او را بزین برببند بیاور چنان تازیان بر نوند
درفش و سلیحش چنان هم که هست بدرع و میانش مبر هیچ دست
بران گونه چون پهلوان کرد یاد برون تاخت رهام چون تندباد
کشید از بر اسب روشن تنش بخون اندرون غرقه بد جوشنش
چنان هم ببستش بخم کمند فرود آوریدش ز کوه بلند
درفشش چو از جایگاه نشان ندیدند گردان گردنکشان
همه خواندند آفرین سربسر ابر پهلوان زمین دربدر
که ای نامور پشت ایران سپاه پرستنده‌ی تخت تو باد ماه
فدای سپه کرده‌ای جان و تن بپیری زمان روزگار کهن
چنین گفت گودرز با مهتران که چون رزم ما گشت زین سان گران
مرا در دل آید که افراسیاب سپه بگذراند بدین روی آب
سپاه وی آسوده از رنج و تاب بمانده سپاهم چنین در شتاب
ولیکن چنین دارم امید من که آید جهاندار خورشید من
بیفروزد این رزمگه را بفر بیارد سپاهی بنو کینه‌ور
یکی هوشمندی فرستاده‌ام بس شاه را پندها داده‌ام
که گر شاه ترکان بیارد سپاه نداریم پای اندرین کینه‌گاه
گمانم چنانست کو با سپاه بیاری بیاید بدین رزمگاه
مر این کشتگان را برین دشت کین چنین هم بدارید بر پشت زین
کزین کشتگان جان ما بیغمست روان سیاوش زین خرمست
اگر هم چنین نزد شاه آوریم شود شاد و زین پایگاه آوریم
که آشوب ترکان و ایرانیان ازین بد کجا کم شد اندر میان
همه یکسره خواندند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین
همه سودمندی ز گفتار تست خور و ماه روشن بدیدار تست
برفتند با کشتگان همچنان گروی زره را پیاده دوان
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند پذیره‌ی سپهبد سپاه آمدند
بپیش سپه بود گستهم شیر بیامد بر پهلوان دلیر
زمین را ببوسید و کرد آفرین سپاهت بی‌آزار گفتا ببین
چنانچون سپردی سپردم بهم درین بود گودرز با گستهم
که اندر زمان از لب دیده‌بان بگوش آمد از کوه زیبد فغان
که از گرد شد دشت چون تیره شب شگفتی برآمد ز هر سو جلب
خروشیدن کوس با کرنای بجنباند آن دشت گویی ز جای
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل درفشان بکردار دریای نیل
هوا شد بسان پرند بنفش ز تابیدن کاویانی درفش
درفشی ببالای سرو سهی پدید آمد از دور با فرهی
بگردش سواران جوشنوران زمین شد بنفش از کران تا کران
پس هر درفشی درفشی بپای چه از اژدها و چه پیکر همای
ارگ همچنین تیزرانی کنند بیک روز دیگر بدینجا رسند
ز کوه کنابد همان دیده‌بان بدید آن شگفتی و آمد دوان
چنین گفت گر چشم من تیره نیست وز اندوه دیدار من خیره نیست
ز ترکان برآورد ایزد دمار همه رنجشان سربسر گشت خوار
سپاه اندر آمد ز بالا بپست خروشان و هر یک درفشی بدست
درفش سپهدار توران نگون همی بینم از پیش غرقه بخون
همان ده دلاور کز ایدر برفت ابا گرد پیران بورد تفت
همی بینم از دورشان سرنگون فگنده بر اسبان و تن پر ز خون
دلیران ایران گرازان بهم رسیدند یکسر بر گستهم
وزان سوی زیبد یکی تیره‌گرد پدید آمد و دشت شد لاژورد
میان سپه کاویانی درفش بپیش اندرون تیغهای بنفش
درفش شهنشاه با بوق و کوس پدید آمد و شد زمین آبنوس
برفتند لهاک و فرشیدورد بدانجا که بد جایگاه نبرد
بدیدند کشته بدیدار خویش سپهبد برادر جهاندار خویش
ابا ده سوار آن گزیده سران ز ترکان دلیران جنگاوران
بران دیده برزار و جوشان شدند ز خون برادر خروشان شدند
همی زار گفتند کای نره شیر سپهدار پیران سوار دلیر
چه بایست آن رادی و راستی چو رفتن ز گیتی چنین خواستی
کنون کام دشمن برآمد همه ببد بر تو گیتی سرآمد همه
که جوید کنون در جهان کین تو که گیرد کنون راه و آیین تو
ازین شهر ترکان و افراسیاب بد آمد سرانجامت ای نیک‌یاب
بباید بریدن سر خویش پست بخون غرقه کردن بر و یال و دست
چو اندرز پیران نهادند پیش نرفتند بر خیره گفتار خویش
ز گودرز چون خواست پیران نبرد چنین گفت با گرد فرشیدورد
که گر من شوم کشته بر کینه‌گاه شما کس مباشید پیش سپاه
اگر کشته گردم برین دشت کین شود تنگ بر نامداران زمین
نه از تخمه‌ی ویسه ماند کسی که اندر سرش مغز باشد بسی
که بر کینه‌گه چونک ما را کشند چو سرهای ما سوی ایران کشند
ز گودرز خواهد سپه زینهار شما خویشتن را مدارید خوار
همه راه سوی بیابان برید مگر کز بد دشمنان جان برید
بلشکر گه خویش رفتند باز همه دیده پر خون و دل پر گداز
بدانست لشکر سراسر همه که شد بی‌شبان آن گرازان رمه
همه سربسر زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
بنزدیک لهاک و فرشیدورد برفتند با دل پر از باد سرد
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه چو شد پهلوان پشت توران سپاه
چنین گفت هر کس که پیران گرد جز از نام نیکو ز گیهان نبرد
کرا دل دهد نیز بستن کمر ز آهن کله برنهادن بسر
چنین گفت لهاک فرشیدورد که از خواست یزدان کرانه که کرد
چنین راند بر سر ورا روزگار که بر کینه کشته شود زار و خوار
بشمشیر کرده جدا سر ز تن نیابد همی کشته گور و کفن
بهرجای کشته کشان دشمنش پر از خون سر و درع و خسته تنش
کنون بودنی بود و پیران گذشت همه کار و کردار او باد گشت
ستون سپه بود تا زنده بود بمهر سپه جانش آگنده بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود پسر با برادر برش خوار بود
بدان گیتی افتاد نیک و بدش همانا که نیک است با ایزدش
بس از لشکر خویش تیمار خورد ز گودرز پیمان ستد در نبرد
که گر من شوم کشته در کینه‌گاه نجویی تو کین زان سپس با سپاه
گذرشان دهی تا بتوران شوند کمین را نسازی بریشان کمند
ز پیمان نگردند ایرانیان ازین در کنون نیست بیم زیان
سه کارست پیش‌آمده ناگزیر همه گوش دارید برنا و پیر
اگرتان بزنهار باید شدن کنونتان همی رای باید زدن
وگر بازگشتن بخرگاه خویش سپردن بنیک و ببد راه خویش
وگر جنگ را گرد کرده عنان یکایک بخوناب داده سنان
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ بدین رزمگه کرد باید درنگ
که پیران ز مهتر سپه خواستست سپهبد یکی لشکر آراستست
زمان تا زمان لشکر آید پدید همی کینه زینشان بباید کشید
ز هرگونه رانیم یکسر سخن جز از خواست یزدان نباشد ز بن
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه همانا که بر ما نگیرند راه
وگرتان بزنهار شاهست رای بباید بسیچید و رفتن ز جای
وگرتان سوی شهر ایران هواست دل هر کسی بر تنش پادشاست
ز ما دو برادر مدارید چشم که هرگز نشوییم دل را ز خشم
کزین تخمه‌ی ویسگان کس نبود که بند کمر بر میانش نسود
بر اندرز سالار پیران شویم ز راه بیابان بتوران شویم
ار ایدونک بر ما بگیرند راه بکوشیم تا هستمان دستگاه
چو ترکان شنیدند زیشان سخن یکی نیک پاسخ فگندند بن
که سالار با ده یل نامدار کشیدند کشته بران گونه خوار
وزان روی کیخسرو آمد پدید که یارد بدین رزمگاه آرمید
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر نه گنج و نه سالار و نه نامور
نه نیروی جنگ و نه راه گریز چه با خویشتن کرد باید ستیز
اگر بازگردیم گودرز و شاه پس ما برانند پیل و سپاه
رهایی نیابیم یک تن بجان نه خرگاه بینیم و نه دودمان
بزنهار بر ما کنون عار نیست سپاهست بسیار و سالار نیست
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک چه افراسیاب و چه یک مشت خاک
چو لشکر چنین پاسخ آراستند دو پرمایه از جای برخاستند
بدانست لهاک و فرشیدورد کشان نیست هنگام ننگ و نبرد
همی راست گویند لشکر همه تبه گردد از بی‌شبانی رمه
بپدرود کردند گرفتند ساز بیابان گرفتند و راه دراز

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo