اگر مغز بودیت با خال خویش
|
|
نکردی چنین جنگ را دست پیش
|
اگر جنگجویی ز پیش سپاه
|
|
برو دور بگزین یکی رزمگاه
|
کز ایران و توران نبینند کس
|
|
نخواهیم یاران فریادرس
|
چنین داد پاسخ بدو شهریار
|
|
که ای شیر درنده در کارزار
|
منم داغدل پور آن بیگناه
|
|
سیاوش که شد کشته بر دست شاه
|
بدین دشت از ایران به کین آمدم
|
|
نه از بهر گاه و نگین آمدم
|
ز پیش پدر چونک برخاستی
|
|
ز لشکر نبرد مرا خواستی
|
مرا خواستی کس نبودی روا
|
|
که پیشت فرستادمی ناسزا
|
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
|
|
بدیدار دور از میان سپاه
|
نهادند پیمان که از هر دو روی
|
|
بیاری نیاید کسی کینهجوی
|
هم اینها که دارند با ما درفش
|
|
ز بد روی ایشان نگردد بنفش
|
برفتند هر دو ز لشکر بدور
|
|
چنانچون شود مرد شادان بسور
|
بیابان که آن از در رزم بود
|
|
بدانجایگه مرز خوارزم بود
|
رسیدند جایی که شیر و پلنگ
|
|
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ
|
نپرید بر آسمانش عقاب
|
|
ازو بهرهای شخ و بهری سراب
|
نهادند آوردگاهی بزرگ
|
|
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
|
سواران چو شیران اخته زهار
|
|
که باشند پر خشم روز شکار
|
بگشتند با نیزههای دراز
|
|
چو خورشید تابنده گشت از فراز
|
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان
|
|
پر از آب برگستوان و عنان
|
برومی عمود و بشمشیر و تیر
|
|
بگشتند با یکدگر ناگزیر
|
زمین شد ز گرد سواران سیاه
|
|
نگشتند سیر اندر آوردگاه
|
چو شیده دل و زور خسرو بدید
|
|
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
|
بدانست کان فره ایزدیست
|
|
ازو بر تن خویش باید گریست
|
همان اسبش از تشنگی شد غمی
|
|
بنیروی مرد اندر آمد کمی
|
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
|
|
که گر شاه را گویم اندر نبرد
|
بیا تا به کشتی پیاده شویم
|
|
ز خوی هر دو آهار داده شویم
|
پیاده نگردد که عار آیدش
|
|
ز شاهی تن خویش خوار آیدش
|
بدین چاره گر زو نیابم رها
|
|
شدم بی گمان در دم اژدها
|
بدو گفت شاها بتیغ و سنان
|
|
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
|
پیاه به آید که جوییم جنگ
|
|
بکردار شیران بیازیم چنگ
|
جهاندار خسرو هم اندر زمان
|
|
بدانست اندیشهی بدگمان
|
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ
|
|
نبیره فریدون و پور پشگ
|
گر آسوده گردد تن آسان کند
|
|
بسی شیر دلرا هراسان کند
|
اگر من پیاده نگردم به جنگ
|
|
به ایرانیان بر کند جای تنگ
|
بدو گفت رهام کای تاجور
|
|
بدین کار ننگی مگردان گهر
|
چو خسرو پیاده کند کارزار
|
|
چه باید بر این دشت چندین سوار
|
اگر پای بر خاک باید نهاد
|
|
من از تخم کشواد دارم نژاد
|
بمان تا شوم پیش او جنگساز
|
|
نه شاه جهاندار گردن فراز
|
برهام گفت آن زمان شهریار
|
|
که ای مهربان پهلوان سوار
|
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ
|
|
چنان دان که با تو نیاید به جنگ
|
ترا نیز با رزم او پای نیست
|
|
بترکان چنو لشکر آرای نیست
|
یکی مرد جنگی فریدون نژاد
|
|
که چون او دلاور ز مادر نزاد
|
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
|
|
پیاده بسازیم جنگ پلنگ
|
وزان سو بر شیده شد ترجمان
|
|
که دوری گزین از بد بدگمان
|
جز از بازگشتن ترا رای نیست
|
|
که با جنگ خسرو ترا پای نیست
|
بهنگام کردن ز دشمن گریز
|
|
به از کشتن و جستن رستخیز
|
بدان نامور ترجمان شیده گفت
|
|
که آورد مردان نشاید نهفت
|
چنان دان که تا من ببستم کمر
|
|
همی برفرازم بخورشید سر
|
بدین زور و این فره و دستبرد
|
|
ندیدم بوردگه نیز گرد
|
ولیکن ستودان مرا از گریز
|
|
به آید چو گیرم بکاری ستیز
|
هم از گردش چرخ بر بگذرم
|
|
وگر دیدهی اژدها بسپرم
|
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
|
|
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست
|
ندانم من این زور مردی ز چیست
|
|
برین نامور فره ایزدیست
|
پیاده مگر دست یابم بدوی
|
|
بپیکار خون اندر آرم بجوی
|
بشیده چنین گفت شاه جهان
|
|
که ای نامدار از نژاد مهان
|
ز تخم کیان بی گمان کس نبود
|
|
که هرگز پیاده نبرد آزمود
|
ولیکن ترا گرد چنینست کام
|
|
نپیچم ز رای تو هرگز لگام
|
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
|
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
|
برهام داد آن گرانمایه اسب
|
|
پیاده بیامد چو آذرگشسب
|
پیاده چو از دور دیدش پشنگ
|
|
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
|
بهامون چو پیلان بر آویختند
|
|
همی خاک با خون برآمیختند
|
چو شیده بدید آن بر و برز شاه
|
|
همان ایزدی فر و آن دستگاه
|
همی جست کید مگر زو رها
|
|
که چون سر بشد تن نیارد بها
|
چو آگاه شد خسرو از روی اوی
|
|
وزان زور و آن برز بالای اوی
|
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
|
|
برآورد و زد بر زمین بر درشت
|
همه مهرهی پشت او همچو نی
|
|
شد از درد ریزان و بگسست پی
|
یکی تیغ تیز از میان بر کشید
|
|
سراسر دل نامور بر درید
|
برو کرد جوشن همه چاک چاک
|
|
همی ریخت بر تارک از درد خاک
|
برهام گفت این بد بدسگال
|
|
دلیر و سبکسر مرا بود خال
|
پس از کشتنش مهربانی کنید
|
|
یکی دخمهی خسروانی کنید
|
تنش را بمشک و عبیر و گلاب
|
|
بشویی مغزش بکافور ناب
|
بگردنش بر طوق مشکین نهید
|
|
کله بر سرش عنبرآگین نهید
|
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
|
|
بدید آن تن نامبردار شاه
|
که با خون ازان ریگ برداشتند
|
|
سوی لشکر شاه بگذاشتند
|
بیامد خروشان بنزدیک شاه
|
|
که ای نامور دادگر پیشگاه
|
یکی بنده بودم من او را نوان
|
|
نه جنگی سواری و نه پهلوان
|
بمن بر ببخشای شاها بمهر
|
|
که از جان تو شاد بادا سپهر
|
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من
|
|
نیا را بگو اندر آن انجمن
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
|
بسیچید ره سوی سالار چین
|
وزان دشت کیخسرو کینهجوی
|
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
|
|
که بخشایش آورد خورشید و ماه
|
بیامد همانگاه گودرز و گیو
|
|
چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو
|
همه بوسه دادند پیشش زمین
|
|
بسی شاه را خواندند آفرین
|
وزان روی ترکان دو دیده براه
|
|
که شویده کی آید ز آوردگاه
|
سواری همی شد بران ریگ نرم
|
|
برهنه سر و دیده پر خون و گرم
|
بیامد بنزدیک افراسیاب
|
|
دل از درد خسته دو دیده پر آب
|
برآورد پوشیده راز از نهفت
|
|
همه پیش سالار ترکان بگفت
|
جهاندار گشت از جهان ناامید
|
|
بکند آن چو کافور موی سپید
|
بسر بر پراگند ریگ روان
|
|
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
|
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
|
|
بر و جامه و دل همه بردرید
|
چنین گفت با مویه افراسیاب
|
|
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
|
مرا اندرین سوگ یاری کنید
|
|
همه تن بتن سوگواری کنید
|
نه بیند سر تیغ ما را نیام
|
|
نه هرگز بوم زین سپس شادکام
|
ز مردم شمر ار ز دام و دده
|
|
دلی کو نباشد بدرد آژده
|
مبادا بدان دیده در آب و شرم
|
|
که از درد ما نیست پر خون گرم
|
ازان ماهدیدار جنگی سوار
|
|
ازان سروبن بر لب جویبار
|
همی ریخت از دیده خونین سرشک
|
|
ز دردی که درمان نداند پزشک
|
همه نامداران پاسخگزار
|
|
زبان برگشادند بر شهریار
|
که این دادگر بر تو آسان کناد
|
|
بداندیش را دل هراسان کناد
|
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ
|
|
شب و روز بر درد و کین پشنگ
|
سپه را همه دل خروشان کنیم
|
|
باوردگه بر سر افشان کنیم
|
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز
|
|
کنون کینه بر کین بیفزود نیز
|
سپه دل شکسته شد از بهر شاه
|
|
خروشان و جوشان همه رزمگاه
|
چو خورشید برزد سر از برج گاو
|
|
ز هامون برآمد خروش چکاو
|
تبیره برآمد ز هر دو سرای
|
|
همان ناله بوق باکرنای
|
ز گردان شمشیرزن سی هزار
|
|
بیاورد جهن از در کارزار
|
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان
|
|
بفرمود تا قارن کاویان
|
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
|
|
ازو گشت جهن دلاور ستوه
|
سوی راست گستهم نوذر چو گرد
|
|
بیامد دمان با درفش نبرد
|
جهان شد ز گرد سواران بنفش
|
|
زمین پرسپاه و هوا پر درفش
|
بجنبید خسرو ز قلب سپاه
|
|
هم افراسیاب اندران رزمگاه
|
بپیوست جنگی کزان سان نشان
|
|
ندادند گردان گردنکشان
|
بکشتند چندان ز توران سپاه
|
|
که دریای خون گشت آوردگاه
|
چنین بود تا آسمان تیره گشت
|
|
همان چشم جنگاوران خیره گشت
|
چو پیروز شد قارن رزم زن
|
|
به جهن دلیر اندر آمد شکن
|
چو بر دامن کوه بنشست ماه
|
|
یلان بازگشتند ز آوردگاه
|
از ایرانیان شاد شد شهریار
|
|
که چیره شدند اندران کارزار
|
همه شب همی جنگ را ساختند
|
|
بخواب و بخوردن نپرداختند
|
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور
|
|
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور
|
سپاه دو لشکر کشیدند صف
|
|
همه جنگ را بر لب آورده کف
|
سپهدار ایران ز پشت سپاه
|
|
بشد دور با کهتری نیکخواه
|
چو لختی بیامد پیاده ببود
|
|
جهان آفرین را فراوان ستود
|
بمالید رخ را بران تیره خاک
|
|
چنین گفت کای داور داد و پاک
|
تو دانی کزو من ستم دیدهام
|
|
بسی روز بد را پسندیدهام
|
مکافات کن بدکنش را بخون
|
|
تو باشی ستم دیده را رهنمون
|
وزان جایگه با دلی پر ز غم
|
|
پر از کین سر از تخمه زادشم
|
بیامد خروشان بقلب سپاه
|
|
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
|
خروش آمد و نالهی گاودم
|
|
دم نای رویین و رویینه خم
|
وزان روی لشکر بکردار کوه
|
|
برفتند جوشان گروها گروه
|
سپاهی به کردار دریای آب
|
|
بقلب اندرون جهن و افراسیاب
|
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
|
|
تو گفتی که دارد در و دشت پای
|
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
|
|
ز پیکان الماس و پر عقاب
|
ز بس نالهی بوق و گرد سپاه
|
|
ز بانگ سواران در آن رزمگاه
|
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ
|
|
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ
|
زمین پرزجوش و هوا پر خروش
|
|
هژبر ژیان را بدرید گوش
|
جهان سر بسر گفتی از آهنست
|
|
وگر آسمان بر زمین دشمنست
|
بهر جای بر توده چون کوه کوه
|
|
ز گردان و ایران و توران گروه
|
همه ریگ ارمان سر و دست و پای
|
|
زمین را همی دل برآمد ز جای
|
همه بوم شد زیر نعل اندرون
|
|
چو کرباس آهار داده بخون
|
وزان پس دلیران افراسیاب
|
|
برفتند بر سان کشتی بر آب
|
بصندوق پیلان نهادند روی تیر
|
|
کجا ناوکانداز بود اندروی
|
حصاری بد از پیل پیش سپاه
|
|
برآورده بر قلب و بر بسته راه
|
ز صندوق پیلان ببارید تیر
|
|
برآمد خروشیدن دار و گیر
|
برفتند گردان نیزهوران
|
|
هم از قلب لشکر سپاهی گران
|
نگه کرد افراسیاب از دو میل
|
|
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل
|
همه ژنده پیلان و لشکر براند
|
|
جهان تیره شد روشنایی نماند
|
خروشید کای نامداران جنگ
|
|
چه دارید بر خویش تن جای تنگ
|
ممانید بر پیش صندوق و پیل
|
|
سپاهست بیکار بر چند میل
|
سوی میمنه میسره برکشید
|
|
ز قلب و ز صندوق برتر کشید
|
بفرمود تا جهن رزم آزمای
|
|
رود با تگینال لشکر ز جای
|
برد دو هزار آزموده سوار
|
|
همه نیزهدار از در کارزار
|
بر مسیره شیر جنگی طبرد
|
|
بشد تیز با نامداران گرد
|
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید
|
|
که خورشید گشت از جهان ناپدید
|
سوی آوه و سمنکنان کرد روی
|
|
که بودند شیران پرخاشجوی
|
بفرمود تا بر سوی میسره
|
|
بتابند چون آفتاب از بره
|
برفتند با نامور ده هزار
|
|
زرهدار با گرزهی گاوسار
|
بشماخ سوری بفرمود شاه
|
|
که از نامداران ایران سپاه
|
گزین کن ز جنگ آوران دههزار
|
|
سواران گرد از در کارزار
|
میان دو صف تیغها بر کشید
|
|
مبینید کس را سر اندر کشید
|
دو لشکر برینسان بر آویختند
|
|
چنان شد که گفتی برآمیختند
|
چکاچاک برخاست از هر دو روی
|
|
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی
|
چو برخاست گرد از چپ و دست راست
|
|
جهاندار خفتان رومی بخواست
|
بیک سو کشیدند صندوق پیل
|
|
جهان شد بکردار دریای نیل
|
بجنبید با رستم از قبلگاه
|
|
منوشان خوزان لشکر پناه
|
برآمد خروشیدن بوق و کوس
|
|
بیک دست خسرو سپهدار طوس
|
بیاراسته کاویانی درفش
|
|
همه پهلوانان زرینه کفش
|
به درد دل از جای برخاستند
|
|
چپ شاه لشکر بیاراستند
|
سوی راستش رستم کینه جوی
|
|
زواره برادرش بنهاد روی
|
جهاندیده گودرز کشوادگان
|
|
بزرگان بسیار و آزادگان
|
ببودند بر دست رستم بپای
|
|
زرسب و منوشان فرخنده رای
|
برآمد ز آوردگاه گیر و دار
|
|
ندیدند ز آنگونه کس کارزار
|
همه ریگ پر خسته و کشته بود
|
|
کسی را کجا روز برگشته بود
|
ز بس کشته بردشت آوردگاه
|
|
همی راندند اسب بر کشته گاه
|
بیابان بکردار جیحون ز خون
|
|
یکی بی سر و دیگری سرنگون
|
خروش سواران و اسبان ز دشت
|
|
ز بانگ تبیره همی برگذشت
|
دل کوه گفتی بدرد همی
|
|
زمین با سواران بپرد هیم
|
سر بی تنان و تن بی سران
|
|
چرنگیدن گرزهای گران
|
درخشیدن خنجر و تیغ تیز
|
|
همی جست خورشید راه گریز
|
بدست منوچر بر میمنه
|
|
کهیلا که صد شیر بد یک تنه
|
جرنجاش بر میسره شد تباه
|
|
بدست فریبرز کاوس شاه
|
یکی باد و ابری سوی نیمروز
|
|
برآمد رخ هور گیتی فروز
|
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
|
|
ببارید خون اندر آوردگاه
|
بپوشید و روی زمین تیره گشت
|
|
همی دیده از تیرگی خیره گشت
|
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب
|
|
دل شاه ترکان بجست از نهیب
|
ز جوش سواران هر کشوری
|
|
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری
|
سواران شمشیر زن سی هزار
|
|
گزیده سوارن خنجر گزار
|
دگرگونه جوشن دگرگون درفش
|
|
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
|
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه
|
|
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه
|
سپاهی فرستاد بر میمنه
|
|
گرانمایگان یکدل و یک تنه
|
سوی میسره همچنین لشکری
|
|
پراگنده بر هر سویی مهتری
|
سواران جنگاوران سی هزار
|
|
گزیده همه از در کارزار
|
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت
|
|
بپیش برادر خرامید تفت
|
برادر چو روی برادر بدید
|
|
بنیرو شد و لشکر اندر کشید
|
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
|
|
بپوشید روی هوا را بتیر
|
چو خورشید را پشت باریک شد
|
|
ز دیدار شب روز تاریک شد
|
فریبنده گرسیوز پهلوان
|
|
بیامد بپیش برادر نوان
|
که اکنون ز گردان که جوید نبد
|
|
زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد
|
سپه بازکش چون شب آمد مکوش
|
|
که اکنون برآید ز ترکان خروش
|
تو در جنگ باشی سپه در گریز
|
|
مکن با تن خویش چندین ستیز
|
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
|
|
ز تندی نبودش بگفتار گوش
|
| | |
|