درفشی گرفته بدست اندرون
|
|
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
|
برفتند با نامور ده سوار
|
|
دلیران و شایستهی کارزار
|
بره بر ز ایران سواران بدند
|
|
نگهبان آن نامداران بدند
|
برانگیختند اسب ترکان ز جای
|
|
طلایه بیفشارد با جای پای
|
یکی ناسگالیدهشان جنگ خاست
|
|
که از خون زمین گشت با کوه راست
|
بکشتند ایرانیان هشت مرد
|
|
دلیران و شیران روز نبرد
|
وزانجا برفتند هر دو دلیر
|
|
براه بیابان بکردار شیر
|
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد
|
|
ز دست طلایه دگر جان نبرد
|
پس از دیده گه دیدهبان کرد غو
|
|
که ای سرفرازان و گردان نو
|
ازین لشکر ترک دو نامدار
|
|
برون رفت با نامور ده سوار
|
چنان با طلایه برآویختند
|
|
که با خاک خون را برآمیختند
|
تنی هشت کشتند ایرانیان
|
|
دو تن تیز رفتند بسته میان
|
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد
|
|
بود گرد لهاک و فرشیدورد
|
برفتند با گردان افراختن
|
|
شکسته نشدشان دل از تاختن
|
گر ایشان از اینجا به توران شوند
|
|
بر این لشکر آید همانا گزند
|
هم اندر زمان گفت با سرکشان
|
|
که ای نامداران دشمنکشان
|
که جوید کنون نام نزدیک شاه
|
|
بپوشد سرش را برومی کلاه
|
همه مانده بودند ایرانیان
|
|
شده سست و سوده ز آهن میان
|
ندادند پاسخ جز از گستهم
|
|
که بود اندر آورد شیر دژم
|
بسالار گفت ای سرافراز شاه
|
|
چو رفتی بورد توران سپاه
|
سپردی مرا کوس و پردهسرای
|
|
بپیش سپه برببودن بپای
|
دلیران همه نام جستند و ننگ
|
|
مرا بهره نمد بهنگام جنگ
|
کنون من بدین کار نام آورم
|
|
شومشان یکایک بدام آورم
|
بخندید گودرز و زو شاد شد
|
|
رخش تازه شد وز غم آزاد شد
|
بدو گفت نیکاختری تو ز هور
|
|
که شیری و بدخواه تو همچو گور
|
برو کفریننده یار تو باد
|
|
چو لهاک سیصد شکار تو باد
|
بپوشید گستهم درع نبرد
|
|
ز گردان کرا دید پدرود کرد
|
برون رفت وز لشکر خویش تفت
|
|
بجنگ دو ترک سرافراز رفت
|
همی گفت لشکر همه سربسر
|
|
که گستهم را زین بد آید بسر
|
یکی لشکر از نزد افراسیاب
|
|
همی رفت برسان کشتی برآب
|
بیاری همه جنگجو آمدند
|
|
چو نزدیک دشت دغو آمدند
|
خبر شد بدیشان که پیران گذشت
|
|
نبرد دلیران دگرگونه گشت
|
همه بازگشتند یکسر ز راه
|
|
خروشان برفتند نزدیک شاه
|
چو بشنید بیژن که گستهم رفت
|
|
ز لشکر بورد لهاک تفت
|
گمانی چنان برد بیژن که او
|
|
چو تنگ اندر آید بدشت دغو
|
نباید که لهاک و فرشیدورد
|
|
برآرند ازو خاک روز نبرد
|
نشست از بر دیزهی راهجوی
|
|
بنزدیک گودرز بنهاد روی
|
چو چشمش بروی نیا برفتاد
|
|
خروشید و چندی سخن کرد یاد
|
نه خوب آید ای پهلوان از خرد
|
|
که هر نامداری که فرمان برد
|
مر او را بخیره بکشتن دهی
|
|
بهانه بچرخ فلک برنهی
|
دو تن نامداران توران سپاه
|
|
برفتند زین سان دلاور براه
|
ز هومان و پیران دلاورترند
|
|
بگوهر بزرگان آن کشورند
|
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
|
|
نباید که آید برو برشکن
|
همه کام ما بازگردد بدرد
|
|
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
|
چو بشنید گودرز گفتار اوی
|
|
کشیدن بدان کار تیمار اوی
|
پس اندیشه کرد اندران یک زمان
|
|
هم از بد که میبرد بیژن گمان
|
بگردان چنین گفت سالار شاه
|
|
که هر کس که جوید همی نام و گاه
|
پس گستهم رفت باید دمان
|
|
مر او را بدن یار با بدگمان
|
ندادند پاسخ کس از انجمن
|
|
نه غمخواره بد کس نه آسودهتن
|
بگودرز پس گفت بیژن که کس
|
|
جز من نباشدش فریادرس
|
که آید ز گردان بدین کار پیش
|
|
بسیری نیامد کس از جان خویش
|
مرا رفت باید که از کار اوی
|
|
دلم پر ز درد است و پر آب روی
|
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
|
|
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
|
نبینی که ماییم پیروزگر
|
|
بدین کار مشتاب تند ای پسر
|
بریشان بود گستهم چیرهبخت
|
|
وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
|
بمان تا کنون از پس گستهم
|
|
سواری فرستم چو شیر دژم
|
که با او بود یارگاه نبرد
|
|
سر دشمنان اندر آرد بگرد
|
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
|
|
خردمند و بیدار و روشنروان
|
کنون یار باید که زندست مرد
|
|
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
|
چو گستهم شد کشته در کارزار
|
|
سرآمد برو روز و برگشت کار
|
کجا سود دارد مر او را سپاه
|
|
کنون دار گر داشت خواهی نگاه
|
بفرمای تا من ز تیمار اوی
|
|
ببندم کمر تنگ بر کار اوی
|
ور ایدونک گویی مرو من سرم
|
|
ببرم بدین آبگون خنجرم
|
که من زندگانی پس از مرگ اوی
|
|
نخواهم که باشد بهانه مجوی
|
بدو گفت گودرز بشتاب پیش
|
|
اگر نیست مهر تو بر جان خویش
|
نیابی همی سیری از کارزار
|
|
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
|
نسوزد همانا دلت بر پدر
|
|
که هزمان مر او را بسوزی جگر
|
چو بشنید بیژن فرو برد سر
|
|
زمین را ببوسید و آمد بدر
|
برآرم همی گفت از کوه خاک
|
|
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک
|
کمر بست و برساخت مر جنگ را
|
|
بزین اندر آورد شبرنگ را
|
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد
|
|
کمر بست بر جنگ فرشیدورد
|
پس گستهم تازیان شد براه
|
|
بجنگ سواران توران سپاه
|
هم اندر زمان گیو برجست زود
|
|
نشست از بر تازی اسبی چو دود
|
بیامد بره بر چو او را بدید
|
|
به تندی عنانش بیکسو کشید
|
بدو گفت چندین زدم داستان
|
|
نخواهی همی بود همداستان
|
که باشم بتو شادمان یک زمان
|
|
کجا رفت خواهی بدین سان دمان
|
بهر کار درد دلم را مجوی
|
|
بپیران سر از من چه باید بگوی
|
جز از تو بگیتیم فرزند نیست
|
|
روانم بدرد تو خرسند نیست
|
بدی ده شبان روز بر پشت زین
|
|
کشیده ببدخواه بر تیغ کین
|
بسودی بخفتان و خود اندرون
|
|
نخواهی همی سیر گشتن ز خون
|
چو نیکی دهش بخت پیروز داد
|
|
بباید نشستن برام و شاد
|
بپیش زمانه چه تازی سرت
|
|
بس ایمن شدستی بدین خنجرت
|
کسی کو بجوید سرانجام خویش
|
|
نجوید ز گیتی چنین کام خویش
|
تو چندین بگرد زمانه مپوی
|
|
که او خود سوی ما نهادست روی
|
ز بهر مرا زین سخن بازگرد
|
|
نشاید که دارای دل من بدرد
|
بدو گفت بیژن که ای پر خرد
|
|
جزین بر تو مردم گمانی برد
|
که کار گذشته بیاری بیاد
|
|
نپیچی بخیره همی سر زداد
|
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
|
|
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
|
که با من چه کرد اندران گستهم
|
|
غم و شادمانیش با من بهم
|
ورایدون کجا گردش ایزدی
|
|
فرازآورد روزگار بدی
|
نبشته نگردد بپرهیز باز
|
|
نباید کشید این سخن را دراز
|
ز پیکار سر بر مگردان که من
|
|
فدی کرده دارم بدین کار تن
|
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز
|
|
همان خوبتر کین نشیب و فراز
|
تو بیمن مپویی بروز نبرد
|
|
منت یار باشم بهر کارکرد
|
بدو گفت بیژن که این خود مباد
|
|
که از نامداران خسرونژاد
|
سه گرد از پی بیم خورده دو تور
|
|
بتازند پویان بدین راه دور
|
بجان و سر شاه روشنروان
|
|
بجان نیا نامور پهلوان
|
بکین سیاوش کزین رزمگاه
|
|
تو برگردی و من بپویم براه
|
نخواهم برین کار فرمانت کرد
|
|
که گویی مرا بازگرد از نبرد
|
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
|
|
برو آفرین کرد و اندر گذشت
|
که پیروز بادی و شاد آمدی
|
|
مبیناد چشم تو هرگز بدی
|
همی تاخت بیژن پس گستهم
|
|
که ناید بروبر ز توران ستم
|
چو از دور لهاک و فرشیدورد
|
|
گذشتند پویان ز دشت نبرد
|
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه
|
|
برفتند ایمن ز ایران سپاه
|
یکی بیشه دیدند و آب روان
|
|
بدو اندرون سایهی کاروان
|
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر
|
|
درخت از بر و سبزه و آب زیر
|
بنخچیر کردن فرود آمدند
|
|
وزان تشنگی سوی رود آمدند
|
چو آب اندر آمد ببایست نان
|
|
باندوه و شادی نبندد دهان
|
بگشتند بر گرد آن مرغزار
|
|
فگندند بسیار مایه شکار
|
برافروختند آتش و زان کباب
|
|
بخوردند و کردند سر سوی خواب
|
چو بد روزگار دلیران دژم
|
|
کجا خواب سازد بریشان ستم
|
فرو خفت لهاک و فرشیدورد
|
|
بسر بر همی پاسبانیش کرد
|
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب
|
|
دو غمگین سر اندر نهاده بخواب
|
رسید اندران جایگه گستهم
|
|
که بودند یاران توران بهم
|
نوند اسب او بوی اسبان شنید
|
|
خروشی برآورد و اندر دمید
|
سبک اسب لهاک هم زین نشان
|
|
خروشی برآورد چون بیهشان
|
دمان سوی لهاک فرشید ورد
|
|
ز خواب خوش آمدش بیدار کرد
|
بدو گفت برخیز زین خواب خوش
|
|
بمردی سر بخت خود را بکش
|
که دانا زد این داستان بزرگ
|
|
که شیری که بگریزد از چنگ گرگ
|
نباید که گرگ از پسش در کشد
|
|
که او را همان بخت خود برکشد
|
چه مایه بپیوند و چندی شتافت
|
|
کس از روز بد هم رهایی نیافت
|
هلا زود بشتاب کمد سپاه
|
|
از ایران و بر ما گرفتند راه
|
نشستند بر باره هر دو سوار
|
|
کشیدند پویان ازان مرغزار
|
ز بیشه ببالا نهادند روی
|
|
دو خونی دلاور دو پرخاشجوی
|
بهامون کشیدند هر دو سوار
|
|
پراندیشه تا چون بسیچند کار
|
پدید آمد از دور پس گستهم
|
|
ندیدند با او سواری بهم
|
دلیران چو سر را برافراختند
|
|
مر او را چو دیدند بشناختند
|
گرفتند یک بادگر گفت و گوی
|
|
که یک تن سوی ما نهادست روی
|
نیابد رهایی ز ما گستهم
|
|
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
|
جز از گستهم نیست کامد بجنگ
|
|
درفش دلیران گرفته بچنگ
|
گریزان بباید شد از پیش اوی
|
|
مگر کاندر آرد بدین دشت روی
|
وز آنجا بهامون نهادند روی
|
|
پس اندر دمان گستهم کینهجوی
|
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
|
|
چو شیر ژیان نعرهای برکشید
|
بریشان ببارید تیر خدنگ
|
|
چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
|
یکی تیر زد بر سرش گستهم
|
|
که با خون برآمیخت مغزش بهم
|
نگون گشت و هم در زمان جان بداد
|
|
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
|
چو لهاک روی برادر بدید
|
|
بدانست کز کارزار آرمید
|
بلرزید وز درد او خیره شد
|
|
جهان پیش چشماندرش تیره شد
|
ز روشنروانش بسیری رسید
|
|
کمان را بزه کرد و اندر کشید
|
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
|
|
بشمشیر برساختند کارزار
|
یکایک برو گستهم دست یافت
|
|
ز کینه چنان خسته اندر شتافت
|
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز
|
|
برآورد ناگاه زو رستخیز
|
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی
|
|
که آید همی زخم چوگان بروی
|
چنینست کردار گردان سپهر
|
|
ببرد ز پروردهی خویش مهر
|
چو سر جوییش پای یابی نخست
|
|
وگر پای جویی سرش پیش تست
|
بزین بر چنان خسته بد گستهم
|
|
که بگسست خواهد تو گفتی ز هم
|
بیامد خمیده بزین اندرون
|
|
همی راند اسب و همی ریخت خون
|
و زآنجا سوی چشمهساری رسید
|
|
هم آب روان دید و هم سایه دید
|
فرود آمد و اسب را بر درخت
|
|
ببست و بب اندر آمد ز بخت
|
بخورد آب بسیار و کرد آفرین
|
|
ببستش تو گفتی سراسر زمین
|
بپیچید و غلتید بر تیره خاک
|
|
سراسر همه تن بشمشیر چاک
|
همی گفت کای روشن کردگار
|
|
پدید آر زان لشکر نامدار
|
بدلسوزگی بیژن گیو را
|
|
وگرنه دلاور یکی نیو را
|
که گر مرده گر زندهزین جایگاه
|
|
برد مر مرا سوی ایران سپاه
|
سر نامداران توران سپاه
|
|
ببرد برد پیش بیدار شاه
|
بدان تا بداند که من جز بنام
|
|
نمردم بگیتی همینست کام
|
همه شب بنالید تا روز پاک
|
|
پر از درد چون مار پیچان بخاک
|
چو گیتی ز خورشید شد روشنا
|
|
بیامد بدانجایگه بیژنا
|
همی گشت بر گرد آن مرغزار
|
|
که یابد نشانی ز گم بوده یار
|
پدید آمد از دور اسب سمند
|
|
بدان مرغزار اندرون چون نوند
|
چمان و چران چون پلنگان بکام
|
|
نگون گشته زین و گسسته لگام
|
همه آلت زین برو بر نگون
|
|
رکیب و کمند و جنا پر ز خون
|
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش
|
|
برآورد چو شیر شرزه خروش
|
همی گفت که ای مهربان نیکیار
|
|
کجایی فگنده در این مرغزار
|
که پشتم شکستی و خستی دلم
|
|
کنون جان شیرین ز تن بگسلم
|
بشد بر پی اسب بر چشمهسار
|
|
مر او را بدید اندران مزغزار
|
همه جوشن ترگ پر خاک و خون
|
|
فتاده بدان خستگی سرنگون
|
فروجست بیژن ز شبرنگ زود
|
|
گرفتش بغوش در تنگ زود
|
برون کرد رومی قبا از برش
|
|
برهنه شد از ترگ خسته سرش
|
ز بس خون دویدن تنش بود زرد
|
|
دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
|
بران خستگیهاش بنهاد روی
|
|
همی بود زاری کنان پیش اوی
|
همی گفت کای نیک دل یار من
|
|
تو رفتی و این بود پیکار من
|
شتابم کنون بیش بایست کرد
|
|
رسیدن بر تو بجای نبرد
|
مگر بودمی گاه سختیت یار
|
|
چو با اهرمن ساختی کارزار
|
کنون کام دشمن همه راست کرد
|
|
برآنرد سر هرچ میخواست کرد
|
بگفت این سخن بیژن و گستهم
|
|
بجنبید و برزد یکی تیز دم
|
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه
|
|
مکن خویشتن پیش من در تباه
|
مرا درد تو بتر از مرگ خویش
|
|
بنه بر سر خسته بر ترگ خویش
|
یکی چاره کن تا ازین جایگاه
|
|
توانی رسانیدنم نزد شاه
|
مرا باد چندان همی روزگار
|
|
که بینم یکی چهرهی شهریار
|
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست
|
|
مرا خود نهالی بجز خاک نیست
|
نمردست هرکس که با کام خویش
|
|
بمیرد بیابد سرانجام خویش
|
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک
|
|
که بر دست من کرد یزدان هلاک
|
مگرشان بزین بر توانی کشید
|
|
وگرنه سرانشان ز تنها برید
|
سلیح و سر نامبردارشان
|
|
ببر تا بدانند پیکارشان
|
کنی نزد شاه جهاندار یاد
|
|
که من سر بخیره ندادم بباد
|
بسودم بهر جای بابخت جنگ
|
|
گهی نام جستن نمردم بننگ
|
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور
|
|
که بودند کشته فگنده بدور
|
بگفت این و سستی گرفتش روان
|
|
همی بود بیژن بسر بر نوان
|
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ
|
|
بیاورد و بگشاد از باره تنگ
|
نمد زین بزیر تن خفته مرد
|
|
بیفگند و نالید چندی بدرد
|
همه دامن قرطه را کرد چاک
|
|
ابر خستگیهاش بر بست پاک
|
وز آن جایگه سوی بالا دوان
|
|
بیامد ز غم تیره کرده روان
|
سواران ترکان پراگنده دید
|
|
که آمد ز راه بیابان پدید
|
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب
|
|
دل از مردن گستهم با نهیب
|
ازان بیم دیده سواران دو تن
|
|
بشمشیرکم کرد زان انجمن
|
ز فتراک بگشاد زان پس کمند
|
|
ز ترکان یکی را بگردن فگند
|
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
|
|
بدان کار با خویشتن یار داد
|
وز آنجا بیامد بکردار گرد
|
|
دمان سوی لهاک و فرشیدورد
|
بدید آن سران سپه را نگون
|
|
فگنده بران خاک غرقه بخون
|
بسرشان بر اسبان جنگی بپای
|
|
چراگاه سازید و جای چرای
|
چو بیژن چنان دید کرد آفرین
|
|
ابر گستهم کو سرآورد کین
|
بفرمود تا ترک زنهار خواه
|
|
بزین برکشید آن سران را ز راه
|
ببستندشان دست و پای و میان
|
|
کشیدند بر پشت زین کیان
|
وزآنجا سوی گستهم تازیان
|
|
بیامد بسان پلنگ ژیان
|
فرود آمد از اسب و او را چو باد
|
|
بی آزار نرم از بر زین نهاد
|
بدان ترک فرمود تا برنشست
|
|
بغوش او اندر آورد دست
|
سمند نوندش همی راند نرم
|
|
بروبر همی آفرین خواند گرم
|
مرگ زنده او را بر شهریار
|
|
تواند رسانیدن از کارزار
|
همی راند بیژن پر از درد و غم
|
|
روانش پر از انده گستهم
|
چو از روزنه ساعت اندر گذشت
|
|
خور از گنبد چرخ گردان بگشت
|
جهاندار خسرو بنزد سپاه
|
|
بیامد بدان دشت آوردگاه
|
پذیره شدندش سراسر سران
|
|
همه نامداران و جنگاوران
|
برو خواندند آفرین بخردان
|
|
که ای شهریار و سر موبدان
|
چنان هم همی بود بر اسب شاه
|
|
بدان تا ببینند رویش سپاه
|
بریشان همی خواند شاه آفرین
|
|
که آباد بادا بگردان زمین
|
بیین پس پشت لشکر چو کوه
|
|
همی رفت گودرز با آن گروه
|
سر کشتگانرا فگنده نگون
|
|
سلیح و تن و جامه هاشان بخون
|
همان ده مبارز کز آوردگاه
|
|
بیاورده بودند گردان شاه
|
پس لشکر اندر همی راندند
|
|
ابر شهریار آفرین خواندند
|
چو گودرز نزدیک خسرو رسید
|
|
پیاده شد از دور کو را بدید
|
ستایش کنان پهلوان سپاه
|
|
بیامد بغلتید در پیش شاه
|
همه کشتگانرا بخسرو نمود
|
|
بگفتش که همرزم هر کس که بود
|
گروی زره را بیاودر گیو
|
|
دمان با سپهدار پیران نیو
|
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
|
|
نیایش همی کرد برکردگار
|
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
که او داد پیروزی و دستگاه
|
ز دادار بر پهلوان آفرین
|
|
همی خواند و بر لشکرش همچنین
|
که ای نامداران فرخنده پی
|
|
شما آتش و دشمنان خشک نی
|
سپهدار گودرز با دودمان
|
|
ز بهر دل من چو آتش دمان
|
همه جان و تنها فدا کردهاند
|
|
دم از شهر توران برآوردهاند
|
کنون گنج و شاهی مرا با شماست
|
|
ندارم دریغ از شما دست راست
|
ازان پس بدان کشتگان بنگرید
|
|
چو روی سپهدار پیران بدید
|
فروریخت آب از دو دیده بدرد
|
|
که کردار نیکی همی یاد کرد
|
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت
|
|
تو گفتی بدلش آتشی برفروخت
|
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
|
|
بخون دو دیده بیالود روی
|
که بخت بدست اژدهای دژم
|
|
بدام آورد شیر شرزه بدم
|
بمردی نیابد کسی زو رها
|
|
چنین آمد این تیزچنگ اژدها
|
کشیدی همه ساله تیمار من
|
|
میان بسته بودی بپیکار من
|
ز خون سیاوش پر از درد بود
|
|
بدانگه کسی را نیازرد بود
|
چنان مهربان بود دژخیم شد
|
|
وزو شهر ایران پر از بیم شد
|
| | |
|