ازیشان کسی را نبد بیم و رنج
|
|
همی راند با خویشتن شاه گنج
|
برین گونه چون شاه لشکر بساخت
|
|
بگردون کلاه کیی برفراخت
|
دل مرد بدساز با نیک خوی
|
|
جز از جنگ جستن نکرد آرزوی
|
* * * |
سپهدار توران ازان سوی جاج
|
|
نشسته برام بر تخت عاج
|
دوباره ز لشکر هزاران هزار
|
|
سپه بود با آلت کارزار
|
نشسته همه خلخ و سرکشان
|
|
همی سرفرازان و گردنکشان
|
بمرز کروشان زمین هرچ بود
|
|
ز برگ درخت و زکشت و درود
|
بخوردند یکسر همه بار و برگ
|
|
جهان را همی آرزو کرد مرگ
|
سپهدار ترکان به بیکند بود
|
|
بسی گرد او خویش و پیوند بود
|
همه نامداران ما چین و چین
|
|
نشسته بمرز کروشان زمین
|
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای
|
|
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
|
جهانجوی پر دانش افراسیاب
|
|
نشسته بکندز بخورد و بخواب
|
نشست اندران مرز زان کرده بود
|
|
که کندز فریدون برآورده بود
|
برآورده در کندز آتشکده
|
|
همه زند و استا بزر آژده
|
ورا نام کندز بدی پهلوی
|
|
اگر پهلوانی سخن بشنوی
|
کنون نام کندز به بیکند گشت
|
|
زمانه پر از بند و ترفند گشت
|
نبیره فریدون بد افراسیاب
|
|
ز کندز برفتن نکردی شتاب
|
خود و ویژگانش نشسته بدشت
|
|
سپهر از سپاهش همی خیره گشت
|
ز دیبای چینی سراپرده بود
|
|
فراوان بپرده درون برده بود
|
بپرده درون خیمههای پلنگ
|
|
بر آیین سالار ترکان پشنگ
|
نهاده به خیمه درون تخت زر
|
|
همه پیکر تخت یکسر گهر
|
نشسته برو شاه توران سپاه
|
|
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
|
ز بیرون دهلیز پردهسرای
|
|
فراوان درفش بزرگان بپای
|
زده بر در خیمهی هر کسی
|
|
که نزدیک او آب بودش بسی
|
برادر بد و چند جنگی پسر
|
|
ز خویشان شاه آنک بد نامور
|
همی خواست کید بپشت سپاه
|
|
بنزدیک پیران بدان رزمگاه
|
سحر گه سواری بیامد چو گرد
|
|
سخنهای پیران همه یاد کرد
|
همه خستگان از پس یکدگر
|
|
رسیدند گریان و خسته جگر
|
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
|
|
وزان بد کز ایران بدیشان رسید
|
ز پیران و لهاک و فرشیدورد
|
|
وزان نامداران روز نبرد
|
کزیشان چه آمد بروی سپاه
|
|
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه
|
همان روز کیخسرو آنجا رسید
|
|
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
|
بزنهار شد لشکر ما همه
|
|
هراسان شد از بیشبانی رمه
|
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
|
|
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
|
خروشان فرود آمد از تخت عاج
|
|
بپیش بزرگان بینداخت تاج
|
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
|
|
رخ نامداران شد از درد زرد
|
ز بیگانه خیمه بپرداختند
|
|
ز خویشان یکی انجمن ساختند
|
ازان درد بگریست افراسیاب
|
|
همی کند موی و همی ریخت آب
|
همی گفت زار این جهانبین من
|
|
سوار سرافراز رویین من
|
جهانجوی لهاک و فرشیدورد
|
|
سواران و گردان روز نبرد
|
ازین جنگ پور و برادر نماند
|
|
بزرگان و سالار و لشکر نماند
|
بنالید و برزد یکی باد سرد
|
|
پس آنگه یکی سخت سوگند خورد
|
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه
|
|
اگر نیز بیند سر من کلاه
|
قبا جوشن و اسب تخت منست
|
|
کله خود و نیزه درخت منست
|
ازین پس نخواهم چمید و چرید
|
|
و گر خویشتن تاج را پرورید
|
مگر کین آن نامداران خویش
|
|
جهانجوی و خنجرگزاران خویش
|
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
|
|
که تخم سیاوش بگیتی مباد
|
خروشان همی بود زین گفت و گوی
|
|
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
|
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
|
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
بدان درد و زاری سپه را بخواند
|
|
ز پیران فراوان سخنها برآند
|
ز خون برادرش فرشیدورد
|
|
ز رویین و لهاک شیر نبرد
|
کنون گاه کینست و آویختن
|
|
ابا گیو گودرز خون ریختن
|
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
|
|
از ایران وز شاه ایران زمین
|
بزرگان ترکان افراسیاب
|
|
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
|
که ما سربسر مر تو را بندهایم
|
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم
|
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
|
|
چو فرشیدورد گرامی نژاد
|
ز خون گر در و کوه و دریا شود
|
|
درازای ما همچو پهنا شود
|
یکی برنگردیم زین رزمگاه
|
|
ار یار باشد خداوند ماه
|
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
|
|
ازان کار بر دیگر اندازه گشت
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
دلش پر زکین و سرش پر ز باد
|
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
|
|
ببخشید بر لشکرش همگروه
|
ز گردان شمشیرزن سی هزار
|
|
گزین کرد شاه از در کارزار
|
سوی بلخ بامی فرستادشان
|
|
بسی پند و اندرزها دادشان
|
که گستهم نوذر بد آنجا بپای
|
|
سواران روشن دل و رهنمای
|
گزین کرد دیگر سپه سی هزار
|
|
سواران گرد از در کارزار
|
بجیحون فرستاد تا بگذرند
|
|
بکشتی رخ آب را بسپرند
|
بدان تا شب تیره بی ساختن
|
|
ز ایران نیاید یکی تاختن
|
فرستاد بر هر سوی لشکری
|
|
بسی چارهها ساخت از هر دری
|
چنین بود فرمان یزدان پاک
|
|
که بیدادگر شاه گردد هلاک
|
شب تیره بنشست با بخردان
|
|
جهاندیده و رای زن موبدان
|
ز هرگونه با او سخن ساختند
|
|
جهان را چپ و راست انداختند
|
بران برنهادند یکسر که شاه
|
|
ز جیحون بران سو گذارد سپاه
|
قراخان که او بود مهتر پسر
|
|
بفرمود تا رفت پیش پدر
|
پدر بود گفتی بمردی بجای
|
|
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
|
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
|
|
جهاندیده و نامداران گرد
|
بفرمودتا در بخارا بود
|
|
بپشت پدر کوه خارا بود
|
دمادم فرستد سلیح و سپاه
|
|
خورش را شتر نگسلاند ز راه
|
سپه را ز بیکند بیرون کشید
|
|
دمان تالب رود جیحون کشید
|
سپه بود سرتاسر رودبار
|
|
بیاورد کشتی و زورق هزار
|
بیک هفته بر آب کشتی گذشت
|
|
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
|
بخرطوم پیلان و شیران بدم
|
|
گذرهای جیحون پر از باد و دم
|
ز کشتی همه آب شد ناپدید
|
|
بیابان آموی لشکر کشید
|
بیامد پس لشکر افراسیاب
|
|
بر اندیشهی رزم بگذاشت آب
|
پراگند هر سو هیونی دوان
|
|
یکی مرد هشیار روشن روان
|
ببینید گفت از چپ و دست راست
|
|
که بالا و پهنای لشکر کجاست
|
چو بازآمد از هر سوی رزمساز
|
|
چنین گفت با شاه گردن فراز
|
که چندین سپه را برین دشت جنگ
|
|
علف باید و ساز و جای درنگ
|
ز یک سو بدریای گیلان رهست
|
|
چراگاه اسبان و جای نشست
|
بدین روی جیحون و آب روان
|
|
خورش آورد مرد روشن روان
|
میان اندرون ریگ و دشت فراخ
|
|
سراپرده و خیمه بر سوی کاخ
|
دلش تازهتر گشت زان آگهی
|
|
بیامد بدرگاه شاهنشهی
|
سپهدار خود دیده بد روزگار
|
|
نرفتی بگفتار آموزگار
|
بیاراست قلب و جناح سپاه
|
|
طلایه که دارد ز دشمن نگاه
|
همان ساقه و جایگاه بنه
|
|
همان میسره راست با میمنه
|
بیاراست لشکر گهی شاهوار
|
|
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
|
نگه کدر بر قلبگه جای خویش
|
|
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
|
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
|
|
که او داشتی چنگ و زور نهنگ
|
بلشکر چنو نامداری نبود
|
|
بهر کار چون او سواری نبود
|
برانگیختی اسب و دم پلنگ
|
|
گرفتی بکندی ز نیروی جنگ
|
همان نیزهی آهنین داشتی
|
|
بورد بر کوه بگذاشتی
|
پشنگست نامش پدر شیده خواند
|
|
که شیده بخورشید تابنده ماند
|
ز گردان گردنکشان صد هزار
|
|
بدو داد شاه از در کارزار
|
همان میسره جهن را داد و گفت
|
|
که نیک اخترت باد هر جای جفت
|
که باشد نگهبان پشت پشنگ
|
|
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ
|
سپاهی بجنگ کهیلا سپرد
|
|
یکی تیزتر بود ایلای گرد
|
نبیره جهاندار فراسیاب
|
|
که از پشت شیران ربودی کباب
|
دو جنگی ز توران سواران بدند
|
|
بدل یک بیک کوه ساران بدند
|
سوی میمنه لشکری برگزید
|
|
که خورسید گشت از جهان ناپدید
|
قراخان سالار چارم پسر
|
|
کمر بست و آمد بپیش پدر
|
بدو داد ترک چگل سی هزار
|
|
سواران و شایستهی کارزار
|
طرازی و غزی و خلخ سوار
|
|
همان سی هزار آزموده سوار
|
که سالارشان بود پنجم پسر
|
|
یکی نامور گرد پرخاشخر
|
ورا خواندندی گو گردگیر
|
|
که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر
|
دمور و جرنجاش با او برفت
|
|
بیاری جهن سرافراز تفت
|
ز گردان و جنگ آوران سی هزار
|
|
برفتند با خنجر کارزار
|
جهاندیده نستوه سالارشان
|
|
پشنگ دلاور نگهدارشان
|
همان سی هزار از یلان ترکمان
|
|
برفتند با گرز و تیر و کمان
|
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
|
|
که با خون یکی داشتی آب جوی
|
وزان نامور تیغ زن سی هزار
|
|
گزین کرد شاه از در کارزار
|
سپهبد چو گرسیوز پیلتن
|
|
جهانجوی و سالار آن انجمن
|
بدو داد پیلان و سالارگاه
|
|
سر نامداران و پشت سپاه
|
ازان پس گزید از یلان ده هزار
|
|
که سیری ندادند کس از کارزار
|
بفرمود تا در میان دو صف
|
|
بوردگاه بر لب آورده کف
|
پراگنده بر لشکر اسب افگنند
|
|
دل و پشت ایرانیان بشکنند
|
سوی باختر بود پشت سپاه
|
|
شب آمد به پیلان ببستند راه
|
چنین گفت سالار گیتی فروز
|
|
که دارد سپه چشم بر نیمروز
|
چو آگاه شد شهریار جهان
|
|
ز گفتار بیدار کار آگهان
|
ز ترکان وز کار افراسیاب
|
|
که لشکرگه آورد زین روی آب
|
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
|
|
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید
|
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند
|
|
همه گفتنی پیش ایشان براند
|
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
|
|
بزرگان ایران چنانچون سزید
|
چشیده بسی از جهان شور و تلخ
|
|
بیاری گستهم نوذر ببلخ
|
باشکش بفرمود تا سوی زم
|
|
برد لشکر و پیل و گنج درم
|
بدان تا پس اندر نیاید سپاه
|
|
کند رای شیران ایران تباه
|
ازان پس یلان را همه برنشاند
|
|
بزد کوس رویین و لشکر براند
|
همی رفت با رای و هوش و درنگ
|
|
که تیزی پشیمانی آرد بجنگ
|
سپهدار چون در بیابان رسید
|
|
گرازیدن و ساز و لشکر بدید
|
سپه را گذر سوی خورازم بود
|
|
همه رنگ و دشت از در رزم بود
|
بچپ بر دهستان و بر راست آب
|
|
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
|
چو خورشید سر زد ز برج بره
|
|
بیاراست روی زمین یکسره
|
سپهدار ترکان سپه را بدید
|
|
بزد نای رویین و صف برکشید
|
جهان شد پر آوای بوق و سپاه
|
|
همه برنهادند ز آهن کلاه
|
چو خسرو بدید آن سپاه نیا
|
|
دل پادشا شد پر از کیمیا
|
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو
|
|
ز لشکر بسی نامبردار نیو
|
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
|
|
بیابان نگه گرد و بیراه و راه
|
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
|
|
همان ژنده پیلان و مردان گرد
|
بگرد سپه بر یکی کنده کرد
|
|
طلایه بهر سو پراگنده کرد
|
شب آمد بکنده در افگند آب
|
|
بدان سو که بد روی افراسیاب
|
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
|
|
از ایشان یکی را نجنبید لب
|
تو گفتی که روی زمین آهنست
|
|
ز نیزه هوا نیز در جوشنست
|
ازین روی و زان روی بر پشت زین
|
|
پیاده بپیش اندرون همچنین
|
تو گفتی جهان کوه آهن شدست
|
|
همان پوشش چرخ جوشن شدست
|
ستاره شمر پیش دو شهریار
|
|
پر اندیشه و زیجها برکنار
|
همی باز جستند راز سپهر
|
|
بصلاب تا بر که گردد بمهر
|
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
|
|
ستاره شمر سخت بیچاره بود
|
بروز چهارم چو شد کار تنگ
|
|
بپیش پدر شد دلاور پشنگ
|
بدو گفت کای کدخدای جهان
|
|
سرافراز بر کهتران و مهان
|
بفر تو زیر فلک شاه نیست
|
|
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
|
شود کوه آهن چو دریای آب
|
|
اگر بشنود نام افرسیاب
|
زمین بر نتابد سپاه ترا
|
|
نه خورشید تابان کلاه ترا
|
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
|
|
جزین بیپدر بد گوهر خویش تو
|
سیاوش را چون پسر داشتی
|
|
برو رنج و مهر پدر داشتی
|
یکی باد ناخوش ز روی هوا
|
|
برو برگذشتی نبودی روا
|
ازو سیر گشتی چو کردی درست
|
|
که او تاج و تخت و سپاه تو جست
|
گر او را نکشتی جهاندار شاه
|
|
بدو باز گشتی نگین و کلاه
|
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ
|
|
نباید به گیتی فراوان درنگ
|
هر آن کس که نیکی فرامش کند
|
|
همی رای جان سیاوش کند
|
بپروردی این شوم ناپاک را
|
|
پدروار نسپردیش خاک را
|
همی داشتی تا بر آورد پر
|
|
شد از مهر شاه از در تاج زر
|
ز توران چو مرغی بایران پرید
|
|
تو گفتی که هرگز نیا را ندید
|
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
|
|
بدان بیوفا ناسزاوار مرد
|
همه مهر پیران فراموش کرد
|
|
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
|
همی بود خامش چو آمد به مشت
|
|
چنان مهربان پهلوان را بکشت
|
از ایران کنون با سپاهی به جنگ
|
|
بیامد به پیش نیا تیزچنگ
|
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه
|
|
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
|
ز خویشان جز از جان نخواهد همی
|
|
سخن را ازین در نکاهد همی
|
پدر شاه و فرزانهتر پادشاست
|
|
بدیت راست گفتار من بر گواست
|
از ایرانیان نیست چندین سخن
|
|
سپه را چنین دل شکسته مکن
|
بدیشان چباید ستاره شمر
|
|
بشمشیر جویند مردان هنر
|
سواران که در میمنه با منند
|
|
همه جنگ را یکدل و یکتند
|
چو دستور باشد مرا پادشا
|
|
از ایشان نمانم یکی پارسا
|
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر
|
|
نه اندیشم از کنده و آبگیر
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
|
سخن هرچ گفتی همه راست بود
|
|
جز از راستی را نباید شنود
|
ولیکن تو دانی که پیران گرد
|
|
بگیتی همه راه نیکی سپرد
|
نبد در دلش کژی و کاستی
|
|
نجستی به جز خوبی و راستی
|
همان پیل بد روز جنگ او به زور
|
|
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
|
برادرش هومان پلنگ نبرد
|
|
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
|
ز ترکان سواران کین صدهزار
|
|
همه نامجوی از در کارزار
|
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش
|
|
من ایدر نوان با غم و با خروش
|
ازان کو برین دشت کین کشته شد
|
|
زمین زیر او چو گل آغشته شد
|
همه مرز توران شکسته دلند
|
|
ز تیمار دل را همی بگسلند
|
نبینند جز مرگ پیران بخواب
|
|
نخواند کسی نام افراسیاب
|
بباشیم تا نامداران ما
|
|
مهان و ز لشکر سواران ما
|
ببینند ایرانیان را بچشم
|
|
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
|
هم ایرانیان نیز چندین سپاه
|
|
ببینند آیین تخت و کلاه
|
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم
|
|
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
|
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ
|
|
شکستی بود باد ماند بچنگ
|
مبارز پراگنده بیرون کنیم
|
|
از ایشان بیابان پر از خون کنیم
|
چنین داد پاسخ که ای شهریار
|
|
چو زین گونه جویی همی کارزار
|
| | |
|