نخستین ز لشکر مبارز منم
|
|
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
|
کسی را ندانم که روز نبرد
|
|
فشاند بر اسب من از دور گرد
|
مرا آرزو جنگ کیخسروست
|
|
که او در جهان شهریار نوست
|
اگر جوید او بی گمان جنگ من
|
|
رهایی نیابد ز چنگال من
|
دل و پشت ایشان شکسته شود
|
|
بارن انجمن کار بسته شود
|
و گر دیگری پیشم آید به جنگ
|
|
بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ
|
بدو گفت کای کار نادیده مرد
|
|
شهنشاه کی جوید از تو نبرد
|
اگر جویدی هم نبردش منم
|
|
تن و نام او زیر پای افگنم
|
گر او با من آید بوردگاه
|
|
برآساید از جنگ هر دو سپاه
|
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد
|
|
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
|
پسر پنج زندهست پیشت بپای
|
|
نمانیم تا تو کنی رزم رای
|
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست
|
|
که تو جنگ او را کنی پیشدست
|
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد
|
|
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
|
از ایدر برو تا میان سپاه
|
|
ازیشان یکی مرد دانا بخواه
|
بکیخسرو از من پیامی رسان
|
|
که گیتی جز این دارد آیین و سان
|
نبیره که رزم آورد با نیا
|
|
دلش بر بدی باشد و کیمیا
|
چنین بود رای جهان آفرین
|
|
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
|
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد
|
|
شد از آموزگاران سرش گشته شد
|
گنه گر مرا بود پیران چه کرد
|
|
چو رویین و لهاک وفرشیدورد
|
که بر پشت زینشان ببایست بست
|
|
پر از خون بکردار پیلان مست
|
گر ایدونک گویم که تو بدتنی
|
|
بد اندیش وز تخم آهرمنی
|
بگوهر نگه کن بتخمه منم
|
|
نکوهش همی خویشتن را کنم
|
تو این کین بگودرز و کاوس مان
|
|
که پیش من آرند لشکر دمان
|
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم
|
|
وگر پیر گشتم دگر سان شدم
|
همه ریگ و دریا مرا لشکرند
|
|
همه نره شیرند و کنداورند
|
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
|
|
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
|
ولیکن همی ترسم از کردگار
|
|
ز خون ریختن وز بد روزگار
|
که چندین سرنامور بیگناه
|
|
جدا گردد از تن بدین رزمگاه
|
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ
|
|
نگردی همانا که آیدت ننگ
|
چو با من بسوگند پیمان کنی
|
|
بکوشی که پیمان من نشکنی
|
بدین کار باشم ترا رهنمای
|
|
که گنج و سپاهت بماند بجای
|
چو کار سیاوش فرامش کنی
|
|
نیارا بتوران برامش کنی
|
برادر بود جهن و جنگی پشنگ
|
|
که در جنگ دریا کند کوه سنگ
|
هران بوم و برکان ز ایران نهی
|
|
بفرمان کنم آن ز ترکان تهی
|
ز گنج نیاکان ما هرچ هست
|
|
ز دینار وز تاج و تخت و نشست
|
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم
|
|
که میراث ماند از نیا زادشم
|
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
|
|
ز چیزی که باید ز بهر سپاه
|
فرستم همه همچنین پیش تو
|
|
پسر پهلوان و پدر خویش تو
|
دو لشکر برآساید از رنج رزم
|
|
همه روز ما بازگردد ببزم
|
ور ایدونک جان ترا اهرمن
|
|
بپیچد همی تا بپوشی کفن
|
جز از رزم و خون کردنت رای نیست
|
|
بمغز تو پند مرا جای نیست
|
تو از لشکر خویش بیرون خرام
|
|
مگر خود برآیدت ازین کار کام
|
بگردیم هر دو بوردگاه
|
|
بر آساید از جنگ چندین سپاه
|
چو من کشته آیم جهان پیش تست
|
|
سپه بندگان و پسر خویش تست
|
و گر تو شوی کشته بر دست من
|
|
کسی را نیازارم از انجمن
|
سپاه تو در زینهار منند
|
|
همه مهترانند و یار منند
|
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ
|
|
نتابی تو با کار دیده نهنگ
|
کمر بسته پیش تو آید پشنگ
|
|
چو جنگ آوری او نسازد درنگ
|
پدر پیر شد پایمردش جوان
|
|
جوانی خردمند و روشنروان
|
بوردگه با تو جنگ آورد
|
|
دلیرست و جنگ پلنگ آورد
|
ببینیم تا بر که گردد سپهر
|
|
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
|
ورایدونک با او نجویی نبرد
|
|
دگرگونه خواهی همی کار کرد
|
بمان تا بیاساید امشب سپاه
|
|
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
|
ز لشکر گزینیم جنگاوران
|
|
سرافراز با گرزهای گران
|
زمین را ز خون رود دریا کنیم
|
|
ز بالای بد خواه پهنا کنیم
|
دوم روز هنگام بانگ خروس
|
|
ببندیم بر کوههی پیل کوس
|
سران را به یاری برون آوریم
|
|
بجوی اندرون آب و خون آوریم
|
چو بد خواه پیغام تو نشنود
|
|
بپیچد بدین گفتها نگرود
|
بتنها تن خویش ازو رزم خواه
|
|
بدیدار دوراز میان سپاه
|
پسر آفرین کرد و آمد برون
|
|
پدر دیده پر آب و دل پر ز خون
|
گزین کرد از موبدان چار مرد
|
|
چشیده بسی از جهان گرم و سرد
|
وزان نامداران لشکر هزار
|
|
خردمند و شایستهی کارزار
|
بره چون طلایه بدیدش ز دور
|
|
درفش و سنان سواران تور
|
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو
|
|
زناکاردیده جوانان نو
|
بره با طلایه بر آویختند
|
|
بنام از پی شیده خون ریختند
|
تنی چند از ایرانیان خسته شد
|
|
وزان روی پیکار پیوسته شد
|
هم اندر زمان شیده آنجا رسید
|
|
نگهبان ایرانیان را بدید
|
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ
|
|
همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ
|
بایرانیان گفت نزدیک شاه
|
|
سواری فرستید با رسم و راه
|
بگوید که روشن دلی شیده نام
|
|
بشاه آوریدست چندی پیام
|
از افراسیاب آن سپهدار چین
|
|
پدر مادر شاه ایران زمین
|
سواری دمان از طلایه برفت
|
|
بر شاه ایران خرامید تفت
|
که پیغمبر شاهتوران سپاه
|
|
گوی بر منش بر درفشی سیاه
|
همی شیده گوید که هستم بنام
|
|
کسی بایدم تا گزارم پیام
|
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
|
|
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
|
چنین گفت کین شیده خال منست
|
|
ببالا و مردی همال منست
|
نگه کرد گردنکشی زان میان
|
|
نبد پیش جز قارن کاویان
|
بدو گفت رو پیش او شادکام
|
|
درودش ده از ما و بشنو پیام
|
چو قارن بیامد ز پیش سپاه
|
|
بدید آن درفشان درفش سیاه
|
چو آمد بر شیده دادش درود
|
|
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
|
جوان نیز بگشاد شیرین زبان
|
|
که بیدار دل بود و روشن روان
|
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب
|
|
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
|
چو بشنید قارن سخنهای نغز
|
|
ازان نامور بخرد پاک مغز
|
بیامد بر شاه ایران بگفت
|
|
که پیغامها با خرد بود جفت
|
چو بشنید خسرو ز قارن سخن
|
|
بیاد آمدش گفتهای کهن
|
بخندید خسرو ز کار نیا
|
|
ازان جستن چاره و کیمیا
|
ازان پس چنین گفت کافراسیاب
|
|
پشیمان شدست از گذشتن ز آب
|
ورا چشم بی آب و لب پر سخن
|
|
مرا دل پر از دردهای کهن
|
بکوشد که تا دل بپیچاندم
|
|
ببیشی لشکر بترساندم
|
بدان گه که گردنده چرخ بلند
|
|
نگردد ببایست روز گزند
|
کنون چارهی ما جزین نیست روی
|
|
که من دل پر از کین شوم پیش اوی
|
بگردم بورد با او بجنگ
|
|
بهنگام کوشش نسازم درنگ
|
همه بخردان و ردان سپاه
|
|
بواز گفتند کین نیست راه
|
جهاندیده پردانش افراسیاب
|
|
جز از چاره جستن نبیند بخواب
|
نداند جز از تنبل و جادویی
|
|
فریب و بداندیشی و بدخویی
|
ز لشکر کنون شیده را برگزید
|
|
که این دید بند بدی را کلید
|
همی خواهد از شاه ایران نبرد
|
|
بدان تا کند روز ما را بدرد
|
تو بر تیزی او دلیری مکن
|
|
از ایران وز تاج سیری مکن
|
وگر شیده از شاه جوید نبرد
|
|
بورد گستاخ با او مگرد
|
بدست تو گر شیده گردد تباه
|
|
یکی نامور کم شود زان سپاه
|
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
|
|
ز ایران برآید یکی تیره خاک
|
یکی زنده از ما نماند بجای
|
|
نه شهر و بر و بوم ایران بپای
|
کسی نیست ما را ز تخم کیان
|
|
که کین را ببندد کمر بر میان
|
نیای تو پیری جهاندیده است
|
|
بتوران و چین در پسندیده است
|
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
|
|
ز بیچارگی جست خواهد نبرد
|
همی گوید اسبان و گنج درم
|
|
که بنهاد تور از پی زادشم
|
همان تخت شاهی و تاج سران
|
|
کمرهای زرین و گرز گران
|
سپارد بگنج تو از گنج خویش
|
|
همی باز خرد بدین رنج خویش
|
هران شهر کز مرزایران نهی
|
|
همی کرد خواهد ز ترکان تهی
|
بایران خرامیم پیروز و شاد
|
|
ز کار گذشته نگیریم یاد
|
برین گفته بودند پیر و جوان
|
|
جز از نامور رستم پهلوان
|
که رستم همی ز آشتی سربگاشت
|
|
ز درد سیاوش بدل کینه داشت
|
همی لب بدندان بخوایید شاه
|
|
همی کرد خیره بدیشان نگاه
|
وزان پس چنین گفت کین نیست راه
|
|
بایران خرامیم زین رزمگاه
|
کجا آن همه رستم و سوگند ما
|
|
همان بدره و گفته و پند ما
|
جو بر تخت بر زنده افراسیاب
|
|
بماند جهان گردد از وی خراب
|
بکاوس یکسر چه پوزش بریم
|
|
بدین دیدگان چو بدو بنگریم
|
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت
|
|
چه آمد بتور از پی تاج و تخت
|
سیاوش را نیز بر بیگناه
|
|
بکشت از پی گنج و تخت و کلاه
|
فریبنده ترکی ازان انجمن
|
|
بیامد خرامان بنزدیک من
|
گر از من همی جست خواهد نبرد
|
|
شارا چرا شد چنین روی زرد
|
همی از شما این شگفت آیدم
|
|
همان کین پیشین بیفزایدم
|
گمانی نبردم که ایرانیان
|
|
گشایند جاوید زین کین میان
|
کسی را ندیدم ز ایران سپاه
|
|
که افگنده بود اندرین رزمگاه
|
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب
|
|
بگفت فریبنده افراسیاب
|
چو ایرانیان این سخنها ز شاه
|
|
شنیدند و پیچان شدند از گناه
|
گرفتند پوزش که ما بندهایم
|
|
هم از مهربانی سرافگندهایم
|
نخواهد شهنشاه جز نام نیک
|
|
وگر کارها را سرانجام نیک
|
ستوده جهاندار برتر منش
|
|
نخواهد که بر مابود سرزنش
|
که گویند از ایران سواری نبود
|
|
که یارست با شیده رزم آزمود
|
که آمد سواری بدشت نبرد
|
|
جز از شاهشان این دلیری نکرد
|
نخواهد مگر خسرو موبدان
|
|
که بر ما بود ننگ تا جاودان
|
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
|
|
که ای موبدان نماینده راه
|
بدانید کاین شیده روز نبرد
|
|
پدر را ندارد بهامون بمرد
|
سلیحش پدر کرده از جادویی
|
|
ز کژی و بی راهی و بدخویی
|
نباشد سلیح شما کارگر
|
|
بدان جوشن و خود پولادبر
|
همان اسبش از باد دارد نژاد
|
|
بدل همچو شیر و برفتن چو باد
|
کسی را که یزدان ندادست فر
|
|
نباشدش با چنگ او پای و پر
|
همان با شما او نیاید بجنگ
|
|
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
|
نبیره فریدون و پور قباد
|
|
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد
|
بسوزم برو تیره جان پدرش
|
|
چو کاوس را سوخت او بر پسرش
|
دلیران و شیران ایران زمین
|
|
همه شاه را خواندند آفرین
|
بفرمود تا قارن نیکخواه
|
|
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
|
که این کار ما دیر و دشوار گشت
|
|
سخنها ز اندازه اندر گذشت
|
هنر یافته مرد سنگی بجنگ
|
|
نجوید گه رزم چندین درنگ
|
کنون تا خداوند خورشید و ماه
|
|
کراشاد دارد بدین رزمگاه
|
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج
|
|
که بر کس نماند سرای سپنج
|
بزور جهان آفرین کردگار
|
|
بدیهیم کاوس پروردگار
|
که چندان نمانم شما را زمان
|
|
که بر گل جهد تندباد خزان
|
بدان خواسته نیست ما را نیاز
|
|
که از جور و بیدادی آمد فراز
|
کرا پشت گرمی بیزدان بود
|
|
همیشه دل و بخت خندان بود
|
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست
|
|
همان تخت و زرین کلاهت مراست
|
پشنگ آمد و خواست از من نبرد
|
|
زرهدار بی لشکر و دار و برد
|
سپیدهدمان هست مهمان من
|
|
بخنجر ببیند سرافشان من
|
کسی را نخواهم ز ایران سپاه
|
|
که با او بگردد بوردگاه
|
من و شیده و دشت و شمشیر تیز
|
|
برآرم بفرجام ازو رستخیز
|
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ
|
|
نسازم برین سان که گفتی درنگ
|
مبارز خروشان کنیم از دور روی
|
|
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی
|
ازان پس یلان را همه همگروه
|
|
بجنگ اندر آریم بر سان کوه
|
چو این گفت باشی به شیده بگوی
|
|
که ای کم خرد مهتر کامجوی
|
نه تنها تو ایدر بکام آمدی
|
|
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
|
نه از بهر پیغام افراسیاب
|
|
که کردار بد کرد بر تو شتاب
|
جهاندارت انگیخت از انجمن
|
|
ستودانت ایدر بود هم کفن
|
گزند آیدت زان سر بیگزند
|
|
که از تن بریدند چون گوسفند
|
بیامد دمان قارن از نزد شاه
|
|
بنزد یکی آن درفش سیاه
|
سخن هرچ بشنید با او بگفت
|
|
نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت
|
بشد شیده نزدیک افراسیاب
|
|
دلش چون بر آتش نهاده کباب
|
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
|
|
غمی گشت و برزد یکی تیز دم
|
ازان خواب کز روزگار دراز
|
|
بدید و ز هر کس همی داشت راز
|
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
|
|
بدانست کامد بتنگی نشیب
|
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
|
|
ز افگنده مردان نیابند راه
|
بشیده چنین گفت کز بامداد
|
|
مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد
|
بدین رزم بشکست گویی دلم
|
|
بر آنم که دل را ز تن بگسلم
|
پسر گفت کای شاه ترکان و چین
|
|
دل خویش را بد مکن روز کین
|
چو خورشید فردا بر آرد درفش
|
|
درفشان کند روی چرخ بنفش
|
من و خسرو و دشت آوردگاه
|
|
برانگیزم از شاه گرد سیاه
|
چو روشن شد آن چادر لاژورد
|
|
جهان شد به کردار یاقوت زرد
|
نشست از بر اسب چنگی پشنگ
|
|
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ
|
بجوشن بپوشید روشن برش
|
|
ز آهن کلاه کیان بر سرش
|
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ
|
|
خرامان بیامد بسان پلنگ
|
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
|
|
یکی نامداری بشد نزد شاه
|
که آمد سواری میان دو صف
|
|
سرافراز و جوشان و تیغی بکف
|
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
|
|
درفش بزرگی برآورد راست
|
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد
|
|
درفشش برهام گودرز داد
|
همه لشکرش زار و گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
خروشی بر آمد که ای شهریار
|
|
بهن تن خویش رنجه مدار
|
شهان را همه تخت بودی نشست
|
|
که بر کین کمر بر میان تو بست
|
که جز خاک تیره نشستش مباد
|
|
بهیچ آرزو کام و دستش مباد
|
سپهدار با جوشن و گرز و خود
|
|
بلشکر فرستاد چندی درود
|
که یک تن مجنبید زین رزمگاه
|
|
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
|
نباید که جوید کسی جنگ و جوش
|
|
برهام گودرز دارید گوش
|
چو خورشید بر چرخ گردد بلند
|
|
ببینید تا بر که آید گزند
|
شما هیچ دل را مدارید تنگ
|
|
چنینست آغاز و فرجام جنگ
|
گهی بر فراز و گهی در نشیب
|
|
گهی شادکامی گهی با نهیب
|
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
|
|
که دریافتی روز تگ باد را
|
میان بسته با نیزه و خود و گبر
|
|
همی گرد اسبش بر آمد بابر
|
میان دو صف شیده او را بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر بر کشید
|
بدو گفت پور سیاوش رد
|
|
توی ای پسندیدهی پرخرد
|
نبیره جهاندار توران سپاه
|
|
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
|
جز آنی که بر تو گمانی برد
|
|
جهاندیدهیی کو خرد پرورد
|
| | |
|