اندر ستایش سلطان محمود : بخش دوم
ازیشان کسی را نبد بیم و رنج همی راند با خویشتن شاه گنج
برین گونه چون شاه لشکر بساخت بگردون کلاه کیی برفراخت
دل مرد بدساز با نیک خوی جز از جنگ جستن نکرد آرزوی
* * *
سپهدار توران ازان سوی جاج نشسته برام بر تخت عاج
دوباره ز لشکر هزاران هزار سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلخ و سرکشان همی سرفرازان و گردنکشان
بمرز کروشان زمین هرچ بود ز برگ درخت و زکشت و درود
بخوردند یکسر همه بار و برگ جهان را همی آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بیکند بود بسی گرد او خویش و پیوند بود
همه نامداران ما چین و چین نشسته بمرز کروشان زمین
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
جهانجوی پر دانش افراسیاب نشسته بکندز بخورد و بخواب
نشست اندران مرز زان کرده بود که کندز فریدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده
ورا نام کندز بدی پهلوی اگر پهلوانی سخن بشنوی
کنون نام کندز به بیکند گشت زمانه پر از بند و ترفند گشت
نبیره فریدون بد افراسیاب ز کندز برفتن نکردی شتاب
خود و ویژگانش نشسته بدشت سپهر از سپاهش همی خیره گشت
ز دیبای چینی سراپرده بود فراوان بپرده درون برده بود
بپرده درون خیمه‌های پلنگ بر آیین سالار ترکان پشنگ
نهاده به خیمه درون تخت زر همه پیکر تخت یکسر گهر
نشسته برو شاه توران سپاه بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
ز بیرون دهلیز پرده‌سرای فراوان درفش بزرگان بپای
زده بر در خیمه‌ی هر کسی که نزدیک او آب بودش بسی
برادر بد و چند جنگی پسر ز خویشان شاه آنک بد نامور
همی خواست کید بپشت سپاه بنزدیک پیران بدان رزمگاه
سحر گه سواری بیامد چو گرد سخنهای پیران همه یاد کرد
همه خستگان از پس یکدگر رسیدند گریان و خسته جگر
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید وزان بد کز ایران بدیشان رسید
ز پیران و لهاک و فرشیدورد وزان نامداران روز نبرد
کزیشان چه آمد بروی سپاه چه زاری رسید اندر آن رزمگاه
همان روز کیخسرو آنجا رسید زمین کوه تا کوه لشکر کشید
بزنهار شد لشکر ما همه هراسان شد از بی‌شبانی رمه
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج بپیش بزرگان بینداخت تاج
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد رخ نامداران شد از درد زرد
ز بیگانه خیمه بپرداختند ز خویشان یکی انجمن ساختند
ازان درد بگریست افراسیاب همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت زار این جهانبین من سوار سرافراز رویین من
جهانجوی لهاک و فرشیدورد سواران و گردان روز نبرد
ازین جنگ پور و برادر نماند بزرگان و سالار و لشکر نماند
بنالید و برزد یکی باد سرد پس آنگه یکی سخت سوگند خورد
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه اگر نیز بیند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست کله خود و نیزه درخت منست
ازین پس نخواهم چمید و چرید و گر خویشتن تاج را پرورید
مگر کین آن نامداران خویش جهانجوی و خنجرگزاران خویش
بخواهم ز کیخسرو شوم‌زاد که تخم سیاوش بگیتی مباد
خروشان همی بود زین گفت و گوی ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
که لشکر بنزدیک جیحون رسید همه روی کشور سپه گسترید
بدان درد و زاری سپه را بخواند ز پیران فراوان سخنها برآند
ز خون برادرش فرشیدورد ز رویین و لهاک شیر نبرد
کنون گاه کینست و آویختن ابا گیو گودرز خون ریختن
همم رنج و مهرست و هم درد و کین از ایران وز شاه ایران زمین
بزرگان ترکان افراسیاب ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سربسر مر تو را بنده‌ایم بفرمان و رایت سرافگنده‌ایم
چو رویین و پیران ز مادر نزاد چو فرشیدورد گرامی نژاد
ز خون گر در و کوه و دریا شود درازای ما همچو پهنا شود
یکی برنگردیم زین رزمگاه ار یار باشد خداوند ماه
دل شاه ترکان از آن تازه گشت ازان کار بر دیگر اندازه گشت
در گنج بگشاد و روزی بداد دلش پر زکین و سرش پر ز باد
گله هرچ بودش بدشت و بکوه ببخشید بر لشکرش همگروه
ز گردان شمشیرزن سی هزار گزین کرد شاه از در کارزار
سوی بلخ بامی فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان
که گستهم نوذر بد آنجا بپای سواران روشن دل و رهنمای
گزین کرد دیگر سپه سی هزار سواران گرد از در کارزار
بجیحون فرستاد تا بگذرند بکشتی رخ آب را بسپرند
بدان تا شب تیره بی ساختن ز ایران نیاید یکی تاختن
فرستاد بر هر سوی لشکری بسی چاره‌ها ساخت از هر دری
چنین بود فرمان یزدان پاک که بیدادگر شاه گردد هلاک
شب تیره بنشست با بخردان جهاندیده و رای زن موبدان
ز هرگونه با او سخن ساختند جهان را چپ و راست انداختند
بران برنهادند یکسر که شاه ز جیحون بران سو گذارد سپاه
قراخان که او بود مهتر پسر بفرمود تا رفت پیش پدر
پدر بود گفتی بمردی بجای ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
ز چندان سپه نیمه او را سپرد جهاندیده و نامداران گرد
بفرمودتا در بخارا بود بپشت پدر کوه خارا بود
دمادم فرستد سلیح و سپاه خورش را شتر نگسلاند ز راه
سپه را ز بیکند بیرون کشید دمان تالب رود جیحون کشید
سپه بود سرتاسر رودبار بیاورد کشتی و زورق هزار
بیک هفته بر آب کشتی گذشت سپه بود یکسر همه کوه ودشت
بخرطوم پیلان و شیران بدم گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همه آب شد ناپدید بیابان آموی لشکر کشید
بیامد پس لشکر افراسیاب بر اندیشه‌ی رزم بگذاشت آب
پراگند هر سو هیونی دوان یکی مرد هشیار روشن روان
ببینید گفت از چپ و دست راست که بالا و پهنای لشکر کجاست
چو بازآمد از هر سوی رزمساز چنین گفت با شاه گردن فراز
که چندین سپه را برین دشت جنگ علف باید و ساز و جای درنگ
ز یک سو بدریای گیلان رهست چراگاه اسبان و جای نشست
بدین روی جیحون و آب روان خورش آورد مرد روشن روان
میان اندرون ریگ و دشت فراخ سراپرده و خیمه بر سوی کاخ
دلش تازه‌تر گشت زان آگهی بیامد بدرگاه شاهنشهی
سپهدار خود دیده بد روزگار نرفتی بگفتار آموزگار
بیاراست قلب و جناح سپاه طلایه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جایگاه بنه همان میسره راست با میمنه
بیاراست لشکر گهی شاهوار بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
نگه کدر بر قلبگه جای خویش سپهبد بد و لشکر آرای خویش
بفرمود تا پیش او شد پشنگ که او داشتی چنگ و زور نهنگ
بلشکر چنو نامداری نبود بهر کار چون او سواری نبود
برانگیختی اسب و دم پلنگ گرفتی بکندی ز نیروی جنگ
همان نیزه‌ی آهنین داشتی بورد بر کوه بگذاشتی
پشنگست نامش پدر شیده خواند که شیده بخورشید تابنده ماند
ز گردان گردنکشان صد هزار بدو داد شاه از در کارزار
همان میسره جهن را داد و گفت که نیک اخترت باد هر جای جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ
سپاهی بجنگ کهیلا سپرد یکی تیزتر بود ایلای گرد
نبیره جهاندار فراسیاب که از پشت شیران ربودی کباب
دو جنگی ز توران سواران بدند بدل یک بیک کوه ساران بدند
سوی میمنه لشکری برگزید که خورسید گشت از جهان ناپدید
قراخان سالار چارم پسر کمر بست و آمد بپیش پدر
بدو داد ترک چگل سی هزار سواران و شایسته‌ی کارزار
طرازی و غزی و خلخ سوار همان سی هزار آزموده سوار
که سالارشان بود پنجم پسر یکی نامور گرد پرخاشخر
ورا خواندندی گو گردگیر که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر
دمور و جرنجاش با او برفت بیاری جهن سرافراز تفت
ز گردان و جنگ آوران سی هزار برفتند با خنجر کارزار
جهاندیده نستوه سالارشان پشنگ دلاور نگهدارشان
همان سی هزار از یلان ترکمان برفتند با گرز و تیر و کمان
سپهبد چو اغریرث جنگجوی که با خون یکی داشتی آب جوی
وزان نامور تیغ زن سی هزار گزین کرد شاه از در کارزار
سپهبد چو گرسیوز پیلتن جهانجوی و سالار آن انجمن
بدو داد پیلان و سالارگاه سر نامداران و پشت سپاه
ازان پس گزید از یلان ده هزار که سیری ندادند کس از کارزار
بفرمود تا در میان دو صف بوردگاه بر لب آورده کف
پراگنده بر لشکر اسب افگنند دل و پشت ایرانیان بشکنند
سوی باختر بود پشت سپاه شب آمد به پیلان ببستند راه
چنین گفت سالار گیتی فروز که دارد سپه چشم بر نیمروز
چو آگاه شد شهریار جهان ز گفتار بیدار کار آگهان
ز ترکان وز کار افراسیاب که لشکرگه آورد زین روی آب
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند همه گفتنی پیش ایشان براند
سپاهی ز جنگ آوران برگزید بزرگان ایران چنانچون سزید
چشیده بسی از جهان شور و تلخ بیاری گستهم نوذر ببلخ
باشکش بفرمود تا سوی زم برد لشکر و پیل و گنج درم
بدان تا پس اندر نیاید سپاه کند رای شیران ایران تباه
ازان پس یلان را همه برنشاند بزد کوس رویین و لشکر براند
همی رفت با رای و هوش و درنگ که تیزی پشیمانی آرد بجنگ
سپهدار چون در بیابان رسید گرازیدن و ساز و لشکر بدید
سپه را گذر سوی خورازم بود همه رنگ و دشت از در رزم بود
بچپ بر دهستان و بر راست آب میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
چو خورشید سر زد ز برج بره بیاراست روی زمین یکسره
سپهدار ترکان سپه را بدید بزد نای رویین و صف برکشید
جهان شد پر آوای بوق و سپاه همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بدید آن سپاه نیا دل پادشا شد پر از کیمیا
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو ز لشکر بسی نامبردار نیو
همی گشت بر گرد آن رزمگاه بیابان نگه گرد و بی‌راه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد همان ژنده پیلان و مردان گرد
بگرد سپه بر یکی کنده کرد طلایه بهر سو پراگنده کرد
شب آمد بکنده در افگند آب بدان سو که بد روی افراسیاب
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب از ایشان یکی را نجنبید لب
تو گفتی که روی زمین آهنست ز نیزه هوا نیز در جوشنست
ازین روی و زان روی بر پشت زین پیاده بپیش اندرون همچنین
تو گفتی جهان کوه آهن شدست همان پوشش چرخ جوشن شدست
ستاره شمر پیش دو شهریار پر اندیشه و زیجها برکنار
همی باز جستند راز سپهر بصلاب تا بر که گردد بمهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود ستاره شمر سخت بیچاره بود
بروز چهارم چو شد کار تنگ بپیش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر کهتران و مهان
بفر تو زیر فلک شاه نیست ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افرسیاب
زمین بر نتابد سپاه ترا نه خورشید تابان کلاه ترا
نیاید ز شاهان کسی پیش تو جزین بی‌پدر بد گوهر خویش تو
سیاوش را چون پسر داشتی برو رنج و مهر پدر داشتی
یکی باد ناخوش ز روی هوا برو برگذشتی نبودی روا
ازو سیر گشتی چو کردی درست که او تاج و تخت و سپاه تو جست
گر او را نکشتی جهاندار شاه بدو باز گشتی نگین و کلاه
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ نباید به گیتی فراوان درنگ
هر آن کس که نیکی فرامش کند همی رای جان سیاوش کند
بپروردی این شوم ناپاک را پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا بر آورد پر شد از مهر شاه از در تاج زر
ز توران چو مرغی بایران پرید تو گفتی که هرگز نیا را ندید
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد بدان بی‌وفا ناسزاوار مرد
همه مهر پیران فراموش کرد پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
همی بود خامش چو آمد به مشت چنان مهربان پهلوان را بکشت
از ایران کنون با سپاهی به جنگ بیامد به پیش نیا تیزچنگ
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
ز خویشان جز از جان نخواهد همی سخن را ازین در نکاهد همی
پدر شاه و فرزانه‌تر پادشاست بدیت راست گفتار من بر گواست
از ایرانیان نیست چندین سخن سپه را چنین دل شکسته مکن
بدیشان چباید ستاره شمر بشمشیر جویند مردان هنر
سواران که در میمنه با منند همه جنگ را یکدل و یکتند
چو دستور باشد مرا پادشا از ایشان نمانم یکی پارسا
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر نه اندیشم از کنده و آبگیر
چو بشنید افراسیاب این سخن بدو گفت مشتاب و تندی مکن
سخن هرچ گفتی همه راست بود جز از راستی را نباید شنود
ولیکن تو دانی که پیران گرد بگیتی همه راه نیکی سپرد
نبد در دلش کژی و کاستی نجستی به جز خوبی و راستی
همان پیل بد روز جنگ او به زور چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
برادرش هومان پلنگ نبرد چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ز ترکان سواران کین صدهزار همه نامجوی از در کارزار
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش من ایدر نوان با غم و با خروش
ازان کو برین دشت کین کشته شد زمین زیر او چو گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند ز تیمار دل را همی بگسلند
نبینند جز مرگ پیران بخواب نخواند کسی نام افراسیاب
بباشیم تا نامداران ما مهان و ز لشکر سواران ما
ببینند ایرانیان را بچشم ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ایرانیان نیز چندین سپاه ببینند آیین تخت و کلاه
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم ستاره به ما دارد از چرخ چشم
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ شکستی بود باد ماند بچنگ
مبارز پراگنده بیرون کنیم از ایشان بیابان پر از خون کنیم
چنین داد پاسخ که ای شهریار چو زین گونه جویی همی کارزار

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo