داستان دوازده رخ : بخش دهم
درفشی گرفته بدست اندرون پر از درد دل دیدگان پر ز خون
برفتند با نامور ده سوار دلیران و شایسته‌ی کارزار
بره بر ز ایران سواران بدند نگهبان آن نامداران بدند
برانگیختند اسب ترکان ز جای طلایه بیفشارد با جای پای
یکی ناسگالیده‌شان جنگ خاست که از خون زمین گشت با کوه راست
بکشتند ایرانیان هشت مرد دلیران و شیران روز نبرد
وزانجا برفتند هر دو دلیر براه بیابان بکردار شیر
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد ز دست طلایه دگر جان نبرد
پس از دیده گه دیده‌بان کرد غو که ای سرفرازان و گردان نو
ازین لشکر ترک دو نامدار برون رفت با نامور ده سوار
چنان با طلایه برآویختند که با خاک خون را برآمیختند
تنی هشت کشتند ایرانیان دو تن تیز رفتند بسته میان
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد بود گرد لهاک و فرشیدورد
برفتند با گردان افراختن شکسته نشدشان دل از تاختن
گر ایشان از اینجا به توران شوند بر این لشکر آید همانا گزند
هم اندر زمان گفت با سرکشان که ای نامداران دشمن‌کشان
که جوید کنون نام نزدیک شاه بپوشد سرش را برومی کلاه
همه مانده بودند ایرانیان شده سست و سوده ز آهن میان
ندادند پاسخ جز از گستهم که بود اندر آورد شیر دژم
بسالار گفت ای سرافراز شاه چو رفتی بورد توران سپاه
سپردی مرا کوس و پرده‌سرای بپیش سپه برببودن بپای
دلیران همه نام جستند و ننگ مرا بهره نمد بهنگام جنگ
کنون من بدین کار نام آورم شومشان یکایک بدام آورم
بخندید گودرز و زو شاد شد رخش تازه شد وز غم آزاد شد
بدو گفت نیک‌اختری تو ز هور که شیری و بدخواه تو همچو گور
برو کفریننده یار تو باد چو لهاک سیصد شکار تو باد
بپوشید گستهم درع نبرد ز گردان کرا دید پدرود کرد
برون رفت وز لشکر خویش تفت بجنگ دو ترک سرافراز رفت
همی گفت لشکر همه سربسر که گستهم را زین بد آید بسر
یکی لشکر از نزد افراسیاب همی رفت برسان کشتی برآب
بیاری همه جنگجو آمدند چو نزدیک دشت دغو آمدند
خبر شد بدیشان که پیران گذشت نبرد دلیران دگرگونه گشت
همه بازگشتند یکسر ز راه خروشان برفتند نزدیک شاه
چو بشنید بیژن که گستهم رفت ز لشکر بورد لهاک تفت
گمانی چنان برد بیژن که او چو تنگ اندر آید بدشت دغو
نباید که لهاک و فرشیدورد برآرند ازو خاک روز نبرد
نشست از بر دیزه‌ی راه‌جوی بنزدیک گودرز بنهاد روی
چو چشمش بروی نیا برفتاد خروشید و چندی سخن کرد یاد
نه خوب آید ای پهلوان از خرد که هر نامداری که فرمان برد
مر او را بخیره بکشتن دهی بهانه بچرخ فلک برنهی
دو تن نامداران توران سپاه برفتند زین سان دلاور براه
ز هومان و پیران دلاورترند بگوهر بزرگان آن کشورند
کنون گستهم شد بجنگ دو تن نباید که آید برو برشکن
همه کام ما بازگردد بدرد چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
چو بشنید گودرز گفتار اوی کشیدن بدان کار تیمار اوی
پس اندیشه کرد اندران یک زمان هم از بد که می‌برد بیژن گمان
بگردان چنین گفت سالار شاه که هر کس که جوید همی نام و گاه
پس گستهم رفت باید دمان مر او را بدن یار با بدگمان
ندادند پاسخ کس از انجمن نه غمخواره بد کس نه آسوده‌تن
بگودرز پس گفت بیژن که کس جز من نباشدش فریادرس
که آید ز گردان بدین کار پیش بسیری نیامد کس از جان خویش
مرا رفت باید که از کار اوی دلم پر ز درد است و پر آب روی
بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
نبینی که ماییم پیروزگر بدین کار مشتاب تند ای پسر
بریشان بود گستهم چیره‌بخت وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
بمان تا کنون از پس گستهم سواری فرستم چو شیر دژم
که با او بود یارگاه نبرد سر دشمنان اندر آرد بگرد
بدو گفت بیژن که ای پهلوان خردمند و بیدار و روشن‌روان
کنون یار باید که زندست مرد نه آنگه کجا زو برآرند گرد
چو گستهم شد کشته در کارزار سرآمد برو روز و برگشت کار
کجا سود دارد مر او را سپاه کنون دار گر داشت خواهی نگاه
بفرمای تا من ز تیمار اوی ببندم کمر تنگ بر کار اوی
ور ایدونک گویی مرو من سرم ببرم بدین آبگون خنجرم
که من زندگانی پس از مرگ اوی نخواهم که باشد بهانه مجوی
بدو گفت گودرز بشتاب پیش اگر نیست مهر تو بر جان خویش
نیابی همی سیری از کارزار کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
نسوزد همانا دلت بر پدر که هزمان مر او را بسوزی جگر
چو بشنید بیژن فرو برد سر زمین را ببوسید و آمد بدر
برآرم همی گفت از کوه خاک بدین جنگ جستن مرا زو چه باک
کمر بست و برساخت مر جنگ را بزین اندر آورد شبرنگ را
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد کمر بست بر جنگ فرشیدورد
پس گستهم تازیان شد براه بجنگ سواران توران سپاه
هم اندر زمان گیو برجست زود نشست از بر تازی اسبی چو دود
بیامد بره بر چو او را بدید به تندی عنانش بیکسو کشید
بدو گفت چندین زدم داستان نخواهی همی بود همداستان
که باشم بتو شادمان یک زمان کجا رفت خواهی بدین سان دمان
بهر کار درد دلم را مجوی بپیران سر از من چه باید بگوی
جز از تو بگیتیم فرزند نیست روانم بدرد تو خرسند نیست
بدی ده شبان روز بر پشت زین کشیده ببدخواه بر تیغ کین
بسودی بخفتان و خود اندرون نخواهی همی سیر گشتن ز خون
چو نیکی دهش بخت پیروز داد بباید نشستن برام و شاد
بپیش زمانه چه تازی سرت بس ایمن شدستی بدین خنجرت
کسی کو بجوید سرانجام خویش نجوید ز گیتی چنین کام خویش
تو چندین بگرد زمانه مپوی که او خود سوی ما نهادست روی
ز بهر مرا زین سخن بازگرد نشاید که دارای دل من بدرد
بدو گفت بیژن که ای پر خرد جزین بر تو مردم گمانی برد
که کار گذشته بیاری بیاد نپیچی بخیره همی سر زداد
بدان ای پدر کین سخن داد نیست مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
که با من چه کرد اندران گستهم غم و شادمانیش با من بهم
ورایدون کجا گردش ایزدی فرازآورد روزگار بدی
نبشته نگردد بپرهیز باز نباید کشید این سخن را دراز
ز پیکار سر بر مگردان که من فدی کرده دارم بدین کار تن
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز همان خوبتر کین نشیب و فراز
تو بی‌من مپویی بروز نبرد منت یار باشم بهر کارکرد
بدو گفت بیژن که این خود مباد که از نامداران خسرونژاد
سه گرد از پی بیم خورده دو تور بتازند پویان بدین راه دور
بجان و سر شاه روشن‌روان بجان نیا نامور پهلوان
بکین سیاوش کزین رزمگاه تو برگردی و من بپویم براه
نخواهم برین کار فرمانت کرد که گویی مرا بازگرد از نبرد
چو بشنید گیو این سخن بازگشت برو آفرین کرد و اندر گذشت
که پیروز بادی و شاد آمدی مبیناد چشم تو هرگز بدی
همی تاخت بیژن پس گستهم که ناید بروبر ز توران ستم
چو از دور لهاک و فرشیدورد گذشتند پویان ز دشت نبرد
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه برفتند ایمن ز ایران سپاه
یکی بیشه دیدند و آب روان بدو اندرون سایه‌ی کاروان
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر درخت از بر و سبزه و آب زیر
بنخچیر کردن فرود آمدند وزان تشنگی سوی رود آمدند
چو آب اندر آمد ببایست نان باندوه و شادی نبندد دهان
بگشتند بر گرد آن مرغزار فگندند بسیار مایه شکار
برافروختند آتش و زان کباب بخوردند و کردند سر سوی خواب
چو بد روزگار دلیران دژم کجا خواب سازد بریشان ستم
فرو خفت لهاک و فرشیدورد بسر بر همی پاسبانیش کرد
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب دو غمگین سر اندر نهاده بخواب
رسید اندران جایگه گستهم که بودند یاران توران بهم
نوند اسب او بوی اسبان شنید خروشی برآورد و اندر دمید
سبک اسب لهاک هم زین نشان خروشی برآورد چون بیهشان
دمان سوی لهاک فرشید ورد ز خواب خوش آمدش بیدار کرد
بدو گفت برخیز زین خواب خوش بمردی سر بخت خود را بکش
که دانا زد این داستان بزرگ که شیری که بگریزد از چنگ گرگ
نباید که گرگ از پسش در کشد که او را همان بخت خود برکشد
چه مایه بپیوند و چندی شتافت کس از روز بد هم رهایی نیافت
هلا زود بشتاب کمد سپاه از ایران و بر ما گرفتند راه
نشستند بر باره هر دو سوار کشیدند پویان ازان مرغزار
ز بیشه ببالا نهادند روی دو خونی دلاور دو پرخاشجوی
بهامون کشیدند هر دو سوار پراندیشه تا چون بسیچند کار
پدید آمد از دور پس گستهم ندیدند با او سواری بهم
دلیران چو سر را برافراختند مر او را چو دیدند بشناختند
گرفتند یک بادگر گفت و گوی که یک تن سوی ما نهادست روی
نیابد رهایی ز ما گستهم مگر بخت بد کرد خواهد ستم
جز از گستهم نیست کامد بجنگ درفش دلیران گرفته بچنگ
گریزان بباید شد از پیش اوی مگر کاندر آرد بدین دشت روی
وز آنجا بهامون نهادند روی پس اندر دمان گستهم کینه‌جوی
بیامد چو نزدیک ایشان رسید چو شیر ژیان نعره‌ای برکشید
بریشان ببارید تیر خدنگ چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
یکی تیر زد بر سرش گستهم که با خون برآمیخت مغزش بهم
نگون گشت و هم در زمان جان بداد شد آن نامور گرد ویسه نژاد
چو لهاک روی برادر بدید بدانست کز کارزار آرمید
بلرزید وز درد او خیره شد جهان پیش چشم‌اندرش تیره شد
ز روشن‌روانش بسیری رسید کمان را بزه کرد و اندر کشید
شدند آن زمان خسته هر دو سوار بشمشیر برساختند کارزار
یکایک برو گستهم دست یافت ز کینه چنان خسته اندر شتافت
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز برآورد ناگاه زو رستخیز
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی که آید همی زخم چوگان بروی
چنینست کردار گردان سپهر ببرد ز پرورده‌ی خویش مهر
چو سر جوییش پای یابی نخست وگر پای جویی سرش پیش تست
بزین بر چنان خسته بد گستهم که بگسست خواهد تو گفتی ز هم
بیامد خمیده بزین اندرون همی راند اسب و همی ریخت خون
و زآنجا سوی چشمه‌ساری رسید هم آب روان دید و هم سایه دید
فرود آمد و اسب را بر درخت ببست و بب اندر آمد ز بخت
بخورد آب بسیار و کرد آفرین ببستش تو گفتی سراسر زمین
بپیچید و غلتید بر تیره خاک سراسر همه تن بشمشیر چاک
همی گفت کای روشن کردگار پدید آر زان لشکر نامدار
بدلسوزگی بیژن گیو را وگرنه دلاور یکی نیو را
که گر مرده گر زنده‌زین جایگاه برد مر مرا سوی ایران سپاه
سر نامداران توران سپاه ببرد برد پیش بیدار شاه
بدان تا بداند که من جز بنام نمردم بگیتی همینست کام
همه شب بنالید تا روز پاک پر از درد چون مار پیچان بخاک
چو گیتی ز خورشید شد روشنا بیامد بدانجایگه بیژنا
همی گشت بر گرد آن مرغزار که یابد نشانی ز گم بوده یار
پدید آمد از دور اسب سمند بدان مرغزار اندرون چون نوند
چمان و چران چون پلنگان بکام نگون گشته زین و گسسته لگام
همه آلت زین برو بر نگون رکیب و کمند و جنا پر ز خون
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش برآورد چو شیر شرزه خروش
همی گفت که ای مهربان نیک‌یار کجایی فگنده در این مرغزار
که پشتم شکستی و خستی دلم کنون جان شیرین ز تن بگسلم
بشد بر پی اسب بر چشمه‌سار مر او را بدید اندران مزغزار
همه جوشن ترگ پر خاک و خون فتاده بدان خستگی سرنگون
فروجست بیژن ز شبرنگ زود گرفتش بغوش در تنگ زود
برون کرد رومی قبا از برش برهنه شد از ترگ خسته سرش
ز بس خون دویدن تنش بود زرد دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
بران خستگیهاش بنهاد روی همی بود زاری کنان پیش اوی
همی گفت کای نیک دل یار من تو رفتی و این بود پیکار من
شتابم کنون بیش بایست کرد رسیدن بر تو بجای نبرد
مگر بودمی گاه سختیت یار چو با اهرمن ساختی کارزار
کنون کام دشمن همه راست کرد برآنرد سر هرچ می‌خواست کرد
بگفت این سخن بیژن و گستهم بجنبید و برزد یکی تیز دم
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه مکن خویشتن پیش من در تباه
مرا درد تو بتر از مرگ خویش بنه بر سر خسته بر ترگ خویش
یکی چاره کن تا ازین جایگاه توانی رسانیدنم نزد شاه
مرا باد چندان همی روزگار که بینم یکی چهره‌ی شهریار
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست مرا خود نهالی بجز خاک نیست
نمردست هرکس که با کام خویش بمیرد بیابد سرانجام خویش
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک که بر دست من کرد یزدان هلاک
مگرشان بزین بر توانی کشید وگرنه سرانشان ز تنها برید
سلیح و سر نامبردارشان ببر تا بدانند پیکارشان
کنی نزد شاه جهاندار یاد که من سر بخیره ندادم بباد
بسودم بهر جای بابخت جنگ گه‌ی نام جستن نمردم بننگ
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور که بودند کشته فگنده بدور
بگفت این و سستی گرفتش روان همی بود بیژن بسر بر نوان
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ بیاورد و بگشاد از باره تنگ
نمد زین بزیر تن خفته مرد بیفگند و نالید چندی بدرد
همه دامن قرطه را کرد چاک ابر خستگیهاش بر بست پاک
وز آن جایگه سوی بالا دوان بیامد ز غم تیره کرده روان
سواران ترکان پراگنده دید که آمد ز راه بیابان پدید
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب دل از مردن گستهم با نهیب
ازان بیم دیده سواران دو تن بشمشیرکم کرد زان انجمن
ز فتراک بگشاد زان پس کمند ز ترکان یکی را بگردن فگند
ز اسب اندر آورد و زنهار داد بدان کار با خویشتن یار داد
وز آنجا بیامد بکردار گرد دمان سوی لهاک و فرشیدورد
بدید آن سران سپه را نگون فگنده بران خاک غرقه بخون
بسرشان بر اسبان جنگی بپای چراگاه سازید و جای چرای
چو بیژن چنان دید کرد آفرین ابر گستهم کو سرآورد کین
بفرمود تا ترک زنهار خواه بزین برکشید آن سران را ز راه
ببستندشان دست و پای و میان کشیدند بر پشت زین کیان
وزآنجا سوی گستهم تازیان بیامد بسان پلنگ ژیان
فرود آمد از اسب و او را چو باد بی آزار نرم از بر زین نهاد
بدان ترک فرمود تا برنشست بغوش او اندر آورد دست
سمند نوندش همی راند نرم بروبر همی آفرین خواند گرم
مرگ زنده او را بر شهریار تواند رسانیدن از کارزار
همی راند بیژن پر از درد و غم روانش پر از انده گستهم
چو از روزنه ساعت اندر گذشت خور از گنبد چرخ گردان بگشت
جهاندار خسرو بنزد سپاه بیامد بدان دشت آوردگاه
پذیره شدندش سراسر سران همه نامداران و جنگاوران
برو خواندند آفرین بخردان که ای شهریار و سر موبدان
چنان هم همی بود بر اسب شاه بدان تا ببینند رویش سپاه
بریشان همی خواند شاه آفرین که آباد بادا بگردان زمین
بیین پس پشت لشکر چو کوه همی رفت گودرز با آن گروه
سر کشتگانرا فگنده نگون سلیح و تن و جامه هاشان بخون
همان ده مبارز کز آوردگاه بیاورده بودند گردان شاه
پس لشکر اندر همی راندند ابر شهریار آفرین خواندند
چو گودرز نزدیک خسرو رسید پیاده شد از دور کو را بدید
ستایش کنان پهلوان سپاه بیامد بغلتید در پیش شاه
همه کشتگانرا بخسرو نمود بگفتش که همرزم هر کس که بود
گروی زره را بیاودر گیو دمان با سپهدار پیران نیو
ز اسب اندر آمد سبک شهریار نیایش همی کرد برکردگار
ز یزدان سپاس و بدویم پناه که او داد پیروزی و دستگاه
ز دادار بر پهلوان آفرین همی خواند و بر لشکرش همچنین
که ای نامداران فرخنده پی شما آتش و دشمنان خشک نی
سپهدار گودرز با دودمان ز بهر دل من چو آتش دمان
همه جان و تنها فدا کرده‌اند دم از شهر توران برآورده‌اند
کنون گنج و شاهی مرا با شماست ندارم دریغ از شما دست راست
ازان پس بدان کشتگان بنگرید چو روی سپهدار پیران بدید
فروریخت آب از دو دیده بدرد که کردار نیکی همی یاد کرد
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت تو گفتی بدلش آتشی برفروخت
یکی داستان زد پس از مرگ اوی بخون دو دیده بیالود روی
که بخت بدست اژدهای دژم بدام آورد شیر شرزه بدم
بمردی نیابد کسی زو رها چنین آمد این تیزچنگ اژدها
کشیدی همه ساله تیمار من میان بسته بودی بپیکار من
ز خون سیاوش پر از درد بود بدانگه کسی را نیازرد بود
چنان مهربان بود دژخیم شد وزو شهر ایران پر از بیم شد

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo