اندر ستایش سلطان محمود : بخش سوم
نخستین ز لشکر مبارز منم که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
کسی را ندانم که روز نبرد فشاند بر اسب من از دور گرد
مرا آرزو جنگ کیخسروست که او در جهان شهریار نوست
اگر جوید او بی گمان جنگ من رهایی نیابد ز چنگال من
دل و پشت ایشان شکسته شود بارن انجمن کار بسته شود
و گر دیگری پیشم آید به جنگ بخاک اندر آرم سرش بی‌درنگ
بدو گفت کای کار نادیده مرد شهنشاه کی جوید از تو نبرد
اگر جویدی هم نبردش منم تن و نام او زیر پای افگنم
گر او با من آید بوردگاه برآساید از جنگ هر دو سپاه
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
پسر پنج زنده‌ست پیشت بپای نمانیم تا تو کنی رزم رای
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست که تو جنگ او را کنی پیشدست
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
از ایدر برو تا میان سپاه ازیشان یکی مرد دانا بخواه
بکیخسرو از من پیامی رسان که گیتی جز این دارد آیین و سان
نبیره که رزم آورد با نیا دلش بر بدی باشد و کیمیا
چنین بود رای جهان آفرین که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد شد از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پیران چه کرد چو رویین و لهاک وفرشیدورد
که بر پشت زینشان ببایست بست پر از خون بکردار پیلان مست
گر ایدونک گویم که تو بدتنی بد اندیش وز تخم آهرمنی
بگوهر نگه کن بتخمه منم نکوهش همی خویشتن را کنم
تو این کین بگودرز و کاوس مان که پیش من آرند لشکر دمان
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم وگر پیر گشتم دگر سان شدم
همه ریگ و دریا مرا لشکرند همه نره شیرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
ولیکن همی ترسم از کردگار ز خون ریختن وز بد روزگار
که چندین سرنامور بی‌گناه جدا گردد از تن بدین رزمگاه
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ نگردی همانا که آیدت ننگ
چو با من بسوگند پیمان کنی بکوشی که پیمان من نشکنی
بدین کار باشم ترا رهنمای که گنج و سپاهت بماند بجای
چو کار سیاوش فرامش کنی نیارا بتوران برامش کنی
برادر بود جهن و جنگی پشنگ که در جنگ دریا کند کوه سنگ
هران بوم و برکان ز ایران نهی بفرمان کنم آن ز ترکان تهی
ز گنج نیاکان ما هرچ هست ز دینار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم که میراث ماند از نیا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه ز چیزی که باید ز بهر سپاه
فرستم همه همچنین پیش تو پسر پهلوان و پدر خویش تو
دو لشکر برآساید از رنج رزم همه روز ما بازگردد ببزم
ور ایدونک جان ترا اهرمن بپیچد همی تا بپوشی کفن
جز از رزم و خون کردنت رای نیست بمغز تو پند مرا جای نیست
تو از لشکر خویش بیرون خرام مگر خود برآیدت ازین کار کام
بگردیم هر دو بوردگاه بر آساید از جنگ چندین سپاه
چو من کشته آیم جهان پیش تست سپه بندگان و پسر خویش تست
و گر تو شوی کشته بر دست من کسی را نیازارم از انجمن
سپاه تو در زینهار منند همه مهترانند و یار منند
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته پیش تو آید پشنگ چو جنگ آوری او نسازد درنگ
پدر پیر شد پایمردش جوان جوانی خردمند و روشن‌روان
بوردگه با تو جنگ آورد دلیرست و جنگ پلنگ آورد
ببینیم تا بر که گردد سپهر کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
ورایدونک با او نجویی نبرد دگرگونه خواهی همی کار کرد
بمان تا بیاساید امشب سپاه چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
ز لشکر گزینیم جنگاوران سرافراز با گرزهای گران
زمین را ز خون رود دریا کنیم ز بالای بد خواه پهنا کنیم
دوم روز هنگام بانگ خروس ببندیم بر کوهه‌ی پیل کوس
سران را به یاری برون آوریم بجوی اندرون آب و خون آوریم
چو بد خواه پیغام تو نشنود بپیچد بدین گفتها نگرود
بتنها تن خویش ازو رزم خواه بدیدار دوراز میان سپاه
پسر آفرین کرد و آمد برون پدر دیده پر آب و دل پر ز خون
گزین کرد از موبدان چار مرد چشیده بسی از جهان گرم و سرد
وزان نامداران لشکر هزار خردمند و شایسته‌ی کارزار
بره چون طلایه بدیدش ز دور درفش و سنان سواران تور
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو زناکاردیده جوانان نو
بره با طلایه بر آویختند بنام از پی شیده خون ریختند
تنی چند از ایرانیان خسته شد وزان روی پیکار پیوسته شد
هم اندر زمان شیده آنجا رسید نگهبان ایرانیان را بدید
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ
بایرانیان گفت نزدیک شاه سواری فرستید با رسم و راه
بگوید که روشن دلی شیده نام بشاه آوریدست چندی پیام
از افراسیاب آن سپهدار چین پدر مادر شاه ایران زمین
سواری دمان از طلایه برفت بر شاه ایران خرامید تفت
که پیغمبر شاه‌توران سپاه گوی بر منش بر درفشی سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام کسی بایدم تا گزارم پیام
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم فرو ریخت از دیدگان آب گرم
چنین گفت کین شیده خال منست ببالا و مردی همال منست
نگه کرد گردنکشی زان میان نبد پیش جز قارن کاویان
بدو گفت رو پیش او شادکام درودش ده از ما و بشنو پیام
چو قارن بیامد ز پیش سپاه بدید آن درفشان درفش سیاه
چو آمد بر شیده دادش درود ز شاه و ز ایرانیان برفزود
جوان نیز بگشاد شیرین زبان که بیدار دل بود و روشن روان
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
چو بشنید قارن سخنهای نغز ازان نامور بخرد پاک مغز
بیامد بر شاه ایران بگفت که پیغامها با خرد بود جفت
چو بشنید خسرو ز قارن سخن بیاد آمدش گفتهای کهن
بخندید خسرو ز کار نیا ازان جستن چاره و کیمیا
ازان پس چنین گفت کافراسیاب پشیمان شدست از گذشتن ز آب
ورا چشم بی آب و لب پر سخن مرا دل پر از دردهای کهن
بکوشد که تا دل بپیچاندم ببیشی لشکر بترساندم
بدان گه که گردنده چرخ بلند نگردد ببایست روز گزند
کنون چاره‌ی ما جزین نیست روی که من دل پر از کین شوم پیش اوی
بگردم بورد با او بجنگ بهنگام کوشش نسازم درنگ
همه بخردان و ردان سپاه بواز گفتند کین نیست راه
جهاندیده پردانش افراسیاب جز از چاره جستن نبیند بخواب
نداند جز از تنبل و جادویی فریب و بداندیشی و بدخویی
ز لشکر کنون شیده را برگزید که این دید بند بدی را کلید
همی خواهد از شاه ایران نبرد بدان تا کند روز ما را بدرد
تو بر تیزی او دلیری مکن از ایران وز تاج سیری مکن
وگر شیده از شاه جوید نبرد بورد گستاخ با او مگرد
بدست تو گر شیده گردد تباه یکی نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک ز ایران برآید یکی تیره خاک
یکی زنده از ما نماند بجای نه شهر و بر و بوم ایران بپای
کسی نیست ما را ز تخم کیان که کین را ببندد کمر بر میان
نیای تو پیری جهاندیده است بتوران و چین در پسندیده است
همی پوزش آرد بدین بد که کرد ز بیچارگی جست خواهد نبرد
همی گوید اسبان و گنج درم که بنهاد تور از پی زادشم
همان تخت شاهی و تاج سران کمرهای زرین و گرز گران
سپارد بگنج تو از گنج خویش همی باز خرد بدین رنج خویش
هران شهر کز مرزایران نهی همی کرد خواهد ز ترکان تهی
بایران خرامیم پیروز و شاد ز کار گذشته نگیریم یاد
برین گفته بودند پیر و جوان جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همی ز آشتی سربگاشت ز درد سیاوش بدل کینه داشت
همی لب بدندان بخوایید شاه همی کرد خیره بدیشان نگاه
وزان پس چنین گفت کین نیست راه بایران خرامیم زین رزمگاه
کجا آن همه رستم و سوگند ما همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسیاب بماند جهان گردد از وی خراب
بکاوس یکسر چه پوزش بریم بدین دیدگان چو بدو بنگریم
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت چه آمد بتور از پی تاج و تخت
سیاوش را نیز بر بیگناه بکشت از پی گنج و تخت و کلاه
فریبنده ترکی ازان انجمن بیامد خرامان بنزدیک من
گر از من همی جست خواهد نبرد شارا چرا شد چنین روی زرد
همی از شما این شگفت آیدم همان کین پیشین بیفزایدم
گمانی نبردم که ایرانیان گشایند جاوید زین کین میان
کسی را ندیدم ز ایران سپاه که افگنده بود اندرین رزمگاه
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب بگفت فریبنده افراسیاب
چو ایرانیان این سخنها ز شاه شنیدند و پیچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بنده‌ایم هم از مهربانی سرافگنده‌ایم
نخواهد شهنشاه جز نام نیک وگر کارها را سرانجام نیک
ستوده جهاندار برتر منش نخواهد که بر مابود سرزنش
که گویند از ایران سواری نبود که یارست با شیده رزم آزمود
که آمد سواری بدشت نبرد جز از شاهشان این دلیری نکرد
نخواهد مگر خسرو موبدان که بر ما بود ننگ تا جاودان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه که ای موبدان نماینده راه
بدانید کاین شیده روز نبرد پدر را ندارد بهامون بمرد
سلیحش پدر کرده از جادویی ز کژی و بی راهی و بدخویی
نباشد سلیح شما کارگر بدان جوشن و خود پولادبر
همان اسبش از باد دارد نژاد بدل همچو شیر و برفتن چو باد
کسی را که یزدان ندادست فر نباشدش با چنگ او پای و پر
همان با شما او نیاید بجنگ ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
نبیره فریدون و پور قباد دو جنگی بود یک‌دل و یک نهاد
بسوزم برو تیره جان پدرش چو کاوس را سوخت او بر پسرش
دلیران و شیران ایران زمین همه شاه را خواندند آفرین
بفرمود تا قارن نیک‌خواه شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
که این کار ما دیر و دشوار گشت سخنها ز اندازه اندر گذشت
هنر یافته مرد سنگی بجنگ نجوید گه رزم چندین درنگ
کنون تا خداوند خورشید و ماه کراشاد دارد بدین رزمگاه
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج که بر کس نماند سرای سپنج
بزور جهان آفرین کردگار بدیهیم کاوس پروردگار
که چندان نمانم شما را زمان که بر گل جهد تندباد خزان
بدان خواسته نیست ما را نیاز که از جور و بیدادی آمد فراز
کرا پشت گرمی بیزدان بود همیشه دل و بخت خندان بود
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست همان تخت و زرین کلاهت مراست
پشنگ آمد و خواست از من نبرد زره‌دار بی لشکر و دار و برد
سپیده‌دمان هست مهمان من بخنجر ببیند سرافشان من
کسی را نخواهم ز ایران سپاه که با او بگردد بوردگاه
من و شیده و دشت و شمشیر تیز برآرم بفرجام ازو رستخیز
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ نسازم برین سان که گفتی درنگ
مبارز خروشان کنیم از دور روی ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی
ازان پس یلان را همه همگروه بجنگ اندر آریم بر سان کوه
چو این گفت باشی به شیده بگوی که ای کم خرد مهتر کامجوی
نه تنها تو ایدر بکام آمدی نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه از بهر پیغام افراسیاب که کردار بد کرد بر تو شتاب
جهاندارت انگیخت از انجمن ستودانت ایدر بود هم کفن
گزند آیدت زان سر بی‌گزند که از تن بریدند چون گوسفند
بیامد دمان قارن از نزد شاه بنزد یکی آن درفش سیاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت
بشد شیده نزدیک افراسیاب دلش چون بر آتش نهاده کباب
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم غمی گشت و برزد یکی تیز دم
ازان خواب کز روزگار دراز بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب بدانست کامد بتنگی نشیب
بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افگنده مردان نیابند راه
بشیده چنین گفت کز بامداد مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد
بدین رزم بشکست گویی دلم بر آنم که دل را ز تن بگسلم
پسر گفت کای شاه ترکان و چین دل خویش را بد مکن روز کین
چو خورشید فردا بر آرد درفش درفشان کند روی چرخ بنفش
من و خسرو و دشت آوردگاه برانگیزم از شاه گرد سیاه
چو روشن شد آن چادر لاژورد جهان شد به کردار یاقوت زرد
نشست از بر اسب چنگی پشنگ ز باد جوانی سرش پر ز جنگ
بجوشن بپوشید روشن برش ز آهن کلاه کیان بر سرش
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ خرامان بیامد بسان پلنگ
چو آمد بنزدیک ایران سپاه یکی نامداری بشد نزد شاه
که آمد سواری میان دو صف سرافراز و جوشان و تیغی بکف
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست درفش بزرگی برآورد راست
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند
خروشی بر آمد که ای شهریار بهن تن خویش رنجه مدار
شهان را همه تخت بودی نشست که بر کین کمر بر میان تو بست
که جز خاک تیره نشستش مباد بهیچ آرزو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود بلشکر فرستاد چندی درود
که یک تن مجنبید زین رزمگاه چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نباید که جوید کسی جنگ و جوش برهام گودرز دارید گوش
چو خورشید بر چرخ گردد بلند ببینید تا بر که آید گزند
شما هیچ دل را مدارید تنگ چنینست آغاز و فرجام جنگ
گهی بر فراز و گهی در نشیب گهی شادکامی گهی با نهیب
برانگیخت شبرنگ بهزاد را که دریافتی روز تگ باد را
میان بسته با نیزه و خود و گبر همی گرد اسبش بر آمد بابر
میان دو صف شیده او را بدید یکی باد سرد از جگر بر کشید
بدو گفت پور سیاوش رد توی ای پسندیده‌ی پرخرد
نبیره جهاندار توران سپاه که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده‌یی کو خرد پرورد

eMail to a Friend   

   Print
aaahoo