مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
|
|
دگرگونه پیش اندر آورد پای
|
فراوان همی خیره دادمش پند
|
|
نیامدش گفتار من سودمند
|
از افراسیابش نه برگشت سر
|
|
کنون شهریارش چنین داد بر
|
مکافات او ما جز این خواستیم
|
|
همی گاه و دیهیمش آراستیم
|
از اندیشهی ما سخن درگذشت
|
|
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت
|
بدل بر جفاکرد بر جای مهر
|
|
بدین سر دگرگونه بنمود چهر
|
کنون پند گودرز و فرمان من
|
|
بیفگند گفتار و پیمان من
|
تبه کرد مهر دل پاک را
|
|
بزهر اندر آمیخت تریاک را
|
که آمد بجنگ شما با سپاه
|
|
که چندان شد از شهر ایران تباه
|
ز توران بسیچید و آمد دمان
|
|
که ژوپین گودرز بودش زمان
|
پسر با برادر کلاه و کمر
|
|
سلیح و سپاه و همه بوم و بر
|
بداد از پی مهر افراسیاب
|
|
زمانه برو کرد چندین شتاب
|
بفرمود تا مشک و کافور ناب
|
|
بعنبر برآمیخته با گلاب
|
تنش را بیالود زان سربسر
|
|
بکافور و مشکش بیاگند سر
|
بدیبار رومی تن پاک اوی
|
|
بپوشید آن جان ناپاک اوی
|
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
|
|
بر آورده سر تا بگردان سپهر
|
نهاد اندرو تختهای گران
|
|
چنانچون بود در خور مهتران
|
نهادند مر پهلوان را بگاه
|
|
کمر بر میان و بسر برکلاه
|
چنینست کردار این پر فریب
|
|
چه مایه فرازست و چندی نشیب
|
خردمند را دل ز کردار اوی
|
|
بماند همی خیره از کار اوی
|
ازان پس گروی زره را بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
نگه کرد خسرو بدان زشت روی
|
|
چو دیوی بسر بر فروهشته موی
|
همی گفت کای کردگار جهان
|
|
تو دانی همی آشکار و نهان
|
همانا که کاوس بد کرده بود
|
|
بپاداش ازو زهر و کین آزمود
|
که دیوی چنین بر سیاوش گماشت
|
|
ندانم جزین کینه بر دل چه داشت
|
ولیکن بپیروزی یک خدای
|
|
جهاندار نیکی ده و رهنمای
|
که خون سیاوش ز افراسیاب
|
|
بخواهم بدین کینه گیرم شتاب
|
گروی زره را گره تا گره
|
|
بفرمود تا برکشیدند زه
|
چو بندش جداشد سرش را ز بند
|
|
بریدند همچون سر گوسفند
|
بفرمود او را فگندن به آب
|
|
بگفتا چنین بینم افراسیاب
|
ببد شاه چندی بران رزمگاه
|
|
بدان تا کند سازکار سپاه
|
دهد پادشاهی کرا در خورست
|
|
کسی کز در خلعت و افسرست
|
بگودرز داد آن زمان اصفهان
|
|
کلاه بزرگی و تخت مهان
|
باندازه اندر خور کارشان
|
|
بیاراست خلعت سزاوارشان
|
از آنها که بودند مانده بجای
|
|
که پیرانشان بد سرو کد خدای
|
فرستاده آمد بنزدیک شاه
|
|
خردمند مردی ز توران سپاه
|
که ما شاه را بنده و چاکریم
|
|
زمین جز بفرمان او نسپریم
|
کس از خواست یزدان نیابد رها
|
|
اگر چه شود در دم اژدها
|
جهاندار داند که ما خود کییم
|
|
میان تنگ بسته ز بهر چییم
|
نبدمان بکار سیاوش گناه
|
|
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
|
که توران ز ایران همه پر غمست
|
|
زن و کودک خرد در ماتمست
|
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
|
|
ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم
|
ازین جنگ ما را بد آمد بسر
|
|
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
|
بجان گر دهد شاهمان زینهار
|
|
ببندیم پیشش میان بندهوار
|
بدین لشکر اندر بس مهترست
|
|
کجا بندگی شاه را در خورست
|
گنهکار اوییم و او پادشاست
|
|
ازو هرچ آید بما بر رواست
|
سران سربسر نزد شاه آوریم
|
|
بسی پوزش اندر گناه آوریم
|
گر از ما بدلش اندرون کین بود
|
|
بریدن سر دشمن آیین بود
|
ور ایدونک بخشایش آرد رواست
|
|
همان کرد باید که او را هواست
|
چو بشنید گفتار ایشان بدرد
|
|
ببخشودشان شاه آزاد مرد
|
بفرمود تا پیش او آمدند
|
|
بران آرزو چارهجو آمدند
|
همه بر نهادند سر بر زمین
|
|
پر از خون دل و دیده پر آب کین
|
سپهبد سوی آسمان کرد سر
|
|
که ای دادگر داور چارهگر
|
همان لشکرست این که سر پر ز کین
|
|
همی خاک جستند ز ایران زمین
|
چنین کردشان ایزد دادگر
|
|
نه رای و نه دانش نه پای و نه پر
|
بدو دست یازم که او یار بس
|
|
ز گیتی نخواهیم فریادرس
|
بدین داستان زد یکی نیک رای
|
|
که از کین بزین اندر آورد پای
|
که این باره رخشنده تخت منست
|
|
کنون کار بیدار بخت منست
|
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم
|
|
و گر رسم تابوت ساج آوریم
|
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم
|
|
خور کرگسانست مغز سرم
|
کنون بر شما گشت کردار بد
|
|
شناسد هر آنکس که دارد خرد
|
نیم من بخون شما شسته چنگ
|
|
که گیرم چنین کار دشوار تنگ
|
همه یکسره در پناه منید
|
|
و گر چند بدخواه گاه منید
|
هر آنکس که خواهد نباشد رواست
|
|
بدین گفته افزایش آمد نه کاست
|
هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش
|
|
گذارد نگیرم برو راه پیش
|
ز کمی و بیشی و از رنج و آز
|
|
بنیروی یزدان شدم بی نیاز
|
چو ترکان شنیدند گفتار شاه
|
|
ز سر بر گرفتند یکسر کلاه
|
بپیروزی شاه خستو شدند
|
|
پلنگان جنگی چو آهو شدند
|
بفرمود شاه جهان تا سلیح
|
|
بیارند تیغ و سنان و رمیح
|
ز بر گستوان و ز رومی کلاه
|
|
یکی توده کردند نزدیک شاه
|
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
|
|
زدند آن سرافراز ترکان درفش
|
بخوردند سوگندهای گران
|
|
که تا زندهایم از کران تا کران
|
همه شاه را چاکر و بندهایم
|
|
همه دل بمهر وی آگندهایم
|
چو این کرده بودند بیدار شاه
|
|
ببخشید یکسر همه بر سپاه
|
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
|
|
همه بومش از مردم آگنده کرد
|
ازان پس خروش آمد از دیدهگاه
|
|
که گرد سواران برآمد ز راه
|
سه اسب و دو کشته برو بسته زار
|
|
همی بینم از دور با یک سوار
|
همه نامداران ایران سپاه
|
|
نهادند چشم از شگفتی براه
|
که تا کیست از مرز توران زمین
|
|
که یارد گذشتن برین دشت کین
|
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
|
|
ببازو بزه بر فگنده کمان
|
بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد
|
|
فگنده نگونسار پرخون و گرد
|
بر اسبی دگر بر پر از درد و غم
|
|
بغوش ترک اندرون گستهم
|
چو بیژن بنزدیک خسرو رسید
|
|
سر تاج و تخت بلندش بدید
|
ببوسید و بر خاک بنهاد روی
|
|
بشد شاد خسرو بدیدار اوی
|
بپرسید و گفتش که ای شیر مرد
|
|
کجا رفته بودی ز دشت نبرد
|
ز گستهم بیژن سخن یاد کرد
|
|
ز لهاک وز گرد فرشیدورد
|
وزان خسته و زاری گستهم
|
|
ز جنگ سواران وز بیش و کم
|
کنون آرزو گستهم را یکیست
|
|
که آن کار بر شاه دشوار نیست
|
بدیدار شاه آمدستش هوا
|
|
وزان پس اگر میرد او را روا
|
بفرمود پس شاه آزرم جوی
|
|
که بردند گستهم را پیش اوی
|
چنان نیک دل شد ازو شهریار
|
|
که از گریه مژگانش آمد ببار
|
چنان بد ز بس خستگی گستهم
|
|
که گفتی همی برنیامدش دم
|
یکی بوی مهر شهنشاه یافت
|
|
بپیچید و دیده سوی او شتافت
|
ببارید از دیدگان آب مهر
|
|
سپهبد پر از آب و خون کرد چهر
|
بزرگان برو زار و گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
|
|
که سندان کین بد سرش زیر ترگ
|
ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
|
|
یکی مهره بد خستگان را امید
|
رسیده بمیراث نزدیک شاه
|
|
ببازوش برداشتی سال و ماه
|
چو مهر دلش گستهم را بخواست
|
|
گشاد آن گرانمایه از دست راست
|
ابر بازوی گستهم برببست
|
|
بمالید بر خستگیهاش دست
|
پزشکان که از روم و ز هند وچین
|
|
چه از شهر یونان و ایران زمین
|
ببالین گستهمشان بر نشاند
|
|
ز هر گونه افسون بر و بر بخواند
|
وز آنجا بیامد بجای نماز
|
|
بسی با جهان آفرین گفت راز
|
دو هفته برآمد بران خسته مرد
|
|
سر آمد همه رنج و سختی و درد
|
بر اسبش ببردند نزدیک شاه
|
|
چو شاه اندرو کرد لختی نگاه
|
بایرانیان گفت کز کردگار
|
|
بود هر کسی شاد و به روزگار
|
ولیکن شگفتست این کار من
|
|
بدین راستی بر شده یار من
|
بپیروزی اندر غم گستهم
|
|
نکرد این دل شادمان را دژم
|
بخواند آن زمان بیژن گیو را
|
|
بدو داد دست گو نیو را
|
که تو نیکبختی و یزدان شناس
|
|
مدار از تن خویش هرگز هراس
|
همه مهر پروردگارست و بس
|
|
ندانم بگیتی جز او هیچ کس
|
که اویست جاوید فریادرس
|
|
بسختی نگیرد جز او دست کس
|
اگر زنده گردد تن مرده مرد
|
|
جهاندار گستهم را زنده کرد
|
بدآنگه بدو گفت تیمار دار
|
|
چو بیژن نبیند کس از روزگار
|
کزو رنج بر مهر بگزیدهای
|
|
ستایش بدین گونه بشنیدهای
|
بزیبد ببد شاه یک هفته نیز
|
|
درم داد و دینار و هر گونه چیز
|
فرستاد هر سو فرستادگان
|
|
بنزد بزرگان و آزادگان
|
چو از جنگ پیران شدی بینیاز
|
|
یکی رزم کیخسرو اکنون بساز
|
| | |
|